۴ خرداد ۱۳۵۱ شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق

از ایران پدیا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ ژانویهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۰۸:۵۷ توسط Ehsan (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

۴خرداد سال ۱۳۵۱ سالروز شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران است. در این روز محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان و دوتن از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران به نام‌های محمود عسگری‌زاده و رسول مشکین فام تیرباران شدند.

در نیمه اول شهریور ۱۳۵۰ در اثر یک ضربه اطلاعاتی اعضاء مرکزیت سازمان و در مهرماه همان سال محمد حنیف‌نژاد توسط ساواک دستگیر شد. به وی پیشنهاد شد که به یکی از دو خواستهٔ ساواک پاسخ مثبت بگوید. اول اینکه او وابسته به دولت عراق است و دوم اینکه مارکیست‌ها را محکوم کند. محمد حنیف‌نژاد هیچ‌یک از این خواسته‌ها را نپذیرفت و در روز ۴ خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد.

محمد حنیف‌نژاد (زاده ۱۳۱۷، درگذشته در ۴ خرداد ۱۳۵۱) بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران است. او در سال ۱۳۴۴ به همراه سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان این سازمان را بنیان گذاشت.[۱]

محمد حنیف‌نژاد در تبریز به دنیا آمد. از جوانی با ورود به دانشگاه وارد فعالیت سیاسی شد و عضو فعال نهضت آزادی بود و در سال ۱۳۴۲ در رشتهٔ مهندسی ماشین آلات کشاورزی از دانشگاه کرج فارغ‌التحصیل شد. در همین دوران وی با آیت الله طالقانی و افکار او آشنا شد محمد حنیف‌نژاد مخالف برداشت‌های کهنه از اسلام بود. او همچنین پس از قیام ۱۵ خرداد به این نتیجه رسید که دوران مبارزات رفرمیستی به پایان رسیده‌است.[۲]

تندیس محمد حنیف‌نژاد اثر استاد رضا اولیاء
تندیس محمد حنیف‌نژاد اثر استاد رضا اولیاء

محمد حنیف نژاد در نیمه شهریور سال ۱۳۴۴ سازمان مجاهدین را بنیانگذاری کرد. او به همراه افرادی چون سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان، مسعود رجوی، علی میهن دوست و … مدت ۶ سال به کار تئوریک پرداختند.

در نیمه اول شهریور ۱۳۵۰ در اثر یک ضربه اطلاعاتی اعضاء مرکزیت سازمان و در مهرماه همان سال محمد حنیف‌نژاد توسط ساواک دستگیر شد. به وی پیشنهاد شد که به یکی از دو خواستهٔ ساواک پاسخ مثبت بگوید. اول اینکه او وابسته به دولت عراق است و دوم اینکه مارکیست‌ها را محکوم کند. محمد حنیف‌نژاد هیچ‌یک از این خواسته‌ها را نپذیرفت و در روز ۴ خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد.

 کودکی و تحصیلات محمد حنیف‌نژاد

محمد حنیف نژاد درسال ۱۳۱۷ درخانواده ای فقیر در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دبستان همام و دبیرستانهای منصور و فردوس این شهر گذراند. فعالیتهای اجتماعی همواره جزئی از زندگی حنیف‌نژاد بود. از دوره دبیرستان در هیأتهای مذهبی به فعالیت پرداخت، خودش می‌گفت این دوران بیشتر با فرزندان کارگران وباربران که از لحاظ اجتماعی همردیف او بودند همنشین ومعاشر بود. او علیرغم وضع بد اقتصادی خانواده اش توانست به دانشگاه راه یابد ودر سال ۴۲ دررشته مهندسی ماشین آلات کشاورزی فارغ‌التحصیل شد. از دوره دبیرستان در هیئت مذهبی به فعالیت پرداخت ولی این فعالیتها نتوانست روح تشنه اش را سیراب کند. همیشه دراین فکر بود که شرایطی را که باعث فقر توده مردم شده‌است باید ازبین برد. با ورود به دانشکده فعالیتهای او چند برابرشد. نماینده دانشجویان دانشکده کشاورزی در جبهه ملی وسپس عضو فعال نهضت آزادی ومسئول انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده کرج بود.[۳]

فعالیتهای سیاسی

فعالیتهای گسترده او باعث شد که دو روز قبل از رفراندوم شاه (انقلاب سفید) در بهمن سال۱۳۴۱ از طرف ساواک دستگیر شود. او هفت‌ماه را در زندانهای قزل‌قلعه و قصر گذراند. در زندان قزل‌قلعه بود که با آقای طالقانی آشنا شد. در همان زمان در زندان تحلیلهای سیاسی و برداشتهای ایدئولوژیک جدیدش را می‌نوشت و برای دوستانش به‌بیرون می‌فرستاد.[۴]

پس از فراغت از تحصیل درسال ۴۲ سربازی رفت. ۹ ماه درتهران و۹ ماه در اصفهان گذراند. دراین مدت با ارتش آشنا شد واز هر چه مثبت بودند پند گرفت. از نظمی که در محیط ارتش حکم‌فرماست تا تعلیمات نظامی همه برای او آموزش بود. درآنجا به مطالعه کتابهای نظامی پرداخت. حنیف همیشه فکر می‌کرد چگونه می‌توان جنبش آزادیخواهانه مردم ایران را از بن‌بست درآورد.

 متن پیام محمد حنیف نژاد درآخرین لحظات زندگی اش

محمد حنیف نژاد با جمعی از افسران وظیفه
محمد حنیف نژاد با جمعی از افسران وظیفه

این سطور درشرایطی نوشته می‌شود که مارا از هر طرف بحرانی سخت احاطه کرده‌است. یک طرف شدت ضربات کوبنده ای که یکی پس ازدیگری به ما می‌خورد و یک طرف دستگیریها و شکنجه‌های وحشیانهٔ دژخیمان ونابودی واعدام بالاترین، پاکترین، منزه‌ترین و شجاع‌ترین فرزندان خلق ما که انرژی فوران یافتهٔ فکر انقلابی آنها پرچم سرخ و خونین انقلاب مسلحانهٔ توده ای را در اهتزاز آورده‌است. دراین شرایط سهمگین که از هر جهت نمونهٔ نادری از تسلط بین‌المللی امپریالیسم و صهیونیسم بر نیروی کار استثمار شوندگان می‌باشد، تنها وتنها یک چیزمی تواند ما را از کشاکش شکست را رهانده و به سر منزل آرمان انسانی خود که رهایی خلق‌های اسیر است نزدیک سازد. انتظار دارم قبل از آن که به بیان تنها عامل پیروزی خود که تنها ضامن پیروزی آرمان‌های ملی است، بپردازم. از همهٔ رفقا و برادرانی که در جنبش مسلحانهٔ ما سهیمند، تقاضا کنم که به خاطر حفظ نوامیس و ارزش غایی کلمات و از آنجا که پیوسته درمعرض تمایلات و جملات تعزی بوده‌اند که سطور حاضر، درقیاس باآنها چیزی شمرده نمی‌شود، به تشریح این نکته بپردازیم که سوابق درخشان انقلابی گروه مجاهدین خلق، دست‌آوردهای انقلابی فراوانی را فراهم آورده که با برخورداری از آنها و درک روح مفاهیم در پس عواقب و کلمات می‌توان به خوبی در مسیر آرمان‌های انقلابی گام برداشت و آنها را با پروسهٔ خلاق و دائمی تئوری و عمل روز به روز غنی تر و عنی تر ساخت. به هر حال رمز پیروزی ما در حفظ وحدت دائمی سیاسی و تشکیلاتی گروه است: که در مساعی زیر متجلی می‌گردد:

  1. وحدت تشکیلاتی.
  2. وحدت استراتژیک.
  3. وحدت ایدئولوژیک.

به این ترتیب تنها ضامن پیروزی حفظ دقیق اصول راجع است به وحدت که تنها وتنها از طریق اصول:

۱- انتقاد و انتقاد از خود.

۲- اصل ادامهٔ بقاء پیشتاز حفظ می‌شود .

 خاطرات مسعود رجوی از آخرین دیدار با محمد حنیف‌‌نژاد

مسعود رجوی در روز ۹ شهریور ۱۳۷۹ در اجتماع اعضای سازمان مجاهدین خلق در خصوص محمد حنیف نژاد و آخرین دیدارش گفت:

...جای محمد حنیف و دیگر بنیانگذاران شهید سازمان مجاهدین خلق ایران، جای سعید و اصغر، خالی. به‌ویژه جای حنیف بزرگ، نخستین راهبر و راهگشا، مسئول اول من و همهٴ مجاهدین: 

بالا بلند دلبر گلگون عذار من... 

شیر آهن کوهمرد، برجسته‌ترین رجل انقلابی تاریخ معاصر ایران، مربی و مرشد همهٴ مجاهدان، کجاست که شکوفایی بذری را که کاشته و بالندگی کشت و زرعی را که پی افکنده، ببیند و غرق شگفتی شود. 

یادش به خیر «محمدآقا» که همیشه جملاتی از امام حسین را زمزمه می‌کرد و عاقبت هم در ۳۳سالگی سر بر پای مولایش حسین بن علی سایید و در آستان او فرود آمد. سلام الله علیه. 

مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند، ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من... 

اواخر مهر سال ۵۰ وقتی که او دستگیر شد، صبح زود حوالی ساعت بین ۵ و ۶، ناگهان از توی سلول‌های اوین، سر و صدا و جنجال خیلی زیادی را به همراه فریادها و قهقهه‌هایی شنیدیم. دقایقی بعد همهٴ اعضای مرکزیت سازمان را به قسمت شکنجه فراخواندند. سر دژخیم، منوچهری نامی بود-اسم واقعیش ازغندی است که شنیده‌ام این روزها در آمریکا برای مجاهدین، او هم لغز دموکراتیک می‌خواند- از زیر چشم‌بندها می‌دیدیم که آمبولانسی آمد و یک نفر را کت بسته و طناب پیچ از آن خارج کردند و بازجوها با سر و صدا و جست و خیزهای میمونی می‌گفتند که گرفتیم و تمام شد! در ظاهر چنین به نظر می‌رسید که دفتر مجاهدین برای همیشه بسته شده است... 

شش هفت ماه بعد، در شب ۳۰ فروردین- که فردای آن روز قرار بود اعدام شویم و آن را نمی‌دانستیم- از سلول‌های جداگانه بودیم، به سلول‌های میانی آوردند. نصفه شب دوباره مرا برگرداندند؛ نمی‌دانستم چه خبر است. نمی‌دانستم که فردا قرار اعدام آنهاست و فیض بهشت از خود من دریغ می‌شود. حسینی، دژخیم اوین، که می‌خواست متوجه علت این بردن و آوردن نشوم و با توجه به خرابی وضع جسمیم از هر گونه واکنشی هم می‌ترسید، احوالپرسی می‌کرد و من تعجب کرده بودم که چرا دژخیم احوالپرسی می‌کند. بعد هم که دید حساس شده‌ام و خیلی به هم ریخته هستم، می‌خواست که روی قضیه را بپوشاند و مثلاً امتیازی داده باشد. لذا گفت چیزی نمی‌خواهی؟ نمی‌دانستم که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، به‌عنوان آخرین خواسته قبل از اعدام و پایان عمرم، گفتم که می‌خواهم محمد‌ آقا و سعید و همچنین اصغر و بهروز را ببینم. گفت بهروز نمی‌شود، بقیه را می‌آورم. نگو که شب شهادتش است. اما آن سه بزرگوار دیگر را آوردند. در اثنای روبوسی، کاغذهایی را که از قبل، برای استفاده در چنین مواقعی به‌اندازه نصف سیگار لوله و آماده کرده بودیم، رد و بدل شد. می‌خواستم در جریان آخرین خبرها و اطلاعات باشند. محمدآقا گفت که در دادگاه اول به من حبس ابد داده‌اند و گفته‌اند که اگر یکی از سه شرط را به جا آوری، اعدام نخواهی شد: بگویی که ما مخالف مبارزه مسلحانه هستیم، یا بگویی که اسلام ضد مارکسیسم است- برای دعواهای حیدری نعمتی که معمولاً شاه و شیخ نیاز دارند- و شرط سوم هم این‌که بگویی که ما را عراق فرستاده!

آن موقع شاه هم، مثل شیخ، با عراق دعوا داشت (آخر عراق از پیمان سنتو، که بعد از 28مرداد به ایران تحمیل شد، بیرون آمده بود) و اگر یادتان باشد، در زمستان سال 50، روزی که مقام امنیتی به تلویزیون آمد و مصاحبه کرد، مجاهدین را به عراق چسباند. خوب، سنت لایتغیر شاه و شیخ است. 

بعد، ما را به قزل قلعه و مجدداً به اوین و سرانجام به زندان فلکهٴ شهربانی بردند. من یک شب در زندان فلکه بودم، با برخی از برادرانی که همین جا هستند، هم دادگاه بودیم. مثل محمود احمدی، مهدی فیروزیان و محمد طریقت. فردا عصر- در حالی که اسم‌ها را برای جمع کردن وسایل و انتقال به زندان قصر خوانده بودند- بچه‌ها از دیوار صدایی شنیدند و مرا صدا کردند و گفتند محمدآقا می‌گوید بگو فلانی زود بیاید. معلوم شد که صدا مورس بوده، ولی نه مورس معمولی که مثلاً با انگشت به دیوار می‌زدیم. فلزی بود که به دیوار می‌خورد و بعد صدا گفته بود که من محمد حنیف هستم. پرسیدیم که شما این جا چه می‌کنید؟ گفت دست و پایم بسته است، آورده‌اند بالای سر مهدی رضایی، ولی گفتم که او را نمی‌شناسم. بعد در همان جا به من و همهٴ مجاهدین ابلاغ مسئولیت کرد و از ما تعهد گرفت و البته حسرت دیدارش دیگر بر دلمان ماند؛ چون چند هفته بعد، خبر شهادتش را شنیدیم.

اما حالا... اگر که باغبان و برزگر نخستین می‌بود، به شگفتی می‌آمد: یعجب الزرّاع... 

همچنین که آخوندهای مرتجع حق ستیز به خشم می‌آیند: لیغیظ بهم الکفار... 

یکی از برادران مجاهد می‌گوید: «اوایل سال 51 یک روز در زندان فلکهٴ شهربانی، توی یکی از اتاق‌ها به دیوار تکیه داده بودم که دیدم صدای مورس از آن طرف دیوار می‌آید. به‌طور اتفاقی این دیوار، مشترک بود بین زندانی که ما بودیم با زندان و شکنجه‌گاهی که به آن زندان کمیته می‌گفتند. گفتم «تو کی هستی؟» گفت «محمد» هستم. بعد از رد و بدل کردن علائمی که فهمیدم خود «محمدآقا» ست، به او گفتم که مسعود این جاست. مسعود را هم آن موقع به‌طور اتفاقی در بین از این زندان به آن زندان بردن‌ها، برای یک شب جهت انتقال از اوین به قصر، به زندان فلکه (شهربانی) آورده بودند. «محمدآقا» گفت بگو مسعود زود بیاید. مسعود را خبر کردم. «محمدآقا» به او گفت «ساواک گفته که اگر من تأیید کنم که وابسته به عراق بوده‌ایم، مبارزه مسلحانه را هم محکوم بکنم و بگوییم اسلام و مسلمانی بر ضد مارکسیست‌هاست، این‌ها از اعدام من و شاید سایر بچه‌ها صرفنظر بکنند». محمدآقا به آنها جواب داده بود که «ما اهل این حرفها نیستیم». 

بعد از این مکالمه که با مورس انجام شد، مسعود گفت «تو پیامی برای ما نداری؟» محمدآقا گفت: «یادتان باشد که ما هر چه داریم، از ایدئولوژی‌مان داریم، مبادا به آموزش‌های ایدئولوژیک کم بها بدهید!» بعد اضافه کرد: «در تک‌تک این اتفاقاتی که برای ما افتاده، درسها و تجارب بسیار بزرگی هست، بایستی هر چه زودتر آنها را جمع ببندیم و در کار آینده‌مان از آنها استفاده بکنیم». 

این صحنه برای من یک صحنهٴ تاریخی و عجیبی بود که هرگز فراموش نمی‌کنم. این دو نفر، یک مسعود، یکی محمدآقا، یکی توی این زندان در این طرف دیوار و دیگری در آن زندان آن طرف دیوار، اما باز در آخرین لحظات و آخرین وداع، با اتفاق عجیبی به هم رسیده بودند و از دو طرف دیوار با مورس با هم حرف می‌زدند. مسعود یک حالتی داشت، دست‌هایش را تکان می‌داد و در آخرین دقایق وداع این پیام را به برادر مجاهدمان محمود احمدی دیکته کرد و او هم به حنیف مخابره کرد. مسعود گفت: «تو معلم بزرگ ما و نسل ما بودی، تاریخ ما هرگز کاری را که تو کردی و راهی که تو رفتی را فراموش نخواهد کرد. مطمئن باش ما راهت را ادامه می‌دهیم. من سعی می‌کنم شاگرد خوبی برای تو و راه تو باشم و با تو پیمان می‌بندم»...[۵]

دستگیری و اعدام محمد حنیف‌نژاد

محمد حنیف‌نژاد -زندان اوین- آثار شکنجه بر روی چشم
محمد حنیف‌نژاد -زندان اوین- آثار شکنجه بر روی چشم

روز اول شهریور ۱۳۵۰ ضربات ساواک شاه علیه سازمان مجاهدین خلق ایران آغاز شد. ساواک در یورش گسترده به پایگاه‌های مجاهدین در تهران ده‌ها تن از کادرهای مرکزی و مسئولین و اعضای سازمان مجاهدین را دستگیرکرد[۶]

از بعداز کودتای ۲۸ مرداد علیه دکتر محمدمصدق، سازمان مجاهدین نخستین سازمان مسلحانه ومخفی بود که به مدت ۶ سال به مبارزه علیه شاه ادامه می‌داد. مجاهدین در این ۶ سال، هیچ نام رسمی بر خود نگذاشته بودند و فقط کلمه سازمان را به کار می‌بردند ونام سازمان مجاهدین خلق ایران بعداز ضربه ۵۰ در دا خل زندان اوین نامگذاری شد[۶]

اعضای سازمان در طولی ۶ سال فعالیت مخفی به ۲۱۴ نفر رسیده بود که در تهران و تبریز مشهد و اصفهان و شیراز فعالیت داشتند[۶]

در دادگاه‌های علنی که برای بنیانگذاران و اعضای مرکزیت برگزار شد آنها با دفاعیات خود موجی از حمایت در میان مردم بوجود آوردند[۶]

سرانجام سحرگاه چهارم خرداد سال ۱۳۵۱، بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران؛ محمد حنیف نژاد، سعید محسن و اصغر بدیع زادگان، به همراه دو تن ازاعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران، محمود عسگری زاده و رسول مشکین‌فام پس از ماه‌ها اسارت در ساواک شاه، روانه میدان تیرباران شدند و تیرباران کردند[۷]

محل دفن وی در قطعه ۳۳ بهشت زهرا در تهران است.

بهشت زهرا
آرامگاه بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیف‌نژاد

آقای مهدی ابریشمچی دربارهٔ تیرباران بنیانگذاران سازمان می‌گوید:

«شاید چند هفته از شهادت بنیانگذاران سازمان گذشته بود که ما را با اتوبوس از زندان جابه‌جا می‌کردند. در کنار هر زندانی یک سرباز گذاشته بودند که مراقبت کند. سربازی که مراقب من بود به حرف آمد و گفت: می‌خواهم از سربازی فرار کنم، چون می‌ترسم مرا در جوخه آتش بگذارند. دوستی دارم که فرار کرده و گفته‌است که شاهد صحنه اعدام چند زندانی سیاسی بوده و چیزهایی برایم تعریف کرده که مرا تکان داده‌است».[۸]

این سرباز جزئیاتی را که دوستش نقل کرده بود، بازگو کرد و تردیدی برایم باقی نگذاشت که آن ماجرا صحنه اعدام محمد حنیف‌نژاد بوده‌است. از جمله این‌که گفت:

«مرد چارشانه‌ای بوده‌است که صحنه خیلی عجیبی ایجاد کرده بود، وقتی می‌خواستند اعدامشان کنند، با صدای بلند دعا می‌خوانده و حرفهای عجیبی زده بود که صحنه اعدام را به‌هم ریخته بود. البته آن مقداری که این سرباز می‌فهمیده و به‌عنوان دعا یاد می‌کرد، همان شعارهای الله‌اکبر و آیات قرآن بوده که محمدآقا در صحنه اعدام سرداده بود».[۸]

درکتاب «تاریخ سیاسی ۲۵ساله ایران»، خاطره‌ای دربارهٔ صبح خونین ۴ خرداد به‌نقل از یکی از «فعالین نهضت مقاومت ملی ایران و عضو شورای مرکزی جبهه ملی دوم» نقل شده. این شخصیت در خرداد۱۳۵۱ در قزل قلعه زندانی بوده‌است. گروهبان ساقی، رئیس وقت زندان، جریان اعدام حنیف‌نژاد را برای وی نقل کرده که عیناً درکتاب آمده‌است:

«صبح روز ۴خرداد۱۳۵۱ گروهبان ساقی به‌سلول من آمد. رنگ‌پریده و عصبی می‌نمود. احوالش را پرسیدم، گفت: امروز شاهد منظره‌ای بودم که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حدود ساعت۴صبح قرار بود حکم اعدام دربارهٔ حنیف‌نژاد و دوستانش اجرا شود. من‌هم ناظر واقعه بودم، هنگامی‌که به‌اتفاق یکی دیگر از مأمورین زندان به‌سلول او رفتیم تا او را برای اجرای مراسم اعدام به‌میدان تیر چیتگر ببریم، حنیف‌نژاد بیدار بود. همین که ما را دید گفت: می‌دانم برای چه آمده‌اید. آن‌گاه روبه‌قبله ایستاد و با تلاوت آیاتی از قرآن، دستها را بالا برد و گفت: خدایا، شاکرم‌به درگاهت. این توفیق را نصیبم کردی که در راه آرمانم شهید شوم سپس همراه ما به‌راه افتاد. پس‌از انجام مراسم مذهبی، در حضور قاضی‌عسگر، او را به‌طرف میدان تیر حرکت دادیم. در طول راه تکبیرگویان، شکرگزاری می‌کرد و تا لحظه تیرباران بدین کار ادامه داد، گویی به‌عروسی می‌رفت!»

سعید محسن

سعید محسن(زاده:۱۳۱۸، زنجان - تیرباران۴ خرداد ۱۳۵۱، تهران) یکی از بنیانگذاراران سازمان مجاهدین خلق ایران است. او در سال ۱۳۴۴ به همراه محمد حنیف‌نژاد و علی‌اصغر بدیع‌زادگان سازمان مجاهدین خلق ایران را بنیان گذاشت

سعید محسن در سال۱۳۱۸ در یک خانواده از قشر متوسط در زنجان به‌دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در همان‌جا گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در سال۱۳۴۲ از دانشکده فنی در رشته مهندسی تأسیسات فارغ‌التحصیل شد.[۹]

فعالیت‌های اجتماعی سعید محسن

سیل جوادیه در سال ۱۳۳۹ و خراب شدن انبوهی از خانه‌های مردم محروم جنوب شهر، از حوادثی بود که دانشجویان و روشنفکران متعهد آن دوره را برای کمک به مردم برانگیخته بود. سعید در رأس فعالیتهای دانشجویانی بود که برای کمک به مردم جوادیه اکیپهای تعمیراتی تشکیل داده بودند. تقریباً همه دانشجویان فنی تهران را، که سری در مبارزه و سیاست و فعالیت اجتماعی داشتند، به‌کار گرفته و سازماندهی کرده بود.[۱۰]

در سال ۱۳۴۱ هم که زلزله در آوج قزوین ویرانیهای زیادی به‌بار آورد، سعید محسن و اصغر بدیع‌زادگان در رأس گروه‌های دانشجویی بودند و باهم به‌میان مردم رفته بودند و چندماه شبانه‌روزی به‌کار درمیان آنها پرداخته بودند.[۱۱]

یکی از همرزمانش، خاطره‌ای از این دوران سعید را، این‌طور بازگو می‌کند:

«پس از انقلاب ضدسلطنتی روزی برای کار انتخاباتی به وزارت کشور رفتم. یکی از کارکنان آن جا که قبلاً با سعید محسن کار می‌کرد، خاطره‌ای از او را برایم نقل کرد. او گفت در سال ۱۳۴۹ بچه‌ام مریض بود و باید در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار می‌گرفت، والا زنده نمی‌ماند. پول کافی برای عمل نداشتم. یک روز سعید را دیدم. از من پرسید چرا اینطور ناراحتی؟ به او گفتم دخترم مریض است و احتیاج به‌عمل دارد. برای بیمارستان به دو هزار تومان پول نیاز دارم و هیچ‌گونه امیدی به تهیه آن ندارم و اگر بچه‌ام عمل نشود از دست می‌رود. سعید گفت: ببینم چه کاری می‌توانم برایت بکنم. سعید رفت و بعد از ساعتی آمد و هزارتومان به من داد و گفت منتظر باش. پس از مدتی دوباره هزارتومان دیگر آورد و من رفتم و دخترم را تحت عمل جراحی قرار دادم و از مرگ نجات یافت. بعداً فهمیدم که سعید این پول را از دیگران قرض گرفته‌است. این کارمند وقتی این خاطره از سعید محسن نقل می‌کرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود».[۱۰]

فعالیت‌های سیاسی سعید محسن

دوران دانشجویی سعید محسن مصادف بود با تحولات سیاسی سالهای ۳۹ تا ۴۲. سعید قبل‌از بنیانگذاری سازمان، به‌دلیل فعالیتهای سیاسیش دوبار به‌زندان افتاده بود، باردوم هنگامی بود که عضو کمیته دانشجویان نهضت آزادی بود و در شب اول بهمن سال۴۱ دستگیر شد و از همان‌جا رابطه‌اش با محمد حنیف‌نژاد هرچه نزدیکتر شد. سعید در آن سالهای پرتلاطم، بطلان روشهای کهنه‌ای را که سران نهضت آزادی مبلغش بودند، در عمل مبارزاتی تجربه کرد و شکست آنها را دید و از همان‌جا بود که به‌جانب حنیف‌نژاد شتافت، تا او را در بنیانگذاری سازمان یاری کند.

بینیانگذاری سازمان مجاهدین خلق ایران

سعید محسن پس از پایان دوره سربازی و آشنایی با محمد حنیف‌نژاد بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران، به اتفاق او به جمع‌بندی مبارزات گذشته مردم ایران پرداختند. آنها علت شکستها و ناکامی‌های مبارزات گذشته مردم ایران را بررسی کردند. آنان به این نتیجه رسیدند که مبارزات مسالمت‌آمیز و سازشکارانه آن دوران به پایان رسیده و تنها راه، مقاومت مسلحانه انقلابی است. علت اصلی شکستها و ناکامی‌ها نه در عدم آمادگی مردم برای فداکاری، بلکه در عدم صلاحیت رهبران جنبش است. آنان با تکیه بر اسلام ناب توحیدی و زدودن غبار از رخ اسلام، که طی سالیان، آخوندهای دین‌فروش آن را به ارتجاع و جاهلیت آلوده بودند، هسته نخستین سازمان انقلابی، بر پایه ایدئولوژی توحیدی اسلام انقلابی را، پی افکندند.

سعید محسن می‌گفت:

«مبارزه بدون ایدئولوژی و بدون استراتژی مسلحانه نمی‌تواند پیروز شود. از رهبران سازشکار، این مبارزه برنمی‌آید. اینان در واقع برای کسب وجهه، صاحب شخصیت شدن و دنبال کسب منافع بیشتر به مبارزه وارد شده و بعد سرنوشت خلق و انقلاب را فدای منافع خود می‌کنند و هر موقع فشار زیاد شود کنار می‌کشند. مبارزه به یک رهبری صالح و حرفه‌ای نیاز دارد تا آن را هدایت و به پیروزی برساند».

پس از تشکیل هسته اولیه سازمان، سعید به‌عنوان یکی از بنیانگذاران مجاهدین، برای گسترش سازمان، به عضوگیری پرداخت، کادرهای سازمان را آموزش داد و در تدوین استراتژی، خط مشی سازمان و سایر امور نقشی تعیین‌کننده ایفا کرد.

سعید محسن در کنار بنیانگذار سازمان مجاهدین محمد حنیف‌نژاد، از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۰ سازمان را در آن شرایط، بدون این‌که کوچک‌ترین ضربه‌ای متحمل شود، به پیش بردند. این کاری بس شگفت‌انگیز بود که در جنبش رهایی‌بخش میهنمان سابقه نداشت.[۱۲]

قسمتهایی از مقاله چشم‌انداز پرشور نوشته‌ی سعید محسن

سؤالی که امروز برای اغلب افراد به‌ویژه آنان که استنباط سازمانی قوی ندارند و کسانی که دارای قدرت درک شرایط و امکانات موجود نیستند وجود دارد، این است که: «آیا در چنین شرایط سهمناکی مبارزه پیروز امکانپذیر است؟» این پرسشی است که امروز پرسنده‌اش زیاد و پاسخگویش کم است.

منشأ این سؤال چیست؟

گذشته از عوامل تاریخی و مبارزه‌های ناکام گذشته که در پیدایش چنین سؤالی مؤثرند، باید به پدیده دیگر که زاییده شرایط زمانی است بیشتر توجه داشت. شرایط میهنی و کانونهای ملتهب گوشه و کنار جهان نشان داده‌اند که کسب پیروزی در مبارزه امری آسان نیست. برای کسب پیروزی در میدان نبرد دست پر باید داشت. اندیشه، جسارت، جانبازی، پرهیزکاری، سعه صدر، صداقت، حل‌شدن در امر نبرد، اینها و نظایر اینها سکه‌هایی است که برای کسب پیروزی باید به همراه داشت. به این ترتیب مبارزه پیروز آن‌طور که بسیاری در گذشته گمان می‌کردند امر ساده‌ای نیست بلکه از مشکلترین مسائل عصر ما است.

ساده‌اندیشی در این مورد سرانجامی جز ناکامی نخواهد داشت و درست در همین‌جا است که ناکامیهای گذشته وقتی که با اقدامات ضدمردمی رژیم توأم می‌شود، افراد را تحت تأثیرات منفی و کشنده خود قرار می‌دهد، در این زمان ترس و ناامیدی به صورتهای مختلف تظاهر می‌کند. عده‌ای به بهانه این‌که دارای سرمایه کافی برای ورود در بازار نبرد نیستند، می‌ترسند. عده‌ای به منفی‌بافی روی می‌آورند زیرا از اعتراف به ترس خود شرمسارند. گروهی به لفاظی و سیاست‌بازی می‌پردازند زیرا از درهم‌ریختن شخصیت مجازی خود هراس دارند و نمی‌خواهند مشت خالی خود را باز کنند. عده‌ای در زیر بار نارسایی اندیشه منکوب می‌شوند و عده‌ای هم که خود را پیش‌کسوت می‌انگارند به پند و موعظه می‌پردازند و توجیه می‌کنند که شتر رمیده را به حال خود واگذارید.

در چنین شرایطی همه‌چیز سهمگین جلوه می‌کند. هر عمل رژیم دلیل بر قدرت شکست‌ناپذیر او جلوه می‌کند. دشمن با دامن‌زدن به این شرایط چنین می‌نمایاند که تفوق مطلق از آن اوست و سیه‌روزی و شکست از آن حریف.

بیهوده نیست که برای بسیاری نحوه فشار دستگاه‌های جاسوسی دشمن سخت هراس‌آور است و زندان و وقایعش موجب وحشت.

تحت شکنجه بودن، تیرباران شدن، در زیر سرنیزه جلادان جان‌دادن، سالها در سلول زندان به‌سربردن چیزهایی هستند که حتی تصور آنها موی بر اندام آدمی راست می‌کند. متواری‌بودن، گرسنگی، فقر، خانه‌به‌دوشی و در عین جوانی و شادابی لباس ساده پوشیدن و به اندک ساختن، خانه و کاشانه را ترک گفتن، ترک زن و فرزند و عزیزان در راه هدفهای عالی انسانی، کارهایی هستند که در نظر آنان تنها از عهده افراد نادرالوجود و خارق‌العاده برمی‌آید. آنان که دچار چنین اضطراب درونی می‌گردند، در زمینه سیاست دچار مالیخولیا خواهند شد.

ولی با تمام اینها سدهای راه تکامل شکست‌پذیرند و این امر ناشی از ماهیت آنها است و ما نه‌تنها چنین رویدادها را دلیل سرخوردگی و یأس نمی‌گیریم بلکه معتقدیم که آنها خوبند و بسیار هم خوبند زیرا تنها شداید و شرایط مشکلند که یک عصیانگر انقلابی را آبدیده می‌کنند.

این‌که زمانه و شرایطش ما را در جهت پذیرش ایدئولوژی «شهادت انقلابی» رهنمون شده‌اند، بسیار خجسته است و خجستگی بیشتر آن‌گاه که ما مردانه چنین سیر شورانگیزی را پذیرا شویم.

پیدایش مرز جنبش و ضدجنبش

شرایط سخت و دشوار عامل مرزبندی دقیق بین جنبش و ضدجنبش است. پیدایش مرز بین جنبش و ضدجنبش انقلاب خود دلیل بر تکامل مبارزه است زیرا تنها در چنین صورتی است که برای فرصت‌طلبی و سازشکاری محلی باقی نخواهد ماند.

فرصت‌طلبان و سازشکاران و آنها که به‌اصطلاح یکی به نعل می‌زنند و یکی به میخ، مواضع خود را از دست خواهند داد و در این شرایط تنها مردان مصمم هستند که بار سنگین نبرد را به‌دوش می‌کشند و دارای قدرت ادامه نبرد و بسیج آگاه‌نمودن توده‌ها در هرگونه شرایط سخت می‌باشند.

آیا درک این مسئله برای همه میسر است؟ مسلماً نه. تنها کسانی قدرت این کیفیت را دارند که به اندیشه علمی و اراده مجهزند. شرایط را دقیقاً می‌شناسند و مطابق با شرایط در خود آمادگی ایجاد می‌کند. بر ماست که بکوشیم تا در شمار چنین افرادی درآییم. سازمان دربرگیرنده این عناصر نیز سازمانی است که خود ثمره شرایط خاص و دشوار محیط است. «بین ریشه‌های وجودی چنین سازمانی و شرایط محیط رابطه مستقیمی وجود دارد».

از آنچه گفته شد می‌توان چنین نتیجه گرفت که شرایط دشوار کنونی برای ما نه‌تنها بد نیست بلکه از آن‌جا که دشواریها تعیین‌کننده مرز دقیق بین جنبش و ضدجنبش، انقلاب و ضدانقلابند، انتخاب طبیعی، پایه و اساس پیدایش عناصر ارزنده و در نتیجه رهبری خواهد شد و حکومت عادات و سنن که منجر به پیدایش یک رهبری مصنوعی می‌شد، نابود می‌گردد و تنها در این‌صورت است که رهبری و زعامت را کسانی به‌عهده خواهند گرفت که صلاحیت و شایستگی خود را برای احراز این مقام نشان داده‌اند.

نوشته سعید محسن (نشریه مجاهد-فوق‌العاده مهر ۱۳۷۶)

دستگیری و بازجویی

علی باکری، ناصر صادق، محمود عسگری‌زاده، رضا رضایی، محمد بازرگانی و مسعود رجوی همراه با سعید محسن در همان روز اول شهریور دستگیر شدند. حمله‌های بعدی ساواک به دستگیری علی میهندوست، رسول مشکین‌فام و علی اصغر بدیع زادگان منجر شد[۱۳]

بازجویی از سعید محسن

انگیزه و هدف از فعالیت

سال ۱۳۲۵ برای من با آنکه ۷ سال بیشتر نداشتم سال تلخی بود. زیرا پدرم در قضیه دموکرات‌ها مجبور به فرار گردیده بود. من در همان موقع مزه تلخ فقر را به طور نسبی و ترس از زورگوها را چشیده بودم. از اولین روزهایی که به مدرسه می‌رفتم از معلمی که بچه‌ها را بیخود چوب می‌زد متنفر بودم و اگر نمره بیخودی داده می‌شد اعتراض می‌کردم. جریانات سال ۳۲ و به خصوص کشته شدن یکی ازاقوام ما به نام فرزین که قاضی دادگستری و فردی پاکدامن بود به دست ذوالفقاری‌ها نخستین موج مخالفت با زورگو را در من برانگیخت، همیشه دلم می‌خواست بتوانم انتقام او را بگیرم. حتی پدرم را که خیلی با ذوالفقاری‌ها معاشرت داشت در پیش خود در همان عوالم کودکی محکوم می‌کردم.[۱۴]

در دوران جوانی جریان مهمی که قابل ذکر باشد اتفاق نیفتاد؛ ولی همواره آرزوی خوشی برای افراد پایین را می‌کردم.

هر وقت رختشوی خانه با لباس‌های شسته و دست‌های از سرما سرخ شده به خانه می‌آمد یک نوع ترحم نسبت به او به من دست می‌داد و دست‌های خود را در همان حالت کرخ شده مشاهده می‌نمودم. در سال‌های اول و دوم دانشکده اتفاق جالبی برای من اتفاق نیفتاد. جز اینکه یک بار برای تقاضای مساعده پیش مهندس ریاضی رفتم به او گفتم چون نمی‌خواهم سربار پدرم باشم شما دستور بدهید به من دانشکده وام بدهد و من بعداً آن را پس می‌دهم. یا اجازه دهید من در ضمن درس دانشکده معلمی نمایم.

(مهندس) ریاضی با لحن استهزاءآمیزی جواب داد «دانشکده فنی که گداخانه نیست»

 دفاعیات سعید محسن

سعید محسن در دادگاه شاه چنین گفت:

«مطمئنم که در این‌جا نیز فاتح اصلی مائیم نه شما؛ و بالاخره ماییم که شما را با مسلسل‌هایمان به خاک و خون خواهیم کشید؛ و از هر قطره خون ما هزاران جوان اسلحه به دست خواهد جوشید و قصرهای فرعونی و سلطنت و حاکمیت دروغین شما را درهم خواهند کوبید. حرکت تاریخ عالی‌ترین گواه ماست».[۱۵]

متن دفاعیات سعید محسن که آن را در زندان روی کاغذ سیگار نوشته‌است[۱۶]

تیرباران

تا این‌که در شهریور سال ۱۳۵۰ بر اثر ضربه ساواک شاه، بنیانگذاران سازمان و اکثر کادرها و اعضای آن دستگیر شدند. سعید محسن از جمله دستگیرشدگان بود. ساواک که از موضع او در بالای سازمان اطلاع داشت، در ۴ خرداد۱۳۵۱، به‌همراه محمد حنیف نژاد، علی اصغر بدیع زادگان و اعضای مرکزیت سازمان محمود عسگری زاده و رسول مشکین‌فام به‌جوخه‌اعدام سپرده شدمحل دفن وی در قطعه ۳۳ بهشت زهرا در تهران است.

آقای محمد سیدی کاشانی می‌گوید:

بهشت زهرا
مزار بینانگذار سعید محسن

«سعید تو هیچ شرایطی مضطرب و پریشان نمی‌شد. نشاط و سرزندگی همیشگی‌اش رو از دست نمی‌داد. یادم می‌آید اردیبهشت ۵۱ که دادگاه شاه بنیانگذاران و اعضای مرکزیت و کادرهای سازمان رو محاکمه می‌کرد، من با اون و دو نفر دیگه از بچه‌ها هم سلول بودیم. وضع روحی‌اش هیچ تفاوتی با شرایط قبل از دستگیری و خارج از زندان نداشت. همونطور شوخ و با نشاط برامون شعر می‌خوند و شوخی می‌کرد. افسرای زندان رو که برای بازدید سلول‌ها می‌آمدند دست می‌انداخت؛ ولی در عین‌حال از وظایف خودش هیچ غافل نبود. ارتباطات مخفیانه‌اش رو با بقیه سلول‌ها به‌خصوص با محمد حنیف نژاد برقرار می‌کرد، پیام‌ها رو می‌فرستاد و می‌گرفت. با محمد حنیف نژاد در مورد مسائل مختلف مشورت می‌کرد. اطلاعیه مشترکشون رو با محمد حنیف نژاد تو همین شرایط صادر کردند و به بیرون زندان فرستادند.[۱۷]

آقای عباس داوری خاطره‌ای از بنیانگذار سازمان، سعید محسن را نقل می‌کند و می‌گوید:

«یک روز احتمالاً همان عصر روز سی فروردین بود، برای ما از طریق ملاقات خبر اومد که چهارتا از بچه‌ها را اعدام کردند. یعنی علی میهندوست، ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی باکری. وقتی این خبر را سعید شنید، یک حالت خوشحالی در او دیدم. اول برای من نامفهوم بود. بعد دیدم بلند باخودش میگه، خوب شد مسعود رو اعدام نکردند. مسعود موند. یعنی خوشحالی خودش رو به این صورت بیان می‌کرد. بلافاصله به من گفت که خوب تو را هم از اینجا می‌برند به احتمال زیاد. یعنی قطعاً ما را اعدام خواهند کرد. من پیامی دارم که برای مسعود برسونی زیرا این پیام خیلی مهمه، بایستی به دست او برسه. بعد شروع کرد به گفتن.

سعید گفت:

«سلام مرا به مسعود برسان. به او بگو که مسئولیتهای تو خیلی سنگین شده و تنها فردی هستی که از کمیته مرکزی باقی ماندی. تمامی تجربیات سازمان در وجود تو متبلوره. بار امانتی‌ست که در این مرحله به تو سپرده شده. کوران حوادث زیادی را خواهی دید. فتنه‌های زیادی خواهد افتاد. تمامی تمجیدها نثار ما خواهد شد، چون ما شهید می‌شویم، و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد، چون می‌دانم به مبارزه خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی می‌شوی که خیلی خیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت. زیرا تو هر روز و هر ساعت شهید خواهی شد. یک شهید مجسم.'.[۱۷]

آقای مهدی ابریشمچی درباره او می‌گوید:

«سعید محسن سمبل بسیار برجسته‌یی از تواضع و فروتنی انقلابی بود. اگر کسی سعید را نمی‌شناخت و در‌ جریان کارها و مسئولیتهای او در سازمان نبود، از خلال رفتارش کمترین اشعه‌یی نمی‌گرفت که او در مقام و موضع رهبری‌کننده و بالاترین مدارج سازمان است. نشاط و سرزندگی و تلاش برای ارتقای این روحیه و گسترش آن از کارکردهای دائمی سعید بود. شادابی و سرزندگی او بسیار برجسته بود. سرشار از انگیزه انقلابی بود و واقعاً هیچ لحظه‌یی در زندگیش را هدر نمی‌داد. تا آخرین ساعتهای روز قبل از شهادتش، که او را دیده بودم، بسیار مسلط بود و تمام کارهایش را انجام می‌داد، همان کلاسها و بحثهای آموزشی را در زندان ادامه می‌داد. اصلاً در چهره و رفتارش ذره‌یی از این‌که گویا فردا تیرباران می‌شود و نگرانی و دغدغه‌یی در او نمی‌دیدیم. 

هنگامی که در زندان خبر شهادت احمد رضایی را به ما دادند، من برق شگفتی در چشمان سعید دیدم و خودش توضیح داد که: شهادت احمد، به‌خصوص با این قهرمانی و پاکبازی، یک پیروزی بزرگ ایدئولوژیک بود و ما از یک‌ مرحله گذشتیم و آنچه را که می‌خواستیم به‌دست آوردیم و احمد کار را برای همه ساده کرد. یعنی سعید لحظه‌شماری می‌کرد که این تضاد در مسیر رشد سازمان حل بشود. آن برق شعفی را که من آن روز در چشمان سعید دیدم، امروز به‌صورت احساس غرور و سربلندی هر مجاهد خلق در ابعاد صدها‌هزار تکثیر شده است. اما سعید از پیش آن را دیده بود». [۱۸]

متن نامه سعید محسن درفروردین ۴۲ خطاب به خواهرش

خواهرم گفتنی بسیار چیزی بنویسم، و بر دفتر نو که از تراوشات پاک احساساتت و ازقطعات زیبای دوستانت مرشح است نظری بنگارم. قلمی به دستم دادی و خواستی که بر لوحه ای نفتی مصور کنم، ولی نمی‌دانم که با تو از چه سخن گویم، از دنیای دلدادگان، از فراق و جدایی، از نگاه معصوم دخترک زیبای دهاتی بر لباس زرین آن پسرک هوسران شهری، یا از طبیعت زیبا و زیبایی‌های آن، ولی با تو من سخن از آن دنیایی می‌گویم که شاید در آن از همه جا سخن گفته باشم. از دنیایی که انسان‌ها به خاطر سکه‌های زرو نقره، شکم نمی درند و به خاطر خودکامی و خودخواهی انسان‌ها را به قید بندگی مقید نمی‌سازند. دنیایی که هوس‌ها بر انسان‌ها حکومت نمی‌کنند، عشق‌ها به هوس‌ها آلوده نمی‌شود و زیبایی طبیعت را مصنوعات بشری محو نمی‌کند. کاخ ستمگران و ثروتمندان سنگدل، دل یتیمان گرسنه را آزرده نمی‌سازد. انسان‌ها درنهاد واقعی متجلی می‌شوند. به گرگی درلباس میش، میدانی، آزادی ومساوات و برابری تمام مزایای جاهلیت را محکوم می‌کند. میدانی، برای انسان سماه ارزش انسانیت قائل است، دنیایی که شیفتگان تمدن مسخره آمیز قرن بیستم را محکوم می‌نماید، آری، آنجا نه چون آمریکای به اصطلاح مترقی، بشری را به خاطر پوست زرد یا سیاهش از ورود به دانشگاه محروم می‌نماید، نه چون نویسندگان حقوق بشر (فرانسه مادر آزادیخواهی) مال وجان وناموس فرزندان دلیر آفریقا و قهرمانان حماسه ای الجزایر رابه یغما می‌برد. دنیایی که انسان‌ها به همدیگر به چشم انسانیت می‌نگرند. چپاولگری وغارتگری چنگیزی را در لباس تمدن جلوه می‌دهند. مرزهای اقتصادی مشخص می‌کنند، و دراستعمار جدید رخون ملت‌ها را می‌مکند، آری تاز چنین تمدنی که نرون خونخوار شهر، روی دارو سپید کرده‌است، از این تمدنی که ابلاها و مکنت‌ها و چنگیزها درچپاولگری به گردش نمی‌رسند، بیزارم. دلم می‌خواهد دنیایی بوجود آید که احساسات پاک ولطیف بشری جلوه نماید و انسانیت تجلی کند و بشر همدیگر را به چشم برادری و برابری بنگرد. ارزش انسان‌ها به فضیلت و کار آنها باشد. فروردین ۱۳۴۲ '

علی اصغر بدیع زادگان

 فعالیت‌ها و تشکیل سازمان

علی‌اصغر بدیع‌زادگان همانند سایر دوستانش در فکر یافتن راه چاره‌ای برای نجات مردم بود. او با مطالعه جنبشهای سیاسی و اجتماعی ایران متوجه شده بود که با وجود تلاش و کوشش مردم و فداکاری آنها، تمام راه‌های مبارزه به‌شکست منجر شده بود.

علی‌اصغر بدیع‌زادگان به‌این نتیجه رسیده بود که علت شکست مبارزات گذشته در این بود که رهبری و سازمان هدایت کننده حرفه‌ای نداشته‌اند. او فهمیده بود که اگر مبارزه به‌عنوان یک حرفه و کار علمی در نظر گرفته نشود، محال است پیشرفتی حاصل شود. وی معتقد بود که بدون پا گذاشتن روی شغل، پول، تحصیلات و زندگی نمی‌توان مبارزه کرد. او همیشه تکرار می‌کرد

«ارزش هر کس در مبارزه به‌اندازه مایه‌ای است که در این راه می‌گذارد».

در زندان این عکس انداخته شده‌است
عکس زندان علی‌اصغر بدیع‌زادگان

در همین دوران بود که با محمد حنیف‌نژاد و سعید محسن نزدیکتر شد و هسته اولیه سازمان را تشکیل دادند. اصغر طی سالهای ۴۴ تا ۵۰ به‌واسطه حرفه‌اش در دانشکده فنی دانشگاه تهران، که امکان برقراری تماس با دانشجویان و استفاده از امکانات دانشگاه را به او می‌داد، در رشد سازمان چه از نظر نیروی انسانی و عضوگیری و چه از جهت تأمین امکانات، خدمات ارزنده‌ای انجام داد. او در سال۱۳۴۹ به‌عنوان مسئول گروهی از مجاهدین که برای آموزشهای نظامی در پایگاه‌های الفتح به فلسطین اعزام شدند، از کشور خارج شد و در بازگشت علاوه بر تسلیحاتی که با خودش آورد، گنجینه‌ای از تجربیات نظامی را به سازمان منتقل کرد. [۱۹]

دادگاه علی اصغر بدیع زادگان

بدیع زادگان در دادگاه خطاب به رئیس دادگاه گفت:

«دادستان یا رئیس دادگاه باید بی‌طرف باشد ولی شما بی‌طرف نیستید چرا که عکس شاه را بالای سرتان گذاشته‌اید یعنی به هر قیمتی باید از او حمایت کنید. ما هم که با شاه مبارزه می‌کنیم؛ پس نتیجه حکممان معلوم است. حکم ما از قبل دادگاه مشخص شده‌است و این دادگاه بی‌طرف نیست.»

خانم شهین بدیع‌زادگان:

بهشت زهرا
مزار علی ‌اصغر بدیع‌زادگان

آن موقع، اوایل اردیبهشت سال۵۱ بود که گفتند آخرین دادگاه و محاکمه اصغر است. ما به‌طور خانوادگی برای شرکت در جلسه دادگاه به محل دادرسی ارتش در چهارراه قصر تهران رفته بودیم، از حوالی ساعت ۸صبح، آن‌جا متنظر بودیم تا اتوبوس حامل زندانیان سیاسی وارد محوطه دادرسی ارتش شد. اصغر را دیدیم که از اتوبوس پیاده شد و در حالی‌که دستهایش را از پشت بسته بودند، او را به‌محل دادرسی ارتش می‌بردند. ما از راه دور با فریاد او را صدا کردیم و اصغر سرش را برگرداند و خندید. ما مدتها منتظر بودیم تا شاید ما را به‌جلسه دادگاه راه بدهند. اما ساواک شاه از ترس برملاشدن کارهایی که درمورد اصغر مرتکب شده بود، مانع شرکت ما در جلسه دادگاه شد. تا حوالی ساعت ۵بعداز ظهر پشت در دادگاه متنظر بودیم و متوجه شدیم که اصغر را دارند از درب دیگر دادگاه خارج می‌کنند و به‌سمت اتوبوس می‌برند. خودمان را به‌خیابان رساندیم و منتظر رسیدن اتوبوس شدیم. وقتی که اتوبوس به نزدیک ما رسید، دیدم که اصغر خودش را به‌کنار یکی از پنجره‌ها رساند و درحالی‌که دستهایش از پشت بسته بود، پرده اتوبوس را با صورتش کنار زد و چندبار کلمه «اعدام» را تکرار کرد. این آخرین تصویری است که از اصغر در ذهن من نقش بسته‌است.[۲۰]

تیرباران علی اصغر بدیع زادگان

حکم دادگاه برای علی‌اصغر بدیع زادگان و دیگر یارانش اعدام بود که در ۴ خرداد ۱۳۵۱ اجرا شد.وی در روز چهارم خرداد ۱۳۵۱ در حالیکه در اثر فلج شده بود به همراه محمد حنیف‌نٰژاد، سعید محسن و دو تن از اعضای مرکزیت سازمان محاهدین خلق ایران محمود عسکری زاده و زسول مشکین‌فام در میدان تیر چیتگر اعدام شد. محل دفن وی در قطعه ۳۳ بهشت زهرا در تهران است. [۲۱]

  1. محمد حنیف، بذرافشان نخستین صدق و فدا
  2. به مناسبت 4 خرداد1351اعدام حنیف نژاد،سعید محسن،بدیع زادگان
  3. به مناسبت 4 خرداد1351اعدام حنیف نژاد،سعید محسن،بدیع زادگان
  4. سازمان مجاهدین خلق ایران - محمد حنیف، بذرافشان نخستین صدق و فدا
  5. وبسایت سازمان مجاهدین خلق ایران
  6. ۶٫۰ ۶٫۱ ۶٫۲ ۶٫۳ برای شما - اول شهریور ۵۰ آغاز ضربات ساواک علیه مجاهدین
  7. اتحاد انجمنها برای ایران آزاد - 4خرداد۱۳۵۱: شهادت بنیانگذاران و دوتن از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین
  8. ۸٫۰ ۸٫۱ سازمان مجاهدین خلق ایران - محمد حنیف، بذرافشان نخستین صدق و فدا
  9. بهای آزادی - [1]مجاهد شهید سعید محسن، بن‌بست‌شکن و راهگشا
  10. ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آن‌که در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
  11. پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آن‌که در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
  12. پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آن‌که در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
  13. سازمان مجاهدین خلق ایران - ۴خرداد، شهادت بنیانگذاران و راز ماندگاری و راهگشایی تاریخی آنان
  14. سازمان مجاهدین خلق ایران - ۴خرداد، شهادت بنیانگذاران و راز ماندگاری و راهگشایی تاریخی آنان
  15. پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آن‌که در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
  16. پیکار - دفاعیات سعید محسن
  17. ۱۷٫۰ ۱۷٫۱ پاسارگاد سیتی- مجاهد بنیانگذار سعید محسن: آن‌که در کنار حنیف، راه جهاد را گشود
  18. بهای آزادی - [1]مجاهد شهید سعید محسن، بن‌بست‌شکن و راهگشا
  19. بیوگرافی - علی اصغر بدیع زادگان
  20. سازمان مجاهدین خلق ایران - اصغر بدیع‌زادگان، الگو و آموزگار بزرگ مقاومت در زیر شکنجه
  21. پاریزین - علی اصغر بدیع‌ زادگان