کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی۲: تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «دکتر مرتضی شفایی وبلاگ مرگ بر خمینی <nowiki>http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html</n...» ایجاد کرد) |
(اصلاح نویسههای عربی، اصلاح ارقام، اصلاح سجاوندی، اصلاح املا) |
||
(یک نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط یک کاربر دیگر نشان داده نشد) | |||
خط ۵: | خط ۵: | ||
<nowiki>http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html</nowiki> | <nowiki>http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html</nowiki> | ||
'''دکتر مرتضی شفایی''' (زاده۱۳۱۰درگذشته | '''دکتر مرتضی شفایی''' (زاده۱۳۱۰درگذشته ۵مهر۱۳۶۰) متولد اصفهان، | ||
همهی مراحل تحصیلیاش را در همان شهر گذراند و پس از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان بهمدت ۵ سال، بین مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی زندگی کرد. پس از بازگشت از مأموریت ۵سالهاش در روستاهای غرب کشور، یاری رسانی به مردم محروم شهرش را با جدیت و پشتکار در پیش گرفت. | همهی مراحل تحصیلیاش را در همان شهر گذراند و پس از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان بهمدت ۵ سال، بین مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی زندگی کرد. پس از بازگشت از مأموریت ۵سالهاش در روستاهای غرب کشور، یاری رسانی به مردم محروم شهرش را با جدیت و پشتکار در پیش گرفت. | ||
خط ۱۱: | خط ۱۱: | ||
دکتر مرتضی از زبان دیگران | دکتر مرتضی از زبان دیگران | ||
یکی از معلمان در اصفهان که از قدیم دکتر مرتضی را میشناخت نوشته است: «از زمانیکه با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که تنها معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او به من | یکی از معلمان در اصفهان که از قدیم دکتر مرتضی را میشناخت نوشته است: «از زمانیکه با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که تنها معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او به من آموخت که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را هم در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم». | ||
وی در ادامه نوشت:«بارها در تلاش برای حل و فصل مشکلات بچهها، وقتی که به فقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده | وی در ادامه نوشت: «بارها در تلاش برای حل و فصل مشکلات بچهها، وقتی که به فقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده پی میبردم، احساس میکردم که دیگر کاری از دستم بر نمیآید؛ ولی از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات تکیهگاهم بود. یک بار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده استسپس دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و از آنها با شرمندگی عذرخواهی کرد که بیش از این کاری از دستش بر نمیآید « | ||
زهره شفایی دختر او در رابطه با پدرش نوشته: «او با خودش عهد بسته بود که به | زهره شفایی دختر او در رابطه با پدرش نوشته: «او با خودش عهد بسته بود که به محرومین جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که به افراد نیازمند میکرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیهیی در نظر گرفته بود. او بویژه از اواسط سال ۱۳۵۵، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی سفارش میکرد، اختصاص میداد». | ||
همکاری | همکاری دکتر مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین خلق ایران | ||
دکتر مرتضی شفایی | دکتر مرتضی شفایی از زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهراتها و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران بهصورت خودجوش شرکت میکرد. پس از سرنگونی رژیم شاهنشاهی و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین روی آورد. | ||
دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم | دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایتفقیهحذفی | ||
دکتر مرتضی شفایی بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که پیش مردم اصفهان داشت با دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران، تحت فشارهای مضاعف مرتجعین قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانوادهاش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از اینکه دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنه فشارهایش افزود. | |||
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانهاش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود. | بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانهاش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود. | ||
حذفی | |||
.[[کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی#cite note-1|<sup>[۱]</sup>]] | .[[کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی#cite note-1|<sup>[۱]</sup>]] | ||
خط ۳۰: | خط ۳۴: | ||
<nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki> | <nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki> | ||
حذفی | |||
'''دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگیها پشت کرد''' | '''دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگیها پشت کرد''' | ||
دکتر مرتضی شفایی بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانوادهاش وجود داشت، از اینکه تظاهرات | دکتر مرتضی شفایی بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانوادهاش وجود داشت، از اینکه تظاهرات ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانهاش را به او یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است! | ||
'''تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از | '''تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰''' | ||
بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در | بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام شریک شد. | ||
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین میکردند. | تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین میکردند. | ||
خط ۴۵: | خط ۵۱: | ||
'''مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت''' | '''مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت''' | ||
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند | دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند ۱۶ سالهشان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خللناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند ۱۶سالهاش مجید شفایی، در کنار بیش از ۵۰ مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند. [[کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی#cite note-2|<sup>[۲]</sup>]] | ||
'''منصوره گالستان: مشترک''' | '''منصوره گالستان: مشترک''' | ||
''' | '''ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- سایت اختر شبانه''' | ||
'''<nowiki>https://akhtar-shabane.blogspot.com/2020/04/razilate-mesdaghi.html</nowiki>''' | '''<nowiki>https://akhtar-shabane.blogspot.com/2020/04/razilate-mesdaghi.html</nowiki>''' | ||
خط ۵۷: | خط ۶۳: | ||
من بهخاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندانها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و همچنین در جریان دستگیری و آزادی زهره بهعنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفهی خودم میدانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است: | من بهخاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندانها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و همچنین در جریان دستگیری و آزادی زهره بهعنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفهی خودم میدانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است: | ||
«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچهاش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بیشرم را رجوی بهخاطر اینکه تواب بود بهخاطر اینکه نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با توابها حال میکرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب میشد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین | «زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچهاش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بیشرم را رجوی بهخاطر اینکه تواب بود بهخاطر اینکه نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با توابها حال میکرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب میشد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود؛ ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. میخواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت میرفت مسئول اطلاعاتش میکرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرماندههان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹). | ||
حذفی | |||
دکتر شفایی، همسر و فرزندانش | دکتر شفایی، همسر و فرزندانش | ||
خط ۶۵: | خط ۷۳: | ||
پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانهیی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او بهخاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگیهای انسانی برجستهاش در اصفهان محبوب بود. بهرغم همه تهدیدها و تطمیعهای عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت. | پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانهیی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او بهخاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگیهای انسانی برجستهاش در اصفهان محبوب بود. بهرغم همه تهدیدها و تطمیعهای عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت. | ||
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائممقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان تودهیی تاریخ ایران است، از این نمونهها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر | همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائممقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان تودهیی تاریخ ایران است، از این نمونهها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی… | ||
عفت پاکباز اما، در همه صحنهها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجهگران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶سالهشان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه میکردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر ۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲سال داشت. | عفت پاکباز اما، در همه صحنهها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجهگران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶سالهشان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه میکردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر ۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲سال داشت. | ||
خط ۸۹: | خط ۹۷: | ||
رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام دادهاند. یک سایت رژیمی بهنام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیبالله خلیفه سلطانی بههمراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوسالهاش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ بهشهادت رسیدند». | رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام دادهاند. یک سایت رژیمی بهنام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیبالله خلیفه سلطانی بههمراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوسالهاش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ بهشهادت رسیدند». | ||
محمدکاظم | محمدکاظم خلیفهسلطانی «فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت بهشهادت برسد و باید میماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامهریزی کرده بودند ماجرا هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون میگفت همراه خانواده است نمیتواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمیتواند با ماشین بیتالمال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند بهگفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین میآید و محکم به اتوبوس میزند و میرود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون میپرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود». | ||
تنها بازماندگان | تنها بازماندگان | ||
خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه | خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخفام در سازمان مجاهدین هستند. | ||
خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار میکرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی میشود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلولها و خانههای امن سپاه همراه است. در حالیکه سپاه بهسادگی میتوانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. میخواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلولهای انفرادی نگهداشتند. وی را توسط داییهای پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابهجا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا | خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار میکرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی میشود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلولها و خانههای امن سپاه همراه است. در حالیکه سپاه بهسادگی میتوانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. میخواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلولهای انفرادی نگهداشتند. وی را توسط داییهای پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابهجا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا درهم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمیدید و نیازی هم به آن نداشت. | ||
یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را | یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد… چه احساسی داری و اگر الآن اسلحه داشتی چکار میکردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیهتان را میکشتم. این جواب باعث شد ماهها در سلول بماند. | ||
بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد. | بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد. | ||
خط ۱۰۵: | خط ۱۱۳: | ||
آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش | آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش | ||
زهره در اسفند سال ۶۱پس از یکسال و سه ماه در حالیکه پروندهاش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد میشود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار میآورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجهکشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع | زهره در اسفند سال ۶۱پس از یکسال و سه ماه در حالیکه پروندهاش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد میشود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار میآورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجهکشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد. | ||
پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را بهطور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و بهشدت کنترل میکرد بهنحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را | پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را بهطور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و بهشدت کنترل میکرد بهنحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را بهدستآورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت بهتعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت. | ||
بنابراین زهره مجدداً مخفی میشود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج میشود. | بنابراین زهره مجدداً مخفی میشود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج میشود. | ||
خط ۱۱۵: | خط ۱۲۳: | ||
لجنپراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت میکرده و جزو توابین بوده است دروغبافی لئیمانه برای هتکحرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از اینرو عصاره خمینی با خوی وحشی و زنستیزی، اندازه نگه نمیدارد. | لجنپراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت میکرده و جزو توابین بوده است دروغبافی لئیمانه برای هتکحرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از اینرو عصاره خمینی با خوی وحشی و زنستیزی، اندازه نگه نمیدارد. | ||
طی چهار دهه که در ارگانهای مختلف مقاومت دستاندرکار بوده و دستی در نوشتن داشتم، با نمونههای مختلفی از «قلم و | طی چهار دهه که در ارگانهای مختلف مقاومت دستاندرکار بوده و دستی در نوشتن داشتم، با نمونههای مختلفی از «قلم و زبان به مزد» ی مزدوران رژیم مواجه بودهام. از اینرو به برنامه پردازان گشتاپوی آخوندی میگویم این دست و پا زدنها جز آشکار کردن هر چه بیشتر وضعیت درهمشکسته و فلاکتبار رژیم منحوس و پا بهگورتان خاصیتی ندارد. ناقوس سرنگونی نظام شما بهصدا در آمده و میهن ما از ویروس کرونا و ویروس ولایت پاکیزه خواهد شد. [[کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی#cite note-3|<sup>[۳]</sup>]] | ||
'''ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر- مشترک''' | '''ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر- مشترک''' | ||
خط ۱۲۵: | خط ۱۳۳: | ||
'''تصویری از خانواده شفائی''' | '''تصویری از خانواده شفائی''' | ||
علت اینکه دست به قلم میبرم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است. | علت اینکه دست به قلم میبرم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است. سؤال شود که آیا نیاز است به این مزدور اشاره شود. | ||
من بهخاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندانها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و همچنین در جریان دستگیری و آزادی زهره بهعنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفهی خودم میدانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است: | من بهخاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندانها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و همچنین در جریان دستگیری و آزادی زهره بهعنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفهی خودم میدانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است: | ||
«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچهاش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بیشرم را رجوی بهخاطر اینکه تواب بود بهخاطر اینکه نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با توابها حال میکرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب میشد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین | «زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچهاش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بیشرم را رجوی بهخاطر اینکه تواب بود بهخاطر اینکه نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با توابها حال میکرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب میشد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود؛ ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. میخواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت میرفت مسئول اطلاعاتش میکرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرماندههان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹). | ||
حذفی | |||
تا اینجا | |||
'''دکتر شفایی، همسر و فرزندانش''' | '''دکتر شفایی، همسر و فرزندانش''' | ||
خط ۱۳۵: | خط ۱۴۷: | ||
رژیم بیوقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات میپردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژهیی در اصفهان دارند. | رژیم بیوقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات میپردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژهیی در اصفهان دارند. | ||
پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانهیی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او بهخاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگیهای انسانی برجستهاش در اصفهان محبوب بود. بهرغم همه تهدیدها و تطمیعهای عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت.- در قسمت دکتر مرتضی شفایی وارد شود. | پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانهیی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او بهخاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگیهای انسانی برجستهاش در اصفهان محبوب بود. بهرغم همه تهدیدها و تطمیعهای عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت. - در قسمت دکتر مرتضی شفایی وارد شود. | ||
حذفی | |||
تا اینجا | |||
'''روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)''' | '''روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)''' | ||
خط ۱۴۵: | خط ۱۶۱: | ||
در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایهها نگهداری و سرپرستی میشد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد. در قسمت زهره شفایی وارد شود. | در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایهها نگهداری و سرپرستی میشد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد. در قسمت زهره شفایی وارد شود. | ||
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت، او که از اسطورههای مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجههای طاقتفرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.در قسمت جواد شفایی وارد شود. | مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت، او که از اسطورههای مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجههای طاقتفرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود. در قسمت جواد شفایی وارد شود. | ||
فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود. در قسمت مریم شفایی وارد شود. | فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود. در قسمت مریم شفایی وارد شود. | ||
خط ۱۵۷: | خط ۱۷۳: | ||
رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام دادهاند. یک سایت رژیمی بهنام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیبالله خلیفه سلطانی بههمراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوسالهاش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ بهشهادت رسیدند».» | رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام دادهاند. یک سایت رژیمی بهنام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیبالله خلیفه سلطانی بههمراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوسالهاش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ بهشهادت رسیدند».» | ||
محمدکاظم | محمدکاظم خلیفهسلطانی «فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت بهشهادت برسد و باید میماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامهریزی کرده بودند ماجرا هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون میگفت همراه خانواده است نمیتواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمیتواند با ماشین بیتالمال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند بهگفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین میآید و محکم به اتوبوس میزند و میرود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون میپرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود».» در صورت نیاز وارد شود. (سؤال شود) | ||
'''تنها بازماندگان''' | '''تنها بازماندگان''' | ||
خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه | خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخفام در سازمان مجاهدین هستند. | ||
خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار میکرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی میشود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلولها و خانههای امن سپاه همراه است. در حالیکه سپاه بهسادگی میتوانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. میخواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلولهای انفرادی نگهداشتند. وی را توسط داییهای پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابهجا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا | خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار میکرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی میشود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلولها و خانههای امن سپاه همراه است. در حالیکه سپاه بهسادگی میتوانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. میخواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلولهای انفرادی نگهداشتند. وی را توسط داییهای پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابهجا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا درهم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمیدید و نیازی هم به آن نداشت. | ||
یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را | یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد… چه احساسی داری و اگر الآن اسلحه داشتی چکار میکردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیهتان را میکشتم. این جواب باعث شد ماهها در سلول بماند. | ||
بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد. | بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد. | ||
خط ۱۷۳: | خط ۱۸۹: | ||
'''آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش''' | '''آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش''' | ||
زهره در اسفند سال ۶۱پس از یکسال و سه ماه در حالیکه پروندهاش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد میشود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار میآورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجهکشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع | زهره در اسفند سال ۶۱پس از یکسال و سه ماه در حالیکه پروندهاش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد میشود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار میآورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجهکشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد. | ||
پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را بهطور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و بهشدت کنترل میکرد بهنحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را | پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را بهطور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و بهشدت کنترل میکرد بهنحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را بهدستآورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت بهتعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت. | ||
بنابراین زهره مجدداً مخفی میشود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج میشود. در قسمت زهره شفایی وارد شود. | بنابراین زهره مجدداً مخفی میشود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج میشود. در قسمت زهره شفایی وارد شود. | ||
خط ۱۸۱: | خط ۱۹۷: | ||
'''دروغبافی مزدور''' | '''دروغبافی مزدور''' | ||
لجنپراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت میکرده و جزو توابین بوده است دروغبافی لئیمانه برای هتکحرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از اینرو عصاره خمینی با خوی وحشی و زنستیزی، اندازه نگه نمیدارد. | لجنپراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت میکرده و جزو توابین بوده است دروغبافی لئیمانه برای هتکحرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از اینرو عصاره خمینی با خوی وحشی و زنستیزی، اندازه نگه نمیدارد. سؤال شود. | ||
حذفی | |||
.[[کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی#cite note-4|<sup>[۴]</sup>]] | .[[کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی#cite note-4|<sup>[۴]</sup>]] | ||
''' | '''پیشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان- پیشتازان راه آزادی''' | ||
'''<nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html</nowiki>''' | '''<nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html</nowiki>''' | ||
خط ۱۹۳: | خط ۲۱۱: | ||
محل تولد: اصفهان | محل تولد: اصفهان | ||
شغل - | شغل - تحصیل: جراح | ||
سن: | سن: ۵۰ | ||
محل شهادت: اصفهان | محل شهادت: اصفهان | ||
زمان شهادت: | زمان شهادت: ۱۳۶۰ | ||
گرامی باد خاطره تابناک | گرامی باد خاطره تابناک ۶ شهید قهرمان خانواده شفایی | ||
حاضر، حاضر، با افتخار حاضر! | حاضر، حاضر، با افتخار حاضر! دکتر شفایی علاوهبرشناختهشدگی و محبوبیتش در میان مردم اصفهان، بهخاطر روحیهیی که در زندان داشت بهطور مضاعف مورد احترام بچهها بود. در زندان دستگرد اصفهان، سالن بزرگی را که بهخیاطخانه معروف بود، بهزندانیان سیاسی اختصاص داده بودند که هنوز محاکمه نشده بودند. در آنجا دکتر شفایی، بهوسیله رفتارش و حتی نحوه حرفزدنش با عوامل رژیم نشان میداد که مرعوب فضای ترس و وحشتی که آنها میخواهند حاکم کنند، نشده و کاملاًً اعتماد بهنفس خود را حفظ کرده است. در یکی از روزهای اوایل مهرماه، ساعت حوالی یک بعدازظهر بود. تازه سفره را انداخته بودیم و ناهار خوردن را شروع کرده بودیم که سه تن از دژخیمان زندان وارد شدند. طوطیان، رئیس زندان دادگاه انقلاب؛ زنجیری، معاونش و فروغی از مهمترین پاسداران و شکنجهگران زندان که چهره بسیار کریه و وحشتناکش معروف بود. قبل از خواندن اسامی، اعلام کردند که این افراد برای رفتن بهدادگاه آماده شوند. خواندن اسامی که شروع شد بچهها فهمیدند که فضا غیرعادی است. همه دست از غذا کشیدند و بهاحترام آنهایی که برای دادگاه میرفتند بهپاخاستند. دکتر شفایی در شمار اولین کسانی بود که نامش خوانده شد. تعداد اسامی از ۵۰ هم گذشت و به ۵۸نفر رسید، بعد از رفتن این تعداد چند اسم دیگر را هم خواندند و تعدادشان از ۶۰نفر هم گذشت. از جلو صفی که تشکیل شده بود، دکتر شفایی و یک زندانی دیگر را بیرون کشیدند و جداگانه بردند. هنوز دوساعت از رفتن بچهها نگذشته بود که بهجز دکتر شفایی همه برگشتند. در گفتگو با آنها روشن شد که درواقع محاکمهیی در کار نبوده، از هر کس پرسیده بودند که رهبری خمینی را قبول داری یانه؟ جوابهای مجاهدین هم روشن و صریح و ساده بوده است: نه! در نتیجه محاکمه ۶۰نفر کمی بیش از یکساعت طول کشیده بود. همان روز در وقت شام دژخیمان دوباره بهبند آمدند و اسامی را خواندند. اینبار مشخص بود که همه را برای اعدام میبرند. هرکس که اسمش خوانده میشد. با صدای بلند فریاد میزد حاضر، حاضر! و بهسرعت وسایلش را جمع میکرد و در صف میایستاد. یکی از بچهها که کاملاًً آماده بود، بهمحض اینکه اسمش خوانده شد، فریاد زد: حاضر حاضر با افتخار حاضر! درحالیکه صف طولانی بچهها برای خروج از سالن آماده شده بود، یکی از زندانیان که لکنت زبان داشت با لحن و آهنگ بسیار پرتأثیری گفت: این قطار میرود بهمشهد. صدا و لحن او همه را تحتتأثیر قرارداد و سکوت سنگینی که فضای زندان را فراگرفته بود، شکست و بلافاصله همگی بهسوی بچهها رفتیم و یکایک آنها را در آغوش کشیدیم و با آنها وداع کردیم. اکنون بیستسال از آن روز خونبار و تلخ و دردناک میگذرد و من هربار که همرزمانم را میبینم که در هر سرفصل و مرحلهیی در برابر رهبری پاکبازمان با شوق و اشتیاق، برای ایفای وظایف انقلابی خودشان و وفای بهعهد و پیمانشان با رهبری؛ حاضر، حاضر، حاضر! را تکرار میکنند، صحنه روز ۵مهر۱۳۶۰ در زندان اصفهان در ذهنم تکرار میشود. چهره قهرمانانی که «با افتخار» بهسوی چوبههای دار میرفتند، با چهره دلاورانی که امروز برعهد و پیمان خود با رهبریشان تأکید میکنند درهم میآمیزد» (از خاطرات یک رزمنده ارتش آزادیبخش ـ زندانی سیاسی رژیم خمینی در زندان اصفهان). از میان این قهرمانان پاکباز که در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰ تیرباران شدند، ۳تن از اعضای خانواده قهرمان شفایی بودند. خانوادهیی که با تقدیم ۶شهید، یکی از برجستهترین حماسههای مقاومت عادلانه مردم ایران در برابر دیکتاتوری ارتجاعی خونآشام خمینی است. دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفهسلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند ۱۶ساله آنان را در برابرشان شکنجه کردند و اعدامهای مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را بهسازش و تسلیم بکشانند، اما در برابرشان بهزانو درآمدند و در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند ۱۶سالهاش، در کنار بیش از ۵۰مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند. مجاهد شهید جواد شفایی در آخرین روزهای سالبهدست دژخیمان خمینی در زندان اوین تیرباران شد. خواهر مجاهد زهرا شفایی (مریم) و همسرش حسین جلیلیپروانه نیز در روز ۱۹اردیبهشت سال، در جریان یک درگیری مسلحانه با عوامل دشمن بهشهادت رسیدند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد مجاهد شهید دکتر مرتضی شفایی «وقتی که زن، خانواده و زندگی ارزشمندتر از راه خدا بشود بتپرستی است» ماه رمضان سال۶۰ بود که ما را بهزندان سپاه در خیابان کمالاسماعیل منتقل کردند. آنقدر زندانی داشتند که دچار کمبود جا شده بودند و زندانیان را روی زمین چمن نشانده بود | ||
و دستهای همه را بسته بودند. شلاقزدن و | و دستهای همه را بسته بودند. شلاقزدن و شکنجه در وسط حیاط و جلو چشمان همه انجام میشد. دکتر شفایی هم با دستها و چشمهای بسته در کنار ما نشسته بود. | ||
سردژخیم معروف اصفهان بهنام اسدالله ـ معروف بهاصغر نارنجی یا اصغر | سردژخیم معروف اصفهان بهنام اسدالله ـ معروف بهاصغر نارنجی یا اصغر ساطعـ در طول روز بارها بهسراغ بچهها میآمد و آنها را برای شلاقزدن و بازجویی میبرد. اما خانوادهها، یعنی کسانیکه چندنفر از یک خانواده بودند از نظر او جیره صبحانه داشتند. خانواده حدادی و خانواده دکتر شفایی از آنجمله بودند. اسدالله هر روز صبح صدایشان میکرد و میگفت: «بیایید میخواهم ورزش میلیشیا یادتان بدهم» و آنها را بهزیر شلاق میکشید. | ||
ما همیشه نگران بودیم | ما همیشه نگران بودیم که مبادا دکتر با وضع بیماری قلبیش در زیر شکنجهها بهشهادت برسد. یکبار که دکتر از بازجویی و شلاق خوردن صبحگاهی برگشت، پرسیدم، دکتر چکار کردند؟ | ||
در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها | در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها فکر میکنند من دردم میآید، درحالیکه با این کارشان تازه گرم میشوم تا فراموش نکنم که کجا هستم و در دست چه کسانی اسیرم». | ||
(از خاطرات | (از خاطرات یک زندانی از بند رسته) | ||
دکتر مرتضی شفایی در سال۱۳۱۰ در اصفهان بهدنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان بهمدت ۵سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجانغربی بهسر برد. | |||
در بازگشت از مأموریت | در بازگشت از مأموریت ۵سالهاش در روستاهای غرب کشور، کمک بهمحرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد. | ||
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او بهمن یاد داد که بسیار بیشتر از کمک بهدرس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم. | |||
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی | بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی که بهفقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده میرسیدم. احساس میکردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست. از وقتی دکتر شفایی را شناختم، او در حلوفصل این مشکلات پشتوپناهم بود. یکبار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید، تصور کردم، آن زن بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. بهآن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و باشرمندگی عذرخواهی میکرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست». | ||
زهرهشفایی درباره پدرش نوشته است:او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که بهآدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که بهافراد مستمند میکرد برای معاینه و درمان رأیگان بیماران نیز سهمیهیی تعیین کرده بود. از اواسط سال۵۵، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را هم بهکمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد توصیه کرده بود، اختصاص میداد. | |||
در زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالآنه | در زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالآنه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین بههمکاری با امداد مجاهدین پرداخت. از مدافعان فعال مواضع سازمان بود و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، فشارهای مرتجعان روی او خیلی زیاد بود. | ||
بعد از | بعد از آنکه ستاد رسمی و علنی سازمان در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، پدر خانهاش را در اختیار سازمان گذاشت، که تا چند ماه، محل مراجعه هواداران سازمان بود. | ||
بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی | بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که وجود داشت، از اینکه تظاهرات ۱۲اردیبهشت سال۶۰ از مقابل خانه او برگزار شود، استقبال کرد. در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید دستگیری خودش و آتشزدن خانه را یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن، لازم نیست که حتماً «لات» و «عزی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است! | ||
بهدنبال | بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در ۳۰خرداد۶۰ و بهپایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر شفایی نیز بهمیدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از ۳۰خرداد، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد، اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و برعهد و پیمانش با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام پای فشرد. تا چندماه پس از شهادت دکتر شفایی مردم در هر فرصتی ازجمله در مغازهها و تاکسیهای شهر از کمکهای او بهمردم و ایستادگیش دربرابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا بهرژیم و شخص خمینی لعنت میفرستادند. | ||
در میان مردم اصفهان شایع بود | در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکردههای سپاه اصفهان بهنام حبیب خلیفهسلطانی ـ که برادر ناتنی همسرشبودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامیکه آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت». [[کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی#cite note-5|<sup>[۵]</sup>]] | ||
'''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی''' | '''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی''' | ||
خط ۲۴۷: | خط ۲۶۵: | ||
«افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم». | «افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم». | ||
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال | مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال ۱۳۱۸ در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال ۱۳۵۶ از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود. | ||
'''شهید عفت خلیفه سلطانی بیپروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین''' | '''شهید عفت خلیفه سلطانی بیپروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین''' | ||
خط ۲۵۳: | خط ۲۷۱: | ||
عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. | عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. | ||
مادر مجاهد عفت خلیفهسلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانهاش دستگیر شد. یک بار که در سال | مادر مجاهد عفت خلیفهسلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانهاش دستگیر شد. یک بار که در سال ۱۳۵۹ همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت ۱۰روز را در سلول انفرادی بهسر برد. | ||
مجاهد خلق زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز | مجاهد خلق زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ پاسداران، مادر را که همراه با پسر ۷سالهاش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، بهشدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دستبند بزنند». | ||
'''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی''' | '''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی''' | ||
خط ۲۶۵: | خط ۲۸۳: | ||
مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت | مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت | ||
برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش ۷ساله بود، نوشته است: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد میکشید و چهرهاش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: میخواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی | برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش ۷ساله بود، نوشته است: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد میکشید و چهرهاش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: میخواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی برمیگردی؟ همانطور که بر سر پاسدارها فریاد میکشید، گفت: همانطور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جملههای دیگرش چیزی بهخاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حملهور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت میخندید و قهقهه میزد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین میکردند، مرا به همسایهمان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خالههایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه میگذشت، فقط میفهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشتهاند، آنها داد و بیداد میکردند و مادرم جوابشان را میداد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباسشخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنههای عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت». | ||
درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان | درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان | ||
عفت خلیفه سلطانی را همراه با ۴۰ تن از خواهران دانشآموز و دانشجویی که در تظاهرات | عفت خلیفه سلطانی را همراه با ۴۰ تن از خواهران دانشآموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیرشده بودند، به زندانی در زیرزمین ساختمان سپاه نجفآباد منتقل کردند. در آن زندان بهرغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد میکردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهجالبلاغه حفظ بود به همه روحیه میداد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری میکرد. عوامل رژیم از اینکه بچهها در زندان او را مادر خطاب میکردند کلافه شده بودند و به بچههای زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید. | ||
یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که بهخاطر سرنوشت پسر ۷ سالهاش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمیکند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ میکند. من باید به وظیفهام در راه خدا عمل کنم. افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم». | یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که بهخاطر سرنوشت پسر ۷ سالهاش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمیکند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ میکند. من باید به وظیفهام در راه خدا عمل کنم. افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم». | ||
خط ۲۷۷: | خط ۲۹۵: | ||
<nowiki>https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-4092/effat-khalifeh-soltani</nowiki> | <nowiki>https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-4092/effat-khalifeh-soltani</nowiki> | ||
خبر اعدام خانم عفت خلیفه سلطانی به همراه | خبر اعدام خانم عفت خلیفه سلطانی به همراه ۵۲ نفر دیگر در اطلاعیه دفتر روابط عمومی دادستانی انقلاب درج و در روزنامه جمهوری اسلامی مورخ ۸ مهرماه ۱۳۶۰ به چاپ رسید. وی به همراه همسر و فرزند ۱۶ساله اش اعدام شد. | ||
نام خانم عفت خلیفه سلطانی در فهرست | نام خانم عفت خلیفه سلطانی در فهرست «اسامی برخی از زنان که در جمهوری اسلامی اعدام شده اند» نیز درج شده. این فهرست توسط انجمن زنان ایرانی کلن (آلمان) به تاریخ ۱۰ سپتامبر ۱۹۹۷ تنظیم گردیده و به کمک زندانیان سیاسی سابق در کشورهای دیگر کامل شده است. فهرست دوم، که منبع این خبر است، شامل ۱۵۳۳ نام است. | ||
خبر این اعدام همچنین در ضمیمه ی شماره ی ۲۶۱ نشریه ی مجاهد، سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست | خبر این اعدام همچنین در ضمیمه ی شماره ی ۲۶۱ نشریه ی مجاهد، سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲۰۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروههای سیاسی مخالف رژیم بوده اند. این اشخاص از تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شده اند. اطلاعات تکمیلی در مورد فعالیتها و بازداشت خانم عفت خلیفه سلطانی از سایت اینترنتی سازمان مجاهدین خلق گرفته شده است. | ||
خانم عفت خلیفه سلطانی، متولد اصفهان و مادر | خانم عفت خلیفه سلطانی، متولد اصفهان و مادر ۵ فرزند، از هواداران فعال سازمان مجاهدین خلق بود و چند بار در جریان فعالیت هایش دستگیر شد. بار اول در سال ۱۳۵۹ در اجتماعی که شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان کرده بودند، دستگیر ومدت ده روز در سلول انفرادی بود. بار دیگر در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ دستگیر و در اواسط خرداد آزاد شد. | ||
'''دستگیری و بازداشت''' | '''دستگیری و بازداشت''' | ||
اطلاعی در مورد جزئیات دستگیری و بازداشت این متهم در دست نیست. از تاریخ دقیق آخرین دستگیری خانم عفت خلیفه سلطانی اطلاعی در دست نیست. با توجه به اطلاعات منتشره در سایت سازمان مجاهدین خلق، وی بین ماههای خرداد و مهر | اطلاعی در مورد جزئیات دستگیری و بازداشت این متهم در دست نیست. از تاریخ دقیق آخرین دستگیری خانم عفت خلیفه سلطانی اطلاعی در دست نیست. با توجه به اطلاعات منتشره در سایت سازمان مجاهدین خلق، وی بین ماههای خرداد و مهر ۱۳۶۰ دستگیرشده است. او به همراه چهل نفراز زنانی که در تظاهرات دستگیرشده بودند، در زندانی در زیر زمین ساختمان سپاه نجف آباد نگهداری می شد. | ||
'''دادگاه''' | '''دادگاه''' | ||
خط ۲۹۵: | خط ۳۱۳: | ||
'''اتهامات''' | '''اتهامات''' | ||
عضویت در سازمان مجاهدین خلق، مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، | عضویت در سازمان مجاهدین خلق، مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، «ترور، قتل، حمله به پاسداران انقلاب و برادران بسیجی، حمله به خوابگاه بسیج، پرتاب کوکتل مولوتف و سه راهی در اماکن عمومی»، از جمله اتهاماتی است که به خانم خلیفه سلطانی زده شده. اتهامات وارده به ایشان جمعی و مبهم است و در آن واحد به پنجاه و دو متهم دیگر نیز زده شده. دادستانی انقلاب به جرم مشخصی در مورد هیچیک از متهمین اشاره نمی کند. | ||
در شرایطی که حداقل تضمین های دادرسی رعایت نمی شود و متهمین از یک محاکمه منصفانه محرومند، صحت جرایمی که به آنها نسبت داده می شود مسلم و قطعی نیست. | در شرایطی که حداقل تضمین های دادرسی رعایت نمی شود و متهمین از یک محاکمه منصفانه محرومند، صحت جرایمی که به آنها نسبت داده می شود مسلم و قطعی نیست. | ||
خط ۳۰۹: | خط ۳۲۷: | ||
'''حکم''' | '''حکم''' | ||
از جزئیات این حکم اعدام اطلاعی در دست نیست. خانم عفت خلیفه سلطانی شامگاه روز پنجم مهر | از جزئیات این حکم اعدام اطلاعی در دست نیست. خانم عفت خلیفه سلطانی شامگاه روز پنجم مهر ۱۳۶۰ در زندان دستگرد اصفهان تیرباران شد. | ||
'''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی -زنان خط شکن- سایت سیمای آزادی''' | '''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی -زنان خط شکن- سایت سیمای آزادی''' | ||
خط ۳۱۷: | خط ۳۳۵: | ||
<nowiki>https://www.iranntv.com/2019/08/11/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%81%D8%AA-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%81%D9%87-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C-_-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%B7-%D8%B4%DA%A9/</nowiki> | <nowiki>https://www.iranntv.com/2019/08/11/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%81%D8%AA-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%81%D9%87-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C-_-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%B7-%D8%B4%DA%A9/</nowiki> | ||
سایت | سایت پیشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان | ||
<nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_29.html</nowiki> | <nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_29.html</nowiki> | ||
یکی از اهالی اصفهان که در سالهایو ۵۹ در دفتر آخوند طاهری کار میکرده، طی نامهیی ازجمله نوشته است: «یکبار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانوادههای مجاهدین بهدر خانه طاهری، امامجمعه اصفهان، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری بهآنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزباللهیها بهانجمنها و مراکز مجاهدین حمله میکنند. مادران مجاهد آنقدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد، «آقا گفتهاند من این خانمها را نمیشناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانوادههای مجاهدین را در اصفهان نمیشناسند؟ پس کی را میشناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یکسال پیش که بهحکومت نرسیده بودید بهآشنایی با خانواده ما افتخار میکردید. روزهایی که بچههای ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر میشدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دوهفته در خانه ما از ترس بهخودتان میلرزیدید، چطور شد که اینقدر فراموشکار شدهاید و حالا ما را نمیشناسید؟ طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، بهسرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پیدرپی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزباللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس بهنام و نشان افشاگری کردند و آخوندطاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرفزدن نداشت». | |||
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی از زنان قهرمان مقاوم- سایت بسوی پیروزی | مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی از زنان قهرمان مقاوم- سایت بسوی پیروزی | ||
خط ۳۲۹: | خط ۳۴۷: | ||
<nowiki>https://www.videosnews.besoyepirozi.com/women/62789-2019-08-12-09-59-04</nowiki> | <nowiki>https://www.videosnews.besoyepirozi.com/women/62789-2019-08-12-09-59-04</nowiki> | ||
انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن | انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن آنها یکی از خاطرات جالب زندگی علی ربیعی که در کمال خونسردی و به عنوان طنز تعریف می کند -سایت برترین ها | ||
<nowiki>https://www.balatarin.com/permlink/2013/8/6/3371787</nowiki> | <nowiki>https://www.balatarin.com/permlink/2013/8/6/3371787</nowiki> | ||
'''انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن | '''انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن آنها یکی از خاطرات جالب زندگی علی ربیعی که در کمال خونسردی و به عنوان طنز تعریف می کند''' | ||
اخیراً عبدالله شهبازی که امروز از مدافعان همسرتان است در مورد یکی از «خاطرات جالب | اخیراً عبدالله شهبازی که امروز از مدافعان همسرتان است در مورد یکی از «خاطرات جالب زندگی» علی ربیعی که «در کمال خونسردی و به عنوان طنز برایش تعریف کرده» مینویسد: «در آذربایجان تعدادی از اعضای یک گروهک را دستگیر کردیم. باید آنها را برای حضور در دادگاه از راه آستارا به گیلان میفرستادیم. نگهبان و محافظ به اندازه کافی نداشتیم. همه را در تابوت خوابانیدیم و در تابوتها را میخ زدیم و با کامیون اعزامشان کردیم. زمانی که در مقصد در تابوتها را باز کردند همه به علت خفگی مرده بودند!» علی ربیعی یکی از صاحبمنصبان وزارت اطلاعات و دستگاه امنیتی در دوران صدارت مهندس موسوی و یکی از معاونان خاتمی در دوران اصلاحات بود. چطور میتوانید خودتان را راضی کنید و بگویید «هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد .» در حالی که در دوران محمدرضا شاه فقط سه زن سیاسی (منیژه اشرف زاده کرمانی، زهرا قلهکی و اعظم روحی آهنگران) را به جوخهی اعدام سپردند و تعداد زنان اعدام شدهی غیر سیاسی از انگشتان دست فراتر نمیرفت در «دوران طلایی امام» هزاران زن را به جوخهی اعدام سپردند. «امام» تان میتواند به خود ببالد که مرگ را به تساوی تقسیم کرد و از این بابت تبعیضی بین زن و مرد، کودک و بزرگ، پیر و جوان قائل نشد. یکی از آنها فاطمه مصباح بود که ۱۳ ساله بود. خواهرش عزت ۱۵ ساله بود و مادرشان رقیه مسیح که همراه همسرش محمد مصباح به خاک افتاد ۳۶ ساله بود. سه فرزند دیگرشان علیاصغر ۱۷ ساله، علیاکبر ۲۱ ساله و محمود ۱۹ ساله به همراه عروسشان خدیچه مسیح ۱۸ ساله به جوخهی اعدام سپرده شدند. کجای داستان عاشورایی که تعریف میکنید از این فاجعهآمیزتر است؟ کجا یزید دست به چنین جنایاتی آلود؟ مادر عفت خلیفه سلطانی با ۴۲ سال سن به همراه دخترش زهرا ۲۴ ساله، همسرش دکتر مرتضی شفایی ۵۰ ساله و پسرانش مجید ۱۶ ساله و جواد ۲۴ ساله به جوخهی اعدام سپرده شدند. حبیب خلیفه سلطان یکی از فرماندهان سپاه پاسداران «امام بزرگوار» شما و همسرتان خود در جوخهی اعدام خواهرش شرکت کرد و به فاصلهی اندکی به مرگ فجیعی همراه با همسر و طفل شیرهخوارهاش در تصادف رانندگی کشته شد. آیا نشنیدهاید مادر شادمانی (معصومه کبیری) را که از فرط شکنجه قادر به ایستادن نبود روی برانکارد تیرباران کردند؟ اینها تنها مشت نمونه خروار است. چگونه این جنایات را دیدید و چشم بر آن بستید. آیا نشنیدهاید مادر سکینه محمدی (مادر ذاکر) با نزدیک به ۶۰ سال سن در حالی که فرزندش محمدعلی، عضو دولت همسر شما بود به جوخهی اعدام سپرده شد؟ مادر «خانم جلسهای» بود و به زنان قرآن و دعا میآموخت. پیش از انقلاب زمانی که شما هنوز حجاب به سر نداشتید پوشیه میزد. او را به جرم محاربه با خدا به جوخهی اعدام سپردند. خشمم از شما به خاطر آن است که این همه شقاوت و بیرحمی را «خشونت سیاسی»... | ||
'''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر''' | '''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر''' | ||
خط ۳۴۷: | خط ۳۶۵: | ||
عفت پاکباز اما، در همه صحنهها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجهگران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه میکردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰ مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲ سال داشت. | عفت پاکباز اما، در همه صحنهها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجهگران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه میکردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰ مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲ سال داشت. | ||
'''زهرا شفایی(مریم)''' | '''زهرا شفایی (مریم)''' | ||
زهرا شفایی(مریم)مجاهدی صبور و مقاوم و یک مسئول جدی و منظم- سایت سازمان مجاهدین | زهرا شفایی (مریم) مجاهدی صبور و مقاوم و یک مسئول جدی و منظم- سایت سازمان مجاهدین | ||
<nowiki>https://event.mojahedin.org/events/1236/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C(%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85)%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B5%D8%A8%D9%88%D8%B1-%D9%88-%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%88%D9%85-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%88%D9%84-%D8%AC%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D9%86%D8%B8%D9%85</nowiki>'''-مریم | <nowiki>https://event.mojahedin.org/events/1236/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C(%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85)%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B5%D8%A8%D9%88%D8%B1-%D9%88-%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%88%D9%85-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%88%D9%84-%D8%AC%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D9%86%D8%B8%D9%85</nowiki>'''-مریم شفایی''' | ||
زهرا شفایی(مریم) در سالدر اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سالبهتهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود بهدانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود. مریم بلافاصله پس از پیروزی انقلاب بهصفوف دانشجویان هوادار مجاهدین پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیتپذیری بیشتری از خود بارز کرد و از | زهرا شفایی (مریم) در سالدر اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سالبهتهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود بهدانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود. مریم بلافاصله پس از پیروزی انقلاب بهصفوف دانشجویان هوادار مجاهدین پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیتپذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز۵۹ بهصورت حرفهیی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و بهعنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان در منطقه خاوران را برعهده گرفت. | ||
'''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر''' | '''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر''' | ||
خط ۳۶۱: | خط ۳۷۹: | ||
مریم شفایی از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ ساله بود. | مریم شفایی از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ ساله بود. | ||
زهرا شفایی ( | زهرا شفایی (مریم) بیّنه صبر و استقامت- پیشتازان راه آزادی | ||
<nowiki>https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C+%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87</nowiki> | <nowiki>https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C+%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87</nowiki> | ||
خط ۳۶۷: | خط ۳۸۵: | ||
زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند | زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند | ||
یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از | یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول اینکه در عین سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج میداد. دوم اینکه بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگیناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود. | ||
همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها بهعنوان نمونههای آموزندهیی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه | همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها بهعنوان نمونههای آموزندهیی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیرشده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی اینطور وانمود کند که تازه به تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چارهیی ندارد الا اینکه هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود». | ||
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او بهعنوان یک مسئول جدی و منظم یاد میکرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری میکرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز | یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او بهعنوان یک مسئول جدی و منظم یاد میکرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری میکرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۶۱زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران بهشهادت رسید. | ||
'''مجاهد شهید جواد شفایی''' | '''مجاهد شهید جواد شفایی''' | ||
خط ۳۷۷: | خط ۳۹۵: | ||
'''مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن بهدشمن از دست ندهید- سایت سازمان مجاهدین''' | '''مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن بهدشمن از دست ندهید- سایت سازمان مجاهدین''' | ||
'''<nowiki>https://martyrs.mojahedin.org/martyrs/17933/</nowiki>''' | '''<nowiki>https://martyrs.mojahedin.org/martyrs/17933/</nowiki>''' | ||
جواد شفایی | جواد شفایی | ||
خط ۳۸۵: | خط ۴۰۳: | ||
'''محل تولد: اصفهان''' | '''محل تولد: اصفهان''' | ||
'''شغل: | '''شغل: دانشجوی مهندسی''' | ||
'''سن: | '''سن: ۲۷''' | ||
'''تحصیلات: -''' | '''تحصیلات: -''' | ||
خط ۳۹۳: | خط ۴۱۱: | ||
''': تهران''' | ''': تهران''' | ||
''': | ''': ۰-۰-۱۳۶۰''' | ||
'''محل زندان: -''' | '''محل زندان: -''' | ||
'''جواد شفایی در | '''جواد شفایی در سال۱۳۳۴ در کردستان بهدنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار قبولشدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال۵۲ تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود بهدانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد بهخصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هربار که از تهران برای دیدار خانواده بهاصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را بهآشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، درحالیکه در زندگی فردی خودشان هیچچیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند بههمه چیز دست پیدا کنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنانکه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود. علاوه برشخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آنرامیتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هریک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل برسر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک باسازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد در «وصل» کردن آنها بهسازمان موفق بوده و کارش را درست انجام داده است». یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا بهاتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا بهحرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یکی دیگر از همزنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال۶۰ دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش بههم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او بهخوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، بهصراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامیکه خبر شهادت موسی را بهسلول آوردند. ما در اتاق۳ بند۲ اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و بهمدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». مجاهد شهید خسرو کاوه نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. ازجمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی بهنام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد است که هیچوقت در زندان از فکر تهاجم بهدشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم بهدشمن را درنظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند بهشورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».''' | ||
'''همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شکستن جواد ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را بهجواد داده بودند که اسمش «منافقین خلق | '''همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شکستن جواد ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را بهجواد داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار بهنظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این کتاب بهمناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را بههمه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و براساس آن مناظره کنم؟ بهنظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟''' | ||
'''جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکستخوردهاند. با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق بهدست گرفتهاید و چرا زندانها را پر | '''جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکستخوردهاند. با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق بهدست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟''' | ||
'''مجاهد شهید جواد شفائی''' | '''مجاهد شهید جواد شفائی''' | ||
خط ۴۰۹: | خط ۴۲۷: | ||
<nowiki>https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AC%D9%88%D8%A7%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8Cمحل</nowiki> تولد: اصفهان | <nowiki>https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AC%D9%88%D8%A7%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8Cمحل</nowiki> تولد: اصفهان | ||
شغل - | شغل - تحصیل: دانشجوی مهندسی | ||
سن: | سن: ۲۷ | ||
محل شهادت: تهران | محل شهادت: تهران | ||
شهادت: | شهادت: ۱۳۶۰ | ||
مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن بهدشمن از دست ندهید | مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن بهدشمن از دست ندهید | ||
مجاهد شهید جواد شفایی در | مجاهد شهید جواد شفایی در سال۱۳۳۴ در کردستان بهدنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار قبولشدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال۵۲ تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود بهدانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد بهخصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هربار که از تهران برای دیدار خانواده بهاصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را بهآشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، درحالیکه در زندگی فردی خودشان هیچچیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند بههمه چیز دست پیدا کنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنانکه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود. علاوه برشخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آنرامیتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هریک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل برسر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک باسازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد در «وصل» کردن آنها بهسازمان موفق بوده و کارش را درست انجام داده است». یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا بهاتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا بهحرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یکی دیگر از همزنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال۶۰ دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش بههم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او بهخوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، بهصراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامیکه خبر شهادت موسی را بهسلول آوردند. ما در اتاق۳ بند۲ اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و بهمدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». مجاهد شهید خسرو کاوه نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. ازجمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی بهنام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد است که هیچوقت در زندان از فکر تهاجم بهدشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم بهدشمن را درنظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند بهشورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید». | ||
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم | همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شکستن جواد ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را بهجواد داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار بهنظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این کتاب بهمناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را بههمه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و براساس آن مناظره کنم؟ بهنظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟ | ||
جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار | جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکستخوردهاند. با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق بهدست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟ | ||
'''مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز- سایت مجاهد''' | '''مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز- سایت مجاهد''' | ||
خط ۴۳۱: | خط ۴۴۹: | ||
«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید». | «هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید». | ||
مجاهد شهید جواد شفایی در سال | مجاهد شهید جواد شفایی در سال ۱۳۳۴ در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال ۱۳۵۲ تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. | ||
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را | خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنانکه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود». | ||
'''جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه''' | '''جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه''' | ||
خط ۴۳۹: | خط ۴۵۷: | ||
علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. | علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. | ||
چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در | چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در «وصل» کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است. | ||
یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. | یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. | ||
خط ۴۴۵: | خط ۴۶۳: | ||
آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». | آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». | ||
'''هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی | '''هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تأثیر ندارد''' | ||
یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز | یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز ۱۳۶۰ دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش به هم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس! | ||
جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق | جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق ۳ بند ۲ اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». | ||
مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید». | مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید». | ||
خط ۴۵۵: | خط ۴۷۳: | ||
'''جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند''' | '''جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند''' | ||
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق | همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار به نظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟ | ||
جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟ | جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟ | ||
خط ۴۶۳: | خط ۴۸۱: | ||
'''<nowiki>https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/63903/javad-shafai</nowiki>''' | '''<nowiki>https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/63903/javad-shafai</nowiki>''' | ||
'''خبر اعدام آقای جواد شفایی ( سازمان مجاهدین خلق ایران ) در ضمیمۀ شمارۀ | '''خبر اعدام آقای جواد شفایی (سازمان مجاهدین خلق ایران) در ضمیمۀ شمارۀ ۲۶۱ نشریۀ مجاهد، چاپ سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲۰۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروههای سیاسی مخالف رژیم بودهاند. این اشخاص از تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شدهاند.''' | ||
'''سازمان مجاهدین خلق ایران در سال | '''سازمان مجاهدین خلق ایران در سال ۱۳۴۴ پایهگذاری شد که از نظر ایدهئولوژی، تشکیلاتی مذهبی و معتقد به اصول و مبانی اسلام بود. این سازمان، با تفسیری انقلابی از اسلام به مبارزه مسلحانه علیه رژیم محمد رضا شاه پهلوی (۱۲۹۸–۱۳۵۹) اعتقاد داشت و مارکسیسم را به عنوان روشی علمی برای تحلیل اقتصادی و اجتماعی از جامعۀ ایران میپذیرفت و در عین حال، اسلام را سرچشمه الهام فرهنگ و ایدهئولوژی خود میدانست. در دهه ۱۳۵۰، زندانی شدن و اعدام بسیاری از کادرها باعث تضعیف سازمان مجاهدین شد. در سال ۱۳۵۴ این سازمان با یک بحران ایدهئولوژیک عمیق مواجه شد که در طی آن تعداد زیادی از کادرهای سازمان به نقد و نفی اسلام پرداختند و، پس از حذف فیزیکی چند تن از کادرها و تصفیه اعضای مسلمان، مارکسیسم را به عنوان ایدهئولوژی خود برگزیدند. این اقدام در سال ۱۳۵۶ منجر به انشعاب و ایجاد بخش مارکسیست لنینیست سازمان مجاهدین خلق شد. در بهمن ماه سال ۱۳۵۷، رهبران زندانی سازمان مجاهدین که هنوز معتقد به ایدهئولوژی اسلامی بودند، همراه با دیگر زندانیان سیاسی، آزاد شدند و به بازسازی سازمان و عضوگیری پرداختند. پس از استقرار جمهوری اسلامی، مجاهدین که رهبری آیت الله خمینی را پذیرفته، و به دفاع از انقلاب اسلامی برخاسته بودند، حضور در ارگانهای حکومتی و شرکت فعال در حیات سیاسی جامعه را در دستور کار خود قرار دادند. در دو سال اول انقلاب، آنها هواداران بسیاری، به ویژه در مدارس و دانشگاهها، یافتند ولی تلاششان برای کسب قدرت سیاسی، چه از طریق انتصاب توسط مقامات و چه از طریق انتخاب توسط مردم با مخالفت شدید رهبران جمهوری اسلامی روبه رو شد. *''' | ||
'''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر''' | '''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر''' | ||
خط ۴۷۵: | خط ۴۹۳: | ||
'''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک''' | '''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک''' | ||
<nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki> | <nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki> | ||
'''مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز''' | '''مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز''' | ||
خط ۴۸۱: | خط ۴۹۹: | ||
«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید». | «هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید». | ||
مجاهد شهید جواد شفایی در سال | مجاهد شهید جواد شفایی در سال ۱۳۳۴ در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال ۱۳۵۲ تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. | ||
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را | خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنانکه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود». | ||
'''جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه''' | '''جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه''' | ||
خط ۴۸۹: | خط ۵۰۷: | ||
علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. | علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. | ||
چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در | چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در «وصل» کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است. | ||
یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. | یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. | ||
خط ۴۹۵: | خط ۵۱۳: | ||
آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». | آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». | ||
'''هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی | '''هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تأثیر ندارد''' | ||
یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز | یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز ۱۳۶۰ دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش به هم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس! | ||
جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق | جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق ۳ بند ۲ اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». | ||
مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید». | مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید». | ||
خط ۵۰۵: | خط ۵۲۳: | ||
'''جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند''' | '''جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند''' | ||
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق | همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار به نظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟ | ||
جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟ | جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟ | ||
خط ۵۱۲: | خط ۵۳۰: | ||
'''سایت پیشتازان راه آزادی ایران- استان اصفهان''' | '''سایت پیشتازان راه آزادی ایران- استان اصفهان''' | ||
<nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2017/10/blog-post_8.html</nowiki> | <nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2017/10/blog-post_8.html</nowiki> | ||
خط ۵۲۹: | خط ۵۳۵: | ||
خستگی نمی شناخت | خستگی نمی شناخت | ||
مجید شفایی در خانواده ای با ویژگیهای والای انسانی در اصفهان متولد شد و رشد کرد. در دوره انقلاب ضدسلطنتی با وجود سن کم در تظاهرات شرکت فعال داشت. پس از انقلاب ضدسلطنتی در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و عضو انجمن جوانان مسلمان شد. زمانی که از خانه شان بعنوان محل فعالیتها استفاده می شد او فعالانه مشغول به کار می شد. | |||
مجید نوجوانی با هوش؛ دقیق و پرتلاش بود. او در تیم های فروش نشریه مجاهد فعالیت چشمگیری داشت و نفرت شدیدش از مرتجعین در مایهگذاریهای او و تلاشی که برای انجام مسئولیتهایش بکار میگرفت بخوبی قابل مشاهده بود. | |||
پس از دستگیری مادرش مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، مجید بهمراه دیگر اعضای خانواده، زندگی مخفی اش را آغاز کرد. هیچگاه نشانی از خستگی روحی و کمتحرکی در او دیده نمی شد. | |||
. | |||
مجید شفایی در اواخر تابستان سال ۱۳۶۰ در جریان اجرای یک قرار دستگیر شد و پاسداران بلافاصله او را به زیر شدیدترین شکنجهها بردند و پشت و پهلوی او را سیاه کرده و دستش را شکستند اما مجید مقاومت کرد و از مواضعاش دفاع کرد. پاسداران سرانجام؛ او را ساعت ۱۲ شب یکشنبه پنجم مهر ماه سال ۱۳۶۰ به همراه پدر و مادر در اصفهان تیرباران کردند. مجید در زمان تیرباران ۱۶ ساله بود هنگامی که پاسداران خمینی پیکر مجید را برای دفن به گورستان تحویل دادند، آثار شکنجههای مختلف در تمام بدنش پیدا بود و کتفش نیز بر اثر شکنجه شکسته بود. | |||
از او ژاکتی به یادگار مانده است که مادر شهیدش عفت خلیفه سلطانی برای وی بافته بود. اما قبل از اینکه بتواند آن را به تن کند؛ در کنار مادرش به خاک افتاد. مادرش در زمان شهادت ۴۲ ساله بود. مجید و مادرش را در مزار تخت فولاد اصفهان بخاک سپردند. | |||
'''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک''' | '''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک''' | ||
<nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki> | <nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki> | ||
«میلیشیا همه کارهایش را به شیوه تیمی و جمعی حل میکند». | «میلیشیا همه کارهایش را به شیوه تیمی و جمعی حل میکند». | ||
میلیشیای | میلیشیای مجید شفایی، در هنگام شهادت، دانشآموز سال سوم رشته ریاضی بود. مجید از سال ۱۳۵۸ کار و فعالیت سیاسی را در مدرسه آغاز کرد و در شمار نخستین دانشآموزانی بود که به صفوف واحدهای سیاسی و تبلیغی میلیشیا پیوست. روحیه بالا و پرنشاطش او را از محبوبیت خاصی بین همکلاسیها و همرزمانش برخوردار کرده بود. | ||
طی | طی سالهای۵۹و ۶۰ در زمانی که خانه آنها محل استقرار مسئولان سازمان بود مجید علاوه بر اینکه در تیمهای فروش نشریه شرکت فعال داشت، با شایستگی و دقت و احساس مسئولیتی بیش از انتظار، در نقل و انتقال مدارک و پیامهای سازمانی بهصورت یک پیک بسیار فعال و کارآمد عمل میکرد. | ||
'''مجید شفایی هر مانعی را در مسیر مبارزه پس میزد''' | '''مجید شفایی هر مانعی را در مسیر مبارزه پس میزد''' | ||
یکی از همرزمانش که پس از | یکی از همرزمانش که پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ مدتی با او در ارتباط بوده، نوشته است: «مجید بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰در کارها سر از پا نمیشناخت. در حالی که حتی خانه مشخصی برای مخفی شدن نداشت هیچ مشکلی مانع فعالیتهای او نبود. چند تا از همکلاسیهایی که میدانستند مجید مخفی شده و سپاه بهدنبال دستگیری اوست چند بار هشدار دادند که مجید کارهای خطرناک میکند، دیدهایم که از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابش برده است. هشدار بچههای مدرسه واقعی بود و یک بار خودم دیدم که کفشهایش را زیر سرش گذاشته و مثل یک کارگر ساده روی صندلی پارک به خواب رفته است. | ||
به او توصیه کردم که برای چند ساعت استراحت بهتر است از خانههای آشنایانت استفاده کنی. مجید یادآوری کرد که پاسدارها مثل سگ هار به جان خانوادهها و هواداران شناخته شده افتادهاند و هر شب دهها خانه را در سطح شهر بازرسی میکنند. مجید به من فهماند که کارهایش چندان هم که دیده میشود، بیحساب نیست و گفت: میلیشیا همه کارهایش جمعی است، امنیت را هم با کار جمعی و تیمی حل میکنیم. به نوبت استراحت میکنیم و هوای هم را داریم». | به او توصیه کردم که برای چند ساعت استراحت بهتر است از خانههای آشنایانت استفاده کنی. مجید یادآوری کرد که پاسدارها مثل سگ هار به جان خانوادهها و هواداران شناخته شده افتادهاند و هر شب دهها خانه را در سطح شهر بازرسی میکنند. مجید به من فهماند که کارهایش چندان هم که دیده میشود، بیحساب نیست و گفت: میلیشیا همه کارهایش جمعی است، امنیت را هم با کار جمعی و تیمی حل میکنیم. به نوبت استراحت میکنیم و هوای هم را داریم». | ||
حذفی | |||
خستگی نمی شناخت- پیشتازان راه آزادی ایران | |||
با قسمت بالا ترکیب شود. | |||
<nowiki>https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C</nowiki> | |||
تکرار است ترکیب شود. | |||
مجاهد | مجاهد شهید مجید شفائی در خانواده ای با ویژگیهای والای انسانی در اصفهان متولد شد و رشد کرد. در دوره انقلاب ضدسلطنتی با وجود سن کم در تظاهرات شرکت فعال داشت. پس از انقلاب ضدسلطنتی در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و عضو انجمن جوانان مسلمان شد. زمانی که از خانه شان بعنوان محل فعالیتها استفاده می شد او فعالانه مشغول به کار می شد. | ||
حذفی | |||
تکرار است ترکیب شود. | |||
تا | تا اینکه چند روز پس از دستگیری پدر و مادرش؛ وی نیز بر سر قراری دستگیر شد. او را تحت شکنجه بردند و پشت و پهلوی او را سیاه کرده و دستش را شکستند؛ ولی او که یک میلیشیای دلاور و قهرمان بود متهورانه از مواضع انقلابیش دفاع کرد. | ||
پاسداران شب و دژخیمان | پاسداران شب و دژخیمان سرانجام؛ او را ساعت ۱۲ شب یکشنبه پنجم مهر ماه سال ۱۳۶۰ به همراه پدر و مادر قهرمانش در اصفهان تیرباران کردند. مجید در زمان شهادت ۱۶ ساله بود. از او ژاکتی به یادگار مانده است که مادر شهیدش عفت خلیفه سلطانی برای وی بافته بود. اما قبل از اینکه بتواند آن را به تن کند؛ در کنار مادرش به خاک افتاد. مادرش در زمان شهادت ۴۲ ساله بود. این دو شهید را در مزار تخت فولاد اصفهان بخاک سپردند. | ||
'''مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلیپروانه''' | '''مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلیپروانه''' | ||
خط ۵۹۷: | خط ۵۸۹: | ||
<nowiki>https://martyrs.mojahedin.org/i/martyrs/7953</nowiki> | <nowiki>https://martyrs.mojahedin.org/i/martyrs/7953</nowiki> | ||
'''· | '''· زندگینامه شهیدان''' | ||
'''· | '''· ۱۳۸۵/۱۱/۰۸''' | ||
'''حسین جلیلی پروانه''' | '''حسین جلیلی پروانه''' | ||
خط ۶۰۵: | خط ۵۹۷: | ||
محل تولد: گناباد | محل تولد: گناباد | ||
شغل: دانش آموز | شغل: دانش آموز ریاضی | ||
سن: | سن: ۲۹ | ||
تحصیلات: - | تحصیلات: - | ||
خط ۶۱۳: | خط ۶۰۵: | ||
محل شهادت: تهران | محل شهادت: تهران | ||
تاریخ شهادت: | تاریخ شهادت: ۱۹-۲-۱۳۶۱ | ||
محل زندان: - | محل زندان: - | ||
خط ۶۱۹: | خط ۶۱۱: | ||
'''آنچه قبل از هر چیز چهره انقلابی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه را در میان یاران و همرزمان مجاهدش برجسته و ممتاز می سازد توان بالای پذیرش مسئولیت و کارایی و قدرت او در حل تضادها و مسائل مختلف بود.''' | '''آنچه قبل از هر چیز چهره انقلابی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه را در میان یاران و همرزمان مجاهدش برجسته و ممتاز می سازد توان بالای پذیرش مسئولیت و کارایی و قدرت او در حل تضادها و مسائل مختلف بود.''' | ||
'''در واقع او در موضع انجام هر مسئولیتی قرار | '''در واقع او در موضع انجام هر مسئولیتی قرار میگرفت، با ذهن فعال و کارایی عملی خود، به سرعت بر موضوعات و مسائل حیطه مسئولیت خود اشراف می یافت و به خوبی از عهده حل آنها برمیآمد.''' | ||
'''او چه طی دوران زندان و چه بعد از آن بارها و بارها توانمندی خود را در انجام مسئولیت های گوناگون نشان داد.''' | '''او چه طی دوران زندان و چه بعد از آن بارها و بارها توانمندی خود را در انجام مسئولیت های گوناگون نشان داد.''' | ||
''' | '''حسین جلیلی پروانه در سال ۱۳۳۳ در شهرستان گناباد متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند.''' | ||
'''وی در سال ۵۰ به مشهد آمد و در رشته ریاضی دانشکده علوم مشهد به تحصیل پرداخت. در آن سالها با آغاز جنبش انقلابی مسلحانه و به ویژه تحت تأثیر حرکت سازمان مجاهدین خلق ایران فعالیتهای دانشجویی عمق و گسترش بیشتری یافته بود و دانشجویان مبارز به صورت هسته ها و گروه های کوچک حول محور | '''وی در سال ۵۰ به مشهد آمد و در رشته ریاضی دانشکده علوم مشهد به تحصیل پرداخت. در آن سالها با آغاز جنبش انقلابی مسلحانه و به ویژه تحت تأثیر حرکت سازمان مجاهدین خلق ایران فعالیتهای دانشجویی عمق و گسترش بیشتری یافته بود و دانشجویان مبارز به صورت هسته ها و گروه های کوچک حول محور سازمان پیشتاز فعالیت میکردند. در این میان دانشکده علوم دانشگاه مشهد، کانون جوشش این قبیل فعالیتهای انقلابی بود.''' | ||
'''حسین نیز به دلیل زمینههای مستعدی که از قبل داشت اما بلافاصله پس از ورود به | '''حسین نیز به دلیل زمینههای مستعدی که از قبل داشت اما بلافاصله پس از ورود به دانشگاه، فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. همراه با دیگر یارانش همچون مجاهدین شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و …''' | ||
'''با تکثیر و توزیع اعلامیه ها و جزوات | '''با تکثیر و توزیع اعلامیه ها و جزوات مجاهدین، در اشاعه فرهنگ انقلابی سازمان میکوشید. با گسترش و عضوگیری این قبیل فعالیتهای انقلابی در میان دانشجویان مبارز، ساواک یورش گسترده به دانشگاهها را آغاز کرد و تعداد زیادی از دانشجویان انقلابی را دستگیر نمود. حسین نیز در سال ۵۴ دستگیر شد و پس از پشت سر گذاشتن دوران بازجویی دادگاه نظامی شاه، او را به سه سال زندان محکوم نمود. مجاهد شهید حسین جلیلی پس از انتقال به زندان عمومی، در ارتباط با تشکیلات مجاهدین قرار گرفت و در همین رابطه، فراگیری آموزش ها و تعلیمات سازمان را آغاز کرد.''' | ||
'''پس از آزادی از زندان و به دنبال قیام پرشکوه خلق و سقوط رژیم | '''پس از آزادی از زندان و به دنبال قیام پرشکوه خلق و سقوط رژیم پهلوی، حسین در بخش تبلیغات سازمان در تهران مشغول به کار شد. پس از مدتی به مشهد رفت و به عنوان یکی از مسئولین تشکیلات استان خراسان، مسئولیتهای متعددی را به عهده گرفت.''' | ||
'''در آن | '''در آن روزها، حسین به راستی لحظه آرام و قرار نداشت. از یک سو به دلیل الزامات کارش مجبور بود روزها و ساعت بسیاری را صرف رفت و آمد به تهران و تماس با مسئولین بالاتر نمایند و از سوی دیگر طیف وسیع نیروهای اجتماعی هوادار سازمان در استان گیلان، تحرک و تلاش بسیار بیشتری از جانب مسئولین استان که حسین در راس آنها بود را طلب میکرد. تا با برقراری ارتباط منظم و سازماندهی مناسب، دامنه فعالیتهای اجتماعی سازمان را در این استان هر روز گسترش دهند. این دوران یکی از درخشان ترین فصل های زندگی مبارزاتی تشکیلاتی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه بود.''' | ||
'''قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین به تهران آمد و مدتی معاون یکی از مسئولین بخش شهرستان را عهدهدار شد. با شروع نبرد انقلابی مسلحانه مجاهدین با خمینی جلاد، در بخش اجتماعی به فعالیت پرداخت و مسئولیت نهاد دانش آموزی را به عهده گرفت. آخرین مسئولیت مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه مسئولیت کل منطقه غرب تهران بود. تحت نظر او مسئولین نظامی و اجتماعی منطقه غرب توانستند به سازماندهی نیروها و تشکیل تیم های عملیاتی پرداخته و عملیات متعددی را بر علیه مزدوران دشمن فرماندهی کنند. مجاهد شهید حسین جلیلی از توانایی های مختلفی در زمینه های مختلف | '''قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین به تهران آمد و مدتی معاون یکی از مسئولین بخش شهرستان را عهدهدار شد. با شروع نبرد انقلابی مسلحانه مجاهدین با خمینی جلاد، در بخش اجتماعی به فعالیت پرداخت و مسئولیت نهاد دانش آموزی را به عهده گرفت. آخرین مسئولیت مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه مسئولیت کل منطقه غرب تهران بود. تحت نظر او مسئولین نظامی و اجتماعی منطقه غرب توانستند به سازماندهی نیروها و تشکیل تیم های عملیاتی پرداخته و عملیات متعددی را بر علیه مزدوران دشمن فرماندهی کنند. مجاهد شهید حسین جلیلی از توانایی های مختلفی در زمینه های مختلف سیاسی، ایدئولوژیک، تشکیلاتی و … برخوردار بود و بسیاری از اعضای تحت مسئولیت او توانستند پروسه رشد تشکیلاتی قابل توجهی را پشت سر گذارند.''' | ||
'''و سرانجام در روز ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ هنگامی که حسین با همسرش مجاهد شهید مریم شفاهی و یکی از همرزمانش مجاهد شهید علی انگبینی از پایگاه خود خارج شده بودند، طی یک درگیری خیابانی و پس از نبرد با | '''و سرانجام در روز ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ هنگامی که حسین با همسرش مجاهد شهید مریم شفاهی و یکی از همرزمانش مجاهد شهید علی انگبینی از پایگاه خود خارج شده بودند، طی یک درگیری خیابانی و پس از نبرد با مزدوران خمینی قهرمانانه به شهادت رسیدند.''' | ||
'''یادش گرامی باد''' | '''یادش گرامی باد''' | ||
خط ۶۴۷: | خط ۶۳۹: | ||
'''مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.''' | '''مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.''' | ||
'''حسین در سال | '''حسین در سال ۱۳۳۲ در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال ۱۳۵۰ برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.''' | ||
'''دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی''' | '''دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی''' | ||
'''دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال | '''دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال ۱۳۵۴ دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به ۳ سال زندان محکوم شدند.''' | ||
'''چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران''' | '''چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران''' | ||
'''حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت | '''حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.''' | ||
'''شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال | '''شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال ۱۳۵۸ در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی ۳۰ تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.''' | ||
'''شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق''' | '''شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق''' | ||
'''حسین از اواسط سال | '''حسین از اواسط سال ۱۳۵۸ به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسینبرانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال ۱۳۵۹ یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.''' | ||
'''در پی | '''در پی ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر۱۳۶۱ روزانه بیش از ۱۰ عمل نظامی انجام میدادند.''' | ||
'''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک''' | '''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک''' | ||
خط ۶۷۳: | خط ۶۶۵: | ||
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد. | مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد. | ||
حسین در سال | حسین در سال ۱۳۳۲ در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال ۱۳۵۰ برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت. | ||
'''دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی''' | '''دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی''' | ||
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال | دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال ۱۳۵۴ دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به ۳ سال زندان محکوم شدند. | ||
'''چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران''' | '''چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران''' | ||
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت | حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست. | ||
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال | شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال ۱۳۵۸ در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی ۳۰ تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد. | ||
'''شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق''' | '''شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق''' | ||
حسین از اواسط سال | حسین از اواسط سال ۱۳۵۸ به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسینبرانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال ۱۳۵۹ یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود. | ||
در پی | در پی ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر۱۳۶۱ روزانه بیش از ۱۰ عمل نظامی انجام میدادند. | ||
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط – پیشتازان راه آزادی | مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط – پیشتازان راه آزادی | ||
خط ۶۹۷: | خط ۶۸۹: | ||
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد. | مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد. | ||
حسین در سال | حسین در سال ۱۳۳۲ در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال ۱۳۵۰ برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت. | ||
دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی | دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی | ||
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال | دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال ۱۳۵۴ دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به ۳ سال زندان محکوم شدند. | ||
چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران | چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران | ||
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت | حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست. | ||
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال | شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال ۱۳۵۸ در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی ۳۰ تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد. | ||
شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق | شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق | ||
حسین از اواسط سال | حسین از اواسط سال ۱۳۵۸ به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسینبرانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال ۱۳۵۹ یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود. | ||
در پی | در پی ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر۱۳۶۱ روزانه بیش از ۱۰ عمل نظامی انجام میدادند. | ||
'''مجاهد خلق زهره شفایی''' | '''مجاهد خلق زهره شفایی''' | ||
'''زهره | '''زهره شفایی: پدر، مادر، یک خواهر و دو برادرم جزئی از ۱۲۰ هزار شهید-ایران اسرار''' | ||
'''<nowiki>http://iranasrar.blogspot.com/2014/01/120.html</nowiki>''' | '''<nowiki>http://iranasrar.blogspot.com/2014/01/120.html</nowiki>''' | ||
'''عضو خانواده | '''عضو خانواده دکتر شفایی که در سال ۱۳۶۰ تیرباران شدند''' | ||
'''من | '''من شاهدی از میان صدها هزار انسانی هستم که خانوادهشان توسط آخوندهای سفاک در ایران، اعدام شدهاند. پدر، مادر، یک خواهر و دو برادرم، جزیی هستند از ۱۲۰ هزار از بهترین های مردم ایران که توسط این رژیم به شهادت رسیدند. امثال من صدها هزار نفر در جای جای ایران هستند که داستان زندگیشان مشابه است.''' | ||
'''من در اصفهان به | '''من در اصفهان به دنیا آمدم؛ و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر خودمان به پایان رساندم و سپس وارد دانشگاه شدم و رشته اقتصاد میخواندم، بعد از انقلاب ضدسلطنتی من هم مانند بسیاری از جوانان ایران به عنوان هوادار مجاهدین به فعالیت سیاسی رو آوردم. خوشبختانه خانواده من نیز همراه و مشوق من بودند.''' | ||
'''سال | '''سال ۶۰، با شروع دستگیریها و اعدام هواداران گروههای سیاسی، پاسداران رژیم به خانه ما نیز حمله کردند و مادرم را در برابر چشمان هراسان برادر کوچکم که فقط ۷ سال داشت دستگیر کردند و بردند و خانه را مصادره کردند. جرم مادرم این بود که در خانه ما مراسم عزاداری برای یک جوان ۱۶ ساله بهنام عباس عمانی که تنها به خاطر فروش نشریه مجاهد توسط چماقداران در خیابان، به قتل رسیده بود، برگزار کرد.''' | ||
'''بعد از | '''بعد از ۲ ماه مادرم آزاد شد و با تلاشهای زیاد توانست خانهمان را از رژیم پس بگیرد، ولی چند ماه بعد بار دیگر، همراه پدرم (دکتر مرتضی شفایی) دستگیر شد و سرانجام در روز ۵مهر۱۳۶۰، هر دو آنها بههمراه برادر دیگرم مجید که فقط ۱۶ سال داشت و ۵۰ نفر دیگر از هواداران مجاهدین، در یک روز تیرباران شدند. جرم آنها چه بود: هواداری از مجاهدین، توزیع نشریات آنها، و یا در اختیار گذاشتن خانه و کمک مالی و یا درمان بیماران مجاهدین (چون پدرم پزشک بود).''' | ||
'''من آن موقع در خانه پدر و مادرم نبودم | '''من آن موقع در خانه پدر و مادرم نبودم ولی خبر دستگیری آنها را شنیدم؛ و نگرانشان بودم.''' | ||
'''آن روزها | '''آن روزها رژیم به طور گسترده زندانیان را اعدام می کرد و با کمال وقاحت، روز بعد اسامی و یا گاهی عکسهایشان را در روزنامههای دولتی درج میکرد. هر روز روزنامه می خریدم و با دلواپسی ورق می زدم و در لیست دردناک اعدامشدگان به دنبال اسامی دوستان و اعضای خانوادهام که دستگیرشده بودند، میگشتم. کسانی که این لحظات را در سال ۶۰تجربه کردهاند، میدانند که معنیاش چیست.''' | ||
'''صبح روز | '''صبح روز ۷ مهر، که با یکی از دوستانم بیرون رفته بودم، به روال معمول روزنامه خریدم؛ و شروع به ورق زدن کردم که ناگهان در میان اسامی ۵۳ نفر شهیدان شامگاه ۵ مهر، اسم پدر، مادر و برادر ۱۶ساله و نازنینم را دیدم. شوکه شدم. ضربة سنگینی بود به خصوص برای من که در آن موقع ۱۹ ساله و عاشق خانوادهام بودم. درد سنگینی همه وجودم را گرفته بود. راستی جرم اینها چه بود؟''' | ||
''' | '''یک چیز را میفهمیدم. اگرچه خیلی سخت است ولی بهای آزادی است. یاد حرف پدرم افتادم که یکبار که پاسداران رژیم ماشینش را آتش زده بودند، گفت:''' | ||
'''«بابا، هر | '''«بابا، هر کس تصمیم میگیرد برای آزادی کشورش مبارزه کند، باید از همه چیزش بگذرد. امروز ماشینت را آتش میزنند، فردا ممکن است خانهات را بگیرند. یک روز هم باید جانت را برای آن بدهی. آزادی که بدون قیمت بهدست نمیآید»''' | ||
''' | '''۶ ماه بعد، برادر دیگرم جواد که ۲۷ ساله و دانشجوی مهندسی متالوژی بود در زندانهای رژیم در زیر شکنجه به شهادت رسید و یک ماه بعد از آن، تنها خواهرم مریم، ۲۴ ساله، همراه با همسرش به دست پاسداران کشته شدند.''' | ||
'''بعدها | '''بعدها زندانیانی که با پدر و مادرم هم سلول بودند، میگفتند که چندین بار پاسداران از مادر و پدرم خواستند که به تلویزیون آمده و علیه مجاهدین دروغها و اتهاماتی را که رژیم میخواهد بازگو کنند تا اعدام نشوند، اما آنها هر بار یک حرف را تکرار می کردند:''' | ||
'''اگر | '''اگر قیمت آزادی ایران اعدام ماست، ما را بکشید. اگر قیمت آزادی ایران، یتیم شدن فرزند ۷ ساله ماست، ما را بکشید. ما به جنایات شما صحه نمیگذاریم. ما از زندگی و خوشبختی خود و خانوادهمان میگذریم تا آزادی و زندگی و خوشبختی را برای همه مردم ایران بهدست آوریم.''' | ||
''' | '''آری، در این سالهای سیاه، بیش از ۱۲۰ هزار نفر در میهن ما فقط بهجرم آزادیخواهی شکنجه و تیرباران شدند. کسانی که اگر چه امروز نیستند اما هرگز از خاطره تاریخی ملت ما محو نخواهند شد. آن جوانان و نوجوانانی که تنها جرمشان فروش نشریه یا شرکت در تظاهرات و میتینگهای سیاسی و هواداری کردن از یک آرمان و مرام سیاسی بود. بسیاری از آنها به رغم سن کم، زیر سخت ترین شکنجه ها حاضر نشدند، دست از آرمانشان یعنی آزادی بردارند تا چند روزی بیشتر زنده بمانند.''' | ||
'''محمد برادر | '''محمد برادر کوچکم که در سال ۶۰، فقط ۷ سال داشت، بعدها توانست بهکمک دوستانش از کشور خارج شده و به آمریکا برود و در رشته پزشکی (به یاد پدرم) مشغول به تحصیل شود؛ ولی پس از یک ترم از تحصیلش، درس و تحصیل را رها کرد و به مجاهدان آزادی در شهر اشرف پیوست؛ و اکنون که ۴۰ ساله است در «لیبرتی» است و در صف مجاهدان برای آزادی میهن پایداری میکند.''' | ||
''' | '''وقتی اولین بار او را در شهر اشرف دیدم و از او سؤال کردم که چه شد که بعد از اینهمه سختی و فراز و نشیب در زندگی، زمانی که توانستی از ایران خارج شوی و درس و تحصیلت را در آمریکا ادامه دهی، همه چیز را رها کردی و به مجاهدین پیوستی؟''' | ||
'''با | '''با این جملات مرا میخکوب کرد. محمد گفت:''' | ||
'''«زهره | '''«زهره میدونی چیه؟ من میخواستم پزشکی بخوانم که بعنوان یک پزشک به مردمم خدمت کنم، ولی وقتی فکر کردم دیدم هزاران پزشک در ایران دربدر و آوارهاند و حتی برای امرار معیشت رانندگی تاکسی میکنند. مردم ایران، قبل از نیاز به پزشک، به آزادی نیاز دارند. برای همین خودم را به مجاهدین رساندم تا بتوانم در مسیر آزادی مردمم از چنگال آخوندها مبارزه کنم. وقتی ایران آزاد شود، پزشکان زیادی هستند که میتوانند مردم را معالجه کنند.»''' | ||
'''به | '''به یاد پدرم و آخرین جملات او افتادم که می گفت: آزادی بدون قیمت بهدست نمیآید. محمد و دیگر یاران او در زندان لیبرتی، اکنون این بها و قیمت تسلیم نشدن به ارتجاع را لحظه لحظه میپردازند.''' | ||
''' | '''آری، ما مجاهدین، با خدا و خلقمان پیمان بستهایم که تا آخرین نفس، بهای آزادی ایران را بپردازیم و از مبارزه در این راه لحظهیی کوتاه نیاییم.''' | ||
'''همگام با جنبش دادخواهی | '''همگام با جنبش دادخواهی قتلعام ۶۷، قسمت اول – زهره شفایی و حمیرا واضحان-سایت بسوی پیروزی''' | ||
کلیپ | کلیپ | ||
خط ۷۶۷: | خط ۷۵۹: | ||
<nowiki>https://www.resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42926-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86</nowiki> | <nowiki>https://www.resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42926-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86</nowiki> | ||
'''همگام با جنبش دادخواهی | '''همگام با جنبش دادخواهی قتلعام ۶۷، قسمت دوم – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سایت بسوی پیروزی''' | ||
'''کلیپ''' | '''کلیپ''' | ||
خط ۷۷۳: | خط ۷۶۵: | ||
<nowiki>https://resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42931-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86</nowiki> | <nowiki>https://resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42931-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86</nowiki> | ||
همگام با جنبش دادخواهی | همگام با جنبش دادخواهی قتلعام ۶۷، قسمت ۱ – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سیمای آزادی | ||
کلیپ | کلیپ | ||
خط ۷۷۹: | خط ۷۷۱: | ||
<nowiki>https://www.youtube.com/watch?v=6bpJ3Q4cEZ4</nowiki> | <nowiki>https://www.youtube.com/watch?v=6bpJ3Q4cEZ4</nowiki> | ||
همگام با جنبش دادخواهی | همگام با جنبش دادخواهی قتلعام ۶۷، قسمت ۲ – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سیمای آزادی | ||
کلیپ | کلیپ | ||
خط ۷۸۵: | خط ۷۷۷: | ||
<nowiki>https://www.youtube.com/watch?v=wWs5Ln3tUkQ</nowiki> | <nowiki>https://www.youtube.com/watch?v=wWs5Ln3tUkQ</nowiki> | ||
گفتگوها-همگام با جنبش دادخواهی | گفتگوها-همگام با جنبش دادخواهی قتلعام (۱) – زهره شفایی و حمیرا واضحان- همبستگی | ||
<nowiki>https://hambastegimeli.com/%d9%88%d9%8a%d8%af%d8%a6%d9%88%d9%87%d8%a7/2013-04-18-17-35-73/video/2017-08-28</nowiki> | <nowiki>https://hambastegimeli.com/%d9%88%d9%8a%d8%af%d8%a6%d9%88%d9%87%d8%a7/2013-04-18-17-35-73/video/2017-08-28</nowiki> | ||
خط ۷۹۷: | خط ۷۸۹: | ||
As UN Fetes Rouhani, Iranian Resistance Vows to Keep Fighting-Newsmax | As UN Fetes Rouhani, Iranian Resistance Vows to Keep Fighting-Newsmax | ||
'''By David A. Patten | '''By David A. Patten | ''' Saturday, 24 September 2016 08:53 AM | ||
Email Article| | Email Article| | ||
خط ۸۰۷: | خط ۷۹۹: | ||
Print| | Print| | ||
A A | |||
Iranian President Hasan Rouhani — who former U.S. Sen. Joseph Lieberman says should be treated as "an international pariah" because his country "has more blood on its hands" than North Korea – has been warmly received by some members of the United Nations this week. | Iranian President Hasan Rouhani — who former U.S. Sen. Joseph Lieberman says should be treated as "an international pariah" because his country "has more blood on its hands" than North Korea – has been warmly received by some members of the United Nations this week. | ||
خط ۹۱۹: | خط ۹۱۱: | ||
<nowiki>http://www.aftabkaran.com/archive/maghale.php?id=5046</nowiki> | <nowiki>http://www.aftabkaran.com/archive/maghale.php?id=5046</nowiki> | ||
مصاحبه با محمد | مصاحبه با محمد شفایی افسر ارتش آزادیبخش در لیبرتی – وبلاگ مرگ بر خمینی | ||
<nowiki>http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html</nowiki> | <nowiki>http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html</nowiki> | ||
خط ۹۲۹: | خط ۹۲۱: | ||
محمد شفایی | محمد شفایی | ||
''' | '''سؤال: محمد تو عضوی از خانواده مجاهد پرور و و والامقام دکتر شفایی هستی وقتی به خانه تان حمله کردند و مادر را دستگیر کردند چه اتفاقی برایت افتاد می خواهیم یک بار از زبان خودت بشنویم''' | ||
'''محمد شفایی :من در خانه خوابیده بودم که دیدم مادرم مرا بیدار می کند. وقتی بیدار شدم دیدم چند پاسدار اطراف ما هستند چند زن با چادر مشکی بودند و یک پاسدار ریشی. مادرم به من گفت که اینها آمده اند و می خواهند من را ببرند. | '''محمد شفایی :من در خانه خوابیده بودم که دیدم مادرم مرا بیدار می کند. وقتی بیدار شدم دیدم چند پاسدار اطراف ما هستند چند زن با چادر مشکی بودند و یک پاسدار ریشی. مادرم به من گفت که اینها آمده اند و می خواهند من را ببرند. همانطور که پدرت را دیگر بر نگرداندند من را هم دیگر برنخواهند گردادند. آخر چند روز قبلش همین صحنه در مورد پدرم تکرار شده بود و پاسداران به خانه ریختند و پدرم را بردند. من که فهمیدم دیگر این آخرین دیدار با مادرم است شروع به گریه کردم در آن موقع ۷ ساله بودم. من با گریه شروع کردم به لگد زدن به پاسداری که آمده بود مادرم را ببرد ولی او به حالت تمسخر آمیزی می خندید و می گفت برش می گردانیم. خنده های کریه آن پاسدار همچنان جلوی چشمم است….''' | ||
'''مادرم دستم را گرفت و من را به در خانه همسایه مان برد. آخر دیگر من تنها بودم و | '''مادرم دستم را گرفت و من را به در خانه همسایه مان برد. آخر دیگر من تنها بودم و هیچکس دیگر نبود که پیش او باشم. به همسایه مان گفت که این محمد پیش شما باشد. اگر عمویش آمد او را تحویل او بدهید و اگر نیامد خودتان بزرگش کنید. بعد از آن دیگر مادرم را زنان چادری احاطه کردند و او را به داخل ماشین بردند و من دیگر مادرم را ندیدم.''' | ||
'''چند روز بعد که همچنان در خانه همسایه مان بودند، دیدم مجید، دومین برادرم به در خانه همسایه مان آمد. او | '''چند روز بعد که همچنان در خانه همسایه مان بودند، دیدم مجید، دومین برادرم به در خانه همسایه مان آمد. او سؤال کرد که چرا هرچه در می زنم کسی در خانه خودمان را باز نمی کند؟ و من ماجرا را برایش توضیح دادم. مجید عزیز من که آن موقع فکر می کنم ۱۶ سال داشت و خیلی نحیف و لاغر اندام هم بود، از دیوار خانه همسایه مان داخل خانه خودمان پرید و یکسری اسنادی را که می خواست برداشت و رفت. آن هم آخرین بار بود که من مجید را دیدم.''' | ||
''' | '''سؤال: چطور فهمیدی که مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهایت اعدام شده اند ازکجا فهمیدی و با اون سن وسال کم چه احساسی داشتی؟''' | ||
'''محمد شفایی: بعد از مدتی که من پیش همسایه مان بودم، عمویم که آن موقع شیراز زندگی می کرد، به اصفهان آمد و من را به پیش خودش به شیراز برد. نمی دانم | '''محمد شفایی: بعد از مدتی که من پیش همسایه مان بودم، عمویم که آن موقع شیراز زندگی می کرد، به اصفهان آمد و من را به پیش خودش به شیراز برد. نمی دانم دقیقاً چقدر گذشته بود ولی همواره می خواستم از پدر و مادرم سؤال کنم که کجا هستند. چرا من را به ملاقاتشان نمی برند؟ ولی نمی خواستم این سؤالها را از کسی بپرسم. چون با آخرین جمله ای که مادرم به من گفت که دیگر بر نمی گردد، برای خودم روشن بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. یک روز عمویم که از مسافرت آمده بود، دیدم خیلی ناراحت است. لباس سیاه هم پوشیده بود. بدون هیچ مقدمه ای از او پرسیدم عمو، بابا و مامان اعدام شدند ؟!! عمویم نگاهی به من کرد و یکدفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه و من را بغل کرد. در آن لحظه خیلی میخواستم گریه کنم؛ ولی بیشتر از هرچیز، یک احساس درونم می گفت که گریه نکن تا کسی تو را شکسته و فرو رفته در خود نبیند. اگر چه که ۷ سال داشتم ولی دروان بچگی من دیگر تمام شده بود. چند سال بعد وقتی بر مزار پدر و مادرم می رفتم، و در دیالوگ با مادران و پدران سایر شهدا، فهمیدم که اعدام پدر و مادرم به همراه مجید با همدیگر، و همراه ۵۰ مجاهد دیگر در روز ۵ مهر سال ۶۰ بوده است.''' | ||
'''در مورد برادر بزرگم جواد، چون تهران بود | '''در مورد برادر بزرگم جواد، چون تهران بود اصلاً خبری از او نداشتم که چه اتفاقی برای او افتاده است. خبر شهادت او رو فکر می کنم از خواهرم زهره وقتی که از زندان آزاد شده بود شنیدم. من جواد رو خیلی دوست داشتم. چون خیلی مهربان بود. وقتی از تهران به اصفهان می آمد، ساعتها در خانه می نشست و با پدر و مادرم بحث می کرد و اونها رو در جریان اخبار و وضعیت قرار می داد. من هم که زیاد چیزی ازحرفهای اونها نمی فهمیدم یک جایی لم می دادم و به چهره جواد زل می زدم. چون خیلی دوستش داشتم؛ و الان دیگر او رو هم از دست داده بودم.''' | ||
''' | '''سؤال: چطور فهمیدی که مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهایت اعدام شده اند ازکجا فهمیدی و با اون سن وسال کم چه احساسی داشتی؟''' | ||
'''محمد شفایی : در مورد خواهر بزرگترم مریم، | '''محمد شفایی: در مورد خواهر بزرگترم مریم، دقیقاً یادم نیست که کی فهمیدم که او شهید شده؛ ولی یادم هست که همواره آرزو می کردم که او حداقل دیگه زنده مونده باشه.''' | ||
'''یادم می | '''یادم می آید که با خواهرم زهره وقتی شیراز بودیم به زور رادیو صدای مجاهد را که با کلی پارازیت پخش می شد می گرفتیم. صدای مجاهد اسامی شهدا رو اعلام می کرد. می خواستیم ببینم که آیا مریم هم جزء شهدا هست یا نه. من اسم او را بعنوان شهید نشنیده بودم و''' | ||
'''همه اش در آرزوها و | '''همه اش در آرزوها و رؤیاها یم تصور می کردم که یک روز او را دوباره ببینم؛ ولی سالیان بعد فهمیدم که به همراه همسرش حسین جلیلی پروانه که من او را ندیده بودم، در یک درگیری خیابانی با پاسداران در اردیبهشت سال ۶۱ شهید شده اند.''' | ||
''' | '''سؤال: توی اون شرایط نزد چه کسی نگهداری میشدی و چه رفتاری با تو داشتند؟''' | ||
'''محمد شفایی : بعد از بردن مادرم تا مدتی، یادم نمی آید چند روز یا چند هفته شد، پیش همسایه مان بودم. آنها سه یا چهار تا بچه داشتند که دو تایشان هم سن و سال خودم بودند. اگر چه آنها همسایه ما بودند و هیچ رابطه خویشاوندی نداشتند ولی محبتهای بیکرانشان را همواره نثار من می کردند.''' | '''محمد شفایی: بعد از بردن مادرم تا مدتی، یادم نمی آید چند روز یا چند هفته شد، پیش همسایه مان بودم. آنها سه یا چهار تا بچه داشتند که دو تایشان هم سن و سال خودم بودند. اگر چه آنها همسایه ما بودند و هیچ رابطه خویشاوندی نداشتند ولی محبتهای بیکرانشان را همواره نثار من می کردند.''' | ||
''' | '''واقعاً احساس غریبی بینشان نمی کردم. یادم می آید که یک روز که با آن دو بچه همسایه مان توی کوچه راه می رفتیم، بچه های خانواده فالانژی که توی همسایگی ما بودند آمدند سراغ من برای اینکه من را اذیت کنند. به من می گفتند بچه منافق و …. آن دو خواهر کوچک خودشان را جلوی من انداختند و هرچه بد و بیراه بود به آنها گفتند و دست من را گرفتند و به خانه خودشان بردند.''' | ||
'''بعد ازاینکه از پیش آن خانواده به نزد عمویم رفتند، دیگر آن خانواده را ندیدم ولی همچنان محبتهایشان را به یاد می آورم.''' | '''بعد ازاینکه از پیش آن خانواده به نزد عمویم رفتند، دیگر آن خانواده را ندیدم ولی همچنان محبتهایشان را به یاد می آورم.''' | ||
'''نمی دانم خدا چه حکمتی دارد ولی همواره در تمام زندگی ام | '''نمی دانم خدا چه حکمتی دارد ولی همواره در تمام زندگی ام هیچگاه فکر نکردم که خدا من را رها کرده باشد. اگر چه خیلی چیزها را از دست می دادم و برایم ندیدن همه کسانی که دوستشان می داشتم سخت بود، اما مثل اینکه یک کسی از او بالا هوایم را دارد و در هر پروسه ای فرشته های خودش را در قالب یکسری نفرات می فرستاد که محبت را نثارم می کردند.''' | ||
'''بعد از آن پروسه پیش عمویم که در شیراز بود رفتم. عمویم عاشق پدرم بود. چون پدرم پسر بزرگ خانه بود و برایم عمویم جای پدرش بود. خبر شهادت پدر و مادرم هم ضربه روحیه خیلی شدیدی به او بود و بعد از آن | '''بعد از آن پروسه پیش عمویم که در شیراز بود رفتم. عمویم عاشق پدرم بود. چون پدرم پسر بزرگ خانه بود و برایم عمویم جای پدرش بود. خبر شهادت پدر و مادرم هم ضربه روحیه خیلی شدیدی به او بود و بعد از آن واقعاً شکسته شد. به همین خاطر عمویم سعی می کرد همه عشق و علاقه ای که به پدرم داشت را نثار من کند. هیچگاه با من مثل بچه رفتار نمی کرد. در کارهای مختلف با من مشورت می کرد. خیلی به من احترام میگذاشت. خیلی از مسائلی را که پیش هیچکس نمی گفت پیش من می گفت. خلاصه اینکه تکیه گاه بزرگی برایم بود. چند سال بعد در اثر همه فشارهایی که به او آمد، دچار سکته قلبی و مغزی توأم با هم شد و بلافاصله فوت کرد.''' | ||
'''فقدان او هم برای من ضربه عاطفی خیلی شدیدی بود. چرا که در آن پروسه دیگر خواهرم هم نبود و عمویم را هم از دست داده بودم و خیلی احساس تنهایی می کردم. در غم از دست دادن او بر عکس همیشه که گریه نمی کردم خیلی گریه کردم…. با خدا حرف زدم و گفتم که خدایا چرا هر کسی را که من دوست دارم رو داری از من می گیری؟''' | '''فقدان او هم برای من ضربه عاطفی خیلی شدیدی بود. چرا که در آن پروسه دیگر خواهرم هم نبود و عمویم را هم از دست داده بودم و خیلی احساس تنهایی می کردم. در غم از دست دادن او بر عکس همیشه که گریه نمی کردم خیلی گریه کردم…. با خدا حرف زدم و گفتم که خدایا چرا هر کسی را که من دوست دارم رو داری از من می گیری؟''' | ||
خط ۹۶۷: | خط ۹۵۹: | ||
'''ولی بالاخره این ابتلائات جلوی روی هرکس وجود داره…..''' | '''ولی بالاخره این ابتلائات جلوی روی هرکس وجود داره…..''' | ||
'''هر موقع به اصفهان که شهر زادگاهم بود می رفتم و به محله ای که | '''هر موقع به اصفهان که شهر زادگاهم بود می رفتم و به محله ای که سابقاً پدر و مادرم در آن بودند می رفتم، به هر مغازه ای که می رفتم، همه عشق و محبتشان را نثارم می کردند. دوستان پدرم از خاطرات پدرم می گفتند. یکی میگفت که چطور آنروزی که بچه اش مریض شده و در آستانه مرگ بود و پولی نداشت که کسی کمکش کند و بچه اش رو نجات بدهد، پدرم بدون گرفتن هیچ پولی مستمر به بچه اش مراجعه می کرد و داروهایش رو هم خودش تهیه می کرد و چگونه بچه اش رو نجات داده بود. در همان وضعیت یک تعریف از پدرم می کردند، یک فحش هم به آخوندها می دادند.''' | ||
'''البته آنطرف قضیه را هم بگویم. یکبار یکی از به اصطلاح اقواممان، که پاسدار بود، من را پیش دوستانش که پاسدار بودند برد. آنها من را دوره کردند. خیلی چیزها بهم می گفتند که یادم نیست ولی چیزی که در خاطرم مانده این است که یکی از آنها به من گفت فکر نکن که پدر و مادرت که نماز می خواندند مسلمان بودند. ابن ملجم هم نماز می خواند ولی حضرت علی را کشت…''' | '''البته آنطرف قضیه را هم بگویم. یکبار یکی از به اصطلاح اقواممان، که پاسدار بود، من را پیش دوستانش که پاسدار بودند برد. آنها من را دوره کردند. خیلی چیزها بهم می گفتند که یادم نیست ولی چیزی که در خاطرم مانده این است که یکی از آنها به من گفت فکر نکن که پدر و مادرت که نماز می خواندند مسلمان بودند. ابن ملجم هم نماز می خواند ولی حضرت علی را کشت…''' | ||
'''لازم | '''لازم است ذکر شود که بگویم این حرفها را این پاسدار برای یک بچه هفت ساله داشت می گفت. شاید نتوانید تصور کنید که در این مواقع آدم تحت چه فشاری می رود. کسی دهن باز می کند و چنین حرفهایی را در مورد عزیزترین کسانت که خودت هم آنها را می شناختی میز ند.''' | ||
'''یک مورد دیگر وقتی بزرگ شده بودم و حدود ۱۵ سال داشتم، در صحبت با یکی دیگر از به اصطلاح اقوام وزارتی به او گفتم که | '''یک مورد دیگر وقتی بزرگ شده بودم و حدود ۱۵ سال داشتم، در صحبت با یکی دیگر از به اصطلاح اقوام وزارتی به او گفتم که شما میگویید پدر و مادرم منافق بودند و آنها را اعدام کردید ولی چرا مجید را که ۱۶ سال داشت اعدام کردید؟ وی در جواب به من گفت در حکومت اسلامی اگر کسی سنگ به شیشه بزند برای اینکه آن شیشه را بشکند، حکم محارب دارد!''' | ||
'''یک مورد دیگر برخورد به اصطلاح داییم با من بود. این فرد رئیس سپاه اصفهان بود. یادم است که دفتر کارش در خیابان کمال اسماعیل اصفهان بود. یکبار که دیگر | '''یک مورد دیگر برخورد به اصطلاح داییم با من بود. این فرد رئیس سپاه اصفهان بود. یادم است که دفتر کارش در خیابان کمال اسماعیل اصفهان بود. یکبار که دیگر هیچکس را نداشتم با عموی پدرم، یکسری داروهایی را برای پدرم برداشتم و به درب همان سپاه کمال اسماعیل رفتم که ظاهراً پدرم هم همانجا زندانی بود. پدرم اخیراً عمل قلب باز انجام داده بود و هنوز بخیه های نقطه عمل خوب نشده بود و یکسری داروهای قلب را حتماً باید استفاده می کرد. من هم همان دارو ها را برده بودم. بعد از اینکه ساعتها پشت درب زندان با عموی پدرم ایستادیم، نهایتاً پاسداری آمد و گفت عمو نمی تواند بیاید و من تنها می توانم بروم.''' | ||
'''آن پاسدار من را به داخل برد. یادم است که جایی پرده را کنار زدم و دیدم محوطه بزرگی بود که زمینش چمن بود و درختان بلندی بود که یکسری نفرات را به درخت بسته بودند.''' | '''آن پاسدار من را به داخل برد. یادم است که جایی پرده را کنار زدم و دیدم محوطه بزرگی بود که زمینش چمن بود و درختان بلندی بود که یکسری نفرات را به درخت بسته بودند.''' | ||
'''بعد از آن من را به داخل اتاق کار به اصطلاح داییم برد. با ورودم هیچ واکنشی نشان نداد. نه سلامی و نه هیچ واکنشی. یادم نمی آید چه مدت در آن اتاق روی یک صندلی نشسته بودم. | '''بعد از آن من را به داخل اتاق کار به اصطلاح داییم برد. با ورودم هیچ واکنشی نشان نداد. نه سلامی و نه هیچ واکنشی. یادم نمی آید چه مدت در آن اتاق روی یک صندلی نشسته بودم. بالاخره صبرم تمام شد و گفتم من این داروها را باید به بابام برسانم و الا او می میرد.''' | ||
'''یکدفعه او از جا بلند شد و نایلون دارو را از من گرفت و پرت کرد و دستم را گرفت و از اتاق به بیرون پرت کرد و گفت می خواهم که او بمیره….| این هم محبت یک دایی بود در حق پسر خواهر ۷ ساله اش!''' | '''یکدفعه او از جا بلند شد و نایلون دارو را از من گرفت و پرت کرد و دستم را گرفت و از اتاق به بیرون پرت کرد و گفت می خواهم که او بمیره….| این هم محبت یک دایی بود در حق پسر خواهر ۷ ساله اش!''' | ||
''' | '''سؤال: اولین بار که به ملاقات خواهرت زهره به زندان رفتی رو به یاد میاری؟ آیا سایر خواهران زندانی که آنجا بودند و همگی مشتاق دیدنت بودند را بخاطر میاری ؟''' | ||
'''وقتی خواهرم زهره زندان بود، نمی دانم چند بار به ملاقاتش | '''وقتی خواهرم زهره زندان بود، نمی دانم چند بار به ملاقاتش رفتم؛ ولی یکبار به داخل زندان رفتم و فکر می کنم یک روز از صبح تا شب در جمع خواهران همبندی خواهرم بودم. کسی از آنها را به خاطر نمی آورم ولی چیزی که از ان صحنه در ذهنم باقی مانده است اینست که یک سالن بزرگ داشتند که همه خواهران در آن بودند. همه شان وقتی با من مواجه می شدند کلی خنده و شوخی می کردند. اصلاً مثل اینکه زندانی نبودند. یادم است که خیلی شلوغ و پلوغ می کردند. یک زمین والیبال هم در کنار سالن بود که یکسری از آنها والیبال بازی می کردند. نمی دانم چند تا از آن خواهران الان هستند و چندتایشان شهید شده اند''' | ||
''' | '''سؤال: چند ساله که به ارتش آزادیبخش پیوستی؟ و قبل از آمدن به ارتش کجا بودی وچکار میکردی؟''' | ||
'''محمد شفایی :۲۱ ساله بودم که فعالیتم را حرفه ای کردم و در ۲۲ سالگی به ارتش آزادیبخش آمدم. من از آمریکا به ارتش آمدم. آنجا در شهر گرینزبورو در ایالت کارولینای شمالی زندگی می کردم و در دانشگاه کارولینای شمالی دوره مقدماتی پزشکی ام را شروع کردم و بعد از یکسال که می خواستم به ارتش آزادیبخش بپیوندم، دانشگاه را ترک کردم.''' | '''محمد شفایی :۲۱ ساله بودم که فعالیتم را حرفه ای کردم و در ۲۲ سالگی به ارتش آزادیبخش آمدم. من از آمریکا به ارتش آمدم. آنجا در شهر گرینزبورو در ایالت کارولینای شمالی زندگی می کردم و در دانشگاه کارولینای شمالی دوره مقدماتی پزشکی ام را شروع کردم و بعد از یکسال که می خواستم به ارتش آزادیبخش بپیوندم، دانشگاه را ترک کردم.''' | ||
''' | '''سؤال: چی شد که به ارتش آزادیبخش پیوستی؟ برخی ممکن است بگویند صرف انتقام جویی برای خانواده ات علت پیوستن تو به ارتش آزادی و مجاهدین بوده است ولی خودت بگو که چه عواملی نقش داشت ؟''' | ||
'''محمد شفایی : من در ایران بعد از اینکه خواهرم زهره به خارج رفت و به ارتش آزادیبخش پیوست یعنی زمانیکه | '''محمد شفایی: من در ایران بعد از اینکه خواهرم زهره به خارج رفت و به ارتش آزادیبخش پیوست یعنی زمانیکه حدوداً ۱۲ سال داشتم، دیگر در ملائی بودم که زیاد از اخبار سازمان مطلع نبودم. در میان اقواممان هم افرادی که رژیمی و فالانژ باشند کم نداشتیم که مسمتر در مورد سازمان در ذهنم سم پاشی می کردند که برخی نمونه ها رو گفتم. خیلی بد و بیراه به مجاهدین می گفتند و اینکه اینها گمراه شده اند و …''' | ||
'''من همواره یک تناقض را نمی توانستم در ذهنم حل کنم و آن این بود که من پدر و مادر خودم را می شناختم که چگونه انسانهایی بودند. چطور می شود اینها که چنین انسانهای والایی به لحاظ انسانی و اجتماعی بودند، هوادار سازمانی باشند که اینگونه رژیمی ها از آن بد می گفتند؟!!''' | '''من همواره یک تناقض را نمی توانستم در ذهنم حل کنم و آن این بود که من پدر و مادر خودم را می شناختم که چگونه انسانهایی بودند. چطور می شود اینها که چنین انسانهای والایی به لحاظ انسانی و اجتماعی بودند، هوادار سازمانی باشند که اینگونه رژیمی ها از آن بد می گفتند؟!!''' | ||
خط ۹۹۹: | خط ۹۹۱: | ||
عکسی یادگار از محمد شفایی همراه مادرش | عکسی یادگار از محمد شفایی همراه مادرش | ||
'''به همین خاطر نمی توانستم قبول کنم که حرفهایی که رژیمی ها می زنند درست باشد. از طرفی هم در ذهنم می گفتم نکند راست بگویند! به همین خاطر عزمم را جزم کردم که از کشور خارج شوم. چون در شرایط اختناقی که بودم نمی توانستم بفهمم که چکار باید بکنم. کتابهای مختلفی می خواندم که ببینم وظیفه ام برای تغییر این شرایط چیست و به این نتیجه رسیده بودم که باید خارج شوم تا در یک محیط بدون اختناق بتوانم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم. ابتدا تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم و شخصیتی مانند پدرم شوم و بتوانم به مردم کمک کنم. به همین خاطر شروع به نامه نگاری به دانشگاههای مختلف کردم تا پذیرش بگیرم. در نهایت با سختی بسیار توانستم از کشور خارج شوم. وقتی می خواستم از کشور خارج شوم به کسی نگفتم که مانعم نشوند و رژیم هم روی این موضوع هوشیار و حساس نشود . آن روزها در شرایطی بودم که همه من رو به سمت درس خواندن و در پیش گرفتن یک زندگی عادی تشویق میکردند حتی در آخرین روزهایی که در ایران بودم یکی از فامیل هایم که می خواست حتی مثبت به من نصیحت کند گفت آنجا که می روی به درس و دانشگاهت بچسب، فکر نکن که چون پدر و مادرت در این راه رفته اند تو هم باید در همان راه بروی.''' | '''به همین خاطر نمی توانستم قبول کنم که حرفهایی که رژیمی ها می زنند درست باشد. از طرفی هم در ذهنم می گفتم نکند راست بگویند! به همین خاطر عزمم را جزم کردم که از کشور خارج شوم. چون در شرایط اختناقی که بودم نمی توانستم بفهمم که چکار باید بکنم. کتابهای مختلفی می خواندم که ببینم وظیفه ام برای تغییر این شرایط چیست و به این نتیجه رسیده بودم که باید خارج شوم تا در یک محیط بدون اختناق بتوانم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم. ابتدا تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم و شخصیتی مانند پدرم شوم و بتوانم به مردم کمک کنم. به همین خاطر شروع به نامه نگاری به دانشگاههای مختلف کردم تا پذیرش بگیرم. در نهایت با سختی بسیار توانستم از کشور خارج شوم. وقتی می خواستم از کشور خارج شوم به کسی نگفتم که مانعم نشوند و رژیم هم روی این موضوع هوشیار و حساس نشود. آن روزها در شرایطی بودم که همه من رو به سمت درس خواندن و در پیش گرفتن یک زندگی عادی تشویق میکردند حتی در آخرین روزهایی که در ایران بودم یکی از فامیل هایم که می خواست حتی مثبت به من نصیحت کند گفت آنجا که می روی به درس و دانشگاهت بچسب، فکر نکن که چون پدر و مادرت در این راه رفته اند تو هم باید در همان راه بروی.''' | ||
'''در آمریکا هم تلاش زیادی کردم که به سرعت وارد دانشگاه شده و زمان را از دست ندهم. در کنار واحدهای درست بیولوژی و شیمی و .. که مربوط به دوره مقدماتی پزشکی بود، رشته دومم را جامع شناسی انتخاب کردم. چون می خواستم از طرفی مانند پدرم از طریق پزشکی به مردم کمک کرده و جا پایش بگذارم و هم اینکه بفهمم جامعه چه خبر است و کاری در جامعه بکنم. همزمان شروع کردم به خواندن روزنامه های ایرانی. از همه چیز می خواندم. می خواستم پاسخ | '''در آمریکا هم تلاش زیادی کردم که به سرعت وارد دانشگاه شده و زمان را از دست ندهم. در کنار واحدهای درست بیولوژی و شیمی و .. که مربوط به دوره مقدماتی پزشکی بود، رشته دومم را جامع شناسی انتخاب کردم. چون می خواستم از طرفی مانند پدرم از طریق پزشکی به مردم کمک کرده و جا پایش بگذارم و هم اینکه بفهمم جامعه چه خبر است و کاری در جامعه بکنم. همزمان شروع کردم به خواندن روزنامه های ایرانی. از همه چیز می خواندم. می خواستم پاسخ سؤالی که همواره در ذهنم سنگینی می کرد را پیدا کنم. آیا مجاهدین واقعاً از اهدافشان منحرف شده اند؟ آیا تهدید من اینست که چون پدر و مادرم در این راه رفته اند، من هم چشم بسته در این راه بروم؟ به همین خاطر می خواستم خوب بفهمم که کار درست چیست که انجام دهم. شروع کردم از دور فعالیتهای سازمان را دنبال کردن. ابتدا خبر تظاهرات سازمان به مناسبت ۳۰ تیر در جلوی کاخ سفید را در یکی از روزنامه های ایرانی دیدم و به آنجا رفتم تا از دور مناسبات مجاهدین با یکدیگر و هوادارانشان را ببینم که چگونه است. بعد از مدتی توانستم شماره خواهرم زهره را پیدا کنم و با او تماس گرفتم. اولین تماس بعد از سالیان تماس سختی بود. در صحبت با او هرچه ذهنیت منفی در طی این سالیان فامیل های رژیمی از سازمان در ذهنم ایجاد کرده بودند را به او گفتم. گفتم می گویند شما منحرف شده اید و دیگر راه حنیف را نمی روید، چرا به عراق درحالیکه در جنگ با ما بود رفتید؟. می گویند مناسبتاتتان اینطور و آنطور است و …. خواهرم به من گفت برو پیش بچه ها هرچه سؤال داری بپرس و جواب بگیر.''' | ||
'''در برخوردهای بعدی با هواداران و کادرهای سازمان دوباره همان احساسات خوشی که در بچگی در برخورد با بچه ها داشتم در ذهنم یادآوری شد. آن زمان برای من بهشت بود چون | '''در برخوردهای بعدی با هواداران و کادرهای سازمان دوباره همان احساسات خوشی که در بچگی در برخورد با بچه ها داشتم در ذهنم یادآوری شد. آن زمان برای من بهشت بود چون واقعاً همه بچه ها دوست داشتنی بودند. فکر می کردم که آن دوران دیگر تمام شده است ولی می دیدم دوباره همان حس در من بیدار شده است. این بود که شور و اشتیاقم به صحبت و بودن در بین بچه ها هر روز بیشتر می شد. تصمیم گرفتم که دانشگاهم را از کارولینای شمالی بیاورم در ویرجینیا که نزدیک دفتر سازمان و نزدیک تر به بچه ها باشم؛ ولی در کنار این حس وقتی بچه ها را می دیدم خیلی متناقض می شدم. خلاصه اینکه یک تناقض بزرگ همواره اذیتم می کرد. من عاشق درس خواندن بودم چون فکر می کردم از این طریق باید کاری کنم؛ ولی می دیدم که بچه هایی هستند که سال آخر بوده و داشته تز دکترایش را می نوشته ولی درس را کنار گذاشته تا به ارتش آزادیبخش بیاید. یکی دیگر داشته لیسانسش را می گرفته و آنرا ترک کرده و برای پیوستن به ارتش آمده. در تلاطم بودم. از یک طرف ندایی درونم میگفت به درست بچسب که به جایی برسی و بتوانی کار مفیدی بکنی، از طرف دیگر می گفتم که اگر همه اینها می خواستند اینطور فکر کنند که دیگر ارتش آزادیبخشی شکل نمی گرفت. دیگر همه باید منتظر می ماندند تا تحصیلات همه تمام شود و بعد ارتش را تشکیل دهند. خلاصه اینکه دیدم نمی توانم مدعی این باشم که می خواهم کاری بکنم ولی بخواهم که بقیه بروند ارتش و مبارزه کنند تا اینکه نوبت من بشود. یک شب که داشتم فکر می کردم این تلاطم به اوج رسید. آن شب سخت ترین شب زندگیم بود. از یک طرف شیرینی ادامه تحصیل و گرفتن درجات بالا از بهترین دانشگاههای آمریکا و از یک طرف مجاهدینی که از همه این مواهب برای آرمانشان گذشته بودند. وقتی به این مجاهدین فکر می کردم و ارزشهای والایی که در آنها بود، درونم طوفان می شد. می دانستم که این تصمیم مسیر زندگیم را تغییر می دهد. در یک نقطه عزمم راجزم کردم که من هم قیمت این مبارزه را بدهم. به زبان امروزمان اینکه بدون چشمداشت باید تصمیم گرفت و فدا کرد. همین عنصری بود که من در مجاهدین پیرامونم می دیدم و جذب مناسبات آنها شده بودم. گرمی و عشقی که در آن مناسبات می دیدم آنقدر خیره کننده و چشمگیر بود که دیگر نمی توانستم به زندگی معمولیم ادامه دهم. آنجا بود که تصمیم گرفتم که تا به آخر مجاهد باشم .''' | ||
''' | '''سؤال: در جریان حمله به اشرف رژیم وحشی آخوندی با فرستادن مزدورانش ۵۲ تن از بهترین های مقاومت رو به شهادت رساند تو کدومیک از بچه ها رو بیشتر می شناختی و یک خاطره از هر کدوم که داری لطفاً برامون تعریف کن''' | ||
'''محمد شفایی : در جریان حمله به اشرف خیلی در تب و تاب و نگران بودم که چه خبر شده است. یکی از بچه ها داشت اسامی شهدایی را که اعلام می شد می نوشت. قلمش حرکت کرد و روی کاغذ نوشت امیر نظری. یکدفعه اندوهی شدید تمام وجودم را فرا گرفت. یکبار دیگر به خدا غر زدم که خدایا چرا من نه و چرا همه کسانی که دوست دارم از کنارم می روند و من می مانم.''' | '''محمد شفایی: در جریان حمله به اشرف خیلی در تب و تاب و نگران بودم که چه خبر شده است. یکی از بچه ها داشت اسامی شهدایی را که اعلام می شد می نوشت. قلمش حرکت کرد و روی کاغذ نوشت امیر نظری. یکدفعه اندوهی شدید تمام وجودم را فرا گرفت. یکبار دیگر به خدا غر زدم که خدایا چرا من نه و چرا همه کسانی که دوست دارم از کنارم می روند و من می مانم.''' | ||
'''چیزی که در آن لحظات کمی تسکینم می داد این بود که من هم بزودی به آنها می پیوندم. ”فهمنم من قضی نحبه و منهم من ینتظر”.''' | '''چیزی که در آن لحظات کمی تسکینم می داد این بود که من هم بزودی به آنها می پیوندم. ”فهمنم من قضی نحبه و منهم من ینتظر”.''' | ||
'''درونم با امیر صحبت میکردم که به زودی می آیم پیشت. آخر من خیلی امیر را دوست داشتم. امیر مثل برادرم بود. من عاشق امیر بودم. امیر حاوی ارزشهای خیلی والای مجاهدی بود. هر موقع با او برخورد می کردم در سیمایش تمام ارزشهای مجاهدی را سمبلیزه می دیدم. آخر جنس عواطف در مجاهدین فرق می کند. بهمین خاطر هم از روابط خونی مجاهدین خیلی به هم نزدیکترند و به یکدیگر عشق می ورزند. چون مجاهد کنار دستی تمام ارزشهای والای انسانی رو برات سمبلیزه میکند . به همین خاطر آدم در او آرمانش را می بیند و به همین خاطر دوست دارد به او بینهایت عشق بورزد.''' | '''درونم با امیر صحبت میکردم که به زودی می آیم پیشت. آخر من خیلی امیر را دوست داشتم. امیر مثل برادرم بود. من عاشق امیر بودم. امیر حاوی ارزشهای خیلی والای مجاهدی بود. هر موقع با او برخورد می کردم در سیمایش تمام ارزشهای مجاهدی را سمبلیزه می دیدم. آخر جنس عواطف در مجاهدین فرق می کند. بهمین خاطر هم از روابط خونی مجاهدین خیلی به هم نزدیکترند و به یکدیگر عشق می ورزند. چون مجاهد کنار دستی تمام ارزشهای والای انسانی رو برات سمبلیزه میکند. به همین خاطر آدم در او آرمانش را می بیند و به همین خاطر دوست دارد به او بینهایت عشق بورزد.''' | ||
'''امیر مجاهد سرحالی بود که هر موقع او را می دیدی داشت سر به سر یکی می گذاشت و خنده و شوخی اش براه بود. از طرف دیگر در موضعگیریها و مواضع ایدئولوژیک و در مقابل دشمن ذره ای شکاف نداشت و بسیار قاطع و جنگنده بود. امیر عاشق برادر مسعود و خواهر مریم بود. سخنرانیهای برادر را کلمه به کلمه حفظ بود. در صحبتهایش | '''امیر مجاهد سرحالی بود که هر موقع او را می دیدی داشت سر به سر یکی می گذاشت و خنده و شوخی اش براه بود. از طرف دیگر در موضعگیریها و مواضع ایدئولوژیک و در مقابل دشمن ذره ای شکاف نداشت و بسیار قاطع و جنگنده بود. امیر عاشق برادر مسعود و خواهر مریم بود. سخنرانیهای برادر را کلمه به کلمه حفظ بود. در صحبتهایش مثلاً می گفت در کتاب فلان برادر گفته…. و جمله برادر را عین همان که در کتاب بود را می گفت. خیلی وقتها من تعجب می کردم. یکبار به او گفتم امیر تو چطور کلمه به کلمات حرفهای برادر را حفظی. گفت من عاشق برادرم ان کتاب را ۲۰ بار خوانده ام.''' | ||
'''سایر مجاهدین ۱۰ شهریور هم هرکدام دنیایی دارند. سعید اخوان، که گل سرخ دیگری نام گرفت. سعید شاخص تغییر و انقلاب بود. ظاهری آرام ولی در مقابل دشمن آتشین بود. یکبار که بلندگوهای دور و بر اشرف داشتند لجن پراکنی می کردند، یکی از مزدوران خائن که سعید را دیده بود، اسم او را صدا زد و گفت بیا پیش ما. سعید بر شوریده بود و بلندگوی خودمان را گرفت و شروع به شعار دادن کرد. با صدای بلند و کوبنده: ”ای مزدور ولایت برگرد برو سفارت / ای خائن کثافت اسب کهر را بنگر”''' | '''سایر مجاهدین ۱۰ شهریور هم هرکدام دنیایی دارند. سعید اخوان، که گل سرخ دیگری نام گرفت. سعید شاخص تغییر و انقلاب بود. ظاهری آرام ولی در مقابل دشمن آتشین بود. یکبار که بلندگوهای دور و بر اشرف داشتند لجن پراکنی می کردند، یکی از مزدوران خائن که سعید را دیده بود، اسم او را صدا زد و گفت بیا پیش ما. سعید بر شوریده بود و بلندگوی خودمان را گرفت و شروع به شعار دادن کرد. با صدای بلند و کوبنده: ”ای مزدور ولایت برگرد برو سفارت / ای خائن کثافت اسب کهر را بنگر”''' | ||
''' | '''سؤال: از قلب لیبرتی این رزمگاه مجاهدین چه پیامی برای جوانان هموطن و خانواده شهدا داری ؟''' | ||
'''محمد شفایی : برادر یک روز گفت کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. این جمله را باید با خط زرین نوشت. نمی دانم که چطور می توانم احساس و فهمم را نسبت به این جمله بیان کنم. الان فکر می کنم با توجه به وقایع سوریه و | '''محمد شفایی: برادر یک روز گفت کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. این جمله را باید با خط زرین نوشت. نمی دانم که چطور می توانم احساس و فهمم را نسبت به این جمله بیان کنم. الان فکر می کنم با توجه به وقایع سوریه و عراق، هم خودمان و هم مردم قهرمان سوریه و عراق این جمله را با تمام پوست و گوشت و استخوانشان لمس و حس می کنند. ما هم جز خودمان کس دیگری را نداریم. یک طرف دشمنان هستند و یک طرف هم قولهای خیانت شده آمریکا و سازمان ملل؛ لذا روی هیچ چیز نمی شود حساب کرد، الا عنصر انسانی خودمان. در انقلاب خواهر مریم ما آموخته ایم که اگر به خودمان باور کنیم، درونمان انرژی لایزالی وجود دارد. برای استخراج این انرژی لایزال، که نه رژیم و نه هیچ قدرتی توان مقابله با آنرا ندارد نیاز است که از خودمان و تمایلات خودمان بگذریم. نیاز است که فدا کنیم. هرچه درجه فدایمان بیشتر باشد و هرچه از تمایلات فردی بیشتر بگذریم به هدفمان نزدیک تر می شویم؛ لذا پیامم این است که فقط و فقط باید در این راه فدا کرد و فدا کرد و فدا.''' | ||
'''در مورد خانواده شهدا مسولیت فدا کردن چند برابر است. چراکه هر شهیدی پیامی را دارد می دهد. هرکس در کنار شهیدی بوده است، در معرض فرصتی استثنایی بوده است. چرا که در کنار آن شهید با ارزشهای والای انسانی و مجاهدی آشنا شده است. این آگاهی مسئولیت می آورد و پاسخگویی به مسئولیت هم درقیام به همان مسئولیتی می باشد که شهدا پیام آنرا داده اند.''' | '''در مورد خانواده شهدا مسولیت فدا کردن چند برابر است. چراکه هر شهیدی پیامی را دارد می دهد. هرکس در کنار شهیدی بوده است، در معرض فرصتی استثنایی بوده است. چرا که در کنار آن شهید با ارزشهای والای انسانی و مجاهدی آشنا شده است. این آگاهی مسئولیت می آورد و پاسخگویی به مسئولیت هم درقیام به همان مسئولیتی می باشد که شهدا پیام آنرا داده اند.''' | ||
''' | '''سؤال: نقش هر مجاهد ایستاده بر آرمان مردم رو چطور می بینی و پاسخ جنایات رژیم را چگونه میدهی؟''' | ||
'''محمد شفایی : رژیم پس مانده خمینی و آخوندها تمام تبلیغاتشون رو بر این سوار کرده اند که بگویند که یک عده را کشته اند و بقیه را هم نفله کرده اند و صدایی از کسی در نمی آید و آنها هم بر اریکه قدرت تکیه زده | '''محمد شفایی: رژیم پس مانده خمینی و آخوندها تمام تبلیغاتشون رو بر این سوار کرده اند که بگویند که یک عده را کشته اند و بقیه را هم نفله کرده اند و صدایی از کسی در نمی آید و آنها هم بر اریکه قدرت تکیه زده اند؛ ولی ما مجاهدین می گوییم که اگر یک مجاهد هم در این دنیا باشد، ای رژیم منفور ولایت فقیه تو را سرنگون می کنیم. این تعهد و مسولیت ماست. مجاهدین هم اثبات کرده اند که به حرف و تعهدی که می زنند پایبند هستند و روی هوا حرف نمی زنند.''' | ||
'''برادر یکبار گفت اگر اشرف بایستد جهانی به ایستادگی بر می خیزد. یک زمان هم امام حسین با ۷۲ نفر بود و در یک تعادل قوای | '''برادر یکبار گفت اگر اشرف بایستد جهانی به ایستادگی بر می خیزد. یک زمان هم امام حسین با ۷۲ نفر بود و در یک تعادل قوای کاملاً نابرابر، ولی ایستادگی و ذوب آنها در آرمانشان چنان طنینی در تاریخ داشت که الان بعد از ۱۴۰۰ سال، هنوز در گوش آدم زنگ می زند و آدم را به ایستادگی در مقابل ظلم فرا می خواند.''' | ||
'''یک زمان من فکر می کردم که با اینهمه جنایاتی که خمینی کرده و مملکت خرابی که ساخته تا چند سال این مملکت بعد از سرنگونی آباد می | '''یک زمان من فکر می کردم که با اینهمه جنایاتی که خمینی کرده و مملکت خرابی که ساخته تا چند سال این مملکت بعد از سرنگونی آباد می شود؛ ولی در سالهای اخیر که هرچه بیشتر در انقلاب خواهر مریم بزرگ شدم، با دیدن روحیه بالا و شگرفی که خواهر مریم در ایرانیان اشرف نشان درخارج کشور زنده کرده، بعینه دیدم که مجاهد خلق می تواند بسرعت زخمهای خلقش را التیام ببخشد. مجاهدی که از همه چیز خودش گذشته و همه چیز را برای دیگران می خواهد، هرکاری می کند تا رژیم را جارو کند. هرکار می کند تا بر دستهای کودکان خیابانی بوسه بزند، دست و روی آنها را بشورد و آنها را به دنبال بازی کردنهای کودکانه و درس و مدرسه بفرستد. هر کاری می کند تا دیگر کسی نتواند دخترکان معصوم را آزار و اذیت کند. بله این رسالت نسل ما مجاهدین و هر هوادار مجاهدین است که زخمهایی را که خمینی و آخوندها ایجاد کردند، به سرعت التیام ببخشیم و خواهر مریم و برادر مسعود را به ایران برسانیم که آنها پاسخ همه جنایتهای رژیم هستند.''' |
نسخهٔ کنونی تا ۲۲ سپتامبر ۲۰۲۰، ساعت ۰۹:۵۵
دکتر مرتضی شفایی
وبلاگ مرگ بر خمینی
http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html
دکتر مرتضی شفایی (زاده۱۳۱۰درگذشته ۵مهر۱۳۶۰) متولد اصفهان،
همهی مراحل تحصیلیاش را در همان شهر گذراند و پس از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان بهمدت ۵ سال، بین مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی زندگی کرد. پس از بازگشت از مأموریت ۵سالهاش در روستاهای غرب کشور، یاری رسانی به مردم محروم شهرش را با جدیت و پشتکار در پیش گرفت.
دکتر مرتضی از زبان دیگران
یکی از معلمان در اصفهان که از قدیم دکتر مرتضی را میشناخت نوشته است: «از زمانیکه با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که تنها معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او به من آموخت که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را هم در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم».
وی در ادامه نوشت: «بارها در تلاش برای حل و فصل مشکلات بچهها، وقتی که به فقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده پی میبردم، احساس میکردم که دیگر کاری از دستم بر نمیآید؛ ولی از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات تکیهگاهم بود. یک بار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده استسپس دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و از آنها با شرمندگی عذرخواهی کرد که بیش از این کاری از دستش بر نمیآید «
زهره شفایی دختر او در رابطه با پدرش نوشته: «او با خودش عهد بسته بود که به محرومین جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که به افراد نیازمند میکرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیهیی در نظر گرفته بود. او بویژه از اواسط سال ۱۳۵۵، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی سفارش میکرد، اختصاص میداد».
همکاری دکتر مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین خلق ایران
دکتر مرتضی شفایی از زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهراتها و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران بهصورت خودجوش شرکت میکرد. پس از سرنگونی رژیم شاهنشاهی و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین روی آورد.
دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایتفقیهحذفی
دکتر مرتضی شفایی بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که پیش مردم اصفهان داشت با دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران، تحت فشارهای مضاعف مرتجعین قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانوادهاش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از اینکه دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنه فشارهایش افزود.
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانهاش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.
حذفی
.[۱]
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
حذفی
دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگیها پشت کرد
دکتر مرتضی شفایی بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانوادهاش وجود داشت، از اینکه تظاهرات ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانهاش را به او یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است!
تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام شریک شد.
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین میکردند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکردههای سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند ۱۶ سالهشان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خللناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند ۱۶سالهاش مجید شفایی، در کنار بیش از ۵۰ مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند. [۲]
منصوره گالستان: مشترک
ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- سایت اختر شبانه
https://akhtar-shabane.blogspot.com/2020/04/razilate-mesdaghi.html
علت اینکه دست به قلم میبرم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است.
من بهخاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندانها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و همچنین در جریان دستگیری و آزادی زهره بهعنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفهی خودم میدانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است:
«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچهاش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بیشرم را رجوی بهخاطر اینکه تواب بود بهخاطر اینکه نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با توابها حال میکرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب میشد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود؛ ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. میخواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت میرفت مسئول اطلاعاتش میکرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرماندههان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹).
حذفی
دکتر شفایی، همسر و فرزندانش
رژیم بیوقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات میپردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژهیی در اصفهان دارند.
پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانهیی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او بهخاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگیهای انسانی برجستهاش در اصفهان محبوب بود. بهرغم همه تهدیدها و تطمیعهای عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت.
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائممقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان تودهیی تاریخ ایران است، از این نمونهها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی…
عفت پاکباز اما، در همه صحنهها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجهگران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶سالهشان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه میکردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر ۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲سال داشت.
روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)
به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان:
۵۳تن از اعضاء و کادرهای نظامی منافقین اعدام شدند
در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایهها نگهداری و سرپرستی میشد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد.
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت، او که از اسطورههای مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجههای طاقتفرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.
فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود.
عکس بهیادماندنی از خانواده شهیدان که توسط مجاهد شهید مجید شفایی گرفته شده است. از چپ به راست: دکتر شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی-محمد شفایی در آغوش مادرش-زهره شفایی/ ردیف پشت سر: مجاهدان شهید مریم و جواد شفایی
سرنوشت سرکرده سپاه در اصفهان
چهار روز پس از شهادت مریم شفایی و همسرش، همان دایی مریم و زهره به نام حبیب خلیفه سلطانی هوادار مجاهدین در زمان شاه و سرکرده سپاه اصفهان در زمان خمینی در حین سفر با زن و بچهاش در جاده ساوه در سانحه رانندگی کشته میشود. خبر به اصفهان میرسد و وسیعاً شایع میشود که خدا انتقام دکتر شفایی و همسر و فرزندانش را از او گرفته است.
رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام دادهاند. یک سایت رژیمی بهنام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیبالله خلیفه سلطانی بههمراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوسالهاش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ بهشهادت رسیدند».
محمدکاظم خلیفهسلطانی «فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت بهشهادت برسد و باید میماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامهریزی کرده بودند ماجرا هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون میگفت همراه خانواده است نمیتواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمیتواند با ماشین بیتالمال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند بهگفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین میآید و محکم به اتوبوس میزند و میرود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون میپرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود».
تنها بازماندگان
خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخفام در سازمان مجاهدین هستند.
خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار میکرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی میشود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلولها و خانههای امن سپاه همراه است. در حالیکه سپاه بهسادگی میتوانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. میخواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلولهای انفرادی نگهداشتند. وی را توسط داییهای پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابهجا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا درهم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمیدید و نیازی هم به آن نداشت.
یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد… چه احساسی داری و اگر الآن اسلحه داشتی چکار میکردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیهتان را میکشتم. این جواب باعث شد ماهها در سلول بماند.
بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد.
یکبار دیگر هم که زهره در سؤال و جواب خودش را هوادار مجاهدین (و نه منافقین) معرفی کرد بازجو طوری بهصورتش کوبیدند که خون فواره میزد. اما بهگفته خودش بدترین شکنجه برایش صدای شکنجه و نالههای دیگر خواهران تحت شکنجه بود. یکبار بازجو از او پرسید مجاهدین به امام میگویند پیرکفتار تو چی؟ زهره گفت، من هر چه مجاهدین بگویند قبول دارم. بلادرنگ او را به اتاق شکنجه بردند و ۵۰ضربه شلاق زدند.
آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش
زهره در اسفند سال ۶۱پس از یکسال و سه ماه در حالیکه پروندهاش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد میشود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار میآورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجهکشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد.
پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را بهطور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و بهشدت کنترل میکرد بهنحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را بهدستآورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت بهتعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت.
بنابراین زهره مجدداً مخفی میشود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج میشود.
دروغبافی مزدور
لجنپراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت میکرده و جزو توابین بوده است دروغبافی لئیمانه برای هتکحرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از اینرو عصاره خمینی با خوی وحشی و زنستیزی، اندازه نگه نمیدارد.
طی چهار دهه که در ارگانهای مختلف مقاومت دستاندرکار بوده و دستی در نوشتن داشتم، با نمونههای مختلفی از «قلم و زبان به مزد» ی مزدوران رژیم مواجه بودهام. از اینرو به برنامه پردازان گشتاپوی آخوندی میگویم این دست و پا زدنها جز آشکار کردن هر چه بیشتر وضعیت درهمشکسته و فلاکتبار رژیم منحوس و پا بهگورتان خاصیتی ندارد. ناقوس سرنگونی نظام شما بهصدا در آمده و میهن ما از ویروس کرونا و ویروس ولایت پاکیزه خواهد شد. [۳]
ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر- مشترک
منصوره گالستان
۲۰فروردین ۹۹
تصویری از خانواده شفائی
علت اینکه دست به قلم میبرم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است. سؤال شود که آیا نیاز است به این مزدور اشاره شود.
من بهخاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندانها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و همچنین در جریان دستگیری و آزادی زهره بهعنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفهی خودم میدانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است:
«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچهاش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بیشرم را رجوی بهخاطر اینکه تواب بود بهخاطر اینکه نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با توابها حال میکرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب میشد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود؛ ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. میخواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت میرفت مسئول اطلاعاتش میکرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرماندههان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹).
حذفی
تا اینجا
دکتر شفایی، همسر و فرزندانش
رژیم بیوقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات میپردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژهیی در اصفهان دارند.
پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانهیی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او بهخاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگیهای انسانی برجستهاش در اصفهان محبوب بود. بهرغم همه تهدیدها و تطمیعهای عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت. - در قسمت دکتر مرتضی شفایی وارد شود.
حذفی
تا اینجا
روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)
به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان:
۵۳تن از اعضاء و کادرهای نظامی منافقین اعدام شدند
در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایهها نگهداری و سرپرستی میشد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد. در قسمت زهره شفایی وارد شود.
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت، او که از اسطورههای مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجههای طاقتفرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود. در قسمت جواد شفایی وارد شود.
فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود. در قسمت مریم شفایی وارد شود.
عکس بهیادماندنی از خانواده شهیدان که توسط مجاهد شهید مجید شفایی گرفته شده است. از چپ به راست: دکتر شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی-محمد شفایی در آغوش مادرش-زهره شفایی/ ردیف پشت سر: مجاهدان شهید مریم و جواد شفایی
سرنوشت سرکرده سپاه در اصفهان
چهار روز پس از شهادت مریم شفایی و همسرش، همان دایی مریم و زهره به نام حبیب خلیفه سلطانی هوادار مجاهدین در زمان شاه و سرکرده سپاه اصفهان در زمان خمینی در حین سفر با زن و بچهاش در جاده ساوه در سانحه رانندگی کشته میشود. خبر به اصفهان میرسد و وسیعاً شایع میشود که خدا انتقام دکتر شفایی و همسر و فرزندانش را از او گرفته است.
رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام دادهاند. یک سایت رژیمی بهنام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیبالله خلیفه سلطانی بههمراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوسالهاش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ بهشهادت رسیدند».»
محمدکاظم خلیفهسلطانی «فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت بهشهادت برسد و باید میماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامهریزی کرده بودند ماجرا هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون میگفت همراه خانواده است نمیتواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمیتواند با ماشین بیتالمال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند بهگفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین میآید و محکم به اتوبوس میزند و میرود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون میپرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود».» در صورت نیاز وارد شود. (سؤال شود)
تنها بازماندگان
خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخفام در سازمان مجاهدین هستند.
خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار میکرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی میشود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلولها و خانههای امن سپاه همراه است. در حالیکه سپاه بهسادگی میتوانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. میخواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلولهای انفرادی نگهداشتند. وی را توسط داییهای پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابهجا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا درهم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمیدید و نیازی هم به آن نداشت.
یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد… چه احساسی داری و اگر الآن اسلحه داشتی چکار میکردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیهتان را میکشتم. این جواب باعث شد ماهها در سلول بماند.
بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد.
یکبار دیگر هم که زهره در سؤال و جواب خودش را هوادار مجاهدین (و نه منافقین) معرفی کرد بازجو طوری بهصورتش کوبیدند که خون فواره میزد. اما بهگفته خودش بدترین شکنجه برایش صدای شکنجه و نالههای دیگر خواهران تحت شکنجه بود. یکبار بازجو از او پرسید مجاهدین به امام میگویند پیرکفتار تو چی؟ زهره گفت، من هر چه مجاهدین بگویند قبول دارم. بلادرنگ او را به اتاق شکنجه بردند و ۵۰ضربه شلاق زدند.
آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش
زهره در اسفند سال ۶۱پس از یکسال و سه ماه در حالیکه پروندهاش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد میشود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار میآورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجهکشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد.
پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را بهطور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و بهشدت کنترل میکرد بهنحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را بهدستآورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت بهتعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت.
بنابراین زهره مجدداً مخفی میشود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج میشود. در قسمت زهره شفایی وارد شود.
دروغبافی مزدور
لجنپراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت میکرده و جزو توابین بوده است دروغبافی لئیمانه برای هتکحرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از اینرو عصاره خمینی با خوی وحشی و زنستیزی، اندازه نگه نمیدارد. سؤال شود.
حذفی
.[۴]
پیشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان- پیشتازان راه آزادی
http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html
مشخصات مجاهد شهید مرتضی شفائی
محل تولد: اصفهان
شغل - تحصیل: جراح
سن: ۵۰
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: ۱۳۶۰
گرامی باد خاطره تابناک ۶ شهید قهرمان خانواده شفایی
حاضر، حاضر، با افتخار حاضر! دکتر شفایی علاوهبرشناختهشدگی و محبوبیتش در میان مردم اصفهان، بهخاطر روحیهیی که در زندان داشت بهطور مضاعف مورد احترام بچهها بود. در زندان دستگرد اصفهان، سالن بزرگی را که بهخیاطخانه معروف بود، بهزندانیان سیاسی اختصاص داده بودند که هنوز محاکمه نشده بودند. در آنجا دکتر شفایی، بهوسیله رفتارش و حتی نحوه حرفزدنش با عوامل رژیم نشان میداد که مرعوب فضای ترس و وحشتی که آنها میخواهند حاکم کنند، نشده و کاملاًً اعتماد بهنفس خود را حفظ کرده است. در یکی از روزهای اوایل مهرماه، ساعت حوالی یک بعدازظهر بود. تازه سفره را انداخته بودیم و ناهار خوردن را شروع کرده بودیم که سه تن از دژخیمان زندان وارد شدند. طوطیان، رئیس زندان دادگاه انقلاب؛ زنجیری، معاونش و فروغی از مهمترین پاسداران و شکنجهگران زندان که چهره بسیار کریه و وحشتناکش معروف بود. قبل از خواندن اسامی، اعلام کردند که این افراد برای رفتن بهدادگاه آماده شوند. خواندن اسامی که شروع شد بچهها فهمیدند که فضا غیرعادی است. همه دست از غذا کشیدند و بهاحترام آنهایی که برای دادگاه میرفتند بهپاخاستند. دکتر شفایی در شمار اولین کسانی بود که نامش خوانده شد. تعداد اسامی از ۵۰ هم گذشت و به ۵۸نفر رسید، بعد از رفتن این تعداد چند اسم دیگر را هم خواندند و تعدادشان از ۶۰نفر هم گذشت. از جلو صفی که تشکیل شده بود، دکتر شفایی و یک زندانی دیگر را بیرون کشیدند و جداگانه بردند. هنوز دوساعت از رفتن بچهها نگذشته بود که بهجز دکتر شفایی همه برگشتند. در گفتگو با آنها روشن شد که درواقع محاکمهیی در کار نبوده، از هر کس پرسیده بودند که رهبری خمینی را قبول داری یانه؟ جوابهای مجاهدین هم روشن و صریح و ساده بوده است: نه! در نتیجه محاکمه ۶۰نفر کمی بیش از یکساعت طول کشیده بود. همان روز در وقت شام دژخیمان دوباره بهبند آمدند و اسامی را خواندند. اینبار مشخص بود که همه را برای اعدام میبرند. هرکس که اسمش خوانده میشد. با صدای بلند فریاد میزد حاضر، حاضر! و بهسرعت وسایلش را جمع میکرد و در صف میایستاد. یکی از بچهها که کاملاًً آماده بود، بهمحض اینکه اسمش خوانده شد، فریاد زد: حاضر حاضر با افتخار حاضر! درحالیکه صف طولانی بچهها برای خروج از سالن آماده شده بود، یکی از زندانیان که لکنت زبان داشت با لحن و آهنگ بسیار پرتأثیری گفت: این قطار میرود بهمشهد. صدا و لحن او همه را تحتتأثیر قرارداد و سکوت سنگینی که فضای زندان را فراگرفته بود، شکست و بلافاصله همگی بهسوی بچهها رفتیم و یکایک آنها را در آغوش کشیدیم و با آنها وداع کردیم. اکنون بیستسال از آن روز خونبار و تلخ و دردناک میگذرد و من هربار که همرزمانم را میبینم که در هر سرفصل و مرحلهیی در برابر رهبری پاکبازمان با شوق و اشتیاق، برای ایفای وظایف انقلابی خودشان و وفای بهعهد و پیمانشان با رهبری؛ حاضر، حاضر، حاضر! را تکرار میکنند، صحنه روز ۵مهر۱۳۶۰ در زندان اصفهان در ذهنم تکرار میشود. چهره قهرمانانی که «با افتخار» بهسوی چوبههای دار میرفتند، با چهره دلاورانی که امروز برعهد و پیمان خود با رهبریشان تأکید میکنند درهم میآمیزد» (از خاطرات یک رزمنده ارتش آزادیبخش ـ زندانی سیاسی رژیم خمینی در زندان اصفهان). از میان این قهرمانان پاکباز که در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰ تیرباران شدند، ۳تن از اعضای خانواده قهرمان شفایی بودند. خانوادهیی که با تقدیم ۶شهید، یکی از برجستهترین حماسههای مقاومت عادلانه مردم ایران در برابر دیکتاتوری ارتجاعی خونآشام خمینی است. دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفهسلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند ۱۶ساله آنان را در برابرشان شکنجه کردند و اعدامهای مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را بهسازش و تسلیم بکشانند، اما در برابرشان بهزانو درآمدند و در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند ۱۶سالهاش، در کنار بیش از ۵۰مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند. مجاهد شهید جواد شفایی در آخرین روزهای سالبهدست دژخیمان خمینی در زندان اوین تیرباران شد. خواهر مجاهد زهرا شفایی (مریم) و همسرش حسین جلیلیپروانه نیز در روز ۱۹اردیبهشت سال، در جریان یک درگیری مسلحانه با عوامل دشمن بهشهادت رسیدند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد مجاهد شهید دکتر مرتضی شفایی «وقتی که زن، خانواده و زندگی ارزشمندتر از راه خدا بشود بتپرستی است» ماه رمضان سال۶۰ بود که ما را بهزندان سپاه در خیابان کمالاسماعیل منتقل کردند. آنقدر زندانی داشتند که دچار کمبود جا شده بودند و زندانیان را روی زمین چمن نشانده بود
و دستهای همه را بسته بودند. شلاقزدن و شکنجه در وسط حیاط و جلو چشمان همه انجام میشد. دکتر شفایی هم با دستها و چشمهای بسته در کنار ما نشسته بود.
سردژخیم معروف اصفهان بهنام اسدالله ـ معروف بهاصغر نارنجی یا اصغر ساطعـ در طول روز بارها بهسراغ بچهها میآمد و آنها را برای شلاقزدن و بازجویی میبرد. اما خانوادهها، یعنی کسانیکه چندنفر از یک خانواده بودند از نظر او جیره صبحانه داشتند. خانواده حدادی و خانواده دکتر شفایی از آنجمله بودند. اسدالله هر روز صبح صدایشان میکرد و میگفت: «بیایید میخواهم ورزش میلیشیا یادتان بدهم» و آنها را بهزیر شلاق میکشید.
ما همیشه نگران بودیم که مبادا دکتر با وضع بیماری قلبیش در زیر شکنجهها بهشهادت برسد. یکبار که دکتر از بازجویی و شلاق خوردن صبحگاهی برگشت، پرسیدم، دکتر چکار کردند؟
در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها فکر میکنند من دردم میآید، درحالیکه با این کارشان تازه گرم میشوم تا فراموش نکنم که کجا هستم و در دست چه کسانی اسیرم».
(از خاطرات یک زندانی از بند رسته)
دکتر مرتضی شفایی در سال۱۳۱۰ در اصفهان بهدنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان بهمدت ۵سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجانغربی بهسر برد.
در بازگشت از مأموریت ۵سالهاش در روستاهای غرب کشور، کمک بهمحرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او بهمن یاد داد که بسیار بیشتر از کمک بهدرس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی که بهفقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده میرسیدم. احساس میکردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست. از وقتی دکتر شفایی را شناختم، او در حلوفصل این مشکلات پشتوپناهم بود. یکبار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید، تصور کردم، آن زن بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. بهآن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و باشرمندگی عذرخواهی میکرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست».
زهرهشفایی درباره پدرش نوشته است:او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که بهآدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که بهافراد مستمند میکرد برای معاینه و درمان رأیگان بیماران نیز سهمیهیی تعیین کرده بود. از اواسط سال۵۵، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را هم بهکمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد توصیه کرده بود، اختصاص میداد.
در زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالآنه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین بههمکاری با امداد مجاهدین پرداخت. از مدافعان فعال مواضع سازمان بود و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، فشارهای مرتجعان روی او خیلی زیاد بود.
بعد از آنکه ستاد رسمی و علنی سازمان در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، پدر خانهاش را در اختیار سازمان گذاشت، که تا چند ماه، محل مراجعه هواداران سازمان بود.
بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که وجود داشت، از اینکه تظاهرات ۱۲اردیبهشت سال۶۰ از مقابل خانه او برگزار شود، استقبال کرد. در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید دستگیری خودش و آتشزدن خانه را یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن، لازم نیست که حتماً «لات» و «عزی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است!
بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در ۳۰خرداد۶۰ و بهپایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر شفایی نیز بهمیدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از ۳۰خرداد، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد، اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و برعهد و پیمانش با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام پای فشرد. تا چندماه پس از شهادت دکتر شفایی مردم در هر فرصتی ازجمله در مغازهها و تاکسیهای شهر از کمکهای او بهمردم و ایستادگیش دربرابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا بهرژیم و شخص خمینی لعنت میفرستادند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکردههای سپاه اصفهان بهنام حبیب خلیفهسلطانی ـ که برادر ناتنی همسرشبودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامیکه آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت». [۵]
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
عفت خلیفه سلطانی
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی شیرزنی مقاوم با فدای بیکران
«افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال ۱۳۱۸ در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال ۱۳۵۶ از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود.
شهید عفت خلیفه سلطانی بیپروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین
عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود.
مادر مجاهد عفت خلیفهسلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانهاش دستگیر شد. یک بار که در سال ۱۳۵۹ همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت ۱۰روز را در سلول انفرادی بهسر برد.
مجاهد خلق زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ پاسداران، مادر را که همراه با پسر ۷سالهاش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، بهشدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دستبند بزنند».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی «افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم» - سایت زنان نیروی تغییر
https://women.ncr-iran.org/fa/1394/08/09/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%81%D8%AA-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%81%D9%87-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C/
مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت
برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش ۷ساله بود، نوشته است: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد میکشید و چهرهاش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: میخواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی برمیگردی؟ همانطور که بر سر پاسدارها فریاد میکشید، گفت: همانطور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جملههای دیگرش چیزی بهخاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حملهور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت میخندید و قهقهه میزد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین میکردند، مرا به همسایهمان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خالههایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه میگذشت، فقط میفهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشتهاند، آنها داد و بیداد میکردند و مادرم جوابشان را میداد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباسشخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنههای عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».
درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان
عفت خلیفه سلطانی را همراه با ۴۰ تن از خواهران دانشآموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیرشده بودند، به زندانی در زیرزمین ساختمان سپاه نجفآباد منتقل کردند. در آن زندان بهرغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد میکردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهجالبلاغه حفظ بود به همه روحیه میداد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری میکرد. عوامل رژیم از اینکه بچهها در زندان او را مادر خطاب میکردند کلافه شده بودند و به بچههای زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید.
یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که بهخاطر سرنوشت پسر ۷ سالهاش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمیکند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ میکند. من باید به وظیفهام در راه خدا عمل کنم. افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم».
یک سرگذشت- عفت خلیفه سلطانی- سایت بنیاد عبدالرحمن برومند
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-4092/effat-khalifeh-soltani
خبر اعدام خانم عفت خلیفه سلطانی به همراه ۵۲ نفر دیگر در اطلاعیه دفتر روابط عمومی دادستانی انقلاب درج و در روزنامه جمهوری اسلامی مورخ ۸ مهرماه ۱۳۶۰ به چاپ رسید. وی به همراه همسر و فرزند ۱۶ساله اش اعدام شد.
نام خانم عفت خلیفه سلطانی در فهرست «اسامی برخی از زنان که در جمهوری اسلامی اعدام شده اند» نیز درج شده. این فهرست توسط انجمن زنان ایرانی کلن (آلمان) به تاریخ ۱۰ سپتامبر ۱۹۹۷ تنظیم گردیده و به کمک زندانیان سیاسی سابق در کشورهای دیگر کامل شده است. فهرست دوم، که منبع این خبر است، شامل ۱۵۳۳ نام است.
خبر این اعدام همچنین در ضمیمه ی شماره ی ۲۶۱ نشریه ی مجاهد، سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲۰۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروههای سیاسی مخالف رژیم بوده اند. این اشخاص از تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شده اند. اطلاعات تکمیلی در مورد فعالیتها و بازداشت خانم عفت خلیفه سلطانی از سایت اینترنتی سازمان مجاهدین خلق گرفته شده است.
خانم عفت خلیفه سلطانی، متولد اصفهان و مادر ۵ فرزند، از هواداران فعال سازمان مجاهدین خلق بود و چند بار در جریان فعالیت هایش دستگیر شد. بار اول در سال ۱۳۵۹ در اجتماعی که شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان کرده بودند، دستگیر ومدت ده روز در سلول انفرادی بود. بار دیگر در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ دستگیر و در اواسط خرداد آزاد شد.
دستگیری و بازداشت
اطلاعی در مورد جزئیات دستگیری و بازداشت این متهم در دست نیست. از تاریخ دقیق آخرین دستگیری خانم عفت خلیفه سلطانی اطلاعی در دست نیست. با توجه به اطلاعات منتشره در سایت سازمان مجاهدین خلق، وی بین ماههای خرداد و مهر ۱۳۶۰ دستگیرشده است. او به همراه چهل نفراز زنانی که در تظاهرات دستگیرشده بودند، در زندانی در زیر زمین ساختمان سپاه نجف آباد نگهداری می شد.
دادگاه
اطلاعی درباره جلسه یا جلسات دادگاه در دست نیست.
اتهامات
عضویت در سازمان مجاهدین خلق، مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، «ترور، قتل، حمله به پاسداران انقلاب و برادران بسیجی، حمله به خوابگاه بسیج، پرتاب کوکتل مولوتف و سه راهی در اماکن عمومی»، از جمله اتهاماتی است که به خانم خلیفه سلطانی زده شده. اتهامات وارده به ایشان جمعی و مبهم است و در آن واحد به پنجاه و دو متهم دیگر نیز زده شده. دادستانی انقلاب به جرم مشخصی در مورد هیچیک از متهمین اشاره نمی کند.
در شرایطی که حداقل تضمین های دادرسی رعایت نمی شود و متهمین از یک محاکمه منصفانه محرومند، صحت جرایمی که به آنها نسبت داده می شود مسلم و قطعی نیست.
مدارک و شواهد
در گزارش این اعدام نشانی از مدارک ارائه شده علیه متهم نیست.
دفاعیات
از دفاعیات متهم اطلاعی در دست نیست.
حکم
از جزئیات این حکم اعدام اطلاعی در دست نیست. خانم عفت خلیفه سلطانی شامگاه روز پنجم مهر ۱۳۶۰ در زندان دستگرد اصفهان تیرباران شد.
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی -زنان خط شکن- سایت سیمای آزادی
کلیپ
https://www.iranntv.com/2019/08/11/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%81%D8%AA-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%81%D9%87-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C-_-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%B7-%D8%B4%DA%A9/
سایت پیشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان
http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_29.html
یکی از اهالی اصفهان که در سالهایو ۵۹ در دفتر آخوند طاهری کار میکرده، طی نامهیی ازجمله نوشته است: «یکبار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانوادههای مجاهدین بهدر خانه طاهری، امامجمعه اصفهان، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری بهآنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزباللهیها بهانجمنها و مراکز مجاهدین حمله میکنند. مادران مجاهد آنقدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد، «آقا گفتهاند من این خانمها را نمیشناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانوادههای مجاهدین را در اصفهان نمیشناسند؟ پس کی را میشناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یکسال پیش که بهحکومت نرسیده بودید بهآشنایی با خانواده ما افتخار میکردید. روزهایی که بچههای ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر میشدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دوهفته در خانه ما از ترس بهخودتان میلرزیدید، چطور شد که اینقدر فراموشکار شدهاید و حالا ما را نمیشناسید؟ طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، بهسرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پیدرپی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزباللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس بهنام و نشان افشاگری کردند و آخوندطاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرفزدن نداشت».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی از زنان قهرمان مقاوم- سایت بسوی پیروزی
کلیپ
https://www.videosnews.besoyepirozi.com/women/62789-2019-08-12-09-59-04
انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن آنها یکی از خاطرات جالب زندگی علی ربیعی که در کمال خونسردی و به عنوان طنز تعریف می کند -سایت برترین ها
https://www.balatarin.com/permlink/2013/8/6/3371787
انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن آنها یکی از خاطرات جالب زندگی علی ربیعی که در کمال خونسردی و به عنوان طنز تعریف می کند
اخیراً عبدالله شهبازی که امروز از مدافعان همسرتان است در مورد یکی از «خاطرات جالب زندگی» علی ربیعی که «در کمال خونسردی و به عنوان طنز برایش تعریف کرده» مینویسد: «در آذربایجان تعدادی از اعضای یک گروهک را دستگیر کردیم. باید آنها را برای حضور در دادگاه از راه آستارا به گیلان میفرستادیم. نگهبان و محافظ به اندازه کافی نداشتیم. همه را در تابوت خوابانیدیم و در تابوتها را میخ زدیم و با کامیون اعزامشان کردیم. زمانی که در مقصد در تابوتها را باز کردند همه به علت خفگی مرده بودند!» علی ربیعی یکی از صاحبمنصبان وزارت اطلاعات و دستگاه امنیتی در دوران صدارت مهندس موسوی و یکی از معاونان خاتمی در دوران اصلاحات بود. چطور میتوانید خودتان را راضی کنید و بگویید «هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد .» در حالی که در دوران محمدرضا شاه فقط سه زن سیاسی (منیژه اشرف زاده کرمانی، زهرا قلهکی و اعظم روحی آهنگران) را به جوخهی اعدام سپردند و تعداد زنان اعدام شدهی غیر سیاسی از انگشتان دست فراتر نمیرفت در «دوران طلایی امام» هزاران زن را به جوخهی اعدام سپردند. «امام» تان میتواند به خود ببالد که مرگ را به تساوی تقسیم کرد و از این بابت تبعیضی بین زن و مرد، کودک و بزرگ، پیر و جوان قائل نشد. یکی از آنها فاطمه مصباح بود که ۱۳ ساله بود. خواهرش عزت ۱۵ ساله بود و مادرشان رقیه مسیح که همراه همسرش محمد مصباح به خاک افتاد ۳۶ ساله بود. سه فرزند دیگرشان علیاصغر ۱۷ ساله، علیاکبر ۲۱ ساله و محمود ۱۹ ساله به همراه عروسشان خدیچه مسیح ۱۸ ساله به جوخهی اعدام سپرده شدند. کجای داستان عاشورایی که تعریف میکنید از این فاجعهآمیزتر است؟ کجا یزید دست به چنین جنایاتی آلود؟ مادر عفت خلیفه سلطانی با ۴۲ سال سن به همراه دخترش زهرا ۲۴ ساله، همسرش دکتر مرتضی شفایی ۵۰ ساله و پسرانش مجید ۱۶ ساله و جواد ۲۴ ساله به جوخهی اعدام سپرده شدند. حبیب خلیفه سلطان یکی از فرماندهان سپاه پاسداران «امام بزرگوار» شما و همسرتان خود در جوخهی اعدام خواهرش شرکت کرد و به فاصلهی اندکی به مرگ فجیعی همراه با همسر و طفل شیرهخوارهاش در تصادف رانندگی کشته شد. آیا نشنیدهاید مادر شادمانی (معصومه کبیری) را که از فرط شکنجه قادر به ایستادن نبود روی برانکارد تیرباران کردند؟ اینها تنها مشت نمونه خروار است. چگونه این جنایات را دیدید و چشم بر آن بستید. آیا نشنیدهاید مادر سکینه محمدی (مادر ذاکر) با نزدیک به ۶۰ سال سن در حالی که فرزندش محمدعلی، عضو دولت همسر شما بود به جوخهی اعدام سپرده شد؟ مادر «خانم جلسهای» بود و به زنان قرآن و دعا میآموخت. پیش از انقلاب زمانی که شما هنوز حجاب به سر نداشتید پوشیه میزد. او را به جرم محاربه با خدا به جوخهی اعدام سپردند. خشمم از شما به خاطر آن است که این همه شقاوت و بیرحمی را «خشونت سیاسی»...
منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر
https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/
توصیف عفت خلیفه سلطانی از زبان منصوره گالستان
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائم مقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان تودهیی تاریخ ایران است، از این نمونهها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی…
عفت پاکباز اما، در همه صحنهها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجهگران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه میکردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰ مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲ سال داشت.
زهرا شفایی (مریم)
زهرا شفایی (مریم) مجاهدی صبور و مقاوم و یک مسئول جدی و منظم- سایت سازمان مجاهدین
https://event.mojahedin.org/events/1236/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C(%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85)%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B5%D8%A8%D9%88%D8%B1-%D9%88-%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%88%D9%85-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%88%D9%84-%D8%AC%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D9%86%D8%B8%D9%85-مریم شفایی
زهرا شفایی (مریم) در سالدر اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سالبهتهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود بهدانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود. مریم بلافاصله پس از پیروزی انقلاب بهصفوف دانشجویان هوادار مجاهدین پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیتپذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز۵۹ بهصورت حرفهیی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و بهعنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان در منطقه خاوران را برعهده گرفت.
منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر
https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/
مریم شفایی از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ ساله بود.
زهرا شفایی (مریم) بیّنه صبر و استقامت- پیشتازان راه آزادی
https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C+%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87
زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند
یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول اینکه در عین سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج میداد. دوم اینکه بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگیناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود.
همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها بهعنوان نمونههای آموزندهیی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیرشده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی اینطور وانمود کند که تازه به تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چارهیی ندارد الا اینکه هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود».
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او بهعنوان یک مسئول جدی و منظم یاد میکرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری میکرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۶۱زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران بهشهادت رسید.
مجاهد شهید جواد شفایی
مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن بهدشمن از دست ندهید- سایت سازمان مجاهدین
https://martyrs.mojahedin.org/martyrs/17933/
جواد شفایی
Javad Shafai
محل تولد: اصفهان
شغل: دانشجوی مهندسی
سن: ۲۷
تحصیلات: -
: تهران
: ۰-۰-۱۳۶۰
محل زندان: -
جواد شفایی در سال۱۳۳۴ در کردستان بهدنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار قبولشدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال۵۲ تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود بهدانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد بهخصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هربار که از تهران برای دیدار خانواده بهاصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را بهآشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، درحالیکه در زندگی فردی خودشان هیچچیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند بههمه چیز دست پیدا کنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنانکه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود. علاوه برشخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آنرامیتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هریک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل برسر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک باسازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد در «وصل» کردن آنها بهسازمان موفق بوده و کارش را درست انجام داده است». یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا بهاتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا بهحرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یکی دیگر از همزنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال۶۰ دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش بههم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او بهخوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، بهصراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامیکه خبر شهادت موسی را بهسلول آوردند. ما در اتاق۳ بند۲ اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و بهمدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». مجاهد شهید خسرو کاوه نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. ازجمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی بهنام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد است که هیچوقت در زندان از فکر تهاجم بهدشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم بهدشمن را درنظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند بهشورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شکستن جواد ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را بهجواد داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار بهنظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این کتاب بهمناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را بههمه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و براساس آن مناظره کنم؟ بهنظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟
جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکستخوردهاند. با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق بهدست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟
مجاهد شهید جواد شفائی
مجاهد شهید جواد شفایی- پیشتازان راه آزادی
https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AC%D9%88%D8%A7%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8Cمحل تولد: اصفهان
شغل - تحصیل: دانشجوی مهندسی
سن: ۲۷
محل شهادت: تهران
شهادت: ۱۳۶۰
مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن بهدشمن از دست ندهید
مجاهد شهید جواد شفایی در سال۱۳۳۴ در کردستان بهدنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار قبولشدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال۵۲ تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود بهدانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد بهخصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هربار که از تهران برای دیدار خانواده بهاصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را بهآشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، درحالیکه در زندگی فردی خودشان هیچچیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند بههمه چیز دست پیدا کنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنانکه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود. علاوه برشخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آنرامیتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هریک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل برسر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک باسازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد در «وصل» کردن آنها بهسازمان موفق بوده و کارش را درست انجام داده است». یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا بهاتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا بهحرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یکی دیگر از همزنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال۶۰ دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش بههم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او بهخوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، بهصراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامیکه خبر شهادت موسی را بهسلول آوردند. ما در اتاق۳ بند۲ اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و بهمدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». مجاهد شهید خسرو کاوه نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. ازجمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی بهنام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد است که هیچوقت در زندان از فکر تهاجم بهدشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم بهدشمن را درنظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند بهشورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شکستن جواد ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را بهجواد داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار بهنظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این کتاب بهمناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را بههمه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و براساس آن مناظره کنم؟ بهنظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟
جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکستخوردهاند. با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق بهدست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟
مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز- سایت مجاهد
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید».
مجاهد شهید جواد شفایی در سال ۱۳۳۴ در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال ۱۳۵۲ تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنانکه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود».
جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه
علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند.
چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در «وصل» کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است.
یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید.
آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود».
هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تأثیر ندارد
یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز ۱۳۶۰ دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش به هم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس!
جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق ۳ بند ۲ اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد».
مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار به نظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟
جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟
یک سرگذشت- سایت بنیاد عبدالرحمن برومند
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/63903/javad-shafai
خبر اعدام آقای جواد شفایی (سازمان مجاهدین خلق ایران) در ضمیمۀ شمارۀ ۲۶۱ نشریۀ مجاهد، چاپ سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲۰۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروههای سیاسی مخالف رژیم بودهاند. این اشخاص از تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شدهاند.
سازمان مجاهدین خلق ایران در سال ۱۳۴۴ پایهگذاری شد که از نظر ایدهئولوژی، تشکیلاتی مذهبی و معتقد به اصول و مبانی اسلام بود. این سازمان، با تفسیری انقلابی از اسلام به مبارزه مسلحانه علیه رژیم محمد رضا شاه پهلوی (۱۲۹۸–۱۳۵۹) اعتقاد داشت و مارکسیسم را به عنوان روشی علمی برای تحلیل اقتصادی و اجتماعی از جامعۀ ایران میپذیرفت و در عین حال، اسلام را سرچشمه الهام فرهنگ و ایدهئولوژی خود میدانست. در دهه ۱۳۵۰، زندانی شدن و اعدام بسیاری از کادرها باعث تضعیف سازمان مجاهدین شد. در سال ۱۳۵۴ این سازمان با یک بحران ایدهئولوژیک عمیق مواجه شد که در طی آن تعداد زیادی از کادرهای سازمان به نقد و نفی اسلام پرداختند و، پس از حذف فیزیکی چند تن از کادرها و تصفیه اعضای مسلمان، مارکسیسم را به عنوان ایدهئولوژی خود برگزیدند. این اقدام در سال ۱۳۵۶ منجر به انشعاب و ایجاد بخش مارکسیست لنینیست سازمان مجاهدین خلق شد. در بهمن ماه سال ۱۳۵۷، رهبران زندانی سازمان مجاهدین که هنوز معتقد به ایدهئولوژی اسلامی بودند، همراه با دیگر زندانیان سیاسی، آزاد شدند و به بازسازی سازمان و عضوگیری پرداختند. پس از استقرار جمهوری اسلامی، مجاهدین که رهبری آیت الله خمینی را پذیرفته، و به دفاع از انقلاب اسلامی برخاسته بودند، حضور در ارگانهای حکومتی و شرکت فعال در حیات سیاسی جامعه را در دستور کار خود قرار دادند. در دو سال اول انقلاب، آنها هواداران بسیاری، به ویژه در مدارس و دانشگاهها، یافتند ولی تلاششان برای کسب قدرت سیاسی، چه از طریق انتصاب توسط مقامات و چه از طریق انتخاب توسط مردم با مخالفت شدید رهبران جمهوری اسلامی روبه رو شد. *
منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر
https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز۶۰ تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت، او که از اسطورههای مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجههای طاقتفرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز
«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید».
مجاهد شهید جواد شفایی در سال ۱۳۳۴ در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال ۱۳۵۲ تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنانکه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود».
جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه
علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند.
چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در «وصل» کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است.
یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید.
آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود».
هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تأثیر ندارد
یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز ۱۳۶۰ دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش به هم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس!
جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق ۳ بند ۲ اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد».
مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار به نظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟
جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟
مجاهد شهید مجید شفایی
سایت پیشتازان راه آزادی ایران- استان اصفهان
http://porannajafi1000.blogspot.com/2017/10/blog-post_8.html
خستگی نمی شناخت
مجید شفایی در خانواده ای با ویژگیهای والای انسانی در اصفهان متولد شد و رشد کرد. در دوره انقلاب ضدسلطنتی با وجود سن کم در تظاهرات شرکت فعال داشت. پس از انقلاب ضدسلطنتی در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و عضو انجمن جوانان مسلمان شد. زمانی که از خانه شان بعنوان محل فعالیتها استفاده می شد او فعالانه مشغول به کار می شد.
مجید نوجوانی با هوش؛ دقیق و پرتلاش بود. او در تیم های فروش نشریه مجاهد فعالیت چشمگیری داشت و نفرت شدیدش از مرتجعین در مایهگذاریهای او و تلاشی که برای انجام مسئولیتهایش بکار میگرفت بخوبی قابل مشاهده بود.
پس از دستگیری مادرش مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، مجید بهمراه دیگر اعضای خانواده، زندگی مخفی اش را آغاز کرد. هیچگاه نشانی از خستگی روحی و کمتحرکی در او دیده نمی شد.
.
مجید شفایی در اواخر تابستان سال ۱۳۶۰ در جریان اجرای یک قرار دستگیر شد و پاسداران بلافاصله او را به زیر شدیدترین شکنجهها بردند و پشت و پهلوی او را سیاه کرده و دستش را شکستند اما مجید مقاومت کرد و از مواضعاش دفاع کرد. پاسداران سرانجام؛ او را ساعت ۱۲ شب یکشنبه پنجم مهر ماه سال ۱۳۶۰ به همراه پدر و مادر در اصفهان تیرباران کردند. مجید در زمان تیرباران ۱۶ ساله بود هنگامی که پاسداران خمینی پیکر مجید را برای دفن به گورستان تحویل دادند، آثار شکنجههای مختلف در تمام بدنش پیدا بود و کتفش نیز بر اثر شکنجه شکسته بود.
از او ژاکتی به یادگار مانده است که مادر شهیدش عفت خلیفه سلطانی برای وی بافته بود. اما قبل از اینکه بتواند آن را به تن کند؛ در کنار مادرش به خاک افتاد. مادرش در زمان شهادت ۴۲ ساله بود. مجید و مادرش را در مزار تخت فولاد اصفهان بخاک سپردند.
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
«میلیشیا همه کارهایش را به شیوه تیمی و جمعی حل میکند».
میلیشیای مجید شفایی، در هنگام شهادت، دانشآموز سال سوم رشته ریاضی بود. مجید از سال ۱۳۵۸ کار و فعالیت سیاسی را در مدرسه آغاز کرد و در شمار نخستین دانشآموزانی بود که به صفوف واحدهای سیاسی و تبلیغی میلیشیا پیوست. روحیه بالا و پرنشاطش او را از محبوبیت خاصی بین همکلاسیها و همرزمانش برخوردار کرده بود.
طی سالهای۵۹و ۶۰ در زمانی که خانه آنها محل استقرار مسئولان سازمان بود مجید علاوه بر اینکه در تیمهای فروش نشریه شرکت فعال داشت، با شایستگی و دقت و احساس مسئولیتی بیش از انتظار، در نقل و انتقال مدارک و پیامهای سازمانی بهصورت یک پیک بسیار فعال و کارآمد عمل میکرد.
مجید شفایی هر مانعی را در مسیر مبارزه پس میزد
یکی از همرزمانش که پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ مدتی با او در ارتباط بوده، نوشته است: «مجید بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰در کارها سر از پا نمیشناخت. در حالی که حتی خانه مشخصی برای مخفی شدن نداشت هیچ مشکلی مانع فعالیتهای او نبود. چند تا از همکلاسیهایی که میدانستند مجید مخفی شده و سپاه بهدنبال دستگیری اوست چند بار هشدار دادند که مجید کارهای خطرناک میکند، دیدهایم که از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابش برده است. هشدار بچههای مدرسه واقعی بود و یک بار خودم دیدم که کفشهایش را زیر سرش گذاشته و مثل یک کارگر ساده روی صندلی پارک به خواب رفته است.
به او توصیه کردم که برای چند ساعت استراحت بهتر است از خانههای آشنایانت استفاده کنی. مجید یادآوری کرد که پاسدارها مثل سگ هار به جان خانوادهها و هواداران شناخته شده افتادهاند و هر شب دهها خانه را در سطح شهر بازرسی میکنند. مجید به من فهماند که کارهایش چندان هم که دیده میشود، بیحساب نیست و گفت: میلیشیا همه کارهایش جمعی است، امنیت را هم با کار جمعی و تیمی حل میکنیم. به نوبت استراحت میکنیم و هوای هم را داریم».
حذفی
خستگی نمی شناخت- پیشتازان راه آزادی ایران
با قسمت بالا ترکیب شود.
https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C
تکرار است ترکیب شود.
مجاهد شهید مجید شفائی در خانواده ای با ویژگیهای والای انسانی در اصفهان متولد شد و رشد کرد. در دوره انقلاب ضدسلطنتی با وجود سن کم در تظاهرات شرکت فعال داشت. پس از انقلاب ضدسلطنتی در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و عضو انجمن جوانان مسلمان شد. زمانی که از خانه شان بعنوان محل فعالیتها استفاده می شد او فعالانه مشغول به کار می شد.
حذفی
تکرار است ترکیب شود.
تا اینکه چند روز پس از دستگیری پدر و مادرش؛ وی نیز بر سر قراری دستگیر شد. او را تحت شکنجه بردند و پشت و پهلوی او را سیاه کرده و دستش را شکستند؛ ولی او که یک میلیشیای دلاور و قهرمان بود متهورانه از مواضع انقلابیش دفاع کرد.
پاسداران شب و دژخیمان سرانجام؛ او را ساعت ۱۲ شب یکشنبه پنجم مهر ماه سال ۱۳۶۰ به همراه پدر و مادر قهرمانش در اصفهان تیرباران کردند. مجید در زمان شهادت ۱۶ ساله بود. از او ژاکتی به یادگار مانده است که مادر شهیدش عفت خلیفه سلطانی برای وی بافته بود. اما قبل از اینکه بتواند آن را به تن کند؛ در کنار مادرش به خاک افتاد. مادرش در زمان شهادت ۴۲ ساله بود. این دو شهید را در مزار تخت فولاد اصفهان بخاک سپردند.
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلیپروانه
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلیپروانه- سایت سازمان مجاهدین
https://martyrs.mojahedin.org/i/martyrs/7953
· زندگینامه شهیدان
· ۱۳۸۵/۱۱/۰۸
حسین جلیلی پروانه
محل تولد: گناباد
شغل: دانش آموز ریاضی
سن: ۲۹
تحصیلات: -
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۹-۲-۱۳۶۱
محل زندان: -
آنچه قبل از هر چیز چهره انقلابی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه را در میان یاران و همرزمان مجاهدش برجسته و ممتاز می سازد توان بالای پذیرش مسئولیت و کارایی و قدرت او در حل تضادها و مسائل مختلف بود.
در واقع او در موضع انجام هر مسئولیتی قرار میگرفت، با ذهن فعال و کارایی عملی خود، به سرعت بر موضوعات و مسائل حیطه مسئولیت خود اشراف می یافت و به خوبی از عهده حل آنها برمیآمد.
او چه طی دوران زندان و چه بعد از آن بارها و بارها توانمندی خود را در انجام مسئولیت های گوناگون نشان داد.
حسین جلیلی پروانه در سال ۱۳۳۳ در شهرستان گناباد متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند.
وی در سال ۵۰ به مشهد آمد و در رشته ریاضی دانشکده علوم مشهد به تحصیل پرداخت. در آن سالها با آغاز جنبش انقلابی مسلحانه و به ویژه تحت تأثیر حرکت سازمان مجاهدین خلق ایران فعالیتهای دانشجویی عمق و گسترش بیشتری یافته بود و دانشجویان مبارز به صورت هسته ها و گروه های کوچک حول محور سازمان پیشتاز فعالیت میکردند. در این میان دانشکده علوم دانشگاه مشهد، کانون جوشش این قبیل فعالیتهای انقلابی بود.
حسین نیز به دلیل زمینههای مستعدی که از قبل داشت اما بلافاصله پس از ورود به دانشگاه، فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. همراه با دیگر یارانش همچون مجاهدین شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و …
با تکثیر و توزیع اعلامیه ها و جزوات مجاهدین، در اشاعه فرهنگ انقلابی سازمان میکوشید. با گسترش و عضوگیری این قبیل فعالیتهای انقلابی در میان دانشجویان مبارز، ساواک یورش گسترده به دانشگاهها را آغاز کرد و تعداد زیادی از دانشجویان انقلابی را دستگیر نمود. حسین نیز در سال ۵۴ دستگیر شد و پس از پشت سر گذاشتن دوران بازجویی دادگاه نظامی شاه، او را به سه سال زندان محکوم نمود. مجاهد شهید حسین جلیلی پس از انتقال به زندان عمومی، در ارتباط با تشکیلات مجاهدین قرار گرفت و در همین رابطه، فراگیری آموزش ها و تعلیمات سازمان را آغاز کرد.
پس از آزادی از زندان و به دنبال قیام پرشکوه خلق و سقوط رژیم پهلوی، حسین در بخش تبلیغات سازمان در تهران مشغول به کار شد. پس از مدتی به مشهد رفت و به عنوان یکی از مسئولین تشکیلات استان خراسان، مسئولیتهای متعددی را به عهده گرفت.
در آن روزها، حسین به راستی لحظه آرام و قرار نداشت. از یک سو به دلیل الزامات کارش مجبور بود روزها و ساعت بسیاری را صرف رفت و آمد به تهران و تماس با مسئولین بالاتر نمایند و از سوی دیگر طیف وسیع نیروهای اجتماعی هوادار سازمان در استان گیلان، تحرک و تلاش بسیار بیشتری از جانب مسئولین استان که حسین در راس آنها بود را طلب میکرد. تا با برقراری ارتباط منظم و سازماندهی مناسب، دامنه فعالیتهای اجتماعی سازمان را در این استان هر روز گسترش دهند. این دوران یکی از درخشان ترین فصل های زندگی مبارزاتی تشکیلاتی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه بود.
قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین به تهران آمد و مدتی معاون یکی از مسئولین بخش شهرستان را عهدهدار شد. با شروع نبرد انقلابی مسلحانه مجاهدین با خمینی جلاد، در بخش اجتماعی به فعالیت پرداخت و مسئولیت نهاد دانش آموزی را به عهده گرفت. آخرین مسئولیت مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه مسئولیت کل منطقه غرب تهران بود. تحت نظر او مسئولین نظامی و اجتماعی منطقه غرب توانستند به سازماندهی نیروها و تشکیل تیم های عملیاتی پرداخته و عملیات متعددی را بر علیه مزدوران دشمن فرماندهی کنند. مجاهد شهید حسین جلیلی از توانایی های مختلفی در زمینه های مختلف سیاسی، ایدئولوژیک، تشکیلاتی و … برخوردار بود و بسیاری از اعضای تحت مسئولیت او توانستند پروسه رشد تشکیلاتی قابل توجهی را پشت سر گذارند.
و سرانجام در روز ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ هنگامی که حسین با همسرش مجاهد شهید مریم شفاهی و یکی از همرزمانش مجاهد شهید علی انگبینی از پایگاه خود خارج شده بودند، طی یک درگیری خیابانی و پس از نبرد با مزدوران خمینی قهرمانانه به شهادت رسیدند.
یادش گرامی باد
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط- وبلاگ مرگ بر خمینی
http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.
حسین در سال ۱۳۳۲ در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال ۱۳۵۰ برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.
دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال ۱۳۵۴ دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به ۳ سال زندان محکوم شدند.
چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال ۱۳۵۸ در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی ۳۰ تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.
شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق
حسین از اواسط سال ۱۳۵۸ به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسینبرانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال ۱۳۵۹ یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.
در پی ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر۱۳۶۱ روزانه بیش از ۱۰ عمل نظامی انجام میدادند.
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.
حسین در سال ۱۳۳۲ در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال ۱۳۵۰ برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.
دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال ۱۳۵۴ دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به ۳ سال زندان محکوم شدند.
چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال ۱۳۵۸ در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی ۳۰ تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.
شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق
حسین از اواسط سال ۱۳۵۸ به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسینبرانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال ۱۳۵۹ یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.
در پی ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر۱۳۶۱ روزانه بیش از ۱۰ عمل نظامی انجام میدادند.
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط – پیشتازان راه آزادی
https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C+%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.
حسین در سال ۱۳۳۲ در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال ۱۳۵۰ برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.
دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال ۱۳۵۴ دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به ۳ سال زندان محکوم شدند.
چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال ۱۳۵۸ در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی ۳۰ تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.
شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق
حسین از اواسط سال ۱۳۵۸ به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسینبرانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال ۱۳۵۹ یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.
در پی ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر۱۳۶۱ روزانه بیش از ۱۰ عمل نظامی انجام میدادند.
مجاهد خلق زهره شفایی
زهره شفایی: پدر، مادر، یک خواهر و دو برادرم جزئی از ۱۲۰ هزار شهید-ایران اسرار
http://iranasrar.blogspot.com/2014/01/120.html
عضو خانواده دکتر شفایی که در سال ۱۳۶۰ تیرباران شدند
من شاهدی از میان صدها هزار انسانی هستم که خانوادهشان توسط آخوندهای سفاک در ایران، اعدام شدهاند. پدر، مادر، یک خواهر و دو برادرم، جزیی هستند از ۱۲۰ هزار از بهترین های مردم ایران که توسط این رژیم به شهادت رسیدند. امثال من صدها هزار نفر در جای جای ایران هستند که داستان زندگیشان مشابه است.
من در اصفهان به دنیا آمدم؛ و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر خودمان به پایان رساندم و سپس وارد دانشگاه شدم و رشته اقتصاد میخواندم، بعد از انقلاب ضدسلطنتی من هم مانند بسیاری از جوانان ایران به عنوان هوادار مجاهدین به فعالیت سیاسی رو آوردم. خوشبختانه خانواده من نیز همراه و مشوق من بودند.
سال ۶۰، با شروع دستگیریها و اعدام هواداران گروههای سیاسی، پاسداران رژیم به خانه ما نیز حمله کردند و مادرم را در برابر چشمان هراسان برادر کوچکم که فقط ۷ سال داشت دستگیر کردند و بردند و خانه را مصادره کردند. جرم مادرم این بود که در خانه ما مراسم عزاداری برای یک جوان ۱۶ ساله بهنام عباس عمانی که تنها به خاطر فروش نشریه مجاهد توسط چماقداران در خیابان، به قتل رسیده بود، برگزار کرد.
بعد از ۲ ماه مادرم آزاد شد و با تلاشهای زیاد توانست خانهمان را از رژیم پس بگیرد، ولی چند ماه بعد بار دیگر، همراه پدرم (دکتر مرتضی شفایی) دستگیر شد و سرانجام در روز ۵مهر۱۳۶۰، هر دو آنها بههمراه برادر دیگرم مجید که فقط ۱۶ سال داشت و ۵۰ نفر دیگر از هواداران مجاهدین، در یک روز تیرباران شدند. جرم آنها چه بود: هواداری از مجاهدین، توزیع نشریات آنها، و یا در اختیار گذاشتن خانه و کمک مالی و یا درمان بیماران مجاهدین (چون پدرم پزشک بود).
من آن موقع در خانه پدر و مادرم نبودم ولی خبر دستگیری آنها را شنیدم؛ و نگرانشان بودم.
آن روزها رژیم به طور گسترده زندانیان را اعدام می کرد و با کمال وقاحت، روز بعد اسامی و یا گاهی عکسهایشان را در روزنامههای دولتی درج میکرد. هر روز روزنامه می خریدم و با دلواپسی ورق می زدم و در لیست دردناک اعدامشدگان به دنبال اسامی دوستان و اعضای خانوادهام که دستگیرشده بودند، میگشتم. کسانی که این لحظات را در سال ۶۰تجربه کردهاند، میدانند که معنیاش چیست.
صبح روز ۷ مهر، که با یکی از دوستانم بیرون رفته بودم، به روال معمول روزنامه خریدم؛ و شروع به ورق زدن کردم که ناگهان در میان اسامی ۵۳ نفر شهیدان شامگاه ۵ مهر، اسم پدر، مادر و برادر ۱۶ساله و نازنینم را دیدم. شوکه شدم. ضربة سنگینی بود به خصوص برای من که در آن موقع ۱۹ ساله و عاشق خانوادهام بودم. درد سنگینی همه وجودم را گرفته بود. راستی جرم اینها چه بود؟
یک چیز را میفهمیدم. اگرچه خیلی سخت است ولی بهای آزادی است. یاد حرف پدرم افتادم که یکبار که پاسداران رژیم ماشینش را آتش زده بودند، گفت:
«بابا، هر کس تصمیم میگیرد برای آزادی کشورش مبارزه کند، باید از همه چیزش بگذرد. امروز ماشینت را آتش میزنند، فردا ممکن است خانهات را بگیرند. یک روز هم باید جانت را برای آن بدهی. آزادی که بدون قیمت بهدست نمیآید»
۶ ماه بعد، برادر دیگرم جواد که ۲۷ ساله و دانشجوی مهندسی متالوژی بود در زندانهای رژیم در زیر شکنجه به شهادت رسید و یک ماه بعد از آن، تنها خواهرم مریم، ۲۴ ساله، همراه با همسرش به دست پاسداران کشته شدند.
بعدها زندانیانی که با پدر و مادرم هم سلول بودند، میگفتند که چندین بار پاسداران از مادر و پدرم خواستند که به تلویزیون آمده و علیه مجاهدین دروغها و اتهاماتی را که رژیم میخواهد بازگو کنند تا اعدام نشوند، اما آنها هر بار یک حرف را تکرار می کردند:
اگر قیمت آزادی ایران اعدام ماست، ما را بکشید. اگر قیمت آزادی ایران، یتیم شدن فرزند ۷ ساله ماست، ما را بکشید. ما به جنایات شما صحه نمیگذاریم. ما از زندگی و خوشبختی خود و خانوادهمان میگذریم تا آزادی و زندگی و خوشبختی را برای همه مردم ایران بهدست آوریم.
آری، در این سالهای سیاه، بیش از ۱۲۰ هزار نفر در میهن ما فقط بهجرم آزادیخواهی شکنجه و تیرباران شدند. کسانی که اگر چه امروز نیستند اما هرگز از خاطره تاریخی ملت ما محو نخواهند شد. آن جوانان و نوجوانانی که تنها جرمشان فروش نشریه یا شرکت در تظاهرات و میتینگهای سیاسی و هواداری کردن از یک آرمان و مرام سیاسی بود. بسیاری از آنها به رغم سن کم، زیر سخت ترین شکنجه ها حاضر نشدند، دست از آرمانشان یعنی آزادی بردارند تا چند روزی بیشتر زنده بمانند.
محمد برادر کوچکم که در سال ۶۰، فقط ۷ سال داشت، بعدها توانست بهکمک دوستانش از کشور خارج شده و به آمریکا برود و در رشته پزشکی (به یاد پدرم) مشغول به تحصیل شود؛ ولی پس از یک ترم از تحصیلش، درس و تحصیل را رها کرد و به مجاهدان آزادی در شهر اشرف پیوست؛ و اکنون که ۴۰ ساله است در «لیبرتی» است و در صف مجاهدان برای آزادی میهن پایداری میکند.
وقتی اولین بار او را در شهر اشرف دیدم و از او سؤال کردم که چه شد که بعد از اینهمه سختی و فراز و نشیب در زندگی، زمانی که توانستی از ایران خارج شوی و درس و تحصیلت را در آمریکا ادامه دهی، همه چیز را رها کردی و به مجاهدین پیوستی؟
با این جملات مرا میخکوب کرد. محمد گفت:
«زهره میدونی چیه؟ من میخواستم پزشکی بخوانم که بعنوان یک پزشک به مردمم خدمت کنم، ولی وقتی فکر کردم دیدم هزاران پزشک در ایران دربدر و آوارهاند و حتی برای امرار معیشت رانندگی تاکسی میکنند. مردم ایران، قبل از نیاز به پزشک، به آزادی نیاز دارند. برای همین خودم را به مجاهدین رساندم تا بتوانم در مسیر آزادی مردمم از چنگال آخوندها مبارزه کنم. وقتی ایران آزاد شود، پزشکان زیادی هستند که میتوانند مردم را معالجه کنند.»
به یاد پدرم و آخرین جملات او افتادم که می گفت: آزادی بدون قیمت بهدست نمیآید. محمد و دیگر یاران او در زندان لیبرتی، اکنون این بها و قیمت تسلیم نشدن به ارتجاع را لحظه لحظه میپردازند.
آری، ما مجاهدین، با خدا و خلقمان پیمان بستهایم که تا آخرین نفس، بهای آزادی ایران را بپردازیم و از مبارزه در این راه لحظهیی کوتاه نیاییم.
همگام با جنبش دادخواهی قتلعام ۶۷، قسمت اول – زهره شفایی و حمیرا واضحان-سایت بسوی پیروزی
کلیپ
https://www.resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42926-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86
همگام با جنبش دادخواهی قتلعام ۶۷، قسمت دوم – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سایت بسوی پیروزی
کلیپ
https://resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42931-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86
همگام با جنبش دادخواهی قتلعام ۶۷، قسمت ۱ – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سیمای آزادی
کلیپ
https://www.youtube.com/watch?v=6bpJ3Q4cEZ4
همگام با جنبش دادخواهی قتلعام ۶۷، قسمت ۲ – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سیمای آزادی
کلیپ
https://www.youtube.com/watch?v=wWs5Ln3tUkQ
گفتگوها-همگام با جنبش دادخواهی قتلعام (۱) – زهره شفایی و حمیرا واضحان- همبستگی
https://hambastegimeli.com/%d9%88%d9%8a%d8%af%d8%a6%d9%88%d9%87%d8%a7/2013-04-18-17-35-73/video/2017-08-28
مجاهد خلق محمد شفایی
محمد شفایی
https://www.newsmax.com/world/globaltalk/un-rouhani-iran-resistance/2016/09/24/id/749948/
As UN Fetes Rouhani, Iranian Resistance Vows to Keep Fighting-Newsmax
By David A. Patten | Saturday, 24 September 2016 08:53 AM
Email Article|
Comment|
Contact|
Print|
A A
Iranian President Hasan Rouhani — who former U.S. Sen. Joseph Lieberman says should be treated as "an international pariah" because his country "has more blood on its hands" than North Korea – has been warmly received by some members of the United Nations this week.
Rouhani's visit to New York follows revelations of the Obama administration's controversial decision to ship $1.7 billion to Iran — an arrangement the administration insists did not amount to paying ransom.
But the cash appeared to secure the release of U.S. prisoners in Iran, while consummating a deal with Iran's mullahs that was intended to limit their nuclear enrichment activities for about a decade.
To one small, beleaguered Iranian resistance group, the payoff to Iran and its diplomatic acceptance at the UN represented yet another setback in a long struggle to get Western powers to recognize the true nature of the regime. Appeasing the theocrats in Tehran, they warn, will only fuel more violence and repression.
That organization, known as the People's Mujahedin of Iran or PMOI, claims 100,000 supporters and adherents worldwide. And in a region where foreign-policy experts decry a void of moderate partners for the West to work with, the PMOI, also known as MEK, stands out as a tolerant group whose views are generally acceptable to the United States and the West.
Beginning in 2001, PMOI was credited with a series of revelations revealing Iran's uranium enrichment activities to international watchdogs. Formerly listed as a terrorist group, it has renounced violence to achieve its ends and surrendered its weapons to U.S. forces in 2003.
Unlike so many entities in the Persian Gulf region, PMOI respects women's rights. In fact its leader and president, Maryam Rajavi, is female.
The PMOI say they aim to bring democracy to their beloved Iran. They also maintain government should be secular rather than religious. The organization also supports a nuclear-free Iran.
The organization has kept a close eye on the West's efforts to rein in the Iranian regime's rogue nuclear program. After all, they have every reason to believe at least some of the billions of dollars that have flowed into Tehran since international sanctions were lifted will be expended to try to annihilate them.
Before Shah Rezi Pahlavi was deposed in February 1979, the PMOI, which denies its members had Marxist or socialist leanings at the time, fought the Shah just as they would later fight the Ayatollahs, and for many of the same reasons: Corrupt cronies, abridged freedoms, and crimes against humanity, they say.
And just as they were persecuted by the Shah, they would later be arrested, tortured, and executed by the religious dictators who replaced him.
In a single year, PMOI leaders say, over 30,000 Iranians were executed in what they contend was an act of genocide by the ruling mullahs in 1988. The killings followed a fatwa against them by Ayatollah Khomeini issued because they refused to support the mullahs in Tehran. That edict has never been rescinded, and Amnesty International has condemned the "staggering execution toll" in Iran.
Anyone doubting the allegations of brutality in Iran should consider the story of Mohammad Shafaei. When he was 7, he watched them haul away his father, a doctor, for the alleged crime of treating a suspected PMOI member who was wounded. His house was also used as a local meeting place in their Isfahan neighborhood.
When his mother arranged a memorial service for a teenager, age 16, who had been shot and killed while delivering a popular PMOI newspapers in the neighborhood, she was arrested as well.
He recalls trying to deliver heart medication to his father after he was imprisoned. The guards confiscated the medicine and refused to let him see his father.
When he looks at a picture of his family now, remembering happier days, only one other family member, his sister, has survived the regime's attacks.
Mohammad was sent to live with an uncle, made his way to Paris, and fulfilled his lifelong dream of coming to the United States to study medicine so he could follow in his father's footsteps.
He studied at the University of North Carolina at Greensboro, where he was by all accounts an extraordinary student, receiving straight As. He could go out for a pizza or go shopping like any American student. Once he was granted refugee status, he could have enjoyed life in America indefinitely.
But in 1994, he learned that Iranian operatives had launched deadly attacks against PMOI members in Baghdad. Under the dictatorship of Iraqi strongman Saddam Hussein, the PMOI experienced over 140 attacks by Iranian operatives against PMOI refugees.
The group fought back, both inside and outside of Iran. Combined with its revolutionary activities that contributed to the Shah's overthrow, the State Department in 1997 made the controversial move of listing PMOI as a terrorist organization — although investigators were never able to identify terrorists among the group's members.
Mohammad read the accounts of his countrymen being massacred in Iraq, and their bravery in captivity reminded him of his parents' sacrifice. After an agonizing period of soul searching, Mohammad felt he must leave his easy life as a college student in America, and return to be with the exiled PMOI members in Iraq.
It was the hardest decision of his life, he says.
"I had a prosperous future in front of me without fear and suppression of [the] mullahs," he says. "I had an opportunity to enter top U.S. medical colleges. Many youths might have a dream of being in such a position.
"On the other hand, I could not imagine how my life was going to be if I started struggling with mullahs. I might get arrested like my mom, or get killed like my Dad, or get tortured to death like my older brother."
But how could he enjoy his freedom, knowing that others were living under a constant threat? Shafaei felt a higher calling to take up the cause that his parents had lost their lives for — bringing liberty to his country.
As soon as he walked into Camp Ashraf, he knew he'd made the right decision.
"I could see thousands of people who had the same goals as my family," he recalls. "I felt myself in my family again and did feel to be alone. I had a feeling that I knew them from a long time. I found all people of MEK in camp Ashraf full of love and compassion, distinguished people who were seeking love, freedom, democracy, and peace. My hope was back."
The group renounced the use of violence in 2001. When U.S. troops arrived in Iraq in 2003, PMOI surrendered its weapons in return for the promise U.S. forces would protect them. As an occupying power under the Geneva Convention, the United States had a legal responsibility to protect them as a religious minority.
As U.S. forces withdrew from Iraq, however, the PMOI were assured they would be safe under Maliki. But they knew the Maliki government had allied itself closely with the sectarian regime in Iran, which saw PMOI as its greatest enemy.
PMOI leaders begging the Americans not to leave, and warned it would be a disaster. But on Jan. 1, 2009, the United States officially handed over control of the camp to the Iraqi government.
As PMOI leaders had predicted, Iraqi Army units attacked the camp repeatedly in 2009, leaving hundreds wounded and 47 dead. Amnesty International reported a video showing Iraqi military vehicles under Maliki's control running over refugees who were trying to flee.
In 2012, Mohammad Shafaei and the other PMOI refugees were forcibly relocated to Camp Liberty near the Baghdad International Airport. There, they found themselves stuck in a no-man's land, targeted for attacks by enemies in Iraq, but unable to return to Iran for fear of being arrested and executed.
A host of leaving American politicians on both sides of the aisle have taken up their cause, including former New York Mayor Rudy Giuliani, Sen. John McCain, former Pennsylvania Gov. Ed Rendell, former Homeland Security Secretary Tom Ridge, former House Speaker Newt Gingrich, former CIA director James Woolsey, and former Rep. Dana Rohrabacher, to name a few.
Their efforts, along with growing international pressure, helped persuade then-Secretary Hillary Clinton to lift the terrorist designation, which enables to group to conduct normal operations, including fundraising, in the United States and elsewhere. Conservative politicians now see in PMOI hope for a democratic alternative for Iran, and wonder why the Obama administration hasn't done more to support them.
Watching their sworn enemies, the mullahs in Tehran, receive tens of billions of dollars of economic relief from sanctions following the signing of the nuclear agreement hasn't helped their morale. They believe the money will go to fuel Hezbollah terrorism, and Iranian operations in Syria and Iraq.
The Obama administration, of course, had hoped the nuclear deal would help moderate the Iran regime. Instead, Tehran has renewed its testing of long-range ballistic missiles that could one day carry a nuclear warhead to attack distant lands, perhaps even the United States. In recent weeks, swarms of Iranian gunboats have played a dangerous game of chicken with U.S. Naval vessels in the Persian Gulf.
But despite those setbacks, PMOI leaders remain optimistic that their country will one day be free.
One recent ray of hope for the beleaguered group came in July at a massive gathering of supporters in Paris. Among the speakers was former House Speaker Newt Gingrich, who said the nuclear arms deal gave the mullahs in Tehran "more money for exporting terrorism around the globe."
"With your efforts, however," he said, "and with an opposition movement that has supporters like you, freedom will be revealed. The existence of every single one of you here is a sign of hope and glory towards the redemption of your homeland."
PMOI's leader, Mrs. Maryam Rajavi, used the Paris venue to espouse a 10-point plan for Iran's future, replete with democratic principles.
It declares: "The ballot box is the only criterion for legitimacy," and calls for the rule of law, separation of religion and state, and universal suffrage.
Mrs. Rajavi also spoke out against sectarian strife and predicted "the current threat from terrorist groups that have risen from religious powers against democracy and freedom will never bear any fruit."
In September, the group announced that all of its members had been safely relocated out of the refugee camp in Iraq. The largest group of refugees went to Albania, a Muslim-majority, parliamentary Republic whose neighbors include Greece, Macedonia, Kosovo, and Montenegro.
PMOI members have been resettled to other European countries as well, where they hope to lead peaceful lives while continuing their steadfast resistance to the Iranian regime.
Shafaei, who lost so many beloved family members to torture and execution, is encouraged that the support of Congress has forced the Obama administration to be more proactive in defending PMOI.
He says this development reflects "the freedom-loving and humane spirit of the American people, and their true historic values."
Asked if he ever regrets leaving a college campus in America to become a refugee living in a foreign country, he responds to the question with one of his own.
"Do you think that George Washington, Thomas Jefferson, and other freedom fighters Americans are proud of ever regretted their struggle for freedom?
He adds: "In the near future, when children of Iran will enjoy their freedom, I and my colleagues in PMOI will be most pleased to be part of bringing freedom to our beloved county, Iran."
© 2020 Newsmax. All rights reserved.
Read more: As UN Fetes Rouhani, Iranian Resistance Vows to Keep Fighting | Newsmax.com
--
https://iranazadfarda.com/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D8%AD%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%B1-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%AE/
مصاحبه با محمد شفایی افسر ارتش آزادیبخش در لیبرتی- مقالات (فیس بوک)
http://www.aftabkaran.com/archive/maghale.php?id=5046
مصاحبه با محمد شفایی افسر ارتش آزادیبخش در لیبرتی – وبلاگ مرگ بر خمینی
http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html
مهر ۶, ۱۳۹۴
فیس بوکتوئیتر
محمد شفایی
سؤال: محمد تو عضوی از خانواده مجاهد پرور و و والامقام دکتر شفایی هستی وقتی به خانه تان حمله کردند و مادر را دستگیر کردند چه اتفاقی برایت افتاد می خواهیم یک بار از زبان خودت بشنویم
محمد شفایی :من در خانه خوابیده بودم که دیدم مادرم مرا بیدار می کند. وقتی بیدار شدم دیدم چند پاسدار اطراف ما هستند چند زن با چادر مشکی بودند و یک پاسدار ریشی. مادرم به من گفت که اینها آمده اند و می خواهند من را ببرند. همانطور که پدرت را دیگر بر نگرداندند من را هم دیگر برنخواهند گردادند. آخر چند روز قبلش همین صحنه در مورد پدرم تکرار شده بود و پاسداران به خانه ریختند و پدرم را بردند. من که فهمیدم دیگر این آخرین دیدار با مادرم است شروع به گریه کردم در آن موقع ۷ ساله بودم. من با گریه شروع کردم به لگد زدن به پاسداری که آمده بود مادرم را ببرد ولی او به حالت تمسخر آمیزی می خندید و می گفت برش می گردانیم. خنده های کریه آن پاسدار همچنان جلوی چشمم است….
مادرم دستم را گرفت و من را به در خانه همسایه مان برد. آخر دیگر من تنها بودم و هیچکس دیگر نبود که پیش او باشم. به همسایه مان گفت که این محمد پیش شما باشد. اگر عمویش آمد او را تحویل او بدهید و اگر نیامد خودتان بزرگش کنید. بعد از آن دیگر مادرم را زنان چادری احاطه کردند و او را به داخل ماشین بردند و من دیگر مادرم را ندیدم.
چند روز بعد که همچنان در خانه همسایه مان بودند، دیدم مجید، دومین برادرم به در خانه همسایه مان آمد. او سؤال کرد که چرا هرچه در می زنم کسی در خانه خودمان را باز نمی کند؟ و من ماجرا را برایش توضیح دادم. مجید عزیز من که آن موقع فکر می کنم ۱۶ سال داشت و خیلی نحیف و لاغر اندام هم بود، از دیوار خانه همسایه مان داخل خانه خودمان پرید و یکسری اسنادی را که می خواست برداشت و رفت. آن هم آخرین بار بود که من مجید را دیدم.
سؤال: چطور فهمیدی که مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهایت اعدام شده اند ازکجا فهمیدی و با اون سن وسال کم چه احساسی داشتی؟
محمد شفایی: بعد از مدتی که من پیش همسایه مان بودم، عمویم که آن موقع شیراز زندگی می کرد، به اصفهان آمد و من را به پیش خودش به شیراز برد. نمی دانم دقیقاً چقدر گذشته بود ولی همواره می خواستم از پدر و مادرم سؤال کنم که کجا هستند. چرا من را به ملاقاتشان نمی برند؟ ولی نمی خواستم این سؤالها را از کسی بپرسم. چون با آخرین جمله ای که مادرم به من گفت که دیگر بر نمی گردد، برای خودم روشن بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. یک روز عمویم که از مسافرت آمده بود، دیدم خیلی ناراحت است. لباس سیاه هم پوشیده بود. بدون هیچ مقدمه ای از او پرسیدم عمو، بابا و مامان اعدام شدند ؟!! عمویم نگاهی به من کرد و یکدفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه و من را بغل کرد. در آن لحظه خیلی میخواستم گریه کنم؛ ولی بیشتر از هرچیز، یک احساس درونم می گفت که گریه نکن تا کسی تو را شکسته و فرو رفته در خود نبیند. اگر چه که ۷ سال داشتم ولی دروان بچگی من دیگر تمام شده بود. چند سال بعد وقتی بر مزار پدر و مادرم می رفتم، و در دیالوگ با مادران و پدران سایر شهدا، فهمیدم که اعدام پدر و مادرم به همراه مجید با همدیگر، و همراه ۵۰ مجاهد دیگر در روز ۵ مهر سال ۶۰ بوده است.
در مورد برادر بزرگم جواد، چون تهران بود اصلاً خبری از او نداشتم که چه اتفاقی برای او افتاده است. خبر شهادت او رو فکر می کنم از خواهرم زهره وقتی که از زندان آزاد شده بود شنیدم. من جواد رو خیلی دوست داشتم. چون خیلی مهربان بود. وقتی از تهران به اصفهان می آمد، ساعتها در خانه می نشست و با پدر و مادرم بحث می کرد و اونها رو در جریان اخبار و وضعیت قرار می داد. من هم که زیاد چیزی ازحرفهای اونها نمی فهمیدم یک جایی لم می دادم و به چهره جواد زل می زدم. چون خیلی دوستش داشتم؛ و الان دیگر او رو هم از دست داده بودم.
سؤال: چطور فهمیدی که مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهایت اعدام شده اند ازکجا فهمیدی و با اون سن وسال کم چه احساسی داشتی؟
محمد شفایی: در مورد خواهر بزرگترم مریم، دقیقاً یادم نیست که کی فهمیدم که او شهید شده؛ ولی یادم هست که همواره آرزو می کردم که او حداقل دیگه زنده مونده باشه.
یادم می آید که با خواهرم زهره وقتی شیراز بودیم به زور رادیو صدای مجاهد را که با کلی پارازیت پخش می شد می گرفتیم. صدای مجاهد اسامی شهدا رو اعلام می کرد. می خواستیم ببینم که آیا مریم هم جزء شهدا هست یا نه. من اسم او را بعنوان شهید نشنیده بودم و
همه اش در آرزوها و رؤیاها یم تصور می کردم که یک روز او را دوباره ببینم؛ ولی سالیان بعد فهمیدم که به همراه همسرش حسین جلیلی پروانه که من او را ندیده بودم، در یک درگیری خیابانی با پاسداران در اردیبهشت سال ۶۱ شهید شده اند.
سؤال: توی اون شرایط نزد چه کسی نگهداری میشدی و چه رفتاری با تو داشتند؟
محمد شفایی: بعد از بردن مادرم تا مدتی، یادم نمی آید چند روز یا چند هفته شد، پیش همسایه مان بودم. آنها سه یا چهار تا بچه داشتند که دو تایشان هم سن و سال خودم بودند. اگر چه آنها همسایه ما بودند و هیچ رابطه خویشاوندی نداشتند ولی محبتهای بیکرانشان را همواره نثار من می کردند.
واقعاً احساس غریبی بینشان نمی کردم. یادم می آید که یک روز که با آن دو بچه همسایه مان توی کوچه راه می رفتیم، بچه های خانواده فالانژی که توی همسایگی ما بودند آمدند سراغ من برای اینکه من را اذیت کنند. به من می گفتند بچه منافق و …. آن دو خواهر کوچک خودشان را جلوی من انداختند و هرچه بد و بیراه بود به آنها گفتند و دست من را گرفتند و به خانه خودشان بردند.
بعد ازاینکه از پیش آن خانواده به نزد عمویم رفتند، دیگر آن خانواده را ندیدم ولی همچنان محبتهایشان را به یاد می آورم.
نمی دانم خدا چه حکمتی دارد ولی همواره در تمام زندگی ام هیچگاه فکر نکردم که خدا من را رها کرده باشد. اگر چه خیلی چیزها را از دست می دادم و برایم ندیدن همه کسانی که دوستشان می داشتم سخت بود، اما مثل اینکه یک کسی از او بالا هوایم را دارد و در هر پروسه ای فرشته های خودش را در قالب یکسری نفرات می فرستاد که محبت را نثارم می کردند.
بعد از آن پروسه پیش عمویم که در شیراز بود رفتم. عمویم عاشق پدرم بود. چون پدرم پسر بزرگ خانه بود و برایم عمویم جای پدرش بود. خبر شهادت پدر و مادرم هم ضربه روحیه خیلی شدیدی به او بود و بعد از آن واقعاً شکسته شد. به همین خاطر عمویم سعی می کرد همه عشق و علاقه ای که به پدرم داشت را نثار من کند. هیچگاه با من مثل بچه رفتار نمی کرد. در کارهای مختلف با من مشورت می کرد. خیلی به من احترام میگذاشت. خیلی از مسائلی را که پیش هیچکس نمی گفت پیش من می گفت. خلاصه اینکه تکیه گاه بزرگی برایم بود. چند سال بعد در اثر همه فشارهایی که به او آمد، دچار سکته قلبی و مغزی توأم با هم شد و بلافاصله فوت کرد.
فقدان او هم برای من ضربه عاطفی خیلی شدیدی بود. چرا که در آن پروسه دیگر خواهرم هم نبود و عمویم را هم از دست داده بودم و خیلی احساس تنهایی می کردم. در غم از دست دادن او بر عکس همیشه که گریه نمی کردم خیلی گریه کردم…. با خدا حرف زدم و گفتم که خدایا چرا هر کسی را که من دوست دارم رو داری از من می گیری؟
ولی بالاخره این ابتلائات جلوی روی هرکس وجود داره…..
هر موقع به اصفهان که شهر زادگاهم بود می رفتم و به محله ای که سابقاً پدر و مادرم در آن بودند می رفتم، به هر مغازه ای که می رفتم، همه عشق و محبتشان را نثارم می کردند. دوستان پدرم از خاطرات پدرم می گفتند. یکی میگفت که چطور آنروزی که بچه اش مریض شده و در آستانه مرگ بود و پولی نداشت که کسی کمکش کند و بچه اش رو نجات بدهد، پدرم بدون گرفتن هیچ پولی مستمر به بچه اش مراجعه می کرد و داروهایش رو هم خودش تهیه می کرد و چگونه بچه اش رو نجات داده بود. در همان وضعیت یک تعریف از پدرم می کردند، یک فحش هم به آخوندها می دادند.
البته آنطرف قضیه را هم بگویم. یکبار یکی از به اصطلاح اقواممان، که پاسدار بود، من را پیش دوستانش که پاسدار بودند برد. آنها من را دوره کردند. خیلی چیزها بهم می گفتند که یادم نیست ولی چیزی که در خاطرم مانده این است که یکی از آنها به من گفت فکر نکن که پدر و مادرت که نماز می خواندند مسلمان بودند. ابن ملجم هم نماز می خواند ولی حضرت علی را کشت…
لازم است ذکر شود که بگویم این حرفها را این پاسدار برای یک بچه هفت ساله داشت می گفت. شاید نتوانید تصور کنید که در این مواقع آدم تحت چه فشاری می رود. کسی دهن باز می کند و چنین حرفهایی را در مورد عزیزترین کسانت که خودت هم آنها را می شناختی میز ند.
یک مورد دیگر وقتی بزرگ شده بودم و حدود ۱۵ سال داشتم، در صحبت با یکی دیگر از به اصطلاح اقوام وزارتی به او گفتم که شما میگویید پدر و مادرم منافق بودند و آنها را اعدام کردید ولی چرا مجید را که ۱۶ سال داشت اعدام کردید؟ وی در جواب به من گفت در حکومت اسلامی اگر کسی سنگ به شیشه بزند برای اینکه آن شیشه را بشکند، حکم محارب دارد!
یک مورد دیگر برخورد به اصطلاح داییم با من بود. این فرد رئیس سپاه اصفهان بود. یادم است که دفتر کارش در خیابان کمال اسماعیل اصفهان بود. یکبار که دیگر هیچکس را نداشتم با عموی پدرم، یکسری داروهایی را برای پدرم برداشتم و به درب همان سپاه کمال اسماعیل رفتم که ظاهراً پدرم هم همانجا زندانی بود. پدرم اخیراً عمل قلب باز انجام داده بود و هنوز بخیه های نقطه عمل خوب نشده بود و یکسری داروهای قلب را حتماً باید استفاده می کرد. من هم همان دارو ها را برده بودم. بعد از اینکه ساعتها پشت درب زندان با عموی پدرم ایستادیم، نهایتاً پاسداری آمد و گفت عمو نمی تواند بیاید و من تنها می توانم بروم.
آن پاسدار من را به داخل برد. یادم است که جایی پرده را کنار زدم و دیدم محوطه بزرگی بود که زمینش چمن بود و درختان بلندی بود که یکسری نفرات را به درخت بسته بودند.
بعد از آن من را به داخل اتاق کار به اصطلاح داییم برد. با ورودم هیچ واکنشی نشان نداد. نه سلامی و نه هیچ واکنشی. یادم نمی آید چه مدت در آن اتاق روی یک صندلی نشسته بودم. بالاخره صبرم تمام شد و گفتم من این داروها را باید به بابام برسانم و الا او می میرد.
یکدفعه او از جا بلند شد و نایلون دارو را از من گرفت و پرت کرد و دستم را گرفت و از اتاق به بیرون پرت کرد و گفت می خواهم که او بمیره….| این هم محبت یک دایی بود در حق پسر خواهر ۷ ساله اش!
سؤال: اولین بار که به ملاقات خواهرت زهره به زندان رفتی رو به یاد میاری؟ آیا سایر خواهران زندانی که آنجا بودند و همگی مشتاق دیدنت بودند را بخاطر میاری ؟
وقتی خواهرم زهره زندان بود، نمی دانم چند بار به ملاقاتش رفتم؛ ولی یکبار به داخل زندان رفتم و فکر می کنم یک روز از صبح تا شب در جمع خواهران همبندی خواهرم بودم. کسی از آنها را به خاطر نمی آورم ولی چیزی که از ان صحنه در ذهنم باقی مانده است اینست که یک سالن بزرگ داشتند که همه خواهران در آن بودند. همه شان وقتی با من مواجه می شدند کلی خنده و شوخی می کردند. اصلاً مثل اینکه زندانی نبودند. یادم است که خیلی شلوغ و پلوغ می کردند. یک زمین والیبال هم در کنار سالن بود که یکسری از آنها والیبال بازی می کردند. نمی دانم چند تا از آن خواهران الان هستند و چندتایشان شهید شده اند
سؤال: چند ساله که به ارتش آزادیبخش پیوستی؟ و قبل از آمدن به ارتش کجا بودی وچکار میکردی؟
محمد شفایی :۲۱ ساله بودم که فعالیتم را حرفه ای کردم و در ۲۲ سالگی به ارتش آزادیبخش آمدم. من از آمریکا به ارتش آمدم. آنجا در شهر گرینزبورو در ایالت کارولینای شمالی زندگی می کردم و در دانشگاه کارولینای شمالی دوره مقدماتی پزشکی ام را شروع کردم و بعد از یکسال که می خواستم به ارتش آزادیبخش بپیوندم، دانشگاه را ترک کردم.
سؤال: چی شد که به ارتش آزادیبخش پیوستی؟ برخی ممکن است بگویند صرف انتقام جویی برای خانواده ات علت پیوستن تو به ارتش آزادی و مجاهدین بوده است ولی خودت بگو که چه عواملی نقش داشت ؟
محمد شفایی: من در ایران بعد از اینکه خواهرم زهره به خارج رفت و به ارتش آزادیبخش پیوست یعنی زمانیکه حدوداً ۱۲ سال داشتم، دیگر در ملائی بودم که زیاد از اخبار سازمان مطلع نبودم. در میان اقواممان هم افرادی که رژیمی و فالانژ باشند کم نداشتیم که مسمتر در مورد سازمان در ذهنم سم پاشی می کردند که برخی نمونه ها رو گفتم. خیلی بد و بیراه به مجاهدین می گفتند و اینکه اینها گمراه شده اند و …
من همواره یک تناقض را نمی توانستم در ذهنم حل کنم و آن این بود که من پدر و مادر خودم را می شناختم که چگونه انسانهایی بودند. چطور می شود اینها که چنین انسانهای والایی به لحاظ انسانی و اجتماعی بودند، هوادار سازمانی باشند که اینگونه رژیمی ها از آن بد می گفتند؟!!
عکسی یادگار از محمد شفایی همراه مادرش
به همین خاطر نمی توانستم قبول کنم که حرفهایی که رژیمی ها می زنند درست باشد. از طرفی هم در ذهنم می گفتم نکند راست بگویند! به همین خاطر عزمم را جزم کردم که از کشور خارج شوم. چون در شرایط اختناقی که بودم نمی توانستم بفهمم که چکار باید بکنم. کتابهای مختلفی می خواندم که ببینم وظیفه ام برای تغییر این شرایط چیست و به این نتیجه رسیده بودم که باید خارج شوم تا در یک محیط بدون اختناق بتوانم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم. ابتدا تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم و شخصیتی مانند پدرم شوم و بتوانم به مردم کمک کنم. به همین خاطر شروع به نامه نگاری به دانشگاههای مختلف کردم تا پذیرش بگیرم. در نهایت با سختی بسیار توانستم از کشور خارج شوم. وقتی می خواستم از کشور خارج شوم به کسی نگفتم که مانعم نشوند و رژیم هم روی این موضوع هوشیار و حساس نشود. آن روزها در شرایطی بودم که همه من رو به سمت درس خواندن و در پیش گرفتن یک زندگی عادی تشویق میکردند حتی در آخرین روزهایی که در ایران بودم یکی از فامیل هایم که می خواست حتی مثبت به من نصیحت کند گفت آنجا که می روی به درس و دانشگاهت بچسب، فکر نکن که چون پدر و مادرت در این راه رفته اند تو هم باید در همان راه بروی.
در آمریکا هم تلاش زیادی کردم که به سرعت وارد دانشگاه شده و زمان را از دست ندهم. در کنار واحدهای درست بیولوژی و شیمی و .. که مربوط به دوره مقدماتی پزشکی بود، رشته دومم را جامع شناسی انتخاب کردم. چون می خواستم از طرفی مانند پدرم از طریق پزشکی به مردم کمک کرده و جا پایش بگذارم و هم اینکه بفهمم جامعه چه خبر است و کاری در جامعه بکنم. همزمان شروع کردم به خواندن روزنامه های ایرانی. از همه چیز می خواندم. می خواستم پاسخ سؤالی که همواره در ذهنم سنگینی می کرد را پیدا کنم. آیا مجاهدین واقعاً از اهدافشان منحرف شده اند؟ آیا تهدید من اینست که چون پدر و مادرم در این راه رفته اند، من هم چشم بسته در این راه بروم؟ به همین خاطر می خواستم خوب بفهمم که کار درست چیست که انجام دهم. شروع کردم از دور فعالیتهای سازمان را دنبال کردن. ابتدا خبر تظاهرات سازمان به مناسبت ۳۰ تیر در جلوی کاخ سفید را در یکی از روزنامه های ایرانی دیدم و به آنجا رفتم تا از دور مناسبات مجاهدین با یکدیگر و هوادارانشان را ببینم که چگونه است. بعد از مدتی توانستم شماره خواهرم زهره را پیدا کنم و با او تماس گرفتم. اولین تماس بعد از سالیان تماس سختی بود. در صحبت با او هرچه ذهنیت منفی در طی این سالیان فامیل های رژیمی از سازمان در ذهنم ایجاد کرده بودند را به او گفتم. گفتم می گویند شما منحرف شده اید و دیگر راه حنیف را نمی روید، چرا به عراق درحالیکه در جنگ با ما بود رفتید؟. می گویند مناسبتاتتان اینطور و آنطور است و …. خواهرم به من گفت برو پیش بچه ها هرچه سؤال داری بپرس و جواب بگیر.
در برخوردهای بعدی با هواداران و کادرهای سازمان دوباره همان احساسات خوشی که در بچگی در برخورد با بچه ها داشتم در ذهنم یادآوری شد. آن زمان برای من بهشت بود چون واقعاً همه بچه ها دوست داشتنی بودند. فکر می کردم که آن دوران دیگر تمام شده است ولی می دیدم دوباره همان حس در من بیدار شده است. این بود که شور و اشتیاقم به صحبت و بودن در بین بچه ها هر روز بیشتر می شد. تصمیم گرفتم که دانشگاهم را از کارولینای شمالی بیاورم در ویرجینیا که نزدیک دفتر سازمان و نزدیک تر به بچه ها باشم؛ ولی در کنار این حس وقتی بچه ها را می دیدم خیلی متناقض می شدم. خلاصه اینکه یک تناقض بزرگ همواره اذیتم می کرد. من عاشق درس خواندن بودم چون فکر می کردم از این طریق باید کاری کنم؛ ولی می دیدم که بچه هایی هستند که سال آخر بوده و داشته تز دکترایش را می نوشته ولی درس را کنار گذاشته تا به ارتش آزادیبخش بیاید. یکی دیگر داشته لیسانسش را می گرفته و آنرا ترک کرده و برای پیوستن به ارتش آمده. در تلاطم بودم. از یک طرف ندایی درونم میگفت به درست بچسب که به جایی برسی و بتوانی کار مفیدی بکنی، از طرف دیگر می گفتم که اگر همه اینها می خواستند اینطور فکر کنند که دیگر ارتش آزادیبخشی شکل نمی گرفت. دیگر همه باید منتظر می ماندند تا تحصیلات همه تمام شود و بعد ارتش را تشکیل دهند. خلاصه اینکه دیدم نمی توانم مدعی این باشم که می خواهم کاری بکنم ولی بخواهم که بقیه بروند ارتش و مبارزه کنند تا اینکه نوبت من بشود. یک شب که داشتم فکر می کردم این تلاطم به اوج رسید. آن شب سخت ترین شب زندگیم بود. از یک طرف شیرینی ادامه تحصیل و گرفتن درجات بالا از بهترین دانشگاههای آمریکا و از یک طرف مجاهدینی که از همه این مواهب برای آرمانشان گذشته بودند. وقتی به این مجاهدین فکر می کردم و ارزشهای والایی که در آنها بود، درونم طوفان می شد. می دانستم که این تصمیم مسیر زندگیم را تغییر می دهد. در یک نقطه عزمم راجزم کردم که من هم قیمت این مبارزه را بدهم. به زبان امروزمان اینکه بدون چشمداشت باید تصمیم گرفت و فدا کرد. همین عنصری بود که من در مجاهدین پیرامونم می دیدم و جذب مناسبات آنها شده بودم. گرمی و عشقی که در آن مناسبات می دیدم آنقدر خیره کننده و چشمگیر بود که دیگر نمی توانستم به زندگی معمولیم ادامه دهم. آنجا بود که تصمیم گرفتم که تا به آخر مجاهد باشم .
سؤال: در جریان حمله به اشرف رژیم وحشی آخوندی با فرستادن مزدورانش ۵۲ تن از بهترین های مقاومت رو به شهادت رساند تو کدومیک از بچه ها رو بیشتر می شناختی و یک خاطره از هر کدوم که داری لطفاً برامون تعریف کن
محمد شفایی: در جریان حمله به اشرف خیلی در تب و تاب و نگران بودم که چه خبر شده است. یکی از بچه ها داشت اسامی شهدایی را که اعلام می شد می نوشت. قلمش حرکت کرد و روی کاغذ نوشت امیر نظری. یکدفعه اندوهی شدید تمام وجودم را فرا گرفت. یکبار دیگر به خدا غر زدم که خدایا چرا من نه و چرا همه کسانی که دوست دارم از کنارم می روند و من می مانم.
چیزی که در آن لحظات کمی تسکینم می داد این بود که من هم بزودی به آنها می پیوندم. ”فهمنم من قضی نحبه و منهم من ینتظر”.
درونم با امیر صحبت میکردم که به زودی می آیم پیشت. آخر من خیلی امیر را دوست داشتم. امیر مثل برادرم بود. من عاشق امیر بودم. امیر حاوی ارزشهای خیلی والای مجاهدی بود. هر موقع با او برخورد می کردم در سیمایش تمام ارزشهای مجاهدی را سمبلیزه می دیدم. آخر جنس عواطف در مجاهدین فرق می کند. بهمین خاطر هم از روابط خونی مجاهدین خیلی به هم نزدیکترند و به یکدیگر عشق می ورزند. چون مجاهد کنار دستی تمام ارزشهای والای انسانی رو برات سمبلیزه میکند. به همین خاطر آدم در او آرمانش را می بیند و به همین خاطر دوست دارد به او بینهایت عشق بورزد.
امیر مجاهد سرحالی بود که هر موقع او را می دیدی داشت سر به سر یکی می گذاشت و خنده و شوخی اش براه بود. از طرف دیگر در موضعگیریها و مواضع ایدئولوژیک و در مقابل دشمن ذره ای شکاف نداشت و بسیار قاطع و جنگنده بود. امیر عاشق برادر مسعود و خواهر مریم بود. سخنرانیهای برادر را کلمه به کلمه حفظ بود. در صحبتهایش مثلاً می گفت در کتاب فلان برادر گفته…. و جمله برادر را عین همان که در کتاب بود را می گفت. خیلی وقتها من تعجب می کردم. یکبار به او گفتم امیر تو چطور کلمه به کلمات حرفهای برادر را حفظی. گفت من عاشق برادرم ان کتاب را ۲۰ بار خوانده ام.
سایر مجاهدین ۱۰ شهریور هم هرکدام دنیایی دارند. سعید اخوان، که گل سرخ دیگری نام گرفت. سعید شاخص تغییر و انقلاب بود. ظاهری آرام ولی در مقابل دشمن آتشین بود. یکبار که بلندگوهای دور و بر اشرف داشتند لجن پراکنی می کردند، یکی از مزدوران خائن که سعید را دیده بود، اسم او را صدا زد و گفت بیا پیش ما. سعید بر شوریده بود و بلندگوی خودمان را گرفت و شروع به شعار دادن کرد. با صدای بلند و کوبنده: ”ای مزدور ولایت برگرد برو سفارت / ای خائن کثافت اسب کهر را بنگر”
سؤال: از قلب لیبرتی این رزمگاه مجاهدین چه پیامی برای جوانان هموطن و خانواده شهدا داری ؟
محمد شفایی: برادر یک روز گفت کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. این جمله را باید با خط زرین نوشت. نمی دانم که چطور می توانم احساس و فهمم را نسبت به این جمله بیان کنم. الان فکر می کنم با توجه به وقایع سوریه و عراق، هم خودمان و هم مردم قهرمان سوریه و عراق این جمله را با تمام پوست و گوشت و استخوانشان لمس و حس می کنند. ما هم جز خودمان کس دیگری را نداریم. یک طرف دشمنان هستند و یک طرف هم قولهای خیانت شده آمریکا و سازمان ملل؛ لذا روی هیچ چیز نمی شود حساب کرد، الا عنصر انسانی خودمان. در انقلاب خواهر مریم ما آموخته ایم که اگر به خودمان باور کنیم، درونمان انرژی لایزالی وجود دارد. برای استخراج این انرژی لایزال، که نه رژیم و نه هیچ قدرتی توان مقابله با آنرا ندارد نیاز است که از خودمان و تمایلات خودمان بگذریم. نیاز است که فدا کنیم. هرچه درجه فدایمان بیشتر باشد و هرچه از تمایلات فردی بیشتر بگذریم به هدفمان نزدیک تر می شویم؛ لذا پیامم این است که فقط و فقط باید در این راه فدا کرد و فدا کرد و فدا.
در مورد خانواده شهدا مسولیت فدا کردن چند برابر است. چراکه هر شهیدی پیامی را دارد می دهد. هرکس در کنار شهیدی بوده است، در معرض فرصتی استثنایی بوده است. چرا که در کنار آن شهید با ارزشهای والای انسانی و مجاهدی آشنا شده است. این آگاهی مسئولیت می آورد و پاسخگویی به مسئولیت هم درقیام به همان مسئولیتی می باشد که شهدا پیام آنرا داده اند.
سؤال: نقش هر مجاهد ایستاده بر آرمان مردم رو چطور می بینی و پاسخ جنایات رژیم را چگونه میدهی؟
محمد شفایی: رژیم پس مانده خمینی و آخوندها تمام تبلیغاتشون رو بر این سوار کرده اند که بگویند که یک عده را کشته اند و بقیه را هم نفله کرده اند و صدایی از کسی در نمی آید و آنها هم بر اریکه قدرت تکیه زده اند؛ ولی ما مجاهدین می گوییم که اگر یک مجاهد هم در این دنیا باشد، ای رژیم منفور ولایت فقیه تو را سرنگون می کنیم. این تعهد و مسولیت ماست. مجاهدین هم اثبات کرده اند که به حرف و تعهدی که می زنند پایبند هستند و روی هوا حرف نمی زنند.
برادر یکبار گفت اگر اشرف بایستد جهانی به ایستادگی بر می خیزد. یک زمان هم امام حسین با ۷۲ نفر بود و در یک تعادل قوای کاملاً نابرابر، ولی ایستادگی و ذوب آنها در آرمانشان چنان طنینی در تاریخ داشت که الان بعد از ۱۴۰۰ سال، هنوز در گوش آدم زنگ می زند و آدم را به ایستادگی در مقابل ظلم فرا می خواند.
یک زمان من فکر می کردم که با اینهمه جنایاتی که خمینی کرده و مملکت خرابی که ساخته تا چند سال این مملکت بعد از سرنگونی آباد می شود؛ ولی در سالهای اخیر که هرچه بیشتر در انقلاب خواهر مریم بزرگ شدم، با دیدن روحیه بالا و شگرفی که خواهر مریم در ایرانیان اشرف نشان درخارج کشور زنده کرده، بعینه دیدم که مجاهد خلق می تواند بسرعت زخمهای خلقش را التیام ببخشد. مجاهدی که از همه چیز خودش گذشته و همه چیز را برای دیگران می خواهد، هرکاری می کند تا رژیم را جارو کند. هرکار می کند تا بر دستهای کودکان خیابانی بوسه بزند، دست و روی آنها را بشورد و آنها را به دنبال بازی کردنهای کودکانه و درس و مدرسه بفرستد. هر کاری می کند تا دیگر کسی نتواند دخترکان معصوم را آزار و اذیت کند. بله این رسالت نسل ما مجاهدین و هر هوادار مجاهدین است که زخمهایی را که خمینی و آخوندها ایجاد کردند، به سرعت التیام ببخشیم و خواهر مریم و برادر مسعود را به ایران برسانیم که آنها پاسخ همه جنایتهای رژیم هستند.