سعید محسن
سعید محسن، (زاده ۱۳۱۸، زنجان - تیرباران ۴ خرداد ۱۳۵۱، تهران) یکی از بنیانگذاراران سازمان مجاهدین خلق ایران است. او در سال ۱۳۴۴ به همراه محمد حنیفنژاد و علیاصغر بدیعزادگان سازمان مجاهدین خلق را بنیان گذاشت.
سعید محسن در یک خانواده از قشر متوسط در زنجان بهدنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در همانجا گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در سال۱۳۴۲ از دانشکده فنی در رشته مهندسی تأسیسات فارغالتحصیل شد. وی مدتی در نهضت آزادی به همراه محمد حنیفنژاد فعالیت داشت اما به اعتقاد او و محمد حنیفنژاد چنین مبارزهای نمیتوانست تغییری ایجاد کند. آنها به ویژه پس از سرکوب تظاهرات ۱۵ خرداد و دستگیری سران تمامی احزاب مسالمتجو در آن زمان، به ضرورت مبارزه مسلحانه رسیدند. اینچنین شد که سعید محسن به همراه محمد حنیفنژاد و علیاصغر بدیعزادگان که هر دو از تحصیلکردگان دانشگاه بودند، سازمان مجاهدین خلق ایران را بنیان گذاشتند. [۱]
کودکی و نوجوانی
روزهای کودکی و نوجوانی سعید محسن با تجربههای تلخ از دوران حکومت شاه همراه بود. او از همان کودکی با فقر آشنا بود.
سعید محسن که روحیهای حساس و ظلمستیز داشت همواره از فقر و بیعدالتی حاکم بر جامعه متأثر میشد. او در همین رابطه پس از دستگیری گفته بود:
«اصولاً از همان موقع ۲طبقه ثروتمند و بیپول در ذهن من مجسم شده بود و من خود را وابسته به طبقه بیپول میدیدم».
فعالیتهای اجتماعی
سیل جوادیه در سال ۱۳۳۹ و خراب شدن خانههای بسیاری از مردم جنوب شهر، از حوادثی بود که دانشجویان و روشنفکران متعهد آن دوره را برای کمک به مردم برانگیخت. سعید محسن در رأس فعالیت دانشجویانی بود که برای کمک به مردم جوادیه میرفتند. او تقریباً همه دانشجویان فنی دانشگاه تهران را، که دستی در مبارزه و سیاست و فعالیت اجتماعی داشتند بهکار گرفته و سازماندهی کرد.[۲]
در سال۱۳۴۱ زلزله در آوج قزوین ویرانیهای زیادی بهبار آورد. در اینجا نیز سعید محسن و اصغر بدیعزادگان به سازماندهی گروههای دانشجویی پرداخته و برای کمک به مردم راهی شدند. آنها چندماه به صورت شبانهروزی بهکار درمیان زلزلهزدگان پرداختند.[۳]
یکی از دوستان سعید محسن در این رابطه میگوید:
«پس از انقلاب ضدسلطنتی روزی برای کار انتخاباتی به وزارت کشور رفتم. یکی از کارکنان آن جا که قبلاً با سعید محسن کار میکرد، خاطرهای از او را برایم نقل کرد. او گفت در سال ۱۳۴۹ بچهام مریض بود و باید در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار میگرفت، در غیر اینصورت زنده نمیماند. پول کافی برای عمل نداشتم. یک روز سعید را دیدم. از من پرسید چرا اینطور ناراحتی؟ به او گفتم دخترم مریض است و احتیاج بهعمل دارد. برای بیمارستان به دو هزار تومان پول نیاز دارم و هیچگونه امیدی به تهیه آن ندارم و اگر بچهام عمل نشود از دست میرود. سعید گفت: ببینم چه کاری میتوانم برایت بکنم. سعید رفت و بعد از ساعتی آمد و هزارتومان به من داد و گفت منتظر باش. پس از مدتی دوباره هزارتومان دیگر آورد و من رفتم و دخترم را تحت عمل جراحی قرار دادم و از مرگ نجات یافت. بعداً فهمیدم که سعید این پول را از دیگران قرض گرفتهاست. این کارمند وقتی این خاطره از سعید محسن را نقل میکرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود».[۴]
فعالیتهای سیاسی
دوران دانشجویی سعید محسن با تحولات سیاسی سالهای ۱۳۳۹تا ۱۳۴۲ مصادف بود. بعد از سرکوب و کشتار مردم در ۱۵خرداد ۴۲، دستگیری سران احزاب سیاسی که مبارزات پارلمانتاریستی و رفرمیستی انجام میداد و حاکم شدن جو کامل خفقان، سعید محسن به دنبال راههای دیگری برای مبارزه بود.
سعید محسن در سال۱۳۴۲ دوران تحصیل در دانشکده فنی را بهعنوان مهندس تأسیسات به اتمام رساند. دوران دانشجویی سعید محسن مصادف با سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ و فعالیتهای جبهه ملی و نهضت آزادی ایران بود. سعید محسن پیش از بنیانگذاری سازمان، بهدلیل فعالیت سیاسی دوبار بهزندان افتاد. در هنگام دستگیری دوم، او عضو کمیته دانشجویان نهضت آزادی بود. سعید محسن شب روز یکم بهمن سال۴۱ دستگیر شد و از همانجا رابطهاش با محمد حنیفنژاد نزدیکتر گشت. سعید در آن سالهای پرتلاطم، بطلان روشهای کهنهای را که سران نهضت آزادی مبلغش بودند در عمل مبارزاتی تجربه کرد و شکست آنها را دید و از همانجا بود که به محمد حنیفنژاد در بنیانگذاری سازمان مجاهدین کمک کرد.
بنیانگذاری سازمان مجاهدین خلق ایران
آشنایی بنیانگذاران
سعید محسن و محمد حنیفنژاد هر دو عضو نهضت آزادی و جبهه ملی بودند. آنها در جلسات قرآن سید محمود طالقانی در مسجد هدایت شرکت میکردند. بهدلیل فعالیتهای انقلابی، سعید محسن همراه با تعدادی از جوانان مبارز آن روزگار، در بهمن سال ۴۱ دستگیر شد. دستگیری سعید محسن باعث آشنایی بیشتر او با محمد حنیفنژاد گردید. از همانجا همفکری و ارتباط این دو انقلابی با هم رو به افزایش گذاشت و به یک رابطه مستحکم تبدیل گشت. البته او قبل از آشنایی با محمد حنیفنژاد با اصغر بدیعزادگان نیز آشنایی داشت. آشنایی سعید محسن و اصغر بدیعزادگان در سال ۱۳۳۹ اتفاق افتاد؛ سالی که سیل جوادیه تهران را در هم کوبیده و سبب خراب شدن خانههای مردم محروم جنوب شهر گشته بود.
سعید محسن پس از پایان دوره سربازی و آشنایی با محمد حنیفنژاد، بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران، به اتفاق او به جمعبندی مبارزات گذشته مردم ایران پرداخت. آنها علت شکستها و ناکامیهای مبارزات گذشته مردم ایران را بررسی کردند و به این نتیجه رسیدند که مبارزات مسالمتآمیز و سازشکارانه آن دوران به پایان رسیده و تنها راه، مقاومت مسلحانه انقلابی است. آنان دریافتند که علت اصلی شکستها و ناکامیها نه در عدم آمادگی مردم برای فداکاری، بلکه در عدم صلاحیت رهبران جنبش است. آنان با تکیه بر اسلام ناب توحیدی و زدودن غبار از رخ اسلام، که طی سالیان، آخوندهای دینفروش آن را به ارتجاع و جاهلیت آلوده بودند، هسته نخستین سازمان انقلابی بر پایه ایدئولوژی توحیدی اسلام انقلابی را پی افکندند.
سعید محسن در همین رابطه گفته بود:
«مبارزه بدون ایدئولوژی و بدون استراتژی مسلحانه نمیتواند پیروز شود. از رهبران سازشکار، این مبارزه برنمیآید. اینان در واقع برای کسب وجهه، صاحب شخصیت شدن و دنبال کسب منافع بیشتر به مبارزه وارد شده و بعد سرنوشت خلق و انقلاب را فدای منافع خود میکنند و هر موقع فشار زیاد شود کنار میکشند. مبارزه به یک رهبری صالح و حرفهای نیاز دارد تا آن را هدایت و به پیروزی برساند».
پس از تشکیل هسته اولیه سازمان، سعید بهعنوان یکی از بنیانگذاران مجاهدین برای گسترش سازمان، به عضوگیری پرداخت. او کادرهای سازمان را آموزش داد و در تدوین استراتژی و خط مشی سازمان و سایر امور نقشی تعیینکننده ایفا کرد.
سعید محسن در کنار بنیانگذار سازمان مجاهدین محمد حنیفنژاد، از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۰ سازمان را در آن شرایط، بدون اینکه کوچکترین ضربهای متحمل شود، به پیش بردند. این کاری بس شگفتانگیز بود که در جنبش رهاییبخش میهنمان سابقه نداشت.[۵]
مقاله چشمانداز پرشور
«مقاله چشمانداز پرشور» از نوشتههای سعید محسن میباشد. در قسمتی از آن چنین آمده است:
«سؤالی که امروز برای اغلب افراد بهویژه آنان که استنباط سازمانی قوی ندارند و کسانی که دارای قدرت درک شرایط و امکانات موجود نیستند وجود دارد، این است که: «آیا در چنین شرایط سهمناکی مبارزه پیروز امکانپذیر است؟» این پرسشی است که امروز پرسندهاش زیاد و پاسخگویش کم است.
منشأ این سؤال چیست؟
گذشته از عوامل تاریخی و مبارزههای ناکام گذشته که در پیدایش چنین سؤالی مؤثرند، باید به پدیدهای دیگر که زاییده شرایط زمانی است بیشتر توجه داشت. شرایط میهنی و کانونهای ملتهب گوشه و کنار جهان نشان دادهاند که کسب پیروزی در مبارزه امری آسان نیست. برای کسب پیروزی در میدان نبرد دست پر باید داشت. اندیشه، جسارت، جانبازی، پرهیزکاری، سعه صدر، صداقت، حلشدن در امر نبرد، اینها و نظایر اینها سکههایی است که برای کسب پیروزی باید به همراه داشت. به این ترتیب مبارزه پیروز آنطور که بسیاری در گذشته گمان میکردند امر سادهای نیست، بلکه از مشکلترین مسائل عصر ما است.
سادهاندیشی در این مورد سرانجامی جز ناکامی نخواهد داشت و درست در همینجا است که ناکامیهای گذشته وقتی که با اقدامات ضدمردمی رژیم توأم میشود، افراد را تحت تأثیرات منفی و کشنده خود قرار میدهد، در این زمان ترس و ناامیدی به صورتهای مختلف تظاهر میکند. عدهای به بهانه اینکه دارای سرمایه کافی برای ورود در بازار نبرد نیستند، میترسند. عدهای به منفیبافی روی میآورند زیرا از اعتراف به ترس خود شرمسارند. گروهی به لفاظی و سیاستبازی میپردازند زیرا از درهمریختن شخصیت مجازی خود هراس دارند و نمیخواهند مشت خالی خود را باز کنند. عدهای در زیر بار نارسایی اندیشه منکوب میشوند و عدهای هم که خود را پیشکسوت میانگارند به پند و موعظه میپردازند و توجیه میکنند که شتر رمیده را به حال خود واگذارید.
در چنین شرایطی همهچیز سهمگین جلوه میکند. هر عمل رژیم دلیل بر قدرت شکستناپذیر او جلوه میکند. دشمن با دامنزدن به این شرایط چنین مینمایاند که تفوق مطلق از آن اوست و سیهروزی و شکست از آن حریف.
بیهوده نیست که برای بسیاری نحوه فشار دستگاههای جاسوسی دشمن سخت هراسآور است و زندان و وقایعش موجب وحشت. تحت شکنجه بودن، تیرباران شدن، در زیر سرنیزه جلادان جاندادن، سالها در سلول زندان بهسربردن چیزهایی هستند که حتی تصور آنها موی بر اندام آدمی راست میکند. متواریبودن، گرسنگی، فقر، خانهبهدوشی و در عین جوانی و شادابی لباس ساده پوشیدن و به اندک ساختن، خانه و کاشانه را ترک گفتن، ترک زن و فرزند و عزیزان در راه هدفهای عالی انسانی، کارهایی هستند که در نظر آنان تنها از عهده افراد نادرالوجود و خارقالعاده برمیآید. آنان که دچار چنین اضطراب درونی میگردند، در زمینه سیاست دچار مالیخولیا خواهند شد.
ولی با تمام اینها سدهای راه تکامل شکستپذیرند و این امر ناشی از ماهیت آنها است و ما نهتنها چنین رویدادها را دلیل سرخوردگی و یأس نمیگیریم بلکه معتقدیم که آنها خوبند و بسیار هم خوبند زیرا تنها شداید و شرایط مشکلند که یک عصیانگر انقلابی را آبدیده میکنند.
اینکه زمانه و شرایطش ما را در جهت پذیرش ایدئولوژی «شهادت انقلابی» رهنمون شدهاند، بسیار خجسته است و خجستگی بیشتر آنگاه که ما مردانه چنین سیر شورانگیزی را پذیرا شویم.
پیدایش مرز جنبش و ضدجنبش
شرایط سخت و دشوار عامل مرزبندی دقیق بین جنبش و ضدجنبش است. پیدایش مرز بین جنبش و ضدجنبش انقلاب خود دلیل بر تکامل مبارزه است زیرا تنها در چنین صورتی است که برای فرصتطلبی و سازشکاری محلی باقی نخواهد ماند.
فرصتطلبان و سازشکاران و آنها که بهاصطلاح یکی به نعل میزنند و یکی به میخ، مواضع خود را از دست خواهند داد و در این شرایط تنها مردان مصمم هستند که بار سنگین نبرد را بهدوش میکشند و دارای قدرت ادامه نبرد و بسیج آگاهنمودن تودهها در هرگونه شرایط سخت میباشند.
آیا درک این مسئله برای همه میسر است؟ مسلماً نه. تنها کسانی قدرت این کیفیت را دارند که به اندیشه علمی و اراده مجهزند. شرایط را دقیقاً میشناسند و مطابق با شرایط در خود آمادگی ایجاد میکند. بر ماست که بکوشیم تا در شمار چنین افرادی درآییم. سازمان دربرگیرنده این عناصر نیز سازمانی است که خود ثمره شرایط خاص و دشوار محیط است. «بین ریشههای وجودی چنین سازمانی و شرایط محیط رابطه مستقیمی وجود دارد.
از آنچه گفته شد میتوان چنین نتیجه گرفت که شرایط دشوار کنونی برای ما نهتنها بد نیست بلکه از آنجا که دشواریها تعیینکننده مرز دقیق بین جنبش و ضدجنبش، انقلاب و ضدانقلابند، انتخاب طبیعی، پایه و اساس پیدایش عناصر ارزنده و در نتیجه رهبری خواهد شد و حکومت عادات و سنن که منجر به پیدایش یک رهبری مصنوعی میشد، نابود میگردد و تنها در اینصورت است که رهبری و زعامت را کسانی بهعهده خواهند گرفت که صلاحیت و شایستگی خود را برای احراز این مقام نشان دادهاند.»[۶]
دستگیری و بازجویی
سعید محسن همراه با مجاهدان خلق علی باکری، ناصر صادق، محمود عسگریزاده، رضا رضایی، محمد بازرگانی و مسعود رجوی در همان روز اول شهریور ۵۰ دستگیر شد. حملههای بعدی ساواک به دستگیری علی میهندوست، رسول مشکینفام و علی اصغر بدیع زادگان منجر شد.[۷]
بازجویی از سعید محسن
انگیزه و هدف از فعالیت
سعید محسن انگیزه و هدف از فعالیتهای سیاسی خود را چنین بازگو کرده بود:
«سال ۱۳۲۵ برای من با آن که ۷ سال بیشتر نداشتم سال تلخی بود. زیرا پدرم در قضیه دموکراتها مجبور به فرار گردیده بود. من در همان موقع مزه تلخ فقر را به طور نسبی و ترس از زورگوها را چشیده بودم. از اولین روزهایی که به مدرسه میرفتم از معلمی که بچهها را بیخود چوب میزد متنفر بودم و اگر نمره بیخودی داده میشد اعتراض میکردم. جریانات سال ۳۲ و به خصوص کشته شدن یکی ازاقوام ما به نام فرزین که قاضی دادگستری و فردی پاکدامن بود به دست ذوالفقاریها نخستین موج مخالفت با زورگو را در من برانگیخت، همیشه دلم میخواست بتوانم انتقام او را بگیرم. حتی پدرم را که خیلی با ذوالفقاریها معاشرت داشت در پیش خود در همان عوالم کودکی محکوم میکردم.[۸]
در دوران جوانی جریان مهمی که قابل ذکر باشد اتفاق نیفتاد؛ ولی همواره آرزوی خوشی برای افراد پایین را میکردم.
هر وقت رختشوی خانه با لباسهای شسته و دستهای از سرما سرخ شده به خانه میآمد یک نوع ترحم نسبت به او به من دست میداد و دستهای خود را در همان حالت کرخ شده مشاهده مینمودم. در سالهای اول و دوم دانشکده اتفاق جالبی برای من اتفاق نیفتاد. جز اینکه یک بار برای تقاضای مساعده پیش مهندس ریاضی رفتم به او گفتم چون نمیخواهم سربار پدرم باشم شما دستور بدهید دانشکده به من وام بدهد و من بعداً آن را پس میدهم. یا اجازه دهید من در ضمن درس دانشکده معلمی نمایم.
(مهندس) ریاضی با لحن استهزاءآمیزی جواب داد «دانشکده فنی که گداخانه نیست»
ماورای احساس حقارتی که در ازاء این حرف ریاضی به من دست داد احساس کردم چگونه فردی از طبقه مرفه به فرد دیگر توهین مینماید. خیلی زود من این توهین ریاضی را از جنبه فردی به دوستان دیگر تعمیم دادم زیرا در آن موقع اغلب دوستان من از طبقه متوسط و پایین بودند. خیلی آرزو میکردم که روزی ریاضی گدا میبود و من همین حرف را به او میزدم. به همین علت با تمام تعریفهایی که از ریاضی و باسوادبودن او میکردند قیافه او همیشه برای من غیرقابل تحمل بود. در کلاس او همیشه پیش شاگردهایی مینشستم که لباسشان نو نبود. درس او را با بی میلی مطالعه میکردم.»
طبقات پایین جامعه در زیر فشارند
اصولاً از همان موقع دو طبقه ثروتمند و بیپول در ذهن من مجسم شده بود و من خود را وابسته به طبقه بیپول میدیدم و کینه طبقه مقابل را به دل میگرفتم.
در سالهای ۳۹ الی ۴۱ به جبهه [ملی] ونهضت [آزادی] وارد شدم ولی نه فعالیت جبهه و نه نهضت هیچیک مطابق با احساس اصلی من نبود، هر چند شور و هیجان کارها به طور کامل مشغولم کرده بود. شاید اگر جریان ۱۵ خرداد نبود من نیز مثل دیگران همه چیز را فراموش میکردم.
برخورد ۱۵ خرداد و اینکه طبقات پایین درآن جریان به سادگی کشته شوند در حالی که در جریان دانشگاه حداکثر به چند ماه زندانی شدن قناعت میشد، روحیه مقاومت را در من زنده میکرد. این سؤال بارها در ذهن من تکرار میشد، چی شد که درعرض چند روز مردم جلوی گلوله رفتند.
در طول سه سال مبارزه از اعلامیه پخش کردن تجاوز نکرده بود. در تحلیل بعدی به این نتیجه رسیدم که طبقات پایین جامعه در زیر فشارند و برایشان مرگ و زندگی فاصله زیادی ندارد ولی طبقات مرفه فاصله مرگ وزندگیشان بسیار زیاد است.
زندگی مردم لار و بندرعباس برای من حالتی شبیه به خواب داشت
مهرماه سال ۴۲ من به دلیل فعالیتی که داشتم برای خدمت نظام به جهرم فرستاده شدم در برخورد اول با افسران پادگان آموزشی جهرم، مرا فردی معرفی کردند تبعید شده، در حالیکه من خودم را تبعیدی حساب نمیکردم. شاید به همین دلیل بودکه افسران زیاد با من از نزدیک رفیق نشدند. من بالاجبار به طرف مردم برگشتم برخلاف محیط پادگان، خیلی زود با مردم جهرم آشنا شدم.
شرکت من در مجالس عمومی آنها به صمیمیت من با اهالی افزود. در این برخورد بود که من با وضع مردم آشنایی بیشتری یافتم. با کمال تعجب مشاهده نمودم که غذای این مردم چیزی جز نان کاهو با سرکه یا شلغم پخته نیست.
جالب تر اینکه در تمام شهر فقط دو دکان قصابی وجود داشت. دو سال خشکسالی در این شهرستان که مرکز مرکبات است زندگی مردم را تباه کرده بود. من به سادگی پی بردم که اغلب مردم فقط به نان خالی قناعت مینمایند و تنها درآمد آنها اضافه بر قاچاق که به طور محدود انجام میگرفت درآمدی است که از طریق پادگان آموزشی جهرم برای آنها میرسد.
وقتی برای من معلوم شد که جهرم آبادترین شهر آن حوالی است دیدن نقاط دیگر ضروری نمود، من بلافاصله به لار و بندرعباس مسافرت کردم. آثار زلزله در لار کامل مشهود بود. یک سری خانه در حال نوسازی بود ولی مردم از ترس قسطی که باید بپردازند حاضر نبودند در آن قسمتها منزل بگیرند. همین وضع در بندرعباس نیز مشهود بود.
در لار آب برای خوردن موجود نبود. برای اولین بار بود که من با آب انبارهای آب که آب باران در آن جمع شده بودند آشنا شدم. زندگی مردم لار و بندرعباس واقعاً برای من حالتی شبیه به خواب داشت.
مردم درکنار دریای نفت در چادر شکسته زندگی میکردند
در بندرعباس با عابرینی مواجه شدم که هر کدام ساق پایی به اندازه یک توپ پارچه داشتند وقتی سؤال کردم معلوم شد که این کِرم مخصوص آب (پیو) است و از راه آشامیدن آب وارد بدن میشود و سپس از ساق پا بیرون میآید.
احساس ترحمی را که نسبت به این افراد در من به وجود آمد هیچ وقت فراموش نمیکنم. قبول اینکه این مردم به چنین حالت ناراحتی زندگی میکنند فشاری بود که من قدرت تحمل آن را نمیتوانستم بکنم. من در سال ۴۱ وقتی برای کارآموزی به خرمشهر رفتیم زندگی مشقت بار مردم را که زیرآفتاب درکنار دریای نفت در چادر شکسته زندگی میکردند یا در قسمت شرقی آبادان درکنار بازاری پر از کثافات خانه داشتند دیده بودم، حتی منظره بومیهای آبادان در کنار ماشینهای آخرین سیستم شرکتیها که به نظر میرسد نماینده حداکثر تبعیضها بود، به اندازه ناراحتی چندشآوری که از مریضهای کرم به پا پیچیده حاصل میشد روح انسان را عذاب نمیداد.
این جریان برای من در زمستان سال ۴۲ اتفاق افتاده بود. من بعدها برای دیدن چنین مناظری حتی تا (بندر) لنگه هم مسافرت کردم ولی اثری که مسافرت اول درمن داشت برایم فراموش ناشدنی است.
روز ششم فروردین ماه سال ۴۳ من افسر نگهبان آشپزخانه در پادگان آموزشی جهرم بودم. یکی از سربازان که در دسته سوم گروهان پنجم در اختیار من بود با حالت گریه به من مراجعه کرد و با لحن دهاتی گفت جناب سروان من به خانه ستوان… نمیروم. پرسیدم چرا؟ ابتدا جواب نداد وقتی اصرار کردم گفت او نظر خاصی دارد و اینکه مرا میخواهد ببرد به همان علت است (هرکدام از افسرها سربازی را به عنوان گماشته برای کار در خانه خودشان میبردند)
در جا خشکم زد. سرباز دهاتی برای افسری که زن دارد غیرقابل تصور بود.
اول فکر کردم اشتباه فکرمی کند پرسیدم مگر چنین چیزی سابقه دارد؟ با قیافهای که میتوانم به صراحت بگویم به سادگی به من میخندید. گفت بسیار، جناب سروان این را در گروهان همه میدانند شما چطور نمیدانید؟
من تازه فهمیده بودم که درک یک سرباز که در جریان کاری است چقدر با ارزش است.
در برخوردهای بعدی جریان آن سرباز را به صورت پروسهای یافتیم که حتی دامن دو افسر وظبقهای را که غیر از من در پادگان بود گرفته است. از حدود ۱۹ افسر موجود هم ردیف، جز با چهار نفر، تقریباً قطع رابطه کردم زیرا برای من غیرقابل تصور بود که فردی متأهل این قدر تسلیم نفس باشد که از سرباز دهاتی صرفنظر ننماید.
جریاناتی از زندگی افسران که بعدها برایم معلوم گشت به نفرت من میافزود.
سیستم حاکم است که نسل ما را به فساد و تباهی میکشاند
وقتی در اواخر فروردین ماه، همان سرباز در موقع اعزام به شیراز از من تشکر کرد که او را از رسوایی نجات دادهام خود را بیشتر مرهون آن سرباز یافتم که به من درس بیشتری آموخته بود. بعد از آن من بیشتر با درجه داران و استوارها گرم میگرفتم تا افسران. زیرا در آن گروه، پاکی بیشتر و صفای بیشتری یافته بودم، کوچکترین صحبت را فراموش نمیکردند. با آنکه برای دادن یک مرخصی به سرباز رسماً ۲۰ ریال میگرفتند ولی آلودگی دیگری از خود نشان نمیدادند.
ابتدا فکرکردم افسران به دلیل دورافتادن از محیط ظاهراً مترقی به چنین فسادهایی کشیده شدهاند ولی بعداً دریافتم در محیط شخصی شهرستان جهرم نیز بچه مدرسهها را به این نوع آلودگی کشیدهاند. البته ممکن است دراجتماع امروزی چنین دردی کسی را ناراحت ننماید ولی توجه نمایید که این مسئله برای من در سال ۴۳ اتفاق افتادهاست یعنی در زمانی که مردم به خاطر دفاع از مذهبشان بدون داشتن دید روشن در ۱۵ خرداد جلو گلوله میروند و به اضافه در اجتماع آن روز حتی در کادر روشنفکری آلودگی به حد امروز نبود. من در بررسی ابتدایی خود خیلی ساده این مسئله را از جنبه اجتماعی به دامن رژیم حاکم چسباندم و نتیجه گرفتم که این سیستم حاکم است که نسل ما را به فساد و تباهی میکشاند و این مسئله تا سالهای بعد مرا رنج میداد و هر وقت فکر میکردم که نسلی فاسد تحویل جامعه فردا میشود که جز خور و شهوت خود چیزی نمیشناسد بینهایت افسرده میشدم.
تا جریان شورش پاریس فکر نوی در من به وجود آورد و آن اینکه حتی نسل فاسد از نقطهای به بعد به زندگی بر میگردد و به جبران فساد قدیمی، بیشتر در سازندگی میکوشد و به طور اتفاقی در جریان مسابقات ایران و اسرائیل این نتیجهگیری برای من کاملتر شد زیرا پلیس با تمام قدرتش ازعهده همان جوانانی که در مسابقه زن روز دامن دختران را پاره میکردند و آن روز بر علیه پلیس شعار میدادند برنمیآمد. من به طور عینی دیدم که همان زرنگی که جوانان ظاهراً آلوده در دختربازی به دست آورده بودند درمقابله با پلیس او را عاجز میکرد.
در مقابل پیرمرد [کارگر کارخانه] احساس خجالت میکردم
بعد از اتمام سربازی به تهران آمدم. نخست در کارخانه گیوار مشغول کار شدم ولی مجموع کار من پنج ماه بیشتر طول نکشید. در این مدت من دوبار با کارفرما دعوا کردم که دفعه دوم منجر به اخراج من شد. علت دعوای اول این بود که من در دو ماه آخر بیش از ظرفیت تولید قسمت خودم که تراشکاری بود تولید کرده بودم و در قسمت من کارگر پیری بود به نام مهرزاده که زندگی بسیار محقری داشت. قیافه معصوم و عینک زده وی را در حالی که با دست لرزانش با مرغک ماشین تراش کار میکرد هیچ وقت فراموش شدنی نیست. در قیافه این پیرمرد که عمری به سختی زندگی گذرانده بود من یک اراده مبارزه با مرگ برای تأمین زندگی خانواده اش را میدیدم با تمام پیرمردی به اندازه یک جوان کار میکرد. کارگران دیگرمن ـ آلبرت ـ روبن ـ شاهن و شاگردان آنها همه با ارزش بودند؛ ولی من در مقابل این پیرمرد احساس خجالت میکردم. من روبن را به پرکاری تشویق میکردم. حتی وادار کردم شبها درس بخواند.
ولی این پیرمرد همواره بیشتر از مقدار کاری که من میخواستم انجام میداد. من بعد از افزایش تولید از کارفرما تقاضای اضافه دستمزد برای همه گروه که حدود آن فقط برای پیرمرد ۲۵ ریال و بقیه در حدود ۱۰ ریال بود [کردم]، ولی با تمام تلاش با آنکه قانع شدند برای اینکه کارگر بهتر بتواند کار کند باید او را تأمین کرد ولی از افزایش دستمزد خودداری نمودند و در دفعه دوم نیز من اجازه داده بودم کارگر برای اینکه بهتر بتواند در سرمای زمستان کار کند در اول وقت موقعی که ماشینها برای گرم شدن بیبار کار میکنند در کنار بخاری خود را گرم نمایند.
مؤدبانه از کارخانه با استعفا فرارکردم
دلیل کارفرما همیشه این بود که کارگر بدعادت میشود و نمیتوان از او کار خواست. من نتوانستم در این موقعیت مقاومت نمایم. واقعیت این است که مؤدبانه از کارخانه با استعفا فرارکردم. حساب نموده بودم که هرکیلو پروفیل برای کارفرما ۱۷–۱۹ ریال تمام میشد و ۲۶ ریال فروش آن بود و کارخانه به طور متوسط ۸ تن و گاهی تا ۱۲ تن تولید داشت.
سود خالص آن به طور متوسط در حدود ۶۰/۰۰۰ ریال در روز بود. برای کارخانهای با سرمایه حداکثر ۲/۵ میلیون تومان سودی در سال معادل ۱/۵ میلیون تومان در سال ۴۳ و آن وقت مقاومت در برابر اضافه دستمزد ۱۰ ریال کارگری که واقعاً کار میکرد، نتیجه این شده بود که در یک طرف صاحب کارخانه ثروت میافزود و در یک طرف همان کارگر پیر فرسودهتر میگشت و هر وقت با نهایت شرمندگی از من ۲۰۰ ریال قرض میخواست به واقع نمیتوانستم تحمل آن را بنمایم.
موارد فوق فقط مشاهدات شخصی بود که بیان میشود، برای بیان تبعیضها موارد خیلی بیشتری میتوان بیان کرد ولی گاهی اتفاق میافتاد یک مسئله کوچک برای یک فرد ارزش ویژه پیدا مینماید.
برای من با زمینه مذهبی که مساوات ایدهآلی را همیشه تشویق کرده بود هرگونه تبعیض را به شکل و نمود اجتماعی میدادم آن را جزیی از نتایج سیستم حاکم به حساب میآوردم.
بنیاد چنین جامعهای را جز با تحول اساسی نمیتوان تغییر داد
در سال ۴۴ این فکر کامل درذهن من شکل گرفته بود که بنیاد چنین جامعهای را جز با تحول اساسی نمیتوان تغییر داد و در این مرحله من با هیچ فرد به خصوصی احساس دشمنی نمیکردم. همیشه به مجموع سیستم کینه میورزیدم و هنوز هم بسیار اتفاق افتاده است پاسبانی را که بیهوده به سرکسی میکوبد یا فحش میدهد به سادگی تبرئه میکنم. گرچه به «المأمور و معذور» معتقد نیستم ولی ناراحتی از فرد را همیشه به سیستم برمیگردانم به طوری که اغلب اوقات وجود سیستم را به صورت یک کابوس احساس میکنم.
دراین موقع فقط از مدافعین رژیم که به طور آگاهانه از آن دفاع میکنند احساس کینه مینمایم.
از سال ۴۴ به بعد ما وارد کار سازمانی شدیم. مطالعات اجتماعی به خصوص آشنایی با سایر کشورهای توسعه نیافته کمبود غذایی، بهداشت، مسکن، عدم تعدیل ثروتها، عدم رعایت عدالت اجتماعی و… و نظایر آن به صورت فرمول در ذهن ما فرو رفت. با چنین معیارهایی ما به استقبال شناساییهای جدیدتری رفتیم. هر مسأله برای ما سوژه جدیدی بود.
تبعیضها با زبان گویاتر خود را نشان میداد. از فروشنده بلیط بخت آزمایی، که هزار دروغ برای فروش آن میگفت و خریدارش که دو تومن از نان شب خود را تحویل سازمان بلیط بخت آزمایی میداد و با امیدی واهی دلخوش بود، تا دعوای سر محل، گدایی مستخدم اداره به صورت محترمانهاش و… همه در تثبیت فکر من اثر میگذاشت.
همهشان معتاد بودند و منتظرفروش خون خویش
بعد از این جریان برخوردها اثر قویتر میگذاشت برای نمونه حادثهای از جریان زمستان سال ۴۴ را که جزو خاطرات فراموش نشدنی است مینویسم:
یک روز (فکرمیکنم سهشنبه بود) از وزارت کشور که آن موقع در گلوبندک به جای وزارت اطلاعات (اطلاعات و جهانگردی) فعلی بود درآمدم.
میخواستم به تلفنخانه بروم و در مسیر ناصرخسرو در کنار دبیرستان دارالفنون به صف طویلی در حدود ۲۰ نفر برخوردم. در برخورد اول به نظرم رسید که اینها معتادند، تا آن روز متوجه تابلو شیر و خورشید در آن محل نشده بودم. با کمترین دقت متوجه شدم که این محل خرید خون است.
از اینکه حدود ۲۰ نفر جلو درب کوچک شیر و خورشید آن هم ساعت ۱۱/۵ صبح صف کشیدهاند، اینطور به نظر میرسید که در این محل به افراد دیگر نیازمند خون تزریق میکنند. ابتدا کمی تعجب کردم که مگر ممکن است شیر خورشید خون مجانی تزریق نماید ولی به زودی مسأله برایم روشن شد. برای من همه چیز قابل تصور بود جز اینکه ببینم عدهای افراد که به نظر من دربرخورد اول همهشان معتاد بودند و از فرط کم خونی رنگشان زرد مینمود، منتظرفروش چند سانتیمتر مکعب خون خویشند تا از این طریق امرار معاشی به دست آورند. مدتی در کنار جوی آب ایستاده بودم و اصولاً فراموش کرده بودم به کجا میروم.
در همان موقع فردی با خوشحالی از درب بیرون آمد و دربان با نهایت خشم فردی را که از ردیف جلو میخواست تو برود رد کرد و با عصبانیت گفت: تو که خون نداری. نفر بعدی که چیزی بیشتر از اولی نداشت وارد شد. فرد رانده شده دوری زد و با نهایت استیصال در آخر صف نوبت گرفت، شاید دفعه دیگر بتواند برای فروش خون برود.
عجیب بود که در قیافه همه موجی از نگرانی مشهود بود گویا همه میترسیدند دربان به آنها نیز راه ندهد. شاید مجموع این برخورد ۷ دقیقه بیشتر طول نکشید ولی وقتی من به خود آمدم چیزی احساس نمیکردم فکر میکردم خواب بود ولی متأسفانه برخورد واقعیت داشت.
چند دقیقه بعد در تلفنخانه نشسته بودم احساس میکردم که اگر من در تصادف تمام خونم را از دست بدهم و بخواهند از خون این افراد به من تزریق نمایند اگر جرئت حرکت داشته باشم نمیتوانم قبول نمایم یک قطره از آن خون در بدن من جاری شود. گاهی خیال میکردم خون آنهاست که دربدن من جاری است.
یک نوع نفرت از زندگی خودم به خودم دست میداد
دیگر از خیالات آن روز چیزی بخاطر ندارم. فقط هر وقت از روبروی دبیرستان دارالفنون میگذشتم احساس میکردم همان قیافهها صف کشیدهاند و منتظرند و یک نوع نفرت از زندگی خودم به خودم دست میداد. آن موقع گاهی برادرانم کاظم و رضا را میدیدم. روزی به کاظم این جریان را نقل کردم (فکرمی کنم یادش باشد) اوگفت ما در پارک شهر درس میخوانیم و میگویند بسیاری از این افراد معتادند و از این پول یک نوع قرص میخرند (این قرص نظیر هروئین ولی خیلی ارزانتر به قیمت دانهای ۶ ریال در داروخانهها فروخته میشود) و اغلب بعد از دوماه مصرف قرص در کنار خیابان یا پارک شهر میمیرند مدتها صبح زود قبل از رفتن به اداره به پارک شهر میرفتم تا شاید یکی از محکومین این اعتیاد را ببینم؛ ولی بعداً فهمیدم که شبها پارک شهر را خالی میکنند.
تنها امیدم در این موقع به سازمان بود
داستان فروش خون نیز مدتها مرا زجر میداد و تنها امیدم در این موقع به سازمان بود که بتوانیم روزی چنین وضعی را از بین ببریم و محیطی بسازیم که درآن چنین تبعیضی مشاهده نشود. به مرور این چنین مشاهدات روزمره برای من تقریباً از حد گذشت. اگر روزی من در زلزله بوئینزهرا از دیدن اجساد کشتگان و زاری مردم و از اینکه حتی کمک آماده شده به آنها نمیرسید زجر میکشیدم، دیگر آن روز مسائل به صورت خونفروشی مطرح نمیشد.
درست است خاطره مرد مریض بندری ـ سرباز پادگان آموزشی یا کارگر کارخانه و یا جوان معتاد به هروئین و فروشنده خون هیچ وقت فراموش نمیشد ولی شکل اجتماعی میگرفت و من هم این مسائل و نظایرآن را فقط به وجود رژیم استوار میدیدم و تغییر سیستم موجود و بنای سیستمی که در آن تبعیضها و بهرهکشی نباشد به صورت آرزو درمیآمد و بهترین مشوق من برای فعالیت در درون سازمان ما بود.
رژیم در مقابل این ناراحتیهای اجتماع دست به تغییراتی میزند. او تلاش میکند حد متعادلی ایجاد نماید که در عین حفظ منافع طبقات بالا حداقلی برای طبقات پایین ایجاد نماید. من جنبههای مختلف این تلاش را هم که خود به وضوح شاهد آن بودهام موردبررسی قرار میدهم.
عینیترین مسئله برای من انقلاب اداری است چون خود کارمند وزارتخانهای بودم که بارها به عنوان نمونه انقلاب اداری شمرده شده است. انقلاب اداری به ظاهر یک نوسازی اداری است به این صورت که با دمیدن جان تازه در قالب ادارات بشود به کارها جنبه مثبت تری داد. چون طبقات متوسط در برخورد با سیستم اداری همواره جزو ناراضیان ادارات بودهاند؛ ولی سرانجام این انقلاب در محیطی که من بودم به کجا کشیده است.
از کارگری که کار مرا انجام میداد خجالت میکشیدم
وزارت کشور در ساختمان قدیمی با ۳ معاون و حدود ۱۰ مدیر کل شاید جمعاً ۱۸۰ نفرکارمند همان کاری را انجام میداد که امروز در ساختمان ده طبقه با ۵ معاون و حدود بیش از ۲۰ مدیر کل و ۵۰۰ نفر کارمند انجام میدهد.
در سیستم کار جدید فقط ساختمان وزارتخانه با سیستم تهویه مطبوع [...ناخوانا] و چراغهایی که هر عدد حدود ۵۰۰۰ ریال که من بشخصه مسئول نگهداری آن از لحاظ فنی بودهام مجهز گردیده، وگرنه نه کسی میتوان یافت که مسئولیتی در قبال کاری احساس کند و نه کاری به واقع با قبول مسئولیت انجام میگیرد. بدتر از زمان گذشته روزی که مدیرکل در مرخصی است، رئیس اداره هم پی کار خود میرود و هروقت وزیر در اداره نیست یا در مسافرت و مرخصی است و یا معاونین نیستند همان وضع است که ذکر شد.
برای نمونه پروندههایی که به من ارجاع شده مراجعه فرمایید یک دستور صریح از مقام بالا و جمله «اقدام مقتضی معمول دارید» ـ یا «مذاکره فرمایید» داده نشده است.
زیاد است مواردی که من برای پیشرفت کار با مسئولیت خودم و به دلیل اعتمادی که به کار خودم داشتم پیشنهاد کردهام و نامهای را امضا نمودهام ولی کمتر خواهید توانست از مسئول مافوق من دستور صریحی ببینید.
اگر تحقیقی درمحیط کار من نموده باشید، خواهید دید بسیار اتفاق افتاده که وسیلهای را که موجود نبود من شخصاً پول دادهام تا کارگر خریداری نماید و شاید چندین بار دوستان اداری از این کار با تعجب منعم کردهاند ولی من در محیط کارم ندیدم که مافوق من برای خاطر پیشرفت کار (نه منافع شخصی و مقام خودش) پی کاری دویده باشد. من برای استخدام چهار نفر کارگر خودم مدت بیش از پنج ماه در اداره دویدم. زیرا از کارگری که کار مرا انجام میداد خجالت میکشیدم.
شما از حل این مسئله عاجزید
آن قدر به سازمان امور استخدامی مراجعه کردم که در آخر کار قانوندان شده بودم و به واقع میدیدم که سازمان امور استخدامی به وجود آمده بود تا جلو هرج و مرج استخدام ادارات را بگیرد ولی خود چه دردسری میشد برای کار.
نتیجهای که من میگرفتم این بود که آنچه که به نام نوسازی اداری یا انقلاب اداری انجام گرفته بود، تغییری در بنیاد نیست بلکه نتیجهای جز افزودن یک سری کارمند نداشته است. این سخن برای من از درون سیستم اداری و با آشنایی به آن با شما صحبت میکنم این نتیجه را برای شما خواهد داشت که: لازمه تغییر در هرقسمت از جامعه، تغییرعناصر متشکله و فعال آن قسمت است و در سیستم موجود چون هرکس برای خودش تلاش میکند این تغییر غیرممکن است و من همیشه فکرمی کنم شما از حل این مسئله عاجزید. بدین سبب است که هر نوسازی یا انقلاب نتیجهای غیر از آنچه که مورد انتظار شماست میدهد.
رژیم برای جلوگیری از انقلاب دهقانی دست به یک سری اصلاحات زد
مورد دیگری که میتوانم مطرح سازم در مورد اصلاحات ارضی است. البته باز سعی میشود از تجارب عینی مثال زده شود. در سال ۴۰ پیشروترین گروهها از مسألهای به نام انقلاب ارضی یا تقسیم اراضی با احتیاط آمیخته به ترس صحبت میکردند. رژیم برای جلوگیری از انقلاب دهقانی دست به یک سری اصلاحات زد ولی در زمینه اصلی نسق زراعتی را تغییر نداد. در دهات فقط سایه ارباب از سر دهاتی برداشته شد. دهقان که در دو سال اول با نطق آقای ارسنجانی در رؤیایی از تخیلات فرورفته بود وقتی که ماشین اصلاحات ارضی به ده وارد شد مشاهده کرد که کدخدای قبلی به جای خود محفوظ است با همان مقدار زمین مرغوب و گاو و گوسفند و به پیرزن خوشنشین هم جز همان چادر شکسته قبلی و یک عدد بز و یک دیگ مسی چیزی نرسید.
البته زمینهای مرغوبتر به عنوان کشت مکانیزه در اختیار مالک اصلی باقی ماند. (من خود در این مورد نمونههایی از دهات زنجان دارم از جمله ذوالفقاریها در ده به شاهنشین حتی برای کار در مزرعه از ده دیگر دهقان را میآوردند که کامل کار دهقان جنبه کارگری داشته باشد)
بیهوده نیست که در بعضی دهات آرزوی مالکین قبلی را مینمایند زیرا در مواقع خشکسالی حداقل کمکی میکردند که از گرسنگی نجات یابند. البته مطمئنم که آمارگیران شما جزاین گزارش میدهند زیرا آنها وقتی به ده وارد میشوند در خانه کدخدا پذیرایی میشوند. آن وقت با تعریفها و تمجیدها از وضع ده برمی گردند.
اصلاحات ارضی در ایران یک زمینه ضدانگیزهای داشت
کار اصلاحات ارضی سبب شده است که فقط در دهات کدخدا مالکالرقاب باشد این داستان نیز برای من ارزش عینی دارد زیرا یک دهاتی خود در ماشین برایم تعریف میکرد در یکی ازدهات قزوین کدخدا تنها مغازهدار ده است هر پیت نفت را به قیمت بیست لیتر از قرار هر لیتری ۳ ریال میفروشد و اضافه پیت نفت را ۲۲ ریال حساب میکند، به ازای ۲۰ لیتر نفت ۸۲ ریال میگیرد. توجه نمایید پیت خالی را شرکت نفت ۱۸ ریال حساب مینماید ولی کدخدا ۲۲ ریال میفروشد.
آن وقت پیت خالی را پس نمیگیرد و نفت بدون پیت هم فروخته نمیشود. با چنین وضعی تعریف میکرد در هر خانه تعدادی پیت خالی موجود است. فقط بعضی از دهاتیها که پیتها را به خود شهر برمیگردانند هرعدد ۱۸ ریال تحویل شرکت نفت میدهند.
دهاتی (مذکور) میگفت چندین بار به ژاندارمری محل شکایت کردهایم ولی هردفعه کدخدا با تهدید ما و تطمیع ژاندارمری جلو شکایت ما را گرفته است. بدیهی است از نظر این دهاتی هم ژاندارمری پشتیبان زورگو جلوه میکرد.
بررسی جزیی از زیربنای اقتصادی اصلاحات ارضی هم بیفایده نیست. با تقسیم اراضی سیستم تولید در کشت ایران تغییری نکرده است. بالنتیجه مقدار تولید نیز افزایش نیافته و درآمد دهقان هم به همان مقدار قدیمی خود ثابت مانده است. بدیهی است لازمه افزایش تولید تغییر سیستم کشت میباشد و این تغییر را در مدت سه یا پنج سال که دورههای اصلاحات ارضی است نمیتوان ایجادکرد. هنوز نه در دهات، تراکتور جای گاو را گرفتهاست و نه کود شیمیایی جز در مزارع نمونه یا مزارع مکانیزه که متعلق به ارباب هاست، وارد شده است.
اگر به آمارهای موجود مراجعه شود درآمد سرانه دهاتی تفاوت محسوسی نکرده است؛ ولی از طرف دیگر هزینههای جدیدی که در اثر بازشدن پای شهر به ده و ورود کالی شهر به ده ایجاد گردیده باعث شدهاست که دهقان با تعداد درآمد ثابت قبلی هزینه زندگی را بیشتر بنماید.
بالنتیجه دهاتی به سمت قرض و وامهای بیشتری از شرکتهای تعاونی و سرمایهداران شهری روی آورده است. اغلب دهقانان حتی در برخورد کوتاهی که درعرض یک ساعت در یک اتوبوس داشتهاند از برنج تومنی یک قران یعنی ۱۲۰٪ شکایت میکنند. اغلب محصولات سلف فروشی شده است.
نتیجه اینکه دهقان درعرض هر سال به مقادیر بیشتری از زندگی خود را ازدست میدهد و اغلب با رها کردن خانه و زندگیشان به بیکاران شهری اضافه میشوند. این وضع به تحریک ناهماهنگی در تغییرات زیربنای تولیدی و زیربنای فرهنگی اصلاحات ارضی است.
اصلاحات ارضی در ایران یک زمینه ضدانگیزهای داشت بدون اینکه سرعت رشد تولید را فزونی بخشیده باشد.
در همین تغییر روبنایی هم عدالت اجتماعی رعایت نشدهاست
در اثر همین ناهماهنگی است که در مدت کمتر از پنج سال طبق آمار مجله تحقیقات اقتصادی نزدیک به ۶۰٪ قناتهای ایران خشکیده است و با توجه به ارزش قنات در کشاورزی ایران به سادگی میتوان آینده کشاورزی ایران را حدس زد.
در منطقه خمسه که با صدور گندم در سالهای قبل همواره تجار گندم وضع بسیار خوبی داشتهاند ولی پارسال در زنجان صحبت از ورود گندم بود.
نتیجه اینکه در طرح اصلاحات ارضی:
۱ـ تغییر روبنایی بوده و ضدانگیزهای نه زیربنایی که قدرت تولید را فزونی بخشد.
۲ـ حتی در همین تغییر روبنایی هم عدالت اجتماعی رعایت نگردیده است.
در اثر عدم رعایت دو اصل فوق، دهاتی امروز بسیار ناراضیتر از دهقان سال ۱۳۴۱ میباشد. از نظر آگاهی در سال ۴۱ اگر پیشروترین افراد نمیتوانست از اصلاحات ارضی صحبتی بنماید، امروز هر دهقانی در دورافتادهترین نقاط آذربایجان و سیستان به سادگی صحبت از مساوات و از بین بردن اختلافها را مینماید.
مسألهای که بیشتر دهاتی را تحت فشار قرار میدهد صعود قیمتها است. درعرض چند سال گذشته شاخص واقعی هزینه زندگی حداقل ۱۵ درصد بالا رفته است. در سال جاری تا حال این مقدار بدون شک از ۲۰٪ گذشته است.
وقتی افزایش قیمت مواد اولیه تولید دهاتی تفاوت زیادی نکرده است هنوز او مجبور است محصولات میوه ـ حبوبات - غلات خود را به واسطه بفروشد و واسطهها هم با همان سیستم قدیمی با توجه به احتیاج مبرم آنها به پول، رفتار دزد سرگردنه را دارند.
نتیجه اینکه دهاتی با درآمد قدیمی قدرت خرید قدیمی را هم از دست داده است.
در مشاهده و مقایسه وضع کارگران امر ترافیک ـ مسکن ـ بهداشت و نظایر آن درمرحله و اقدامی که به عمل آمده است عملاً با چنین شکستهایی مواجه شده است.
رژیم به علت ماهیت درونیش از اصلاح جامعه عاجز است
مجموعه این مسائل در ذهن هر فرد روشنفکر این مسئله را نشان داده است که رژیم نیز خود به علت ماهیت درونیش از اصلاح جامعه عاجز است و خود به خود در جستجوی راه حلها هرکس به این نتیجه میرسد که تنها راه حل با شرکت توده مردم در امر اصلاح ممکن است.
اینکه تمام افکار حتی بدون اطلاع کامل از ماهیت امر، به سمت انقلاب مسلحانه کشیده میشوند معلول همین تصور است که تنها با انقلاب مسلحانه میتوان توده مردم را به سمت یک حرکت عمومی سوق داد و عجیب اینکه این مسئله است که در برخورد با مردم کاملاً به چشم میخورد.
هرکس وقتی صحبت ازاصلاحات میشود با کمال بیاعتمادی میگوید تنها راه، راه ویتنامیها یا فلسطینیها است.
این طرز فکر را در توده مردم شما در میان حتی بارفروشان میتوانید بیایید. به این طریق کلیه قسمتها را به شرح ذیل خلاصه مینمایم.
در مرحله اول تبعیضها و برخورد با مسائل مختلف فرد را از زندگی عادی عاصی مینماید و اقدام علیه وضع موجود را به هر طریقی که ممکن است توصیه میکند.
در مرحله دوم عدم موفقیت رژیم در از بین بردن تبعیضها و تشدید نارضایتیهای مردم به طور مستمر باعث تشویق هر فرد در راهی که پیش گرفته است میشود.
مسائلی که رژیم نمیتواند حل نماید.
۱ـ تغییر در هر قسمت جامعه مستلزم تغییر افراد و عناصر متشکله فعال آن قسمت است، برای چنین تغییری باید فرد دارای هدفی باشد چون در درون رژیم هرکس به خاطر هدفهای خویش میکوشد پس امید به تغییرات بنیادی در درون رژیم بیشتر واهی است تا واقعیت، به نظر [ میرسد] شما نمیتوانید به افراد هدف بدهید.
۲ـ محو یا حداقل کم کردن بهرهکشی و استثمار و تعدیل ثروتها و از بینبردن تبعیضها.
دراین مورد لازمه ازبین بردن حتی نسبی تبعیضها این است که باید مقداری از منابع طبقات بالا را از دست داد و این مسئله در تقسیم سود کارخانهها کامل مشهود است؛ ولی چون طبقات موجود حاضر نیستند حتی جزیی از منافع خود را ازدست بدهند لذا هر روز نه تنها تبعیضها کمتر نمیشود بلکه بیشتر میگردد.
۳ــ حتی در زمینه عدالت اجتماعی رژیم حاکم به شدت از منافع طبقات بالا پشتیبانی مینماید. اگر شما چند روز مأمورین هوشیاری در دادگستری بگذارید تا آمارگیری نمایند به وضوح مشاهده خواهید کرد تمام مردم کفه ترازوی تمام قضاوتها را به نفع طبقات بالا سنگینی مینمایند.
۴ــ تغییراتی که شما ایجاد مینمایید در تمام مراحل به جنبه روبنایی آن توجه مینمایید نه به زیربنا. زیرا در تغییر زیربنایی باید توده مردم شرکت نمایند و شما نمیتوانید تمام مردم را در این تغییر سهیم کنید و بالنتیجه برنامههای شما همیشه ناقص از آب درمی آید.
۵ــ [به] مجموع مسائل فوق، مسئله «شخصیت» در کشورهایی نظیر کشور ما اضافه میشود. به دلیل ترسی که مردم از دستگاههای قضایی و امنیتی دارند در مقابله با رژیم حالت دوگانگی به خود میگیرند.
در مقابل یک مأمور دولت (مردم) تعریف دولت (را) هم ممکن است بکنند ولی به دلیل ترسشان هر لحظه شکاف بیشتر ما بین خود و دولت احساس مینمایند.
این امر به صورت تحقیر شده در میآید که وقتی مجال پیدا نماید مافوق حتی مافوق اختلاف طبقاتی، حالت انفجاری دارد.
با این عوامل است که در موقعیت فعلی با تأثیری که (اوضاع) ویتنام و فلسطین در میهن ما گذاشته است هر چند نفر که با هم جمع میشوند به فکر ایجاد کانون تعاونی میافتند و مادام که موارد فوق حل نشده است باید بلانقطاع شاهد به وجودآمدن دستجاتی نظیر آنها که دستگیرشده یا نشدهاند بود.
امضاء: سعید محسن
بخشهایی از دفاعیات سعید محسن
سعید محسن در دادگاه شاه چنین گفت:
«ملت ایران ملزم نیست از یک فکر ارتجاعی تبعیت نماید.این قوانین اصولاً معلول دوران دیکتاتوری است و برای ملت مورد قبول نمیباشد. نفس تکامل ایجاب میکند که هر چه پوسیده است دور انداخته شود. اگر سیستم شما سیستم مترقی است چه ترسی از توطئه و تحریک مردم به قیام مسلحانه دارید؟ در محیطی که حقوق مردم بهحق پرداخته شود مگر مردم دیوانهاند که اسلحه به دست گیرند. اسلحه برای ما وسیله دفاع از شرف انسان است.کارگر وقتی اسلحه به دست میگیرد که به شرافت وی که کار او و حیات اوست تجاوز شود. ما نیز برای دفاع از جان و مال و ناموس مردم اسلحه به دست گرفتهایم. یک عده تحصیلکرده روشنفکر نه سادیسم دارند و نه دزد سرگردنهاند که اسلحه به دست گیرند. مگر برادران سیاهکل، بهترین و پاکترین جوانان جامعه نبودند. شما با تمام تلاشتان نتوانستید در بین ۱۷۰نفر گروه ما (مجاهدین) فردی که از نظر اخلاقی و انسانی دارای عالیترین مزایای اخلاقی نباشد پیدا کنید. ما بدین جهت سلاح به دست گرفتهایم که شرافت انسانی جامعه خودمان را در خطر تهدید دزدان سر گردنه دیدهایم».
«مطمئنم که در اینجا نیز فاتح اصلی مائیم نه شما؛ و بالاخره ماییم که شما را با مسلسلهایمان به خاک و خون خواهیم کشید؛ و از هر قطره خون ما هزاران جوان اسلحه به دست خواهد جوشید و قصرهای فرعونی و سلطنت و حاکمیت دروغین شما را درهم خواهند کوبید. حرکت تاریخ عالیترین گواه ماست».[۹]
متن دفاعیات سعید محسن که آن را در زندان روی کاغذ سیگار نوشته است[۱۰]
تیرباران سعید محسن
در شهریور سال ۱۳۵۰ بر اثر ضربه ساواک شاه، بنیانگذاران سازمان و اکثر کادرها و اعضای آن دستگیر شدند. سعید محسن از جمله دستگیرشدگان بود. ساواک که از موضع او در رأس سازمان اطلاع داشت، در ۴ خرداد۱۳۵۱، او را بههمراه محمد حنیفنژاد، علی اصغر بدیعزادگان و اعضای مرکزیت سازمان، محمود عسگریزاده و رسول مشکینفام به جوخه اعدام سپرد. محل دفن وی در قطعه ۳۳ بهشت زهرا در تهران است.
آقای محمد سیدی کاشانی میگوید:
«سعید در هیچ شرایطی مضطرب و پریشان نمیشد. نشاط و سرزندگی همیشگیاش رو از دست نمیداد. یادم میآید اردیبهشت ۵۱ که دادگاه شاه، بنیانگذاران و اعضای مرکزیت و کادرهای سازمان رو محاکمه میکرد، من با اون و دو نفر دیگه از بچهها همسلول بودیم. وضع روحیاش هیچ تفاوتی با شرایط قبل از دستگیری و خارج از زندان نداشت. همونطور شوخ و با نشاط برامون شعر میخوند و شوخی میکرد. افسرای زندان رو که برای بازدید سلولها میآمدند دست میانداخت؛ ولی در عینحال از وظایف خودش هیچ غافل نبود. ارتباطات مخفیانهاش رو با بقیه سلولها بهخصوص با محمد حنیفنژاد برقرار میکرد، پیامها رو میفرستاد و میگرفت. با محمد حنیفنژاد در مورد مسائل مختلف مشورت میکرد. اطلاعیه مشترکشون رو با محمد حنیفنژاد تو همین شرایط صادر کردند و به بیرون زندان فرستادند.[۱۱]
آقای عباس داوری خاطرهای از بنیانگذار سازمان، سعید محسن را نقل میکند و میگوید:
«یک روز احتمالاً همان عصر روز سی فروردین بود، برای ما از طریق ملاقات خبر اومد که چهارتا از بچهها را اعدام کردند. یعنی علی میهندوست، ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی باکری. وقتی این خبر را سعید شنید، یک حالت خوشحالی در او دیدم. اول برای من نامفهوم بود. بعد دیدم بلند باخودش میگه، خوب شد مسعود رو اعدام نکردند. مسعود موند. یعنی خوشحالی خودش رو به این صورت بیان میکرد. بلافاصله به من گفت که خوب تو را هم از اینجا میبرند به احتمال زیاد. یعنی قطعاً ما را اعدام خواهند کرد. من پیامی دارم که برای مسعود برسونی زیرا این پیام خیلی مهمه، بایستی به دست او برسه. بعد شروع کرد به گفتن. سعید گفت:
«سلام مرا به مسعود برسان. به او بگو که مسئولیتهای تو خیلی سنگین شده و تنها فردی هستی که از کمیته مرکزی باقی ماندی. تمامی تجربیات سازمان در وجود تو متبلوره. بار امانتیست که در این مرحله به تو سپرده شده. کوران حوادث زیادی را خواهی دید. فتنههای زیادی خواهد افتاد. تمامی تمجیدها نثار ما خواهد شد، چون ما شهید میشویم، و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد، چون میدانم به مبارزه خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی میشوی که خیلی خیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت. زیرا تو هر روز و هر ساعت شهید خواهی شد. یک شهید مجسم.'.[۱۱]
آقای مهدی ابریشمچی درباره سعید محسن میگوید:
«سعید محسن سمبل بسیار برجستهیی از تواضع و فروتنی انقلابی بود. اگر کسی سعید را نمیشناخت و در جریان کارها و مسئولیتهای او در سازمان نبود، از خلال رفتارش کمترین اشعهیی نمیگرفت که او در مقام و موضع رهبریکننده و بالاترین مدارج سازمان است. نشاط و سرزندگی و تلاش برای ارتقای این روحیه و گسترش آن از کارکردهای دائمی سعید بود. شادابی و سرزندگی او بسیار برجسته بود. سرشار از انگیزه انقلابی بود و واقعاً هیچ لحظهیی در زندگیش را هدر نمیداد. تا آخرین ساعتهای روز قبل از شهادتش، که او را دیده بودم، بسیار مسلط بود و تمام کارهایش را انجام میداد، همان کلاسها و بحثهای آموزشی را در زندان ادامه میداد. اصلاً در چهره و رفتارش ذرهیی از اینکه گویا فردا تیرباران میشود و نگرانی و دغدغهیی در او نمیدیدیم.
هنگامی که در زندان خبر شهادت احمد رضایی را به ما دادند، من برق شگفتی در چشمان سعید دیدم و خودش توضیح داد که: شهادت احمد، بهخصوص با این قهرمانی و پاکبازی، یک پیروزی بزرگ ایدئولوژیک بود و ما از یک مرحله گذشتیم و آنچه را که میخواستیم بهدست آوردیم و احمد کار را برای همه ساده کرد. یعنی سعید لحظهشماری میکرد که این تضاد در مسیر رشد سازمان حل بشود. آن برق شعفی را که من آن روز در چشمان سعید دیدم، امروز بهصورت احساس غرور و سربلندی هر مجاهد خلق در ابعاد صدهاهزار تکثیر شده است. اما سعید از پیش آن را دیده بود». [۱]
متن نامه سعید محسن خطاب به خواهرش
سعید محسن قبل از اعدام به خواهرش این چنین نوشته است:
«خواهرم گفتی باز چیزی بنویسم و بر دفتر نو که از تراوشات پاک احساساتت و از قطعات زیبای دوستانت مرشح است نظری بنگارم. قلمی به دستم دادی و خواستی که بر لوحهای نفتی مصور کنم، ولی نمیدانم که با تو از چه سخن گویم، از دنیای دلدادگان، از فراق و جدایی، از نگاه معصوم دخترک زیبای دهاتی بر لباس زرین آن پسرک هوسران شهری، یا از طبیعت زیبا و زیباییهای آن، ولی با تو من سخن از آن دنیایی میگویم که شاید در آن از همه جا سخن گفته باشم. از دنیایی که انسانها به خاطر سکههای زر و نقره، شکم نمیدرند و به خاطر خودکامی و خودخواهی انسانها را به قید بندگی مقید نمیسازند. دنیایی که هوسها بر انسانها حکومت نمیکند، عشقها به هوسها آلوده نمیشود و زیبایی طبیعت را مصنوعات بشری محو نمیکند. کاخ ستمگران و ثروتمندان سنگدل، دل یتیمان گرسنه را آزرده نمیسازد. انسانها درنهاد واقعی متجلی میشوند. نه گرگی درلباس میش، میدانی، آزادی و مساوات و برابری تمام مزایای جاهلیت را محکوم میکند. میدانی، برای انسان سیاه ارزش انسانیت قائل است، دنیایی که شیفتگان تمدن مسخرهآمیز قرن بیستم را محکوم مینماید، آری، آنجا نه چون آمریکای به اصطلاح مترقی، بشری را به خاطر پوست زرد یا سیاهش از ورود به دانشگاه محروم مینماید، نه چون نویسندگان حقوق بشر (فرانسه مادر آزادیخواهی) مال وجان وناموس فرزندان دلیر آفریقا و قهرمانان حماسهای الجزایر را به یغما میبرد. دنیایی که انسانها به همدیگر به چشم انسانیت مینگرند. چپاولگری و غارتگری چنگیزی را در لباس تمدن جلوه میدهند. مرزهای اقتصادی مشخص میکنند، و در استعمار جدید خون ملتها را میمکند. آری از چنین تمدنی که نرون خونخوار شهر، روم را سپیدرو کرده است. از این تمدنی که مکبثها و چنگیزها درچپاولگری به گردش نمیرسند، بیزارم. دلم میخواهد دنیایی بوجود آید که احساسات پاک و لطیف بشری جلوه نماید و انسانیت تجلی کند و بشر همدیگر را به چشم برادری و برابری بنگرد. ارزش انسانها به فضیلت و کار آنها باشد. فروردین ۱۳۴۲ '
جستارهای وابسته
منابع
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ بهای آزادی - [۱]مجاهد شهید سعید محسن، بنبستشکن و راهگشا
- ↑ پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آنکه در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
- ↑ پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آنکه در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
- ↑ پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آنکه در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
- ↑ پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آنکه در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
- ↑ نوشته سعید محسن، نشریه مجاهد، فوقالعاده مهر ۱۳۷۶
- ↑ سازمان مجاهدین خلق ایران - ۴خرداد، شهادت بنیانگذاران و راز ماندگاری و راهگشایی تاریخی آنان
- ↑ سازمان مجاهدین خلق ایران - ۴خرداد، شهادت بنیانگذاران و راز ماندگاری و راهگشایی تاریخی آنان
- ↑ پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آنکه در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
- ↑ پیکار - دفاعیات سعید محسن
- ↑ ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آنکه در کنار حنیف، راه جهاد را گشود