مرتضی کیوان

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
مرتضی کیوان
کیوان م3.JPG
زمینهٔ کاری شاعر، منتقد هنری، روزنامه‌نگار
زادروز فرودین‌ماه ۱۳۰۰
اصفهان
مرگ ۲۷ مهرماه ۱۳۳۳
تهران
ملیت ایرانی
جایگاه خاکسپاری تهران
سبک نوشتاری شعر کهن، نقد هنری
همسر(ها) پوران سلطانی
اثرگذاشته بر شاعران و نویسندگان پس از خود

مرتضی کیوان، (زاده فروردین‌ماه ۱۳۰۰، اصفهان − درگذشته ۲۷ مهرماه ۱۳۳۳، تهران) شاعر، منتقد هنری، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی عضو حزب توده ایران بود. در سال ۱۳۱۶، دولت املاک خانواده‌ی مرتضی کیوان را در اصفهان ضبط کرد؛ و دو هفته پس از این ماجرا ابراهیم کیوان پدر مرتضی بر اثر شوک ناشی از این ماجرا، درگذشت. مرگ پدر تأثیر عمیقی بر جان مرتضای ۱۶ ساله گذاشت. وی پس از مرگ پدرش سرپرستی خانواده را به عهده گرفت. مرتضی کیوان پس از این‌که دبیرستان را تمام کرد به خدمت دولت درآمد؛ و در وزارت راه مشغول به کار شد. مرتضی کیوان هم‌چنین در دوران وزارت دکتر حسین فاطمی، معاون وزیر در وزارت راه دولت دکتر محمد مصدق بود. او در ۲۷ خردادماه ۱۳۳۳، و در سن ۳۳ سالگی با پوران سلطانی که اهل همدان است ازدواج کرد که تنها ۶۹ روز زندگی مشترک آن‌ها به طول انجامید. مرتضی کیوان نقطه مرکزی حلقه‌ی بی‌شمار اتصال اهالی ادبیات و سیاست زمان بود. روزنامه‌نگاری چیره‌دست، مدیر نشری کاردان و منتقد ادبی هوشیاری بود. از همه مهمتر مرتضی کیوان نخستین ویراستار ایرانی و پایه‌گذار انجمن ادبی شمع سوخته بود. مرتضی کیوان علاوه بر مدیریت داخلی مجله بانو، دبیری مجله جهان نو، عضویت در هیأت تحریریه مجله کبوتر صلح در دهه ۱۳۲۰، و آغاز ۱۳٣۰، از عمده مسئولیت‌های فرهنگی و روزنامه‌نگاری او است. مرتضی کیوان از سال ۱۳۲۴، به عضویت حزب توده ایران درآمد؛ و در کنار فعالیت سیاسی در این حزب، سردبیری مجلات و روزنامه‌های مختلفی را نیز بر عهده داشت. در کودتای ۲۸ مردادماه ۱۳۳۲، نهضت ملی شدن صنعت نفت ضربه‌ی سهمگینی خورد؛ و مرتضی کیوان و دوستان حزبیش نیز از آن ضربه در امان نماندند. در شهریورماه ۱۳۳۲، او بازداشت و به جزیره خارک تبعید شد. مرتضی کیوان در اوایل شهریورماه ۱۳۳۳، دستگیر شد؛ و تحت شکنجه قرار گرفت. وی سرانجام در سحرگاه روز ۲۷ مهرماه ۱۳۳۳، به دستور مستقیم محمدرضا شاه تیرباران شد. او تنها غیرنظامی بود که اعدام شد.

گاهشمار زندگی مرتضی کیوان

مرتضی کیوان در فروردین سال ۱۳۰۰، در اصفهان به دنیا آمد. پدرش دکان سقط‌فروشی داشت؛ و پدر بزرگش از شیوخ به نام صوفیه بود که بعدها از آنها جدا شد. مرتضی کیوان در سن ۱۶ سالگی پدرش را از دست داد. وی پس از مرگ پدرش سرپرستی خانواده را بر عهده گرفت. مرتضی کیوان پس از این‌که دوره دبیرستان را تمام کرد به استخدام دولت درآمد؛ و در وزارت راه مشغول به کار شد.[۱]

در سال ۱۳۱۶، دولت املاک خانواده‌ی مرتضی کیوان را در اصفهان ضبط کرد؛ و دو هفته پس از این ماجرا ابراهیم کیوان پدر مرتضی بر اثر شوک ناشی از این ماجرا، درگذشت. مرگ پدر تأثیر عمیقی بر جان مرتضای ۱۶ ساله گذاشت.[۲]

مرتضی کیوان درباره مرگ پدرش و شرایط سخت پس از آن، در دفترخاطراتش، در قطعه‌ای بنام حساب زندگی می‌نویسد:

«... هنوز خود را نمی‌توانستم اداره کنم که پدرم بدرود زندگانی گفت؛ و مرا در میان این همه درد و رنج زندگی تنها و بی‌یاور گذاشت… او رفت و خوشی‌های آتی را هم اگر احیاناً ممکن بود چیزی از خوشی در طالع من بوده باشد، با خود برد… از پس مرگ او اگر بگویم یک ماه متوالی روی خوشی ندیدم باور کنید. آن‌سال که پدرم درگذشت کلاس نهم را تمام نکرده بودم و او که آن همه آرزو داشت آتیه خوشی برای من ببیند، به مراد دل نرسید و از این دنیا به سرای جاودان شتافت… با همه فکر و اندیشه‌های خانوادگی، مدرسه را ترک نگفتم و با علاقه و همتی که داشتم، آن را تا آن‌جا که سرنوشت اجازه داد ادامه دادم…»[۳]

عزیمت به همدان

مرتضی کیوان و همسرش پوران سلطانی
مرتضی کیوان و همسرش پوران سلطانی

مرتضی کیوان با مرگ پدرش مسئولیت‌های زندگی زودتر از آن‌چه تصور داشت، گریبانش را گرفت و نان‌آور و سرپرست خانواده شد. او هم‌زمان با درس خواندن کار هم می‌کرد. مرتضی کیوان در دبیرستان مروی دیپلم گرفت. سپس به استخدام دولت درآمد و در وزارت راه مشغول به‌کار شد. در وزارت راه پس از دوره تخصصی، برای انجام وظیفه در سال ۱۳۲۳، به شهر همدان اعزام شد. او در ۲۷ خردادماه ۱۳۳۳، و در سن ۳۳ سالگی با پوران سلطانی که اهل همدان بود ازدواج کرد و تنها ۶۹ روز زندگی مشترک آن‌ها به طول انجامید.[۴]

مرتضی کیوان در همدان مکاتبه با روزنامه‌ها و مجلات را آغاز می‌کند. در همین دوران منیره سعیدی مدیر مجله بانو که اتفاقاً همسر معاون وزیر راه نیز هست، برای نشریه‌اش نیازمند یک آدم هشیار و خلاق بود که مرتضی کیوان را درمی‌یابد؛ و اسباب انتقال او را به تهران فراهم می‌کند. بدین ترتیب بود که مرحله جدیدی در زندگی مرتضی کیوان آغاز شد.[۵]

مرتضی کیوان هم‌چنین در دوران وزارت دکتر حسین فاطمی، معاون وزیر در وزارت راه دولت دکتر محمد مصدق بود.

نقدهای مرتضی کیوان

از راست؛ هوشنگ ابتهاج٬ سیاوش کسرایی٬ نیما یوشیج٬ احمد شاملو و مرتضی کیوان
از راست؛ هوشنگ ابتهاج٬ سیاوش کسرایی٬ نیما یوشیج٬ احمد شاملو و مرتضی کیوان

در حوزه‌ی نقد مرتضی کیوان، آثار مختلفی را می‌توان یافت. از قصه‌های اشتفان تسوایک و آناتول فرانس تا کتاب صحرای محشر جمال‌زاده. استاد کیوان در نقد داستان سایه، به‌قلم علی دشتی، او را شخصیتی ممتاز در ادبیات فارسی معرفی می‌کند، هرچند بر این باور است که دشتی با "سایه" چیزی بر مقام خود نیفزوده و هر چه دارد از فتنه او به دست آمده است.

مرتضی کیوان در نقدی دیگر، جمال‌زاده را از نویسندگان چیره‌دست زبان روح‌نواز فارسی به‌شمار می‌آورد، اما از طرف دیگر بر او خرده می‌گیرد که در بند درست نوشتن نوشته‌های خود نیست.

مرتضی کیوان در نقدی بر نخستین مجموعه شعری احمد شاملو "آهنگ‌های فراموش شده" جای پای بسیاری از شاعران معاصر مانند مهدی حمیدی شیرازی، فریدون توللی، نیما یوشیج و پرویز ناتل خانلری را دنبال می‌کند؛ و به شاعر هشدار می‌دهد که به جای آن که پَس رو باشد، پیش‌رو بشود و هم‌چنین مراقب باشد که اژدهای رمانتیسم او را نبلعد.

با این وجود او شعر احمد شاملو را آمیخته با تفکر و تخیل و به همین خاطر جذاب و زیبا می‌بیند؛ اما در حوزه نثر او را بی‌موضوع و بی‌هدف و بی‌نتیجه ارزیابی می‌کند.

مرتضی کیوان نخستین سیاه مشق هوشنگ ابتهاج "سایه" و سومین مجموعه شعری او را نیز نقد کرده است. به گفته‌ی او، هوشنگ ابتهاج در غزل‌های خود توانسته باز تیزپرواز سخن‌سرایی را از کوهسار بلندپایه ادبیات کهن به چنگ آورد؛ و خون خوش‌رنگ شیوه حافظ در تن این عروس دلال است.[۱]

فعالیت‌های ادبی و سیاسی

مرتضی کیوان نقطه مرکزی حلقه‌ی بی‌شمار اتصال اهالی ادبیات و سیاست زمان بود. روزنامه‌نگاری چیره‌دست، مدیر نشری کاردان و منتقد ادبی هوشیاری بود. از همه مهمتر مرتضی کیوان نخستین ویراستار ایرانی و پایه‌گذار انجمن ادبی شمع سوخته بود. وی از جریان‌های ادبی، هنری، سیاسی و اجتماعی آن دوره در ایران اطلاع کامل داشت. او به ادبیات روسیه تسلط داشت؛ و مطالب زیادی درباره آن نوشت. مرتضی کیوان علاوه بر مدیریت داخلی مجله بانو، دبیری مجله جهان نو، عضویت در هیئت تحریریه مجله کبوتر صلح در دهه ۱۳۲۰، و آغاز ۱۳٣۰، از عمده مسئولیت‌های فرهنگی و روزنامه‌نگاری او است.[۵]

مرتضی کیوان عاشق کتاب بود؛ و در یکی از یادداشت‌هایش می‌گوید:

«شاید ثلث سرمایه ماهانه من صرف خرید کتاب می‌شود… چه می‌شود کرد؟ من عاشق کتابم… کتابخانه کوچکم را که تهیه کرده‌ام اگر بنگرید؛ و به تاریخی که پشت صفحه اول هرکدام که در روز خریدش نوشته‌ام نگاه کنید، خواهید دید که هفته‌ای نیست که کتابی نخریده باشم…»

پوری سلطانی همسر مرتضی کیوان، درباره نگاه او به زنان می‌گوید:

«مرتضی به نهضت زنان معتقد بود و شاید به همین دلیل مدت‌ها سردبیری مجله بانو را داشت و هم در آن مجله آثار بسیار دارد. به زن با دیده احترام می‌نگریست. وقتی با او ازدواج کردم مرا تشویق می‌کرد که مقالات خانم فاطمه سیاح را جمع‌آوری کنم. برای او ارج خاصی قائل بود.

مرتضی کیوان فعالیت‌های سیاسی‌اش را از سال ۱۳۲۱، آغاز کرد. از سال‌های ۱۳۲۲ و ۱۳۲۳، یادداشت‌ها و قطعاتی از وی به‌جا مانده است. این یادداشت‌ها بنام‌های "خیام و سنگلج"، "خاموشی ایران"، "تبعید" و غیره است که همه رنگ و محتوای سیاسی دارد. گرایش‌های فکری مرتضی کیوان در همه‌ی این یادداشت‌ها چیزی نیست جز رهایی و اعتلای بشر.[۳]

پیوستن به حزب توده

مرتضی کیوان
مرتضی کیوان

مرتضی کیوان از سال ۱۳۲۴، به عضویت حزب توده ایران درآمد؛ و در کنار فعالیت سیاسی در این حزب، سردبیری مجلات و روزنامه‌های مختلفی را نیز بر عهده داشت. زندگی مرتضی کیوان با پیوستن به حزب توده، رنگ دیگری به‌خود گرفت. مرتضی کیوان از این پس؛ انسانیت، بشر دوستی، دفاع از حقوق زحمتکشان، احترام به دیگران، تفکر، خواندن، درست اندیشیدن، صلح، دوست داشتن و وفا، عشق به خانواده و خلق را تبلیغ می‌کرد. مهر و صداقت و احساس مسئولیت از صفات برجسته‌ی وی بود.[۳]

مرتضی کیوان عضو ساده و بدون مسئولیت تشکیلاتی در حزب توده بود. او فقط در مطبوعات علنی حزب توده فعالیت داشت.[۵]

تبعید به جزیره خارک

در کودتای ۲۸ مردادماه ۱۳۳۲، نهضت ملی شدن صنعت نفت ضربه‌ی سهمگینی خورد؛ و مرتضی کیوان و دوستان حزبیش نیز از آن ضربه در امان نماندند. در شهریورماه ۱۳۳۲، او بازداشت و به جزیره خارک تبعید شد.[۲]

مرتضی کیوان در دوران فعالیت و مبارزاتش چندین بار دستگیرشد؛ اما هر بار چند ماهی بیشتر طول نکشید. او پس از آزادی از جزیره خارک در نامه‌ای به سیاوش کسرایی نوشت:

«... این توقیف و تبعید و زندان مرا از خودم بیرون آورد. روزهایی رسید که دیدم خنده‌ها و یاوه‌گویی‌های مرسوم ما لعاب چرکین بیهودگی‌هاست… دور هم جمع شده‌ایم، خنده زده‌ایم و ندانسته‌ایم که نقد وجود را به‌عبث با سمباده خنده تراشیده و دورریخته‌ایم… در تبعید و زندان آموختم که خنده‌ها باید جای خود را به اندیشه‌ها بدهد. بیهوده گذرانی‌ها را باید با کارکردن و آموختن جبران کرد… قلعه‌داران ایمان ما چون شب، سیاهی را تحمل می‌کنند تا شبچراغ‌ها به‌جلوه درآیند و زیبایی را عیان سازند. شما شاعران شب‌افروزان این سیاهی‌ها هستید…»[۳]

تأثیرگذاری مرتضی کیوان

آن‌چه نام مرتضی کیوان را ماندگار کرده است، توانمندی شگفتش در دوستیابی و شناخت و پرورش استعدادهای ادبی و هنری بود. او با وجود عمر کوتاهش، یک‌تنه مانند بنگاه استعدادیابی ظاهر شد؛ و در شناخته شدن و پر و بال دادن طیف وسیعی از اهالی قلم نقش به‌سزایی ایفا کرد.

محمدعلی اسلامی نُدوشن، احمد جزایری، ایرج افشار، نجف دریابندری، محمدجعفر محجوب، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج و شاهرخ مسکوب با همه تفاوت‌های شخصیتی و فکری‌شان بخش زیادی از موفقیت‌های خود را مدیون مرتضی کیوان می‌دانند.[۲]

دستگیری و اعدام مرتضی کیوان

مرتضی کیوان در زندان
مرتضی کیوان در زندان

پس از لو رفتن سازمان نظامی حزب توده، اسامی بدنه‌ی نظامی این حزب به دست پلیس افتاد؛ و اکثریت اعضاء گرفتار و دستگیر شدند. ۲۷ نفر از آنان تیرباران و تعدادی مخفی شدند که توسط حزب توده به شوروی گریختند. افسران مخفی‌شده را در خانه‌هایی که صاحبان آن توده‌ای بود، به ابتکار حزب پناه می‌دادند. صاحب خانه را "کوپل" می‌گفتند. حزب توده افراد با مسئولیت و شناخته شده را هرگز کوپل تعیین نمی‌کرد، اما مرتضی کیوان کوپل می‌شود. به همین منظور او به خانه‌ی جدید نقل مکان می‌کند. این نخستین اشتباه حزب توده دربرخورد با مرتضی کیوان است. او مسئول صیانت و پناه دادن به سه تن از افسرانی می‌شود که به طور غیابی محکوم به اعدام شده بودند.[۵]

پوری سلطانی همسر مرتضی کیوان، در چگونگی دستگیری او می‌گوید:

دوم شهریور و از شب‌های گرم تابستان بود. ما پشت بام می‌خوابیدیم… همسایه‌ها رو پشت بام سربازها را نشانم دادند. من بلافاصله به نزد مختاری رفتم "از افسرانی که در خانه مخفی شده بود" و ماجرا را گفتم. از حیاط نگاه کردم، چیزی ندیدم. گفتم: من به بهانه برداشتن پتو از رخت خواب به پشت بام می روم… دیدم که سربازها با سرنیزه روی بام مشترک خانه ما با همسایه راه می‌روند، ولی توجه‌شان بیشتر به خانه همسایه است. ماجرا را به دوستانمان گفتم و از آن‌ها خواستم که خانه را ترک کنند. در کوچه کسی نبود، ظاهراً مأموران به خانه بغلی ریخته بودند. بعدها شنیدم که یکی از افسران که هنوز شناخته نشده بود، عمداً آن‌ها را به آن خانه کشیده بود تا ما را متوجه قضیه کند. مختاری و محقق‌زاده را من با خودم بردم و در خیابان سوار تاکسی کردم. تا مرتضی بیاید من اتاق خودمان را از روزنامه و اسناد و مدارک پاک کردم و همه را بردم ریختم توی یک پستویی که مقداری دیگر هم اسناد و مدارک در آن بود و درش را قفل کردم. مرتضی رسید، ماجرا را برایش گفتم. گفت: کارت‌های حزبی‌مان؟ خواستم از او بگیرم، نگذاشت. گفت: می‌دهم به مادرم، قایمشان کند… هنوز لای در را باز نکرده، عده‌ای با لباس نظامی و یک نفر غیرنظامی ریختن تو و گفتند باید خانه را بگردند. سه ساعت یا بیشتر در خانه ما بودند، می‌شود درباره این سه ساعت صدها صفحه نوشت.

مرتضی کیوان در زندان
مرتضی کیوان در زندان

وقتی بالاخره کارت‌ها به دستشان افتاد، در آن پستو شکسته شد؛ و بسیاری چیزها بر آن‌ها مسلم شد. رفتارشان وحشیانه‌تر شد. کلمات رکیکی که از دهانشان خارج می‌شد ناگفتنی است… بازجویی تمام شده بود و صورت جلسه را آوردند پهلوی من که امضاء کنم. توی هشتی خانه ایستاده بودم. گفتم: من این را امضاء نمی‌کنم، شما از اتاق ما چیزی به دست نیاوردید، اتاق‌های آن طرفی اجاره دو دانشجو بوده است و ما از محتویات آن‌ها بی‌خبریم. آن را بردند پهلوی مرتضی آن هم همین جواب را داد. ناگهان سیاحتگر و چند سرباز ریختند سر مرتضی، با مشت و لگد و قنداق تفنگ بر سر و جان او کوبیدند. مرتضی زیر ضربات آن‌ها تا می‌شد، ولی هیچ صدایی حتی یک آخ از او نشنیدم…[۵]

پوری سلطانی درباره انتقال به زندان می‌گوید:

«من و فاطی به زندان قصر تحویل داده شدیم و او به قزل‌قلعه، هر یک در سلولی جداگانه. دیگر بیش از این یارای گفتن ندارم. چه‌گونه شد که او رفت؟ آیا او رفته است؟ آیا او باز نخواهد گشت؟ کیوان ستاره شد؟... در زندان مثل سنگ خارا ایستاد و حلاج‌وار همه شکنجه‌ها را تحمل کرد. هر جا دستش رسید، روی دیوار حمام معروف قزل‌قلعه که شکنجه‌گاه زندان بود، روی لیوان مسی زندان و ته بشقاب‌های فلزی با ناخن یا هر وسیله‌ای که به‌دستش می‌افتاد حک می‌کرد:

درد و آزار شکنجه چند روزی بیش نیست

راز دار خلق اگر باشی همیشه زنده‌ای.»[۳]

صحنه تیرباران مرتضی کیوان؛ نفر اول سمت راست
صحنه تیرباران مرتضی کیوان؛ نفر اول سمت راست

در نتیجه، مرتضی کیوان به زندان می‌رود، کتک می‌خورد، سرسری محاکمه و بی‌درنگ تیرباران می‌شود… در زیر شکنجه و بازجویی‌های زندان برای این که از او حرف بکشند ـ که موفق نشده و نمی‌شوند ـ دوستاق باشی دانه‌دانه مفاصل انگشت‌هایش را می‌شکسته، او بیهوش می‌شده و باز که نوبت انگشت بعدی می‌رسیده، با لبخند شاید هم با قیافه جدی و دردناک ـ ولی می‌گفتند با لبخند ـ به دژخیم گفته است: "آخه این انگشته، می‌شکنه…" تمام انگشت‌هایش را خرد کرده بودند؛ و هر دو چشمش را با لگد کور کرده بودند و مفاصل بازوهایش را شکسته بودند؛ و او در عین بی‌گناهی، خرد شده بود. سرانجام مرتضی کیوان در سحرگاه روز ۲۷ مهرماه ۱۳۳۳، به دستور مستقیم محمدرضا شاه تیرباران شد. او تنها غیرنظامی بود که اعدام شد.

مرتضی کیوان در دوم آبان‌ماه ۱۳۳۰، در نامه‌ای به دوست قدیمی‌اش مصطفی فرزانه در پاریس این شعر ملک‌الشعرای بهار را نوشته بود:

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید چه نشینی که سواران همه رفتند

و برای ما که همین‌طور بود، همه رفتند و ما در اینجا غریب ماندیم…[۵]

وصیت‌نامه مرتضی کیوان

نامه‌ی مرتضی کیوان، پیش از اعدام
نامه‌ی مرتضی کیوان، پیش از اعدام

شب پیش از تیرباران، مأموران زندان مرتضی کیوان را بیدار می‌کنند که وصیت‌نامه‌اش را بنویسد. او در بخشی از وصیت‌نامه‌ی خود نوشته بود:

«مادرعزیزم یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم

بدنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود می‌روم. همه شما برای من عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کرده‌اید، اما من نتوانستم، نتوانسته‌ام، جبران کنم. اکنون که پاک و شریف می‌میرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر و برادر نجیبی بودم، همین کافیست. دوستانم زندگی ما را ادامه می‌دهند و رنگین می‌سازند… همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافت‌مندانه را می‌پرستیده‌ام. زن عزیزم یادت باشد که "عمو تیغ تیغی" تو، راه را تا به آخر طی کرد… و با یاد شما و همه خوبان زندگی را به‌صورت دیگر ادامه می‌دهم. بوسه‌های بی‌شمار برای همه یاران زندگی‌ام…

مرتضی کیوان‌

سه و نیم بعد از نیمه شب

دوشنبه ۲۶ مهرماه ۱۳۳۳»[۳]

مرتضی کیوان از نگاه دیگران

پس از اعدام مرتضی کیوان دوستان نویسنده و شاعرش درباره او شعرها و مقالات زیادی نوشتند؛ و وظیفه خود می‏‌دانستند که یاد و نام او را گرامی دارند.[۲]

محمدجعفر محجوب که با مرتضی کیوان از دوره دبیرستان در مدرسه مروی آشنایی داشت، معتقد است که او حقی عظیم به گردن نسل هم‌سن و سال او دارد؛ و می‌گوید: کسانی که امروز قلم در دست دارند، تقریباً همه تربیت شده او هستند. البته نه به این خاطر که استادشان بوده باشد، بلکه به این دلیل که راهشان انداخته است. مرتضی کیوان استعداد ویژه‌ای داشت در این که هر کس را در راه و روشی که دارد، تشویق کند؛ و به راه رفتن وادارد.

شاملو و مرتضی کیوان

زنده‌یاد احمد شاملو، شاعری که کمتر از تأثیر کسی بر خود سخن گفته است، می‌گوید که با کیوان برحسب تصادف آشنا شده، اما از همان نخستین روز آشنایی انگار صد سال بوده که یکدیگر را می‌شناسند. شاملو در وصف مرتضی کیوان می‌گوید:

«من از او بسیار چیزها آموختم. مرتضی برای من واقعاً یک انسان نمونه بود. یک انسان فوق‌العاده.»[۱]

احمد شاملو در نامه‌ای به مرتضی کیوان می‌نویسد:

تهران ۱۳۳۱٫۱٫۲۳

آقای کیوان عزیزم...

امروز شنبه است و من با آنکه قرار بود اکنون در راه باشم، در خانه نشسته‌ام. می‌توانستم امروز را به‌عنوان آخرین روز اقامتم در تهران پیش شما بیایم و با شما باشم، امّا با آن‌که در خانه ماندن حوصله‌ام را به‌کلی تنگ کرده است به خودم فشار آوردم و بیرون نیامدم... مثل این است من خودم را محکوم کرده‌ام که در تهران رنگ خوشبختی و خوشوقتی را نبینم؛ با خودم فرض می‌کنم که اصولاً یک قانون فیزیکی که طبق آن هوا و محیط تهران روی اعصاب من بد عمل می‌کند، نمی‌گذارد در این شهر من راحت و بی‌خیال بمانم؛ و بر طبق همین «تصمیم» با آن‌که از دیشب زندگی من رنگ و جلا و راه دیگر گرفته است، امروز را هم که برای دیدن آخرین غروب تهران در این شهر مانده‌ام، کسل و افسرده و بی‌حوصله در خانه می‌گذرانم، و فقط از فردا صبح که به راه می‌افتم، شروع می‌کنم که از امیدم گرمی بگیرم، و شور و شادمانی‌ای را که بالاخره به دست آورده‌ام به مصرف راه آینده‌ام برسانم.

دیشب عموی ناهید به منزل پسرعمو آمد و تا ساعت ۱۱ صحبت کردیم. من برای چند لحظه در زندگی‌ام آدم حسابگری شدم و تصمیم گرفتم برای باز کردن راهی که نیمی از آن‌ را کور کرده بودند، از حرف‌هایم استفاده تیشه را بکنم، و... موفق هم شدم! - موفق شدم از او قول بگیرم که «از فروخته شدن برادرزاده‌اش که این‌همه به او اظهار علاقه‌مندی می‌کند جلوگیری کند» و او در حضور پسرعمو این قول را به من داد، مرا بوسید، و به من گفت آخر این هفته برای انجام این کار سفری به آن شهر خواهد کرد...

کیوان عزیزم... حالا می‌توانم ادعا کنم که من «آدم‌حسابی» شده‌ام... در زندگی اگر امیدی نباشد باید فاتحه‌اش را خواند. و من تا دیشب هرگز امیدی نداشته‌ام. این زندگی، تاکنون، ستاره‌ای بوده که نوری نداشته، نمی‌توانسته بدرخشد. این امیدواری مرا چنان روشن کرده است که از ابتدای فردا صبح سرپایم بند نخواهم شد. بگذارید برایتان بگویم، اگر راه می‌رفته‌ام حال محکومی را داشته‌ام که به‌سوی دار می‌رود؛ زیرا من بدون کوچک‌ترین دلیلی سال‌ها زنده بوده‌ام. و با آن‌که برای زندگی مفهومی جز دوست داشتن نمی‌شناخته‌ام، منفور تمام کسانی بوده‌ام که می‌گفته‌اند مرا دوست دارند. همان آدم‌ها که می‌دانسته‌اند مرا با یک جرقةٔ دوست داشتن خاکستر می‌توان کرد، مرا به‌ صف خود راه ندادند. من در تمام دوست داشتن‌های خودم- از دوست داشتن‌های فردی تا اجتماعی – شکست‌خورده بودم. مثل مگس، به این شیرینی جذبم می‌کردند و آن‌وقت بالم را می‌کندند و اِمشی بهم می‌زدند... کینه‌ای از این مردم بی‌محبت در دلم گره می‌خورد، اما نمی‌توانستم حرفی بزنم، اما نمی‌توانستم کینه بورزم، زیرا نمی‌توانستم ببینم که به دوست‌نداشتن متهم شده‌ام، زیرا به عقیدة من معنای زندگی همیشه این «دوست داشتن» بوده است.

ابتدا دوست داشتن، در نظرم حکم نمکی را داشت برای زندگی؛ پس‌ازآن شکست‌ها شروع شد و آن‌قدر ادامه یافت که بعدها دوست داشتن برایم حکم همة زندگی را پیدا کرد. من چطور می‌توانستم حرفی بزنم که مرا به زنده نبودن متهم کند؟- اما از این مردمی که دوست داشتن یک قلب قرمز و پُرضربان را با «نوعی ریای پلیسانه» اشتباه می‌کنند، کم‌کم کینه‌ای در من جوشیده بود. چرا نمی‌خواستند من دوستشان داشته باشم؟ من جز این‌که آن‌ها از این راز آگاه باشند چیزی ازشان نمی‌خواستم، چرا آن‌ها از این دانستن پاک طفره می‌رفتند؟ - من حتی پیش رفیقمان سروش گریه کردم. چرا انسان‌ها نمی‌خواستند مرا زیر این سایبان راه بدهند؟ من با خودم حساب می‌کردم که زیر این سایبان ایستادن حق من است، آن‌ها چرا می‌خواستند مرا وادار کنند که این حق مسلم خودم را گدایی بکنم؟- این فشار که کسی از سنگینی آن آگاه نبود، چیزی نمانده بود که مرا وا‌دارد قبل از آن‌که کینة پاک من کثیف و آلوده شود خودم را تمام کنم... باور کردن این مطلب قدری سنگین است، این را متوجه هستم، اما اگر بدانید من چقدر می‌خواهم پاک باشم، قبول این سخن از سنگینی خودش می‌کاهد... حالا من از این خطر جسته‌ام. ناهید من خواهد آمد و تمام محبت مرا از کینه‌های پاکی که دارم جدا خواهد کرد، و خواهد گذاشت مردمی را که دوستان ما دشمن‌وار پرستیده‌اند، من به زلالی قطره اشکی بسرایم. چقدر امید برای زیستن لازم است!

بقیه این نامه را دارم از گرگان می‌نویسم...

امروز دوشنبه است، حالم خوب است، هیچ‌گونه ناراحتی احساس نمی‌کنم و حرف تازه‌ای ندارم که برایتان بگویم. دوستان را می‌بوسم. منتظرم برایم کتاب و نامه‌های مفصل بفرستند. تمنای من این است که گاهی به عبدالله پسرعمو سری بزنید که تنها و «احمق» باقی نماند.

با تمام ارادت

الف. صبح

شعر شاملو برای مرتضی کیوان

احمد شاملو دو شعر درباره مرتضی کیوان دارد. او در شعری سروده است:

سال شک

سال روزهای دراز و استقامت‌های کم

سالی که غرور گدایی می‏‌کرد

سال پست

سال درد

سال اشک پوری

سال خون مرتضی[۲]

احمد شاملو در شعر دیگری سروده است:

از عموهایت

نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه

به خاطر سایه‌ی بام کوچکش

به خاطر ترانه‌ای

کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطر جنگل‌ها نه به خاطر دریا

به خاطر یک برگ

به خاطر یک قطره

روشن‌تر از چشم‌های تو

نه به خاطر دیوارها، به خاطر یک چیز

نه به خاطر همه انسان‌ها، به خاطر نوزاد دشمنش شاید

نه به خاطر دنیا، به خاطر خانه تو

به خاطر یقین کوچکت

که انسان دنیایی است

به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیش تو باشم

به خاطر دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگ من

و لب‌های بزرگ من

بر گونه‌های بی‌گناه تو

به خاطر پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنی

به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ای

به خاطر یک لبخند

هنگامی که مرا در کنار خود ببینی

به خاطر یک سرود

به خاطر یک قصه در سردترین شب‌ها، تاریک‌ترین شب‌ها

به خاطر عروسک‌های تو، نه به خاطر انسان‌های بزرگ

نه به خاطر شاهراه‌های دور دست

به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد

به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام

به خاطر تو

به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند،

به یاد آر

عموهایت را می‌گویم

از مرتضی سخن می گویم…[۶]

نجف دریابندری نیز که خود از استعدادهای کشف‌شده توسط مرتضی کیوان است، می‌گوید:

«من آن روزها جوان شهرستانی خام و گم‌نامی بودم و حتی خودم چندان چیزی در جبین خود نمی‌دیدم. کیوان بود که دست مرا گرفت و راهی که بعد از او طی کردم پیش پایم گذاشت. نه این که هرگز یک کلمه درباره کارم و آینده‌ام به من چیزی گفته باشد. او فقط مرا جدی گرفت و با من طوری رفتار کرد که انگار من هم برای خودم یک کسی هستم.»

هوشنگ ابتهاج در وصف مرتضی سروده است:

مرتضی کیوان و هوشنگ ابتهاج
مرتضی کیوان و هوشنگ ابتهاج

من در تمام این شب یلدا

دست امید خسته خود را

در دست‌های روشن او می‌گذاشتم

کیوان ستاره بود

با نور زندگی کرد

با نور درگذشت.[۱]

هوشنگ ابتهاج هم‌چنین در شعر دیگری سروده است:

ما از نژاد آتش بودیم

همزاد آفتاب بلند، اما

با سرنوشت تیره خاکستر

عمری میان کوره بیداد سوختیم

او، چون شراره رفت

من با شکیبِ خاکستر ماندم

کیوان ستاره شد

تا برفراز این شبِ غمناک

امیدِ روشنی را

با ما نگاه دارد

کیوان ستاره شد

تا شب گرفتگان

راهِ سپید را بشناسند

روایت آیدا از واپسین جملات احمد شاملو نیز بسیار تکان دهنده است. او می‌گوید:

«شاملو سه روز بود که نخوابیده بود و درد شدید داشت. بهش گفتم: احمد یه خرده چشمات رو هم بذار شاید خوابت ببره. شاملو گفت: نه! این‌طوری بهتر می‌بینمش. زلال می‌بینمش. گفتم: کی رو؟ گفت: مرتضی کیوان رو؛ و بعد رفت تو اغما و دیگه حرف نزد. این آخرین حرف شاملو بود.»[۲]

مرتضی کیوان و سیاوش کسرایی
مرتضی کیوان و سیاوش کسرایی

سیاوش کسرایی در مهرماه ۱۳۳۴، این شعر را به یاد مرتضی کیوان سرود:

ای عطر ریخته،

ای عطر گریخته،

دل عطردان خالی و پر انتظار توست،

غم یادگار توست

سیاوش کسرایی هم‌چنین اشعار گهواره شب و پاییز درو را نیز برای استاد کیوان سروده است. به نقل از دختر سیاوش کسرایی، پدرش علاقه‌ی زیادی به مرتضی کیوان داشت؛ و هرگاه اسمی از او می‌آمد، اشک در چشم پدرش جمع می‌شد.

شاهرخ مسکوب نیز می‌گوید: در زندان دو چیز من را زنده نگه داشت، یکی مادرم و دیگری یاد دوستم مرتضی کیوان، که در مهرماه همان سال تیرباران شده بود.[۴]

آثار مرتضی کیوان

مرتضی کیوان در تمام دوران زندگی بسیار می‌خواند و می‌نوشت. یادداشت‌های شخصی او که معمولاً نقد و تجزیه و تحلیل کتاب بود، تدریجاً به نقد ادبی تبدیل شد؛ و به مطبوعات و مجلات راه پیدا کرد که حاصل آن‌ها صدها نقد کتاب، نقد ادبی، شعر، یاددشت سیاسی، داستان کوتاه و طرح مسائل اجتماعی شد. اما متأسفانه از مرتضی کیوان جز تعدادی نامه که به دوستان خود نوشته و مقالاتی که روزنامه‌های وقت چاپ کردند، اثری باقی نمانده است.[۴]

در میان آثار ادبی به‌جا مانده از مرتضی کیوان، همه‌جور چیزی پیدا می‌شود؛ شعر، قصه، نقد، یادداشت و نامه‌هایی که میان او و یارانش مبادله شده است. این‌ها را او در نشریاتی که با آن‌ها هم‌کاری داشته است؛ و گاه نیز دبیر یا سردبیر آن‌ها بوده، منتشر کرده است. بیشترین آن‌ها به ویژه نقدها در مجله‌ی جهان نو آمده است. در شعر، بیشتر از سبک شعرای کهن استفاده می‌کرده و در قصه و قطعه تحت تأثیر شاعران رمانتیک اروپایی بوده است.

مرتضی کیوان با نام خودش و با چندین نام مستعار نظیر دلپاک، آویده، آبنوس، بیزار، پگاه وغیره می‌نوشت. چند داستان کوتاه در سال ۱۳۲۲، در همدان و هم‌چنین دفتری شامل چند داستان کوتاه در سال‌های ۱۳۲۸ و ۱۳۲۹، در تهران نوشته است. او در سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۲، قطعات ادبی و اشعارش را در نشریه گل‌های رنگارنگ چاپ می‌کرد.[۵]

نخستین ویراستار ایران

کتاب مرتضی کیوان به کوشش شاهرخ مسکوب
کتاب مرتضی کیوان به کوشش شاهرخ مسکوب

نقش کارساز فرهنگی مرتضی کیوان، پبش از هر چیز در ویرایش و نقد آثار دیگران پیدا است. نجف دریابندری وی را نخستین ویراستار ایران می‌نامد. او نه تنها نوشته‌های دوستان خود را که پیش از چاپ چک می‌کرد، بلکه مجله‌ها و روزنامه‌های منتشر شده را نیز ویرایش می‌کرد. نجف دریابندری می‌گوید که همین کار را گاهی به نوشته‌ی روی شیشه مغازه‌ها می‌کرد؛ و ما از دستش می‌خندیدیم.[۱]

مرتضی کیوان کتاب وداع با اسلحه، اثر ارنست همینگوی با ترجمه‌ی نجف دریابندری و کتاب مروارید، اثر جان اشتاین‌بک با ترجمه‌ی محمدجعفر محجوب را ویراستاری کرده است.[۴]

یادداشت‌هایی از مرتضی کیوان

از مرتضی کیوان نامه و یادداشت‌هایی به‌جا مانده که به چند نمونه‌ی آن اشاره می‌شود:

می‌خواستم لجن‌زار کثیفی که نام آن را اجتماع نهاده‌ایم را دگرگون سازم. راه پایان این ناهنجاری، تغییر سیاست است و اعتلای فرهنگ.

جوانی هستم احساساتی که زیبایی را در هرچه باشد، در طبیعت، نقاشی، زن و موسیقی به یک‌اندازه دوست دارم؛ ولی شعر خوب را به همه آن‌ها ترجیح می‌دهم.[۴]

این روح حساس و آزاده‌ی من که آنی مرا راحت نمی‌گذارد آنقدر به من آزار می‌رساند که بی‌شک صافی‌ترین آئینه‌ها به‌پای آن نمی‌رسد. برای وصف آن کافی است که بنویسم از آسمان بزرگتر و از آئینه شفاف‌تر و حساس‌تر است. طغیان روح من از طوفان نوح شدیدتر و از مشیت الهی عظیم‌تر است. آسمان پهناور با همه بزرگی و بلندی گاه برای پرواز روحم کوتاه است؛ و دنیای بزرگ با همه فضای نامتناهی برای اندیشه آن کوچک. واقعاً که بشر تا چه حد عظمت‌پذیر و هنرمند است. سپاس بی‌اندازه خدا را باید که بشر را عقل وهوش عنایت فرمود و روح وی را ازهمه بلند پروازی‌ها وسبکسری‌ها باز نداشت.

مرتضی کیوان در نامه‌ای به دوستش فریدون رهنما می‌نویسد:

«... بگذار از قرن خوشبخت خود بیاموزیم که چه‌گونه یک‌دیگر را دوست بداریم. قرن ما بهترین آموزگار ماست… امروز ۱۱ سال می‌گذرد. من با شادی تمام اعلام می‌کنم که شعار چنین است: برای واژگونی بساط پوسیده امروزی و برقراری دمکراسی توده‌ای!»

مرتضی کیوان در نامه‌ای به احمد شاملو می‌نویسد:

«با تقدیم احترامات فائقه… شعر کولی مورد توجه قرار گرفته و کارگرها آن را پسندیده‌اند. جرقه‌ها شروع شده است. آینده روشن می‌شود. ما به‌دنبال راهی می‌رویم که کارگران بپسندند. حرف‌های رنگارنگ فقط شنیدنی است برای آن‌که اساس و استحکام متین‌تری به‌کارخود بدهیم. مردم چه می‌خواهند: همین و بس. این راهنمای ماست. وگرنه از قول مردم حرف زدن، همه وقت درست درنمی‌آید… زندگی زاینده است. این اقیانوس سرمدی هزاران دُر و مرجان دارد. شکوه بشری بر این اقیانوس انعکاس جهان و ادراک است. در پیشگاه این معبد راز است که می شود با جاذبه و شوق فراوان کارنامه گذشته آدمی را باز خواند. طومار حیات بشری پیش روی ما باز است. شاعران نغمه‌های این سرگذشت را ساخته‌اند و می‌سازند… و آن شاعران پاسدار عظمت مردمند که نه پیش و نه دنبال آن‌ها باشند. با آن‌ها و در میان آن‌ها، سرودخوان دردها و تمایلات آنانند…»

مرتضی کیوان در قطعه‌ی بلندی به‌نام "برای کتاب‌هایم" که به دوست هنرمندش، محمدعلی اسلامی تقدیم کرده است، می‌نویسد:

«هیچ‌یک از رفیقان و دوستان و آشنایان من، حتی مادرم نمی‌دانست که من همیشه در یک رنج دائمی به‌سر برده‌ام… اما من همیشه خندیده‌ام. زندگی را اگر یاوه و یا درهوا یافته‌ام نجیبانه و صادقانه متأثر شده‌ام و زهرملال و اندوه در جانم دویده است… عدالت و حقیقت را اگر از دسترس خود و بشر دور دیده‌ام، به‌دامن هنر آویخته‌ام و آن را بهترین سرگرمی و جاویدان‌ترین لذات انسانی شناخته‌ام… در همه حال و در همه کار، در هر احساس و در هر عاطفه نسبت به آرمانم صمیمیت داشته‌ام و همیشه در پی بهروزی خود و دیگران بوده‌ام.»[۳]

گزیده‌ی اشعار

اشعار مرتضی کیوان متأسفانه همه در یورش فرمانداری نظامی به منزلش از بین رفت. از او شعرهایی به‌طور پراکنده در یادداشت‌های سال‌های ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲، باقی مانده است که غالباً به سبک شعرای کهن است.[۳]

در آن موقع که باشد سبز و خرم

فضای دره و دشت و بیابان

سراسر دلکش و زیباست لیکن

نه چون مردن به راه دوستداران

***

من عزت نفس را به مستی ندهم

عقل و خردم به‌دست پستی ندهم

در باغ بسی نشاط و مستی باشد

من مستی این به نرخ هستی ندهم

***

کاش

کاش در روی زمین ظلم از آغاز نبودزندگی، این‌همه پیچیده و پر راز نبود
صحبت از بستن و زنجیر نمی‌کرد کسیکاش در حد قفس، وسعت پرواز نبود
جوجه‌ها کاش ز پرواز نمی‌ترسیدندآسمان در قُرُق قِرقی و شهباز نبود
محتسب، کار به مستان گذرگاه نداشتکاش جز میکده‌ها جای دگر باز نبود
کاش دستی که سبوهای خرابات شکستغافل از آه جگرسوز سبو ساز نبود
صحبت از خوب و بد زاغ و زغن نیست ولیبلبلی، با زغنی کاش، هم آواز نبود
شعله‌ای کاش نمی‌سوخت پری را هرگزاز ازل شمع چنین دلبر و طناز نبود
باغ در چنبره‌ی خار گرفتار نبودکاش در مسلک نیکان، سخن از ناز نبود
کاش «کیوان» به مدار دگری می‌چرخیدکاش در چرخه‌ی ما، غمزه و غماز نبود

سوز دل

ما شکوه نداریم ز تقدیر بلاخیزگر تیر فلک سخت به ما کارگر آید
ما را چه گنه بود که گشتیم پریشاناز آه جگرسوز که خود بی‌خبر آید
هر سو که کنم روی بود آفت جانیای کاش که گرگِ اجلم زودتر آید
هر چند که کردند به ما ظلم فراوانلیکن برسد کیفر و این غصه سرآید
دلپاک مخور غم تو ز ایام جوانیگر چهره اقبالت از این زشت‌تر آید

منابع