سیاوش کسرایی
سیاوش کسرایی، (زادهی ۵ اسفندماه ۱۳۰۵، هشتبهشت اصفهان - درگذشته ۱۹ بهمنماه ۱۳۷۴، وین) شاعر، نقاش و عضو کانون نویسندگان ایران و همچنین از فعالان سیاسی چپگرای تاریخ معاصر ایران بود. سیاوش کسرایی یکی از برجستهترین و تأثیرگذارترین شعرای معاصر ایران است. او دانشآموخته دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و از بنیانگذاران انجمن ادبی شمع سوخته بود. سیاوش کسرائی، سَراینده منظومهی معروف آرش کمانگیر، نخستین منظومه حماسی نیمایی است. وی یکی از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعر او تا آخر وفادار ماند. سیاوش کسرایی در فاصلهی بین کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، تا انقلاب ضدسلطنتی ممنوعالقلم و ممنوعالکار بود. وی بیشتر از همه با شخصیتهایی نظیر: نیما یوشیج، هوشنگ ابتهاج، محمود اعتمادزاده (م.ا. به آذین)، احمدرضا احمدی، فروغ فرخزاد، فریدون مشیری، نادر نادرپور، ایرج افشار، مرتضی کیوان، ابراهیم یونسی و شاهرخ مسکوب ارتباط داشت. سیاوش کسرایی در سال ۱۳۵۸، بههمراه محمود اعتمادزاده مشهور به م. الف. بهآذین، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی و محمدتقی برومند، و تمامی عناصر حزب توده از کانون نویسندگان اخراج شدند. سیاوش کسرایی در سال ۱۳۶۲، پس از انحلال حزب توده، به همراه خانوادهاش از ایران خارج شد. او نخست در شهر کابل افغانستان و سپس در مسکو ساکن شد؛ و پس از فروپاشی بلوک شرق، به وین پایتخت اتریش مهاجرت کرد. از سیاوش کسرایی ۱۸ مجموعه شعر به جا مانده است. از آثار وی میتوان به مجموعه آوا، آرش کمانگیر، خون سیاوش، مهره سرخ، اشاره کرد. مجموعهی شعر آرش کمانگیر، حماسیترین و مشهورترین اثر سیاوش کسرایی است. سرانجام سیاوش کسرایی در ۱۹ بهمنماه سال ۱۳۷۴، در سن ۶۹ سالگی در شهر وین پایتخت اتریش درگذشت؛ و در آرامستان مرکزی شهر وین در بخش هنرمندان به خاک سپرده شد.
کودکی و تحصیلات
سیاوش کسرایی درهمان کودکی همراه با خانوادهاش به تهران مهاجرت کرد؛ و در دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران مشغول تحصیل شد. وی علاوه بر سرودن شعر و فعالیتهای ادبی، عمری را به فعالیتهای سیاسی در حزب توده ایران گذراند. سیاوش کسرایی تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسهی ادب، و دوران دبیرستان را نخست در مدرسهی نظام و سپس در مدرسهی دارالفنون تهران گذراند.[۱]
سیاوش کسرایی خودش میگوید:
«نام من حسینسیاوش کسرایی است، در تهران زاییده شدم؛ ولی در خراسان بزرگ شدم تا ۱۸ سالگی. ۱۴ ساله بودم که در منزل نقاشی میکردم، هرچیزی را که میشد کشید، میکشیدم. بعد از ۱۸ سالگی به کرمانشاه رفتم و در آنجا اتفاق مهم زندگیام رخ داد؛ یک خانم به نام خانم ترنر که با گروه آمریکاییها آمده بود کلاسی در کرمانشاه ایجاد کرد و من دو سال در کلاس این خانم، مبانی طراحی و هنرهای تجسمی را گذراندم.»[۲]
وی پس از پایان دوران متوسطه در رشتهی حقوق و علوم سایسی وارد دانشکده حقوق در دانشگاه تهران شد؛ و لیسانس خود را از همان دانشگاه اخذ کرد. وی پس از اتمام تحصیل به خدمت سربازی رفت. در همین دوران بود که بیشتر با آثار نیما یوشیج آشنا شد؛ و سپس به آشنایی این دو منجر شد. او سرودن شعر را از سنین جوانی آغاز کرد.[۳]
خانواده سیاوش کسرایی
همسر سیاوش کسرایی به نام مهری نوذری، خیاط و طراح معروفی در شهر تهران بود. سیاوش کسرایی دارای سه فرزند است. یکی از فرزندان او مانلی نام دارد که اکنون در روسیه زندگی میکند؛ و در حال حاضر در این کشور مدیر یک آکادمی ورزشی است. دختر سیاوش کسرایی به نام اشرف، به روانشناسی اشتغال دارد که در حال حاضر ساکن شهر مونترال کانادا است. بیبی کسرایی، دختر بزرگ سیاوش کسرایی نیز اکنون در شهر سندیگو واقع در کالیفرنیا زندگی میکند. وی سعی دارد با مدیریت وبسایت و صفحهی فیسبوک سیاوش کسرایی، به نشر آثار پدرش کمک کند؛ و با اشتیاق پاسخگوی علاقهمندان و دوستداران وی از سراسر دنیا است. خانم بیبی کسرایی همچنین در سالهای اخیر با تلاش فراوان موفق به اجرای صحنهای از منظومه مهره سرخ، در آمریکا شد.[۱]
سیاوش کسرایی پیش از انقلاب ضدسلطنتی
به نقل از بیبی خانم دختر ارشد سیاوش کسرایی، سیاوش در فاصلهی بین کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، تا انقلاب ضدسلطنتی ممنوعالقلم و ممنوع الکار بود؛ یعنی از روزی که شعر یونانی، در روزنامهی کیهان انتشار یافت، مشکلات سیاوش کسرایی آغاز شد. او در انتهای این شعر گفته بود: "وطنم قلب من است… قلب من زندانی است " و همین شعر باعث ممنوعالقلم و ممنوعالخروج شدن او تا زمان انقلاب سال ۱۳۵۷ شد. سیاوش کسرایی مدتی رئیس دفتر مدیرعامل بانک ساختمانی شد که بعدها به وزارت آبادانی و مسکن تغییر نام یافت؛ و سپس کارمند عالیرتبه و متولی یک شغل اداری در این وزارتخانه بود. وی همچنین دو سال با گروه صنعتی بهشهر همکاری داشت.[۱]
سیاوش کسرایی پس از کودتای ۲۸ مردادماه که ممنوعالقلم شده بود، شعرهای خود را با نامهای مستعار کولی، شبان بزرگ امید، فرهاد رهاورد و رشید خلقی به چاپ میرساند.[۲]
سیاوش کسرایی بیشتر از همه با شخصیتهایی نظیر: نیما یوشیج، هوشنگ ابتهاج، محمود اعتمادزاده (م.ا. به آذین)، احمدرضا احمدی، فروغ فرخزاد، فریدون مشیری، نادر نادرپور، ایرج افشار، مرتضی کیوان، ابراهیم یونسی و شاهرخ مسکوب ارتباط داشت.[۳]
اخراج از کانون نویسندگان ایران
در سال ۱۳۵۸، هیئت دبیران کانون نویسندگان شامل: باقر پرهام، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خوئی بودند. این هیلت تصمیم به اخراج کل عناصر تودهای گرفت؛ که ۵ تن از معروفترین آنها عبارت بودند از: سیاوش کسرائی، محمود اعتمادزاده مشهوربه م. الف. بهآذین، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی و محمدتقی برومند. این تصمیم سرانجام به تأیید مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران رسید؛ و این پنج تن با تمامی عناصر تودهای، از کانون نویسندگان ایران اخراج شدند.[۱]
پیوستن به حزب توده ایران
سیاوش کسرایی در جوانی به حزب توده ایران پیوست؛ و بسیاری از آثار او متأثر از دیدگاه ایدئولوژیک وی هستند؛ و شاید به همین خاطر است که کسرایی را از آرمانگراترین شعرای معاصر ایران میدانند.[۳]
وضعیت در حزب توده و مهاجرت
سیاوش کسرایی پس از انقلاب ضد سلطنتی نیز در حزب توده فعالیت میکرد؛ و اشعارش در نشریات این حزب منتشر میشد؛ آنها با تبلیغات رسمی حکومت همسو بودند و انتظار برخورد با خودشان را نداشتند. وقتی در اوایل دهه ۱۳۶۰، حکومت سراغ حزب توده رفت، سیاوش کسرایی نمیدانست که چهکار کند. اگر اعلام برائت و جدایی از حزب توده میکرد، باید مانند نورالدین کیانوری دبیر کل حزب توده و احسان طبری که تئوریسین این حزب بود، تن به اعتراف تلویزیونی میداد که در این صورت به اعتبار ادبی و سیاسی او آسیب میرسید. اگر هم کاری نمیکرد، با آن همه پیشینه و فعالیت برای برانداختن حکومت سلطنتی و حمایت از جمهوری اسلامی در سال های نخست چه میکرد؟ به همین دلیل بود که سیاوش کسرایی در سال ۱۳۶۲، چارهای جز هجرت از ایران ندید.[۴]
سیاوش کسرایی در سال ۱۳۶۲، پس از انحلال حزب توده، به همراه خانوادهاش از ایران خارج شد. او نخست در شهر کابل افغانستان و سپس در مسکو ساکن شد؛ و پس از فروپاشی بلوک شرق، به وین پایتخت اتریش مهاجرت کرد.
سیاوش کسرایی در طول اقامتش در افغانستان، در رادیو زحمتکشان که از شهر کابل پخش میشد، مشغول به کار شد.[۱]
وی در کابل، با افراد زیادی دوست شد که یکی از آنها شیرین فامیلی است. او دربارهی سیاوش کسرایی میگوید:
«زمانی سیاوش را بیشتر شناختم که او به اتفاق همسرش مهری، قبل از مهاجرت به مسکو، به مدت دو ماه در منزل من در کابل زندگی کردند. البته این باعث افتخار من بود که از بین آن همه دوست و رفیق مرا انتخاب کرده بودند. من در آن برهه سیاوش را خیلی تنها و مهجور میدیدم. سیاوش تودهای بود، خلقی بود، همیشه با مردم و در بین مردم بود. با این وجود که دوستان عزیزی از مردم افغانستان و ایرانیها همیشه به دیدار او میآمدند، اما به شدت احساس تنهایی میکرد. به همین خاطر برای مهاجرت به مسکو لحظه شماری میکرد. فکر میکرد در مسکو ارتباطش با مردم بیشتر میشود. البته فرزندانشان نیز پیشتر به مسکو رفته بودند و سیاوش دلتنگ آنها هم بود. اما نکتهای که سیاوش را بیش از همه رنج میداد دوری از وطن بود. سیاوش عاشق وطنش بود و روزی نبود که حرفی از بازگشت به ایران نزند.»[۵]
سیاوش کسرایی از آخرین نسل مهاجران ایرانی به اتحاد جماهیر شوروی بود. او از زندگی در این کشور رنج میبرد و تجربه و رنج روحی خود را در سرودهی دلم هوای آفتاب میکند، وصف کرده است.[۱]
درگذشت سیاوش کسرایی
سیاوش کسرایی در ۱۹ بهمنماه سال ۱۳۷۴ در سن ۶۹ سالگی، که به بیماری ذاتالریه مبتلا بود، پس از عمل جراحی قلب در شهر وین، پایتخت اتریش درگذشت. پیکر او در آرامستان مرکزی شهر وین در بخش هنرمندان به خاک سپرده شد.[۶]
سیاوش کسرایی به خاطر رابطهی نزدیکی که با شاعر مشهور، هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه داشت، وصیت کرد که پس از مرگش وی متولی و مسئول آثار او باشد.[۳]
آثار سیاوش کسرایی
فهرست آثار سیاوش کسرایی با ذکر شهر و سال انتشار به شرح زیر است:
- آوا (۱۳۳۶- تهران)
- آرش کمانگیر؛ با مقدمه م.ا. به آذین (۱۳۳۸- تهران)
- خون سیاوش، به همراه آرش کمانگیر؛ با مقدمه هوشنگ ابتهاج (۱۳۴۱- تهران)
- سنگ و شبنم؛ دوبیتی و رباعی و ترانه (۱۳۴۵– تهران)
- با دماوند خاموش (۱۳۴۵– تهران)
- خانگی (۱۳۴۶- تهران)
- به سرخی آتش، به طعم دود؛ با امضای شبان بزرگ امید (۱۳۵۵- سوئد)
- از قرق تا خروسخوان (۱۳۵۷- تهران)
- آمریکا! آمریکا! (۱۳۵۸- تهران)
- چهلکلید؛ منتخب اشعار (۱۳۶۰- تهران)
- تراشههای تبر؛ با انتخاب و مقدمه عبدالله سپندگر (۱۳۶۲- کابل)
- پیوند (۱۳۶۳- کابل)
- هدیه برای خاک (۱۳۶۳ – لندن)
- ستارگان سپیده دم (۱۳۶۸ – لندن)
- مهره سرخ (۱۳۷۴ – وین)
- از خون سیاوش؛ منتخب سیزده دفتر شعر (۱۳۷۸ – تهران)
- هوای آفتاب؛ آخرین سرودها (۱۳۸۱- تهران)
- در هوای مرغ آمین؛ نقدها و مقالهها و داستانها (۱۳۸۱- تهران)[۷]
گذری در آثار سیاوش کسرایی
مجمعوعه آوا تا هوای آفتاب، مجموعه اشعار سیاوش کسرایی است که شرحی بر چند مجموعه آن در اینجا آورده شده است.
نخستین اثر؛ آوا
نخستین اثر شعری سیاوش کسرایی با نام آوا در اسفندماه ۱۳۶۶، به چاپ رسید؛ که لطافت و ظرافت این شعر او را از سایر شعرها متمایز میسازد:
خاطرم دریای پرغوغاست
یاد تو چون سکه سیمین رها بر آب این دریاست
خاطر دریا پریشان است
سینهی دریا پر از تشویش طوفان است
دست من در موج و چشمم سوی ساحلهاست
قلب من منزلگه دلهاست
سر به سر موج است و گرداب است یا غرقاب
سکهی سیمین فروتر میرود در آب[۲]
منظومه آرش کمانگیر
منظومهی آرش کمانگیر در میان آثار سیاوش کسرایی که در سال ۱۳۳۸، منتشر شد، به سبک حماسهسرایی است و از لحاظ اجتماعی درخشش چشمگیری داشته است.
منظومهی آرش کمانگیر در یک موقعیت تاریخی تلخ خلق شد. مقطعی که خسرو روزبه تازه اعدام شده بود؛ و مردم ایران دوران تلخی را پس از کودتای ۲۸ مردادماه ۱۳۳۲، تجربه میکردند. سیاوش کسرایی پس از این کودتا مدت کوتاهی بازداشت و سپس آزاد شد.[۱]
مجموعهی شعر آرش کمانگیر، حماسیترین و مشهورترین اثر سیاوش کسرایی است. این منظومه هرچند که نیمایی سروده شده، اما روح آن تماماً حماسی و الهامگرفته شده از شعر کهن پارسی است. شعر آرش کمانگیر به خاطر این که از تیغ سانسور در امان بماند، به صورت سمبل و تمثیل و داستانسرایی و حماسی سروده شده است. اشعار حماسی که بیان قهرمانیهای افتخارآمیز یک شخص یا یک گروهی است؛ متناسب با شرایط تاریخی خود با بیانی نو روایت میشود؛ و به همین خاطر اشعار حماسی معاصر هرگز کهنه نیست و دقیقاً متناسب با زمانهی خود تغییر یافته و دگرگون میشود. سیاوش کسرایی این دگرگونی را تا جایی ارتقا داده است که این حماسه نه از زبان قهرمانان و پهلوانان، بلکه توسط تودههای مردم عادی روایت میشود. کسرایی مانند آثار دیگرش در مجموعه شعر آرش کمانگیر توجه زیادی به مردم زمانه خود و شرایط اجتماعی آن دوران داشته و به ارزشهای انسانی تأکید دارد؛ و در برابر یأس و سرخوردگی و که پس از کودتای ۲۸ مرداد بر جامعه حاکم شده بود، نور امید را در میان مردم میتاباند.[۳]
شعر آرش کمانگیر چنان مشهور شد که به کتابهای درسی نیز راه یافت و هنوز بسیاری از ایرانیان بخشهایی از آن را حفظ هستند؛ و همچنین برخی از مصرعهای آن هم تبدیل به ضربالمثل شده است:
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
سیاوش کسرایی پس از واقعهی ۱۷ شهریورماه ۱۳۵۷، سرودهی خاطرهانگیز ژاله خون شد، را خلق کرد:
ژاله بر سنگ افتاد چون شد؟
ژاله خون شد
خون چه شد؟ خون چه شد؟
خون جنون شد
ژاله خون کن، خون جنون کن
سلطنت زین جنون واژگون کن…
سیاوش کسرایی سپس سرود وحدت، معروف به والا پیامدار محمد، را سرود که توسط فرهاد مهراد خواننده شهیر ایرانی اجرا شد.[۴]
آخرین اثر؛ منظومه مهره سرخ
منظومه مهره سرخ، آخرین منظومهی سیاوش کسرایی است که در سال ۱۳۷۰، منتشر شد. در این منظومه تغییر در دیدگاه وی مشاهده میشود؛ و دیگر خبری از آن آرمانگرایی مطلق نیست؛ و آرمانگرایی به نوعی متعادل شده و بیشتر به پختگی رسیده است. این اثر الهام گرفته شده از تجربههای زندگی پُرفراز و نشیب شاعر است که به صورت تراژیک آن را سروده است.
منظومهی مهره سرخ در واقع آخرین ساعات زندگی سهراب پسر رستم بوده که شامل امیدهای برباد رفته، فداکاریها و جانهایی که نثار آرمانهای خود شدهاند، است. سیاوش کسرایی خود دربارهی این منظومه میگوید:
«آرش و سهراب گردانندگان این دو منظومه اگر از یک خون بوده باشند، اما هر یک را وظیفهای دیگر است.»
در زندگی قهرمان منظومهی مهره سرخ، ایدئولوژی و دیدگاهها همگام با تغییر جهان تغییر میکنند، ولی آرمانهای انسانی تا زندگی هست باقی میمانند.
این منظومه به طور کلی روایت آخرین ساعات زندگی سهراب پسر رستم است.
این ابیات نمونهای از منظومه مهره سرخ است:
بسیار قصهها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجُست
اما هنوز در تک این شام میپرد
پرسان و پیکننده هر قصه از نخُست
دل دل زنان ستاره خونین شامگاه
در ابر میچکید
سیمرغ ابرها
میرفت تا بمیرد در آشیان شب
پهلو شکافته
سهراب
روی خاک
میسوخت، میگداخت
در شعلههای تب
آوا اگر که بود تک شیهه بود.[۳]
دختر سیاوش کسرایی میگوید:
«خیلی سخت است که بگویم پدرم را در کدام شعر مییابم. دیگران پدرم را در شعر آرش کمانگیر پیدا میکنند؛ ولی من فکر میکنم در مهره سرخ و مخصوصاً در شعر «پس از من شاعری می آید». این درست خود کسرایی است. شاعری امیدوار به آینده و نسل جوان…»:
پس از من شاعری آید
که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد
نمیانگیزدش رقص شکوفههای شوم شاخهی پاییز
که چشمانش نمیپوید
سکوت ساحل تاریک را چون دیدهی فانوس
و او شعری برای رنج یک حسرت
که بر اشکی است آویزان
نمیسازد
پس ازمن شاعری آید
که میخندند اشعارش
که میبویند آواهای خودرویش
چو عطر سایهدار و دیرمان یک گل نارنج
که میروبند الحانش
غبار کاروانهای قرون درد و خاموشی
پس از من شاعری آید
که رنگی تازه دارد رنگدان او
زداید صورت خاکستر از کانون آتشهای گرم خاطر فردا
زند بر نقش خونین ستم
رنگ فراموشی…[۵]
گزیدهی اشعار
با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار
هشدار که من مست می هر شبه هستم
***
میریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب میشود
زین خواب چشم هیچکسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.
***
آرش کمانگیر
برف میبارد
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمیشد گر ز بام کلبههای دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد
رد پاها گر نمیافتاد روی جادههای لغزان
ما چه میکردیم در کولک دل آشفته دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانیها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه میگوید برای بچههای خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکتهها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشتهای بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعههایی از سبوی تازه آب پک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصههای در هم غم را ز نمنمهای باران شنیدن
بیتکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتشها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیرمرد آرام و با لبخند
کندهای در کوره افسرده جان افکند
چشمهایش در سیاهیهای کومه جست و جو میکرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو میکرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بیدریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله میخواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعلهها را هیمه باید روشنیافروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصلها فصل زمستان شد
صحنه گلگشتها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستانهای خاموشی
میتراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمیجنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمهگاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در برنمیاندوخت
هیچ دل مهری نمیورزید
هیچکس دستی به سوی کس نمیآورد
هیچکس در روی دیگر کس نمیخندید
باغهای آرزو بیبرگ
آسمان اشکها پربار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمنها کرد دشمن
رایزنها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بیشرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که میجستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو میکرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانههامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا؟ تا چند؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد
چشمها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو میکرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست میسایید
از میان درههای دور گرگی خسته مینالید
برف روی برف میبارید
باد بالش را به پشت شیشه میمالید
صبح میآمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بینفس میشد سیاهی دردهان صبح
باد پر میریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری برآشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست میگیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بیتاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستیسوز سامانساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را آسمانها نیز
که تن بیعیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینههای بیتاب میزد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره میآید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار میپاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد
به راهم مینشیند راه میبندد
به رویم سرد میخندد
به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش میداند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی میگیردم گه پیش میراند
پیش میآیم
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قلهها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمهای من تشنهای بیتاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قلههای سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهمانگیز میسایید
که بر ایوان شب دارید چشمانداز رؤیایی
که سیمین پایههای روز زرین را به روی شانه میکوبید
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
آمدیم را برافرازید
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوهها لغزید کمکم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بیکلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه میریزد
کدام آهنگ ایا میتواند ساخت
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردنبندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پردههای اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رؤیا
کودکان با دیدگان خسته و پیجو
در شگفت از پهلوانیها
شعلههای کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلهها پیگیر
باز گردیدند
بینشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بیتیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
در گریز بیشتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بینصیب از شبرویهایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که میبینید
وندرون درههای برف آلودی که میدانید
رهگذرهایی که شب در راه میمانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند
و نیاز خویش میخواهند
با دهان سنگهای کوه آرش میدهد پاسخ
میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
میدهد امید
مینماید راه
در برون کلبه میبارد
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ
کوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پر سوز[۶]
منابع
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ ۱٫۶ بیوگرافی سیاوش کسرایی
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ بیوگرافی سیاوش کسرایی، شاعر نو پرداز ایرانی - سایت کلوب
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ ۳٫۳ ۳٫۴ ۳٫۵ سیاوش کسرایی؛ گردش به راست از قلب چپ - سایت برترینها
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ زندگینامه سیاوش کسرایی؛ سراینده آرش کمانگیر - سایت پرشین وی
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ به مناسبت ۹۰ سالگی سیاوش کسرایی - سایت ایران وایر
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ زندگینامه سیاوش کسرایی - سایت مردان پارس
- ↑ سیاوش کسرایی - سایت مشاهیر ایران