کاربر:Sayfe/صفحه تمرین4

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو

کارو دردریان زاده‌ی ۱۶ آبان ‌ماه ۱۳۲۰ - همدان، پدر بزرگ مادری‌اش اهل همدان بود. اما پدر کارو از تنها بازماندگان خانواده‌ای بود که تمامی اعضای آن در کشتار نژادی ارمنیان، در سال ۱۹۴۵میلادی قتل‌عام شدند. وی از ترکیه به ایران گریخت، دست سرنوشت او را به باغ پدر بزرگ مادری کارو کشاند و در همان جا اجازه زندگی یافت و در همان جا با مادر کارو آشنا شد و به وی علاقه پیدا کرد و پس از مدتی با هم ازدواج کردند. نتیجه این ازدواج هشت فرزند بود. سه دختر با نام‌های ژولیت،

پدربزرگ مادری وی اهـل ‏همـدان بود اما پدرش از بازماندگان خانواده  ای بود که تمامی اعضای آن طـی نژادکـشی ارمنیان، در ‏‏1915م، از بیـن رفته بودند. او از ترکیه به ایران گریخته و دست سرنوشت او را به باغ پدربـزرگ مادری ‏کارو کشانده بود. آنان نیز به او اجـازه داده بودنـد تـا در آن بـاغ زنـدگی کنـد. پس از مدتی، پدر و مادر ‏کارو، تاکوهی، عاشق یکدیگر شده و با هم ازدواج کرده بودند. حاصل این ازدواج هشت فرزند بود، ‏پنج پسر به نام های زاون، ویگن، کارو، هراند و واهه و سه دختر به نام های ژولیت، هلن و آرمینه. کارو ‏سومین فرزند خانواده بود.‏

************************************************************************************************************************************************************************************************************

کـارو دردریـان در 16 آبان مـاه 1306ش، در همـدان، به دنیا آمـد. پدربزرگ مادری وی اهـل ‏همـدان بود اما پدرش از بازماندگان خانواده  ای بود که تمامی اعضای آن طـی نژادکـشی ارمنیان، در ‏‏1915م، از بیـن رفته بودند. او از ترکیه به ایران گریخته و دست سرنوشت او را به باغ پدربـزرگ مادری ‏کارو کشانده بود. آنان نیز به او اجـازه داده بودنـد تـا در آن بـاغ زنـدگی کنـد. پس از مدتی، پدر و مادر ‏کارو، تاکوهی، عاشق یکدیگر شده و با هم ازدواج کرده بودند. حاصل این ازدواج هشت فرزند بود، ‏پنج پسر به نام های زاون، ویگن، کارو، هراند و واهه و سه دختر به نام های ژولیت، هلن و آرمینه. کارو ‏سومین فرزند خانواده بود.‏

خانوادۀ کارو به علت شغل پدر، تجارت فرش، نخست به اراک نقل مکان کردند. یک سال بعد، نیز به ‏بروجرد رفتند. هنوز دو سال از اقامت آنان در این شهر نگذشته بود که پدر در اثر سینه  پهلو در 39 سالگی درگذشت و خانواده را با چالشی جدی رو به رو ساخت.‏

کارو شاعری را از چهارده سالگی با سرودن اشعار ارمنی شروع کرد اما میل به شهرت او را واداشت تا شعر ارمنی را رها و شروع به سرودن اشعار فارسی کند. این کار مستلزم ‏خواندن اشعار کلاسیک فارسی بود. او خود، در این باره می  گوید: ‏‏« اشعار کلاسیک را نخواندم بلکه بلعیدم چون نمی  خواستم مردم بگویند این یک شاعر ارمنی است که ‏فارسی هم می  نویسد. می  خواستم به عنوان شاعری فارسی پا سفت کنم».[2]

کارو خیلی زود به خواستۀ ‏خود رسید‎.‎ او در کتاب برادرم ویگن می  نویسد :‏

«من در آن دوران از معروف  ترین شعرای ایران بودم. حتی، نصرت رحمانی که پابه پای من از ‏شهرت همه جانبه برخوردار بود از من عقب افتاد … علتش خیلی ساده بود:‏ ‏ نصرت رحمانی عصیان صامت بود. من عصیان عاصی …  ‏

و من یک وقت متوجه شدم که ویگن برادر کارو نیست …  کارو برادر ویگن شده است! باور ‏کنید. در همان زمانی که من و نصرت رحمانی معروف  ترین شعرای دوران بودیم، زمان ِ منحصر به ‏کشور ما وقت نداشت که نیما را بشناسد …  و گرنه امکان نداشت نصرت رحمانی و من ـ به ‏خصوص من ـ یکه تاز دوران باشیم. در همان دوران، شعرای یکپارچه  ای داشتیم که به یک طریق ‏بزرگ بودند. احمد شاملو، سیاوش کسرایی، امید خراسانی، هوشنگ ابتهاج، اخوان ثالث، نادر نادر ‏پور، اینها همه وجود داشتند. اما در آن دوران، من معروف  ترین شاعر روز بودم».‏[3]

به نظر می  رسد آنچه سبب این شهرت برای کارو و استقبال مردم از کارهای ادبی او شده بود نگاه انسانی او ‏به تمام جنبه  ها و پدیده  های زندگی در آن روزگار بوده، نگاهی که با دیدن هر رویدادی شعریا نوشته  ای ادبی ‏می آفرید از جنگ، تبعیض نژادی، ظلم، فقر، آوارگی، تنهایی، عشق و بی  وفایی گرفته تا نوشتن ‏نامه  هایی به یوری گاگارین، کِنِدی و …  .

کارو در آغاز کتاب ماسه  ها و حماسه  ها  جمله ای از رومن ‏رولان آورده که نشان دهندۀ نوع نگاه خودِ او به هنر است: ‏‏«اگر هنر و حقیقت نمی  توانند با هم زندگی کنند، بگذار هنر بمیرد. هنری که در برابر انسان مسئول ‏است و متعهد»‏.[4]

آنچه سبب می  شود این نوشته  ها ساختگی به نظر نرسند زندگی سخت کارو و خانوادۀ او در کودکی است که سبب شکل  گیری چنین نگاهی به جهان شده. شاید این نگاه تیره و ‏حتی متأثر  از نگاه صادق هدایت به جهان باشد اما تا حدود زیادی واقعی است. شاید به همین دلیل است که در نخستین کتابش وصیت  نامۀ خود را می  نویسد و می  گوید که دیگر به ‏عنوان کارو مرده است و از این پس هرچه می  نویسد برای انسان است، برای انسان رنج کشیدۀ ‏قرن ما، هرچند که تلخ باشد، هرچند که تاریک باشد : ‏

« قرن ما، صدف نیست،

‏ ماسه است…

‏ غزل نیست … ‏

حماسه است … ‏

در چنین قرنی، من نمی  توانم با همان کلمات، به همان طریق و همان سلاح ـ که در گذشته  های قرون ‏شاعران، ساربان کاروان، شترها را به آهسته راندن دعوت می  کردند ـ کاروان  های رنگارنگ قرن ما را، ‏شکم کاروان گرسنگان را به نان نطلبیدن، قلب کاروان بردگان را به آهسته تپیدن، اشک زندگی ساربان ‏کاروان ملیون  های ِ مرگ ِگمنام را در تقاطع صلیب  ها به فرو نریختن دعوت کنم ! شاعر قرن ما، ‏نویسندۀ قرن ما، همان گونه که نتیجۀ طبیعی شعر و ادب قرون دیرین است، فرزند اجتناب  ناپذیر ‏قرن ماست ! …  ‏

بنابراین، سخن او نمی  تواند معلول صرفاً یک علت باشد. سخن سرای قرن ما ـ خود ـ معلول ِ بلافصل ‏ِ یک سری علت  هاست …  و سخنش جرس ِ سپیده  دم بیداری ملت  هاست».‏[5]

سروده‌های کارو انتقادی و بازتاب حقایق تلخ‎ ‎زندگی‎ ‎انسان‎ ‎است. موضوعاتی چون ‎فقر،‎ ‎ظلم‎ ‎و‎ ‎جنایت‎ ‎در ‏جوامع جایگاهی ویژه در آثار وی دارد. افزون براینها، کارو با احساسی سرشار خالق قطعات و اشعار ‏زیبای‎ ‎عاشقانه‎ ‎است.‎ ‎عشق‎ ‎انسانی نیز بخشی قابل توجه از آثار او را تشکیل می‌دهد. جسارت بیان ‏حقایق با احساسی سرشار و با زبانی قابل فهم برای‎ ‎تودۀ ‎مردم و انتخاب موضوعات پر مخاطب ‏و مورد توجه نسل جوان از عوامل مؤثر در اقبال عمومی به آثار کارو محسوب می  شود. وی توانست بخش بزرگی از‎ ‎جامعۀ‎ ‎جوان‎ ‎ایرانی را‎ ‎با‎ ‎ادبیات‎آشتی دهد‎.

قیافۀ کارو تنها به درد شاعری می  خورد، آن هم شاعری که جرئت می  کرد در یک کتاب هم به ‏چارلی چاپلین نامه بنویسد هم به یک الاغ، هم به کِنِدی و هم به خودش. این پیشرو بودن و چنین جسارتی ‏امروز هم سبب تعجب خواننده می  شود چه رسد به زمانی که کتاب نامه های سرگردان کارو به چاپ رسید.‏

‏کارو بیست سال پایانی عمر خود را در امریکا و نزد خانوادۀ برادرش، ویگن، ‏گذراند. زندگی پریشان و بی سروسامان او نمونه ای از زندگی ده  ها جوان شوریده  حال و شاعر مسلک در تهران سال های پس از کودتای ‏‏1332ش بود که راه تسکینشان را در خود ویرانگری می  جستند و از این شیوۀ زندگی برای خود نام  آفرینی می  کردند. با اینکه کارو از لحاظ جسمی از همۀ آنان استوارتر بود ‏و تا آستانۀ هشتاد سالگی دوام آورد، از همه احساساتی  تر بود. او در زمان حیات خود و در اوایل دهۀ ‏‏1350ش شاهد مرگ هنری خود بود. کتاب  های او تا سال  های پایانی دهۀ 1360ش نیز همچنان به فروش می  رفت اما کاروی شاعر دیگر مرده بود ‏و این را خود وی نیز می  دانست.

هنگامی که فرشتۀ زندگی او (مادرش، تاکوهی دردریان) از دنیا رفت ‏کارو به برادرش ویگن در امریکا پیوست و کوشید تا در آنجا به زبان  های انگلیسی و فرانسوی ترانه بسراید که تلاشی ناموفق بود. پس از مرگ ویگن، شاید دیگر تمایلی به ماندن در این دنیا نداشت. کارو دردریان در 2007م/ 1386ش در هشتاد سالگی در کالیفرنیای امریکا در آسایشگاهی به نام دهکدۀ ‏مریم چشم از جهان فرو بست.‏

کارو پس از جدایی از همسرش، کارمن، دیگر ازدواج نکرد. حاصل این ازدواج سه فرزند است دو دختر و یک پسر به نام  های رمی، ‏ربکا و رنه.‏

از آثار کارو می  توان صلیب شکسته، نامه  های سرگردان، ماسه  ها و حماسه  ها، خاطرات یک ‏گورکن،پروازهای فکر، دو بیتی  ها، برادرم ویگن، کفرنامه و سایۀ ظلمت را نام برد‎. مطالبی که در ادامه ارائه شده گزیده  ای از سرگذشت بی  سرنوشت کاروست که به دست خود وی در کتاب برادرم ویگن نگاشته شده‎ ‎و ‏موثق  ترین منبع در خصوص زندگی این شاعر فریادهاست. ‏

«همدان»

زیر پای عظمت الوند به دنیا آمدیم. همدان شهری که برای بچه  هایش ـ به جای ترکه  های موسوم به اسب ـ حداقل یک شیر سنگی دارد. همدان شهری که اشک کودکی  های ازیاد رفته  مان، در موازات اشک عظمت از یاد رفته  اش، قطره ‏قطره از دامن ابدیت الوند به دامن پاره پارۀ شب افتخارات آواره فرو می  بارد … ‏

مرد بود.

این را مرد بزرگی گفته است،

مرد بزرگی به نام مادر ما

و خود، به عنوان مردی دنیا دیده و شهد و شرنگ روزگار چشیده، می سپارد، دخترش را ـ مادر نازنین ‏ما را ـ می سپارد به دست آن مرد غریب … . ‏

خزان باغ گاسپارخان یعنی بهار به خزان تبدیل شده‎. ‎

‏گاسپارخان پوزش صامت پیر مرد را ـ از اینکه ازقدرت تپیدن قلب  ها خبر نداشته ـ پذیرا  می  شود‎… .

وگل  ها پر می  گیرند … . ‏گل  ها پر می  گیرند و پر می  کشند به سوی آسمان … تا آنجا به هشت بچۀ یتیم آینده خبر دهند که ‏عقد تولد شما ـ بدون اجازۀ شما ـ بی  خبر از شما در زمین بسته شد. بین دختری پانزده ساله، که در ‏آن زمان حتی تصور یک بوسۀ اشتباهی برایش امکان نداشت ‎و مردی که با کوله  پشتی یک سرگذشت به خاک سپرده بر دوش به سوی سرنوشتی بیگانه با ‏سرگذشت او قدم بر می  داشت … . ‏‎ ‎

و عروسی مفصلی برگزار می  شود …

‎عروسی ساده و مفصل، آنچنان که شایستۀ سال  های از یاد رفته، نمک  شناسی ها و مردانگی  ها بوده است‎. آخ، اگر فرزندان آیندۀ انسان در شب عروسی انسان شرکت داشته باشند …

اگر می  توانستند ‎ ! … ‎

درخت  ها نفهمیدند …  هیچ نفهمیدند که بناست در آینده، در شمار میلیون  ها برگ بی  صاحب از ‏هشت برگ بی  صاحب جدید نیز پذیرایی کنند‎…  ‎

این درخت  ها نفهمیدند  …

بادهای خانه بر دوش نفهمیدند.

و آفتاب ـ مثل همیشه ـ وقت نداشت‎ …  ‎

آفتاب مثل همیشه بزرگ  تر از آن بود که در وقت خلاصه شود.

آفتاب متوجه نشد که با آن عروسی که در باغ شورین برگزار شد هشت نفر دیگر بر جیره  خواران ‏خوان بی  دریغ انوار مجانی او، افزوده شدند. ‏

‎ ‎آفتاب اصلاً متوجه نشد.

بهار هم متوجه نشد‎ ‎‏ … ‏

بهار آقاست اما این آقا را عشق  ها وهوس  های ولگرد، چون نسیم ولگرد شبانه، دچار مکافاتی شبانه کرده  اند  …  ‏

بیچاره بهار…

اگر وقت داشت …  اگر می  گذاشتند آقایی خودش را به خرج دهد، هرگز پاییز جسارت اظهار وجود  ‏نمی  کرد‎  …

‎ آخ اگر بهار می  فهمید که ما هرگز ـ چون میلیون  ها فرزند این قرن بی صاحب ـ افتخار دیدنش را ‏نخواهیم داشت  …  اگر می  فهمید …  هرگز این عروسی در آن با غ شورین انجام نمی  گرفت.‏

اما بهار نفهمید …

آفتاب هم نفهمید …

زمان هم حوصلۀ فهمیدن نداشت‎ ! ‎

و بنا براین، آن عروسی، در باغ شورین، انجام گرفت … ‏

‎و کارخانۀ آدم  سازی به راه افتاد.

پدر ما یک ارمنی متعصب بود ـ ارمنی متعصبی که همه چیزـ جز تعصب و مردانگی ـ او را جنگ ‏اول جهانی از او گرفته بود‎ ‎‏ …‏

شاید، به همین علت بود که این چنین مرتب و بلا وقفه بچه پس انداخت.‎ هر یک سال و نیم یک بار یک بچه.

از لحاظ پدرم قضیه شوخی نبود. نمی  توانست باشد. بیش از یک میلیون ارمنی را در مسلخ جنگ اول ‏جهانی، با فجیع  ترین روش  های ضد انسانی، به خواب جاودانی پیوست داده بودند  …  لازم بود ملت ‏ارمنی را از انقراض نجات داد‎.‎

پدرم سهم خودش را بیش از سایر ارامنه در نظر گرفته بود و اگر زنده بود، اگر می  ماند ما اکنون ‏به جای هشت خواهر و برادر، حداقل سی و شش برادر و خواهر بودیم. ‎

بیچاره مادرمان چکار می  کرد ؟!

جزئیات دوران کودکی را چه کسی به یاد دارد که من داشته باشم ؟‎! ‎ اما می  دانم تا هنگامی که پدرم بود سفرۀ ما افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا نکرد.‏ ‎ ‎هنوز پدرم زنده بود که ما از دامنۀ الوند دور شدیم. رفتیم اراک‏‎ … ‎. پدرم به تجارت فرش اشتغال داشت. گمان می  کنم کارش ایجاب کرده بود که ما را به اراک ببرد. نمیدانم چه شد که روی هم رفته یک سال بیشتر در  اراک نماندیم.

ما به بروجرد رفتیم. در بروجرد، همانجا که پدرم در 39 سالگی علی  رغم هیکل ورزیده و سلامت بی  چون وچرایش ـ ‏با یک سینه پهلوی ساده، پیوندش را برای همیشه با زندگی گسست، در بروجرد بود که پدرم ـ به فرمان سرنوشت ـ نا بهنگام  تر از آنچه انتظار می  رفت به خواهران و ‏برادرن خود پیوست.‎

به هر حال، از آن روزی که پدر مرد، از همان روز که یک صلیب گمنام ـ پدر نازنین ما را ـ در ‏جوار کلیسایی گمنام در راه بروجرد ـ ملایر، زیر خروارها خاک مصلوب کرد، آفتاب زندگی ما هم ‏، در سپیده  دم بیدار از آرزوهایمان، غروب کرد.‏

و بعد از آن، هرچه بود درد بود، درد بی  پدری  …  درد بی  پدری  …

بعد از آن هرچه بود حسرت بود، آه بود. احتیاج بود و دربه دری … و دریغ. من و ویگن، وقتی ‏پدر ما مرد، آن قدر بی  خبر از دو جهان بودیم، آن قدر بی  خبر و کوچک، که حتی با یک قطرۀ اشک ‏ترانه  ای به نام لالایی برای خواب ابدی پدر نازنینمان نسرودیم … ‏.

به ما هیچ نگفتند که او مرده است  …  به ما گفتند که او به “سفری دور و دراز” رفته‎.‎

ما هم بچه  تر از آن بودیم که بفهمیم “سفر دور و دراز” یعنی چه؟‎ ‎‏ … ‏

افسوس  …  هزار افسوس … .

و افتخار پیدا کرد‎ ‎‏ … ‏

منظورم سفرۀ ماست  …  افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا کرد  … ‏

‎‎اینکه می  گویم  افتخار تصور نکنید با کنایه می  گویم، نه ! … . به خاک از یاد رفتۀ پدرم نه !

سفره  ای که با گرسنگی حدأقل برای یک مدت محدود، آشنا نبود، به درد مهمانخانه می  خورد، نه به ‏درد خانه‎ !‎

وکشیدیم بار گرسنگی را شهر به شهر، خانه به خانه … ‏

‎و سر کشیدیم شرنگ می شهدآفرینش را، پیمانه به پیمانه.

دیگر دستمان به الوند نمی  رسید تا از او، از عظمت او، برای نجات استعداد گرسنه  ای که داشتیم، کمک ‏بگیریم    …  دیگر دستمان به دامن الوند نمی  رسید، تا فرداهای سیاه را ندیده، به خاطر خوش دیروزهای ‏سپید، سر بر دامن برف پرورش بگذاریم و بمیریم‎ …  ‎

نه تنها الوند  …  اصلاً دستمان به هیچ جا نمی  رسید‎ …  ‎

وهیچ نفهمیدیم چطور شد که یکباره خود را در زادگاه ستار خان یافتیم ‎ … ‎

نان ما را به آنجا کشانده بود  … ‏

‎و نان  آور ما، برادر بزرگ ما زاون بود …

زاون یک مرد  …  یک انسان

آه !  …  ای مردان واقعی روزگار، ‎

ای انسان  های گمنام‎! ‎‏ … ‏

نام نام  آوران روزگار ـ به پاس گمنامی بی  جهت شما ـ بر نام  آوران روزگار حرام باد‎.‎

این مرد شانزده ساعته  … . 16ساله نمی  گویم …  تازه « ساعت » هم بیخود گفتم « ثانیه » صحیح  تر است‎ … .‎

این مرد  …  این زاون چقدر به ما محبت کرد. ‏

محل کارش نزدیک دهی بود به نام  برج نمی دانم کدام سمت مراغه …  دهی زیبا، سبز و سراپا صفا‎ ‎‎،‎با مردمی پای تا سر سادگی و انسانیت. ‎

حیفِ دهات نیست و دهاتی  ها ؟‎!‎

خاک بر سر شهر و دیوارهای آفتاب گیرش‎! …  ‎

سلام بر هر پرندۀ گمنام، با نالۀ شبگیر آفتاب گیرش‎ ! … ‎

سلام به صفای دهات‎ …  ‎

سلام به دهات، طبیعی  ترین تکیه  گاه طبیعت انسانی.‎ ‎

ما هشت بچه بودیم. روی هم رفته 81 سال داشتیم  … ‏

‎16 سال از 81 سال ازآن خود زاون بود؛ به عبارت ساده  تر، یک پسر 16 ساله، بار پرورش یک جمع 65 ساله را، به دوش گرفته بود‎.‎

اول تابستان بود که وارد برج شدیم  … ‏

‎‎سه ماه تابستان را زیر سایۀ زاون و مادرمان، با خر سواری  ها، ازکول یکدیگر پریدن  ها ودنبال ‏پروانه  های وحشت  زده دویدن  ها، با خنده  های مستانه در پهنۀ چمن ها … با استفاده از بازی انور ‏آفتاب با علف  های بی  صاحب دمن  ها  …  با کتک خوردن  ها و کتک زدن  ها گذراندیم  … ‎

دوران کوچ کردن  ها شروع شده بود.

‎‎دوران کوچ کردن  ها و پوچ کردن  های زندگی.

خدا می  داند با چه فلاکتی، مادر و سرپرست  ما، زاون، ما را به مراغه رسانیدند‎.‎جنگ شروع ‏شده بود … ‏

وقتی وارد مراغه شدیم بدون آنکه بدانیم چرا، ترس ـ ترس نه ترسیدن  های آنها که می  دانستند چرا می  ترسند ـ سراپای وجودمان را در برگرفته بود  …  در آسمان مراغه از آفتاب خبری ‏نبود  … از مفهوم آفتاب هم خبری نبود  …  . آفتاب مفهوم خودش را از دست داده بود  …  یعنی، روزها تاریک ‏بود  …  و شب  ها، شب های تاریک،خجلت  زده از خجلت آفتاب، روشنی چراغ  ها را پذیرا نمی شدند  … ‏

وه ! چه غم انگیز است. چقدر اسف  بار و غم  انگیز است قیافۀ مادری که هشت بچۀ یتیم، در ماتم  زدگی پارۀ دامن شب گرسنگی  ها، دیده  شان به دست خالی او دوخته شده است  … !‎

خانۀ ما تابوتی بود در تابوت بزرگ  تری به نام مراغه‏.

آخ! اگر می  دانست.

منظورم ویگن است …  اگر می  دانست که استالین در اوج تصفیه  های خونین سال  های 1936 ـ ‏‏1938م گیتاری برای او تهیه می  بیند که طنین  پرداز تک نغمه  های دوران کودکی او باشد ‎ … ‎

گیتار را استالین به خانۀ ما فرستاد  …

‎گیتار را جوان برازنده  ای به نام باریس با خود به آشیانۀ تهی از دانه و بیگانه با ترانۀ ما آورد ‎ … ‎

‎باریساز کسانی بود که چون هزاران ایرانی مقیم  روسیه توانسته بود با مصیبتی توان  فرسا جان ‏خود را از تصفیه  های خونین نجات دهد و به زادگاه خود پناه آورد‎.‎

وتصادف روزگار باریس را، خودش را نه، قلب باریس را به تب تپش های عشق خواهر بزرگم،  هلن، ‏‏دچار ساخت  … ‏‎ ‎

و همراه با این فراری زندان استالین بود که گیتار، با نغمه  های شب  زنده  دار، پنجره  های بستۀ حنجرۀ ‏ویگن را به سوی آفتاب باز کرد  … ‏

‎‎در مراغه بود که  ویگن برای نخستین بار ویگن شدن  را آغاز کرد.‏

‎من نمی  دانم در قاموس بشری دردناک  تر، غم  انگیز  تر و شکننده تر از فقر کلمه  ای یافت می  شود‏؟‎!…

تصور نمی  کنم  …  نمی  توانم تصور کنم …  واین گناه من نیست، این گناه بشریت است.

و در کلبۀ فقر، کلبه  ای که سفره  اش کفن نگاه  های گرسنه است  …  نغمۀ گیتار، چه طنینی می  تواند داشته باشد ؟‎! … ‎

خواهش می  کنم  … ‏‎ ‎

از شما که این سرنوشت بی  سرگذشت را می  خوانید، نه ! … . از اشک  های خودم.

از اشک های نود و پنج در صد فراموش شدۀ خودم …  خواهش می کنم که تا دستور ثانوی، فرو ‏نریزند‎ … !‎

از اشک های نود و پنج در صد فراموش شدۀ خودم خواهش می کنم که به احترام شیر مادرم تا هنگامی که ‏حوصله دارند  … تا هنگامی که حتی حوصله ندارند، فرو نریزند ‎ … ‎

من وظیفۀ سنگینی را به عهده گرفته ام  …

وظیفۀ سنگینی به نام هیچ ‎ ! … ‎

وظیفۀ سنگینی به نام پوچ‎ ‎‏ … ‏

تصور نکنید که پوچ تصور کردن، آسان است … ‏

‎‎و تصور نکنید که هیچ از پوچی هراسان است‎ …  !‎

انسان درست هنگامی بزرگ می   شود که صمیمانه احساس می کند، هیچ است ‎ … ‎

انسان درست هنگامی از کشیدن بار خجالت، خجالت می  کشد، که صمیمانه احساس می  کند که حتی ‏هیچ یعنی، بزرگ  ترین و قابل لمس ترین حقیقت  ها پوچ است  …  افسوس! ‎ … ‎

اشک های من خواهش مرا پذیرا نمی  شوند … ‏

‎‎سراپا اشکم  …  یک دسته اشک  … ‏

‎‎و در خانۀ ما، آن کلبۀ بی پناهی که خودش تصور می  کرد، خانه است از آفتاب خبری نبود در آن ‏دوران تلمبار هیاهوی همه  گیر، نالۀ محزون یک گیتار شب گیر، به چراغ کم نور کلبۀ ما می گفت که : ‏

باور کن …  تو آفتابی … ‏

اما چراغ خانۀ ما، مادر ما، می  دانست که آفتاب خانۀ ما، پدر ما، در یک گوشۀ پرت بین راه ملایر ‏و ‏ بروجرد غروب کرده است‎ …  ‎

چراغ خانۀ ما، مادر ما، می دانست که زندگی ما را ـ چون زندگی هزاران، صدها هزار کودک یتیم ـ ‏مرگ در بن بست چراگاه چراها مصلوب کرده است … ‏

آخ …  بیچاره ماما … ‏‎ ‎

نمی دانم این روزها مراغه چه قیافه ای دارد ؟‎! … ‎

اما آن روزها‎… ‎ سراپای دلخوشیمراغه خیابان مختصری بود که دو طرفش را دو سپاه سراپا صفا ـ یک ‏سری درخت ـ یک سری درخت بی آزار محبوب ـ زینت می  دادند … اگر اشتباه نکنم نام این دلخوشی ‏مختصر مراغه، بولوار بود  … و بچه  های محروم مراغه،دوستان تثبیت شدۀ بولوار بودند  … ‏

کارو و ویگن در جوانی

‎کـریستینـه

اسم آن دختر … اسم آن عشق نخستین کریستینه بود ‎ … ‎

آخ کریستینه ! … اگر بدانی در آن روزهای همه عشق، آن عشق آسمانی

‎‎و در آن شب  های همه اشک …  آن اشک  های پنهانی ‎ … ‎

من با آواز ویگن‎ …  ‎

با ساز ویگن‎ ‎‏ … ‏

خواننده  ای که آن وقت  ها هیچ تصور نمی  کرد حتی برای نا سزاگفتن، کسی نام او را بخواند‎ … ‎

من با آواز این بچه بزرگ که نامش ویگن است … من چقدر به خاطر تو گریه می  کردم‎ … ‎

آخ  …  اگر بدانی

اگر می دانستی‎ …  ‎

هیچ  کس نمی  دانست  …  هیچ  کس جز من که این نیم موسوم به کارو ویک نیم دیگر ویگن.

من و ویگن نمی  دانم چرا از همان دوران آن سوی جوانی این چنین دیوانه  وار همدیگر را عزیز می  ‏داشتیم  … ‏

ویگن دلش برای قلب من، قلب عاشق من، قلبی که اصلاً حق نداشت در گیر و دار آن فقر و فلاکت پر ‏برکت از سینۀ من به سوی سینۀ کریستینه حرکت کند  … می  سوخت‎ … ‎

تبـریـز‎

ای شاهگلی تبریز ! …

یادت هست، چقدر آب آن استخر فریبایت را، هم آهنگ با تک تک نتهایی که از گیتار ویگن پر می  گرفتند، با اشک  های خودم نوازش می  دادم؟‎!..‎

تو شاهگلی عزیز …  شاید گرفتاری  های روزگار، آن روزگاری که من شاهد بودم با تو و با تبریز ‏چه کار کرد، از یادت برده باشد‎ ‎‏ … ‏

هم ویگن را، هم اشک  هایی که من به تو تحویل می  دادم به امید آنکه اگر روزی کریستینۀ من، کریستینۀ نازنین من، به دیدارت آمد، به دیدگانش که هرگز برای من اشک نریختند، تحویل بدهی. ‎

اما من تو را ـ تبریز عزیز ـ تو را، که گهوارۀ آوارۀ خیلی از مردان بزرگ روزگار بوده است، تبریز ‏تو را که در خیلی از سال  ها، خیلی از دوران المبار، خواب آرزوی هیچ کردن ایران را، از چشم ‏حریص قداره کشان روزگار ربوده است  …  هرگز از یاد نخواهم برد‎ … . ‎

گوش کن. ای خوانندۀ ناشناس، که روحم سپاسگزار لطفی است که دورادور با خواندن این سرگذشت ‏بی سرنوشت زیر پای قلب من می  ریزی‎ ‎‏ … ‏

گوش کن‎ …  !!‎

گوش کن  …  من هنوز آن قدر عاجز نشده  ام که دروغ بگویم. اگرـ خدای نکرده ـ روزی کسی ـ نفسی ‏‏ـ هوسی، مجبورم کند دروغ بگویم، من ـ با کلی افتخار ـ و بدون تردید ـ علی  رغم فرداهای بی  پدر سه فرزندی که دارم، سینه پیش، پیشانی فراغ  …  می  روم  … ‏

می  دانید کجا ؟‎! … ‎

زیر سنگ  … ‏‎ ‎

من سال  ها روی سنگ  ها خوابیده  ام.

به پاس لطف سنگ  ها ـ آن روز از سنگ  ها خواهم خواست که تا ابد روی من بخوابند‎!!!‎

بلی … راست می  گویم، که ما ـ من و ویگن ـ مدت  ها در تبریز، مشترکاً یک شلوار داشتیم و یک جفت ‏کفش … عجیب است ! … با همۀ ادعایم اینجا کمی دروغ گفتم. اجازه بدهید دروغم را پس بگیرم‎ !‎

من و ویگن مشترکاً یک ” کاریکاتور شلوار” داشتیم و یک جفت کفش عصبانی که اغلب اوقات پاهای ‏ما خارج از کفش به سر می  بردند … ‏

‎‎و آخ که این انگشتان پاهای ما از کفش  هایی که هیچ عصبانی نبودند چقدر تو سری خوردند‎ … ‎

هم اکنون، که دارم ادامۀ این سرگذشت بی  سرنوشت را برای شما بازگو می  کنم ‎ … ‎

هم اکنون، دلم آن چنان گرفته است که گویی همۀ ابر ها را ـ همۀ هرچه ابر ـ از روز تولد زمین قبرها ‏‏ …  از روز تولد آسمان ابرها درهفت آسمان خدا وجود داشته است، فشرده  اند‎.‎

و فشرده ابرها را ـ به نام مستعار « قلب» در سینۀ صاحب مردۀ من جای داده  اند.

قلب من هم اکنون ـ گور بی  نام و نشان خاطراتی ا  ست که به قول هاکوپ هاکوپیان، شاعر آزادۀ ارمنی:‏‏  گم نشده  اند،  گر چه مرده  اند.‏

شب  ها، در اتاق ما، تنها اتاقی که داشتیم، محشری بر پا بود‎.‎

شب  ها اتاق ما، اتاق عریانی که داشتیم، عین کندوی عسل بود.

کندویی که زنبور عسل داشت، اما عسل نداشت.‏

هر یک از ما، به ترتیب سنی که داشتیم، یک کلاس از دیگری بالاتر بودیم  …  و آن وقت، شب  ها را ‏مجسم کنید  …  هشت بچۀ عاصی را مجسم کنید که شب هنگام، در یک اتاق، در یک برهوت قاب ‏کرده  … دو تا، دراز کشیده، یکی به طاقچه پریده، یکی ناپلئون  وار قدم زنان، یکی زمزمه  کنان، درس ‏خود را از بر می  کند‎  …  ‎

تلخ  ترین خاطره  ای که من از آن شب  ها دارم اعتراضی بود که مادرم یک شب به من کرد.من تازه ‏شروع کرده بودم فرانسه یاد گرفتن  و می  دانیم که کتاب اول همۀ زبان ها با کلماتی از قبیل:  آب ‏، نان، درخت، گاو … مشحون است.‏

‎ ‎شاید، 99 درصد از شما که این سرگذشت بی  سرنوشت را می  خوانید به زبان فرانسه آشنایی داشته ‏باشید. مجبورم به خاطر آن یک در صد، که آشنا نیست، با کمال معذرت، توضیح مختصری بدهم ‎ :‎‏گاو به زبان فرانسه می  شود لاواش‏‎ … ‎

یک شب که من مرتب برای ازبر کردن این کلمه لاواش، لاواش می گفتم، مادرم آهسته به من ‏نزدیک شد و می دانید چه گفت ؟! …  آخ، کاش به یادم نمی  آمد …  همۀ روحم تبدیل شد به یک ‏قطره اشک  …  باور کنید تمامی روحم شد اشک … ‏

مادرم گفت: کارو ! این لاواش، لواش صاحب مرده را کم پهلوی این بچه  های گرسنه تکرار کن‎ !‎

نمی  دانم شاید از خجالت این گفتۀ فراموش ناشدنی مادرم بود که یکباره وضع ما دگرگون شد ‎ … ‎

نان، با پای خودش به سراغ ما آمد و درِ آن برهوت قاب کرده یا تابوت نه نفره را، که ما در آن “زندگی” ‏می  کردیم، کوبید ‎ … ‎

به اتکای درآمد مکفی زاون و با کمک بی  دریغ دایی بزرگمان، که ما در خانواده او را خان  داش می  ‏خواندیم از آن اتاق خداحافظی کردیم. خانه  ای دربست کرایه کردیم با چهار اتاق و کلی حیاط.   ‏

دیگر خجلت فقری در میان نبود که راه مردم را به روی خانه ما سد کند. برای تلافی کردن حسرت ‏روزهای سیاه از هر فرصت ناچیز استفاده می  کردیم تا موجودیت خودمان را به دیگران ثابت کنیم  …

زبان مادری

من زبان مادری خودم را، زبان ارمنی را، که چون زبان فارسی یکی از چند زبان مستقل ملت  هاست و ‏چون زبان فارسی ثروتمند است،خیلی خوب می دانستم.صرف  نظر از جوان نازنینی به نام آرامائیس ‏آرزومانیان، که شاعر و مظهر متحرک نجابت بود، من زبان ارمنی را مدیون ساموئل خاچیکیان ‏بودم. همان ساموئل خاچیکیان معروف که بادکنک موسوم به بالن فیلم فارسی دق کشش کرد و می  کند. او در آن زمان عالم دیگری داشت و برای خودش کلی شاعر بود.‏

,نجیبه، دختر افسانه ها،

سال  های سال رو به آفتاب کرد و به آفتاب خندید. ‏

نجیبه،  دختر افسانه ها،

برای آفتاب افسانه می  گفت‏

و برای جلب محبت آفتاب،

به آفتاب می  خندید

به امید آنکه روزی، روزگاری آفتاب را از عرش فرود آورد و به آغوش بگیرد.

اما آفتاب کم لطفی کرد و پایین نیامد  …

و نجیبه راهی نداشت جز آنکه خودش، به سوی آفتاب پر ‏بگیرد

نجیبه راهی نداشت جز آنکه در حسرت دیدار آفتاب با افسانه  های خود بمیرد  … ‏،

هیچ باور می  کنید که آنچه در بالا خواندید ترجمۀ قسمتی از شعر مفصل نجیبه،  اثر ساموئل خاچیکیان، ‏است که آن روزها در روزنامۀ ارمنی زبان آلیک و معتبرترین مطبوعات جهان به چاپ رسید ؟ هیچ باور ‏می  کنید؟ … ‏

و من تردید ندارم که اگر خاچیکیان همان راه شعر و ادب را می  پیمود، امروز خاچیکیان ستایندۀ ابدیت ‏شعر، م.امید(مهدی اخوان ثالث) می  بود نه کارو‏. خاچیکیان بود که زبان ارمنی را به من آموخت. خاچیکیان بود که برای نخستین بار مرا با سیامانتو، دانیل ‏واروژان، چارنتز، واهان تریان و خیلی دیگر از غول  های ادبیات ارمنی آشنا ساخت.‏

کـارو دِردِریـان

روزنامۀ آلیک

صحبت از روزنامۀ ارمنی زبان آلیک شد. نمی دانم خوانندگان این سرگذشت بی سرنوشت چقدر با ‏روزنامۀ آلیک آشنایی دارند.آلیک در سال 1310ش تأسیس شد. از بدو انتشار به موازات حفظ ‏سیستماتیک دوستی دیرین بین ملت ایران و ارامنه و شناساندن فرهنگ و تاریخ تمدن ایران به ارامنۀ ‏ایران و جهان نقش تعیین کننده و تردید ناپذیری در حفظ فرهنگ کهن سال ارمنی،تمرکز دادن استعداد ‏های پراکندۀ ارامنۀ ایران،تلفیق دادن،پرورش استعداد جوانان ارمنی با جهش روز افزون استعدادهای ‏برادران ایرانی آنها و بالاخره دفاع پیگیر از حقوق از دست رفتۀ ارمنی  ها، که ضمن از دست دادن بیش ‏از یک میلیون و نیم تن از ملت خود در جنگ جهانی اول حقانیت او بازیچۀ معاملات سیاسی سال های ‏‏1914ـ 1918 گردیده است، ایفا نموده و می  کند … ‏

دکتر باغدیک میناسیان اکنون سردبیر روزنامه آلیک است. این دکتر برجسته را موش  های استالین از ‏تبریز ربودند و بردند سیبری و ده سال تمام آنجا در یخبندان سیبری شکنجه دادند  … ‏

توفان عشق

نامش توفان عشق بود … توفان عشق یا اشک  های زندگی نام اولین کتابی که من در تبریز نوشتم.گمان ‏می کنم هفده ساله بودم. در این کتاب بود که تحت تأثیر عشق نخستین، من هم منشی خودم را با مرگ ‏آشنا ساختم و هم خودم برای نخستین بار مُردم. منشی من ویگن بود. ‏

من امیدوار بودم. خدا می  داند با چه صمیمیتی امیدوار بودم که بلافاصله پس از چاپ این کتاب تمام ‏خدایان ادب سر از بستر خواب فردوس سراپا سراب بر می  داشتند و پرچم ابدیت مرا، در دو راهی مرگ ‏و زندگی، بر می افراشتند.‏

کتاب پایان یافته بود و من و  ویگن به راه افتادیم …  کجا؟ به سوی ناشرین … من آن وقت  ها کلی بزن بهادر ‏بودم و تصمیم مشترک ما این بود که اگر ناشری خدای نکرده …  عوضی حرف زد و نفهمید که سروکارش ‏با چه اثر فناناپذیری است، مشترکاً مادرش را به عزایش بنشانیم. ‏

که می  داند؟ شاید به خاطر توسری  هایی که آن روز امید من، امید ما برای نخستین بار از دست روزگار ‏خورد من سال  ها بعد نوشتم:‏

به هر دری که زدم ‏

سری شکسته شد … ‏

به هر جا که سر زدم

دری بسته شد … ‏

نه دگر، سرزنم به دری … ‏

نه دگر در زنم به سری … ‏

که روح در به درم،

از سر و در زدن … ‏

خسته شد … ‏

ناشران تبریز خیلی خونسرد و متین شاهکار مرا مسخره کردند و من و ویگن، علی  رغم تصمیمی که ‏برای زدن طرف گرفته بودیم، آنچنان خرد شدیم که تمامی تمسخرات را سرافکنده پذیرفتیم.  هرچه ‏گفتند سرافکنده شدیم، شنیدیم و خجالت کشیدیم و هیچ نگفتیم … ‏

شتابان به خانه برگشتیم … رفتیم زیر زمین و مثل ابر از یاد رفتۀ بهاران زار زار گریه کردیم … تمامی اهل ‏خانه به دلداری ما شتافتند …  چپ و راست از ویگن می  خواستم اون آهنگ را بنوازد … ویگن هم از ترس ‏و هم از فرط محبتی که به من داشت جز اطاعت محض چاره  ای نداشت …  گیتار ویگن می  نالید …  و ‏من با اشک  های حسرت  بار خود ناله  های گیتار را نوازش می  دادم. ‏

به اهل خانواده گفتم اگر این کتاب من چاپ نشود من یکراست می روم پیش پدرم. هم ویگن خندید و ‏هم مادرم و هم بقیۀ افراد خانواده. خندۀ تمسخرانه، خنده  ای که وحشت بود و یک نوع تلاش عبث برای ‏منحرف کردن خط سیر سیل اشک  های من،که مرا به سوی گورستان رهنمون می  کرد. ‏

برای نخستین بار رفتم سراغ مشروب. در یک ساعت یک بطر ودکا را سرکشیدم. خانواده ما لاشۀ مرا در رستوران تک افتاده پیدا کرده بودند. در بیمارستان شوروی هرچه پرمنگنات یدکی ‏داشتند به روده های من تحویل دادند … من مردم و زنده شدم … ‏

اما نتیجه اینکه، کتابم را با خرج برادرم، زاون، نان  آور آن دوران از زندگی ما، به چاپ ‏رساندم. درست به یاد دارم که نهصد تومن خرج چاپش شد. برای هرکس ـ از همدان گرفته تا  اراک ‏و بروجرد ـ که یکبار اشتباهاً به بزرگ  ترهای من سلام داده بودند یک جلد فرستادم، فرستادم تا ببینند که ‏نابغه یعنی چه.‏

به سوی تهران

بعد از ورشکستگی مفتضح انقلاب صادراتی استالینی بود که ما پیمان دوستی را لاجرم با آذربایجان ‏گسستیم و رخت سفر به سوی تهران بستیم. همۀ هرچه را داشتیم فروختیم و به تهران آمدیم. در یکی از ‏مسافرخانه  های خیابان لاله  زار ـ که اگر طلازار یا نقره  زار نامش را می  گذاشتند و یا حداقل کاباره ‏زار خیلی مناسب  تر بود ـ اطراق کردیم. باز اول بدبختی بود.  با مختصر پولی که از فروش اثاث خانه ‏داشتیم خانه ای اجاره کردیم. آپارتمانی دو اتاقه که امروز در نبش آن فروشگاه فردوسی قرار دارد. ‏

یکی دو ماه از ورورد ما به آن خانه می  گذشت، که بر حسب همت خواهرانم، یک دختر ارمنی به نام ‏‏گوهار به خانۀ ما راه یافت. گمان می  کنم همان روز اول آشنایی  اش بود که یکدل نه صد دل عاشق ‏صدای ویگن شد …  اما ویگن آن روزها آن  قدر خجالتی و کم  رو بود که حتی جرئت نمی  کرد با یک نگاه ‏مختصر از نگاه گوهار پذیرایی کند …  از طریق گوهار با دختری به نام روزا، به مفهوم گل سرخ، آشنا ‏شدم. بیچاره گوهار، روزا را آورده بود تا با من دوست شود. تا من در ازای این لطف بی  دریغ ویگن را ‏وادار کنم که از عشق معصوم و بی  غل و غش گوهار، آن  چنان که شایستۀ عشق  های تخیلی است، با طپیدن  ‏های قلب خود پذیرایی کند. به مرگ مادرم من هرگز اشک  های گوهار را که قطره قطره،گاهی چون ‏ویرگول در وسط جملات و گاهی چون نقطه در پایان جملات به پای کلمات ساده  ای می  افتادند که از ‏عمیق  ترین گوشۀ قلب عاشق او پر می  گرفتند، از یاد نخواهم برد. نمی  دانم دوستی ویگن با گوهار چقدر ‏طول کشید. ویگن گذاشت رفت. تهران را گذاشت و رفت و رفت به جنوب. من ماندم و کاغذهای ‏پاره،  کاغذهایی که اشعاری بی تکلف آنها را خط خطی می  کرد».‏[6]

کـارو دِردِریـان

خـودکشی

کارو در 1334ش پس از انتشار کتاب معروفش شکست سکوت و در سن 28 سالگی، بعد از ‏نوشتن یک وصیت  نامه و به علتی نامعلوم دست به خودکشی می  زند که خود از آن به 280 سال رنج و ‏مشقت یاد می  کند.‏ در بخشی از این وصیت نامه آمده است: ‏

«می دانم پس از مرگم ثروتمندی، از میان ثروتمندان شهر ما پیدا خواهد شد که لاشۀ مرا به خاطر اضافه ‏کردن شهرتی بر شهرت  های کذایی خود، به خاک بسپارد. ‎

اما نه ! ثروتمندان محترم؟! …  لطفاً مرا با پول خود، به خاک نسپارید. لاشۀ مرا با کارد آشپزخانۀ رنگ ‏و رو رفته  مان، که قلم تراش مداد شب  های نویسندگی من است، در هم بدرید!‏

و پاره  های سرگردان لاشۀ مرا ‏

در پست  ترین نقاط شهر، به سگ  ها بسپارید … ! ‏

من می  خواهم، از لاشۀ من،چندین سگ گرسنه سیر شوند … .‏

شما آدمک  های کمتر از سگ، که هیچ انسان گرسنه  ای از درگاهتان سیر نشود … ‏.

من می  میرم …  اما مرگ من، مرگ زندگی من نیست! ‏

مرگ من، انتقامی است که ‏

زندگی من، از جعل کنندۀ نام خودش می گیرد. ‏

من می  میرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد! …  ‏

مرگ من، عصیان یک زندگی است که نمی  خواهد بمیرد[‎ … !‎». [7

دو شعـر کوتاه  از کارو

سرشک

پرسیدم از سرشک که سرچشمه  ات کجاست ؟

نالید و گفت : سر کجا و چشمه از کجاست ؟

لبخند لب ندیدۀ قلبم که پیش عشق

هر وقت دم زخنده زدم، گفت : نابجاست. [8]

درد

من اگردیوانه  ام،‎ ‎

با زندگی بیگانه  ام،‎ ‎

مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم،

اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت،

خراب اندر خراب و خانه بر دوشم،

اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد

در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مردۀ گوشم

به مرگ مادرم: مردم

شما ای مردم عادی

که من احساس انسانی خودرا

بر سرشک سادۀ رنج فلاکت بارتان

بی شبهه مدیونم

میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا

در اعماق دل آغشته با خونم

هزار درد دارم

درد دارم.[9]

کارو و ویلیام سارویان؛ گفت و گوی دو شخصیت ادبی ارمنی

کارو و ویلیام سارویان

ویلیام سارویان، شاعر و نویسندۀ بزرگ امریکایی ارمنی تبار در 1972م به ایران سفر کرد. کارو دردریان، که در آن زمان برای روزنامۀ سپید و سیاه مقاله می نوشت، گفت و گویی با وی ترتیب  ‏داد که بعدها این گفت و گو را در کتاب برادرم ویگن با عنوان «مصاحبۀ دو شخصیت ادبی ارمنی» به ‏چاپ رساند. در ادامه، گزیده ای از این گفت و گو تقدیم می  شود.

«‏1042‏،

این تاریخ تولد ویلیام سارویان نیست

سارویان در 31 اوت 1908م، در کالیفرنیا، بطن مادرش را ترک گفت تا بعدها، در یک قرن سرسام  ‏آفرین، مشتی از فریاد روشنی  ها را در جهت سرکوب کردن ظلمت  ها، از طریق کلمات به گوش ناشنوای ‏گردانندگان چرخ سرنوشت بشری تحویل دهد. ‏

‏1042 شمارۀ یک تلفن است.تلفن داخلی هتلی که خالقکمدی انسانی در آن سکونت داشت.‏ شماره را می  گیرم و به زبان انگلیسی می پرسم:‏

ـ آقای ویلیام سارویان؟

طنین صدایی صمیمانه مردانه قلبم را به تلاطم تپیدن  ها دعوت می  کند:

ـ بله شما؟

ـ کارو. ‏فکر کردم شاید وقت داشته باشید دقیقه  ای چند،کلماتی چند،با هم رد و بدل کنیم . ‏

ـ با کمال میل … ‏

ـ کی؟ همین حالا … ؟

ـ نه! ساعت یازده منتظر شما هستم … ‏

ـ متشکرم. ‏

کمی فکر … ‏

ساعت 9/5 است و من می  بایستی 1/5 ساعت وقت را می کشتم. چه یک ساعت و نیم پایان  ناپذیری. با یکی دو تا نوشیدنی از خودم پذیرایی می کنم و ضمن این پذیرایی افکار پراکنده  ام را به یک ‏تمرکز موقت فرا می خوانم. می  خواهم فکر کنم، فکر اینکه با نویسنده  ای انسان،که در سال ‏‏1942، عطای جایزۀ پولیتزر را به لقایش بخشید، نویسنده  ای که طعم تلخ شربت ناکامی  های انسان را ‏در لبخند نوشته  هایش می  توان چشید، از کدامین گذرگاه تفکرا انسانی وارد بحث شوم.‏

افکارم حوصلۀ تمرکز ندارند. مهم نیست و ساعت؟ ای دریغ! پایان ناپذیر را چه مفت خرج می  کنم. یک ‏ساعت و نیم پایان  ناپذیر،چه زود پایان پذیرفته است.‏

عصارۀ متحرک آه دو میلیون قربانی.

می  بینمش، انرژی متحرک، عصیان صامت … استفهام پاسخ نیافته …  بالاتر از همه،عصارۀ متحرک واپسین نالۀ ‏دو میلیون قربانی، دو میلیون ارمنی که در سال  های جنگ اول جهانی، به فجیع  ترین طرق ضد انسانی، به ‏خاک و خون کشیده شدند. این چنین است تأثیر بلافصل قیافۀ سارویان. ‏

دست یکدیگر را می  فشاریم. می  دانست که من هم ارمنی هستم. در چندجملۀ مختصر به او می  گویم که ‏من هم به یک طریق نویسنده  ام و شاعر … ‏

ـ که این طور … به چه زبانی می  نویسید؟

ـ فارسی. ‏

ـ فقط؟ منظور این است که به ارمنی؟ ‏

ـ چرا، پاره  ای اوقات. انگلیسی نیز … ‏

ـ تا کنون مجموعه  ای چاپ کرده  ای؟

ـ سه تا. ‏‏شکست سکوت، ماسه  ها و حماسه ها و نامه  های پراکنده.

ـ اوه براوو برای من آورده  اید؟

ـ یکی از آنها را. نامش ماسه  ها و حماسه  ها ست … ‏

ورق می  زند به تصویر کِنِدی بر می  خورد …  ‏

ـ نامه است به کِنِدی ؟ مضمونش چیست؟

ـ خیلی ساده است. نوشته ام که ,سنگینی صلیب  ها،پشت زمین را شکسته است.بشریت خسته است …  این آدم  کشی  ها کی پایان می  پذیرد؟،.‏

ـ هرگز!  چرا به خودت زحمت داده  ای؟ خب به هرحال بنویس، بده به من. ‏

می نویسم البته، به انگلیسی:‏

,به ویلیام سارویان، نه به خاطر آنچه هستیم، به خاطر آنچه نتوانستیم باشیم،.‏

می  خواند، یک نگاه حسرت  بار، یک خندۀ کوتاه، بازی مختصری با سبیل  های پر پشت و بعد،  ناگهان:‏

ـ خب کارو می  بینی که عدۀ زیادی از اهل مطبوعات منتظرند.پیشنهاد می  کنم شروع کنیم.‏

ـ مگر شروع نشده؟

ـ قدرت  ها تصمیم می  گیرند.‏

سؤالاتم را مطرح می  کنم.کتباً مطرح می  کنم که کتباً پاسخ بگیرم. به یاد می  آورم که چند لحظه پیش گفته ‏بود:‏ ,چرا به خودت زحمت داده  ای از کِنِدی بخواهی جنگ  ها پایان پذیرد،و سؤال نخستین را این گونه ‏مطرح می  کنم:‏

ـ در این قرن سیاه، به عنوان یک نویسندۀ انسان، فکر می کنید چه سرنوشتی انتظار بشریت را می  کشد؟

بدون معطلی خودنویسش را به کار می  اندازد و می  نویسد:‏

ـ مردم همیشه و همه به یک طرق از دنیا طلبکارند و هیچ کارشان هم نمی  توان کرد.

می  پرسم :‏

ـ پس نویسنده  ها چکاره  اند؟ آیا نمی  توانند در دگرگونی سرنوشت بشریت مؤثر باشند؟

سری تکان می دهد که بازگو کنندۀ هفت آسمان افسوس است و می نویسد:‏

ـ خیلی کم. این قدرت  ها هستند که حاکم بر حقیقت زندگی  اند و این حقیقت متأثر از حکومت قدرت  ‏هاست که دربارۀ کاراکتر مردم تصمیم می  گیرد.‏

با دریافت این پاسخ، احساس می  کنم که قلبم می  خواهد، به زعم هرچه آرزوی عبث در سینه دارم، ‏بمیرد. سارویان احساس می  کند که پاسخش سخت دگرگونم ساخته. می  خواهد اتمسفر را تغییر ‏دهد. شفاهاً می  گوید:‏

ـ سخت نگیر، زیبایی هم در زندگی فراوان است. زن، گل، شراب …

می  پرسم:‏

ـ زن این موجود سراپا هیچ، که عملاً همه چیز است،چیست؟

یک لحظه در فکر فرو می رود و سپس این است پاسخ او:‏

ـ  زن ته ماندۀ توازن از دست رفتۀ حقیقت انسانی است و نیز منبع این حقیقت. ‏

یکه می  خورم. ای داد و بیداد. اگر زن چنین است که سارویان توصیفش می  کند، پس چرا سرنوشت ما را ‏با سرگذشتی آن چنان اندوه  بار دست به گریبان ساخت؟بر می  گردم. منظورم این است که از پرند آسمان تخیلات به زمین بر می  گردم او در انتظار پاسخ من ‏چند لحظه آهنگی ارمنی زمزمه می کند.‏

می پرسم:‏

ـ کدام یک از آهنگ  سازان تعیین کنندۀ قرون پذیرا گر اشک  های پنهانی خلوت شب  های شما  هستند ؟

ـ موتسارت و باخ اما موزیک فولکلوریک ملت  ها را بر همۀ موزیک  ها ترجیح می  دهم.‏

و من پر می  گیرم از مجمع آهنگ  سازان به سوی دیار نویسندگان قرون:‏

ـ  به عنوان یک نویسنده از شما می  پرسم،کدام یک از نویسندگان بزرگ روزگاران همدم تفکرات تنهایی ‏شما هستند؟

ـ نمی دانم، به احتمال قوی هیچ یک. ‏

عدۀ زیادی از همکاران مطبوعاتی همچنان در انتظارند. احساس می کنم که باید به مصاحبۀ اختصاصی  ام ‏پایان دهم. می پرسم:‏

ـ پیام ویژه  ای برای انسانیت دارید؟

می نویسد:‏

‏ـ نه هرگونه پیامی جز  بارک الله، براوو، آفرین بشریت.‏

با شناسایی طنز او می  فهمم که در این بارک الله  ها چه حرف  ها نهفته است.‏

دستش را می فشارم. دستم را می  فشارد و سپس قبل از اینکه وی را ترک کنم ناگهان می  پرسد:‏

ـ اسم آن مجله چه بود؟

ـ سپید و سیاه … ‏

قلم بر می  دارد و روی یادداشت مجله پیامی برای مردم ایران می  فرستد که ترجمۀ بلافصل آن ‏این است:‏

,تهران، 4 ژوئیه 1972م‏

به مردم خوب ایران‏

‏عمیق  ترین محبت  ها،آرزوها و تحسین  های انسانی من در جهت تداوم موفقیت این مردم در کلیۀ ‏ابعاد تجربیات زندگی … ‏

‏ ویلیام سارویان،.

با تبادل نگاه ها از او تشکر کردم.‏

تشکرم را پذیرا شد و بعد، به زبان ارمنی به خوانندگان سلام رساند و خواهش کرد که دو نسخه از مجله  ای که مصاحبۀ ما در آن به چاپ می رسد،برایش بفرستم.‏

ـ چشم آقای سارویان.

چشمی به مفهوم انسانی کلمه … »‏ .‏ [10]

پی‌نوشت‌ها:

1- نام اصلی وی کاراپت بود.      

2-  آراگاس سیمونیان، «کارو برادر ویگن»، هویس، ش 222 (3 شهریور 1395).

3- کارو، ماسه  ها و حماسه  ها (بی  جا: بی  نا، بی  تا)، ص22.

4- کارو، همان، ص7.    

5- کارو، همان، ص12.  

6- کارو، برادرم ویگن (تهران: مرجان، ب1384)، ص 27 ـ 174.      

7- کارو، شکست سکوت (تهران: مرجان، 1334)، ص 190 ـ 192.

8- کارو، همان، ص20.  

9- کارو، همان، ص133.

10- کارو، برادرم ویگن (تهران: مرجان، بی  تا)، ص 175 ـ 183.    

منابع:

سیمونیان، آراگاس. «کارو برادر ویگن»، هویس، ش 222 .3 شهریور 1395.

کارو. ماسه ها و حماسه  ها . بی  جا: بی  نا، بی تا.

ـــــــ . شکست سکوت. تهران: مرجان، 1334.          

ـــــــ . برادرم ویگن. تهران: مرجان، 1384.‏