سازمان چریکهای فدایی خلق ایران
سازمان چریکهای فدایی خلق ایران | |
---|---|
سخنگو | مهدی سامع |
بنیانگذار | مسعود احمدزاده، امیر پرویز پویان، بیژن جزنی، عباس سورکی، علیاکبر صفایی فراهانی، محمد صفاری آشتیانی و حمید اشرف |
بنیانگذاری | ۱۳۵۰ |
انشعاب | سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) سازمان فدائیان (اقلیت) |
مرام | مارکسیسم-لنینیسم |
کشور | ایران |
سازمان چریکهای فدایی خلق ایران از وحدت و ادغام دو گروه معتقد به مبارزهی مسلّحانه در اواخر فروردین ۱۳۵۰، پدید آمد: گروهی که بیژن جزنی از مؤسسان آن بود (گروه یک) و گروه دیگری که مسعود احمدزاده از پایه گذارانش بود (گروه دو). این دو گروه، پس از «حماسه سیاهکل» و اعدام ۱۳نفر از پیشتازان «جنبش فدایی» در ۲۶ اسفند ۱۳۴۹, به طورکامل به هم پیوستند.
سابقه
سازمان چریکهای فدایی خلق ایران پس از حمله گروهی از چریکها به «پاسگاه سیاهکل» و دستگیری و اعدام ۱۳نفر از آنها توسط رژیم شاه، در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۴۹شمسی، از ادغام دو گروه مارکسیست-لنینیست و معتقد به مشی چریکی، در اواخر فروردین ۱۳۵۰ شمسی، بنیان گذاشته شد. بنیان گذاران گروه اول عبارت بودند از بیژن جزنی و حسن ضیاظریفی، علی اکبر صفایی فراهانی، محمد صفاری آشتیانی، غفور حسنپور، رحمتالله پیرونذیری، اسکندر صادقینژاد و حمید اشرف که به (گروه یک)، و گروه دوم که مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان آن را تشکیل داده بودند به (گروه دو) معروفند. این دو گروه ابتدا تحت عنوان «چریکهای فدایی خلق ایران» شروع، و بعد از مدتی خود را با عنوان «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» معرفی کردند. سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در جریان انقلاب ۱۳۵۷ در ایران نشان داد که از مهمترین و تأثیرگذارترین گروههای چپ در این انقلاب بود، این سازمان تأثیر زیادی در جذب روشنفکران ایرانی و جوانان انقلابی هم نسل خود گذاشت و بسیاری از آنها را به مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه کشاند. اگر چه در جریان مبارزات قبل از انقلاب بهمن، تعداد زیادی از این فداییان کشته شدند، اما با آزاد شدن زندانیان سیاسی، و پیوستن کادرها و هواداران به آن، در جریان انقلاب به شکل مؤثر شرکت داشت و اندکی بعد به گستردهترین و بزرگترین سازمان چپ مستقل ایران تبدیل شد.
گروه جزنی
بیژن جزنی در دی ماه ۱۳۱۶ در تهران به دنیا آمد. پدر، داییها و عموهای بیژن عضو حزب توده بودند. مادر بیژن نیز، از فعالان حزب توده بود. پس از شکست حزب دموکرات در آذربایجان در آذر۱۳۲۶, پدرش به علت همکاری با حزب دموکرات آذربایجان به شوروی پناهنده شد.
بیژن «در ده سالگی به صفوف سازمان جوانان حزب توده پیوسته (سال۱۳۲۶) و تا آخرین روزهای زندگی این سازمان، جزء اعضای ازخودگذشتهی آن بوده. با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲, در هستههای مقاومتِ «حزب» نام نوشته و تا روزی که مسألهی مقاومت مسلّحانه دربرابر کودتا منتفی نشده، در خانهی حزبی و در حالت آماده باش زیسته. در یکی دو سال اول کودتا هم چند بار بازداشت شده و بار اول چند روز و بار دوم چند هفته و بار سوم شش ماه حبس کشیده، با این که هجده سالش تمام نشده بود. در سالهای ۳۸–۱۳۳۴, به همراه شماری از جوانان همسن و سالش ـ که همدیگر را در زندان شناخته بودند و همدست و همداستان شده بودندـ به بازبینی و جمعبندی مشی و عملکرد حزب توده پرداخته، از موضعی انقلابی از این جریان بریده و همراه با رفقایش در جنبشهای مردمی این دوره و مهمتر از همه، اعتصاب کارگران کورهپزخانههای تهران و رانندگان اتوبوس شرکت داشته. در تنفّس کوتاه سالهای ۴۲–۱۳۳۸, و تحرّک سیاسی این دوره، یکی از رهبران مورد احترام جنبش دانشجویی شده و از سرآمدان جناح چپ غیرتودهای و گردانندگان «جبههی ملّی دانشگاه»؛ و هم از این رو زیر ذرّهبین پلیس سیاسی و در معرض آزار و بازداشتهایی قرارگرفته، که گاه چندین ماه به درازا میکشید. با این که از برجستهترین سازماندهندگان جنبشهای اجتماعی و بسیج کنندهی اعتراضهای توده ای بهشمار رفته. نمونهی آخرش برگزاری آیین هفتم و چهلم جهان پهلوان تختی بود که بیژن جزنی و گروهش نقش به سزایی در آن داشتند…».[۱]
در سالهای ۱۳۳۹ تا۱۳۴۱, که فضای سیاسی اندکی باز شده بود، مبارزات دانشجویی اوج گرفت. در آغاز دوران اوجگیری جنبش دانشجویی در سال ۳۹, «سازمان دانشجویان دانشگاه تهران» وابسته به «جبههی ملی» پدید آمد و «پیام دانشجو» را منتشر کرد. بیژن که در «سازمان دانشجویان دانشگاه تهران» فعالیت داشت، در سال ۴۲ مسئولیت چاپ «پیام دانشجو» را بهعهده گرفت.
جزنی در نوروز ۱۳۴۲, با چندتن از فعّالان جنبش دانشجویی مانند حسن ضیاء ظریفی (متولد ۲۱ فروردین ۱۳۱۸) و عباس سورکی و… گروهی را تشکیل داد که بعدها به «گروه جزنی ـ ظریفی» معروف شد.
در روز ۲۳ دی ۱۳۴۸ به مناسبت شب هفت جهان پهلوان تختی گردهمایی باشکوهی بر سر مزارش برپاشد. جزنی یکی از برگزارکنندگان اصلی این مراسم بود.
یک ماه پس از مرگ تختی در بعد از ظهر روز ۱۷ بهمن ۴۶، بیژن جزنی و عباس سورکی بازداشت و به زندان قزل قلعه برده شدند. ماجرای اسلحهای که ناصر آقایان لو داده بود، این دستگیری را باعث شد. ناصر آقایان همشهری سورکی و از دوستان دوران فعالیت او در «سازمان جوانان حزب توده» بود که با ساواک همکاری میکرد.
بازجویی آن دو همراه با شکنجههای وحشیانه ۲۹روز ادامه داشت. ساواک از طریق ناصر آقایان به وجود گروهی که بیژن جزنی و حسن ضیاء ظریفی تشکیل داده بودند، پی برده بود، امّا، بیژن «سختترین شکنجهها را تاب آورده و اسرار گروه را فاش نکرد».
در روز ۱۸ بهمن ۴۶، ساواک شمار دیگری از اعضای گروه جزنی را دستگیر کرد، ازجمله، سعید (مشعوف) کلانتری (دایی بیژن)، محمد چوپانزاده، حسن ضیاء ظریفی، عزیز سرمدی، احمد جلیل افشار، ضرار زاهدیان، دکتر سیروس شهرزاد.
گروه جزنی در دادگاه نظامی
دادگاه گروه جزنی به ریاست تیمسار ضیاء فرسیو، در بهمن ۱۳۴۷، حدود یک سال پس از دستگیری آنها، برگزار شد. اندکی کمتر از سه سال پیش از این تاریخ، به پیشنهاد بیژن، داییاش، منوچهر کلانتری، در فروردین ۱۳۴۵ برای تبلیغات و ارتباط با جنبشهای آزادیبخش، به لندن فرستاده شده بود. منوچهر در لندن در ارتباط فعّال با «کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در اروپا»، قرار گرفته بود. وی پس از دستگیری بیژن جزنی و یارانش، از طریق کنفدراسیون با عفو بینالملل تماس گرفت و از آنها درخواست کرد هیأتی برای شرکت در دادگاه گروه جزنی به ایران بفرستد. عفو بینالملل قبول کرد و از مقامات ایران خواهان شرکت در جلسات دادگاه شد. دولت ایران پذیرفت. عفو بینالملل هیأتی را متشکّل از خانم بتی اَشتون، نماینده عفو بینالملل، آقایان ویلیام ویلسن، نمایندهی مجلس عوام انگلیس و لوئیجی، عضو حزب کمونیست ایتالیا را برای شرکت در دادگاه جزنی و یارانش به ایران فرستاد. این هیأت در دادگاه شرکت کرد.
در این دادگاه هریک از اعضای گروه، به هنگام دفاع و ردّ اتّهامات دادستان با استناد به مواد قانونی، به شرح بازجویی و شکنجههای خود پرداختند. ازجمله، حسن ظریفی داستان نشاندنش را روی منقل برقی شرح و قسمتی از سوختگی کمرش را نشان داد و گفت: «چون مأخوذ به حیا هستم، فقط میگویم نشیمنگاهم از اینهم بدتر است». عباس سورکی شرح شلّاق خوردنها، بیخوابیهای اجباری و صحنهی اعدام مصنوعی را که برایش ترتیب داده بودند، تشریح کرد. شکنجه گران از او میخواستند اعتراف کند اسلحهای را که در ماشین او یافتهاند متعلق به بیژن جزنی است و او زیر بار نمیرفت. دکتر سیروس شهرزاد از بازجوییهای بدون وقفه و توأم با بیخوابی و سیلیهای وحشتناکی که منجر به پارگی گوشش شده بود، گفت.
بیژن جزنی از ۲۹ روز باجویی توأم با شلاق و شکنجههای روحی و جسمی صحبت کرد و این که یکبار که برای اعتراض به این همه شکنجه، دست به اعتصاب غذا زدهاست، مأمورین دندانهایش را به وسیلهی آچار باز میکنند و یک شیشه شیر را توی حلقش سرازیر میکنند که در نتیجه، او مبتلا به اسهال خونی میشود…
بیژن در دفاعیاتش، در برابر ادعانامهی دادستان نسبت به «مُقدِمین علیه امنیت کشور و براندازی مسلحانهی حکومت» گفت: ''آقایان، همه میدانند که در این مملکت آزادی وجود ندارد. کلیهی قوانینی که دستاورد انقلاب مشروطه بود، ازبین رفته، دونپایهترین عضو ساواک، بر یک ارتشبد غیرساواکی ارجحیّت دارد» و پس از این که مفصلاً دربارهی قراردادهای ارتجاعی و پیمانهای نظامی صحبت کرد، ادامه داد: «شما تعداد اندکی دانشجو را براندازندهی حکومت قلمداد کردهاید که امنیت را به خطر انداختهاند، درحالی که خوب میدانید آن که امنیت و آسایش را از ملتی سلب کرده، رژیمی است که حتی اجازهی داشتن یک باشگاه یا کتابخانه را در دانشگاه نمیدهد. دانشجویان حتی از داشتن تشکّلهای صنفی نیز محرومند … در کشوری که همهی درهای دموکراسی بسته میشود و همهی درهای آزادی مسدود میگردد، اسلحه زبان به سخن میگشاید».[۲]
دادگاه اول، در آخر بهمن ماه رأی خود را به این قرار صادرکرد: بیژن جزنی (۱۵سال)، حسن ضیاء ظریفی (۱۰سال)، عباس سورکی (۱۰سال)، عزیز سرمدی (۱۰)، ضرار زاهدیان (۱۰سال)، سعید کلانتری (۸سال)، محمد کیانزاد (۸سال)، فرخ نگهدار (۵سال)، کورش ایزدی (۶سال)، قاسم رشیدی (۳سال)، کیومرث ایزدی (۲سال)، دکتر سیروس شهرزاد (۱۰سال) و احمد افشار (۱۰سال).
در دادگاه تجدیدنظر، حکمهای پیشین برقرارماند، تنها کورش ایزدی که به۶سال محکوم شده بود، با گفتن این چند جمله تبرئه شد: «اینک که در مملکت اصلاحات ارضی و انقلاب سفید به دست اعلیحضرت به وقوع پیوسته و سپاه بهداشت و دانش مشغول خدمت به روستاییان میباشند، من نیز در صورت آزادشدن نیروی خود را صرف خدمت در این نهادها خواهم کرد».
بیژن جزنی در نامهای به همسرش بااشاره به این بخشودگی نوشت: «... برائت او به خاطر این تأیید و با توجه به۶سال محکومیت در دادگاه قبلی و این که سایر محکومیتها کوچکترین تغییری نکرد، نشان میدهد که ما به خاطر آخرین عملمان، یعنی، دفاع از آزادی و ملت ستمدیدهمان محکوم شدهایم و این ننگی است بر چهرهی دستگاه حاکمهی فعلی و از سوی دیگر، هدیهای است به دوستداران آزادی و انسانیت و حقشناسی نسبت به ملت ما…».[۳]
پس از پایان دادگاه دوم، زندانیان به زندان قصر برده شدند. آنها تا واقعهی اقدام به فرار از زندان، در همان زندان ماندند.
اعضای زندانی «گروه جزنی ـ ظریفی» در پی فرار ناموفّق چهارتن از اعضای گروه ـ سعید کلانتری، عزیز سرمدی، عباس سورکی و محمد چوپانزاده ـ در سال ۱۳۴۸ از زندان قصر، به زندانهای دیگر تبعید شدند: بیژن جزنی به زندان قم؛ حسن ضیاء ظریفی به زندان رشت؛ سعید کلانتری به زندان بندرعباس؛ عزیز سرمدی و سورکی به زندان بُرازجان و چوپانزاده به زندان اهواز.
گروه جزنی پس از دستگیریهای سال ۱۳۴۶ از هم نپاشید و شماری از اعضای آن از دستبرد ساواک درامان ماندند و چندی بعد، گروه را تجدید سازمان کردند. بازماندگان گروه عبارت بودند از: علی اکبر صفایی فراهانی، محمد صفّاری آشتیانی، غفور حسنپور، رحمتالله پیرون ذیری، اسکندر صادقی نژاد.
پس از آن ضربه، «مدتی مسألهی اصلی گروه خروج عدهای از رفقا از ایران بود. در جریان این حرکت، رفیق مشعوف (سعید) کلانتری و دو نفر دیگر دستگیر و رفقا علی اکبر صفایی فراهانی و [صفّاری] آشتیانی توانستند از ایران خارج شوند. پس از گذشت مدتی از این مسأله، گروه به وسیلهی رفقا غفور حسنپور، حمید اشرف و اسکندر صادقینژاد سازماندهی مجدّد شد… حمید اشرف پس از ضربات سال ۱۳۴۶, نقش اصلی و مهمی در بازسازی گروه بازی کرد. وی به همراه غفور حسنپور و اسکندر صادقینژاد رهبری گروه را در دست داشتند».[۴]
اعضای ادامه دهندهی راه گروه جزنی در بیرون از زندان، در سال ۱۳۴۹ به آمادگی ورود به عملیات مسلّحانه دست یافتند
در آستانه رستاخیز سیاهکل
در سال ۱۳۴۹ که در بهمن آن سال «رستاخیز سیاهکل» پدید آمد، سالی است که رژیم شاه در آستانهی برگزاری مراسم «جشنهای دو هزار و پانصدساله» است و «پلیس همهی نیروی خود را بسیج کرده و شب و روز در پی کشف شبکههای زیرزمینی مبارزه و شناسایی مبارزین است».
امیرپرویز پویان در کتاب «ضرورت مبارزهی مسلّحانه و ردّ تئوری بقا» که در بهار آن سال نوشت، به غلظت شدید جوّ پلیسی اشاره دارد:
«... تحت شرایطی که روشنفکران انقلابی خلق فاقد هرگونه رابطهی مستقیم و استوار با تودهی خویشند، ما نه همچون ماهی در دریای حمایت مردم، بلکه همچون ماهیهای کوچک و پراکنده در محاصرهی تمساحها و مرغان ماهیخوار به سرمیبریم. وحشت و خفقان، فقدان هر نوع شرایط دموکراتیک، رابطهی ما را با مردم خویش بسیار دشوار ساختهاست… همهی کوشش دشمن برای حفظ همین وضع است. تا با تودهی خویش بی ارتباطیم، کشف و سرکوبی ما آسان است…»[۵]
پویان در پایان این جزوه با اشاره به خفقان سیاهی که بر جامعه سایه گسترده بود، تنها راه شکستن «بنبست مبارزه» را «تعرّض» و «اِعمال قدرت انقلابی» و نفی «اصل عدم تعرّض» (تئوری بقا) میداند و مینویسد:
«... پنهانکاری بی آن که با اِعمال قدرت انقلابی همرا باشد، دفاعی غیرفعّال و نامطمئن است و اگر میباید پنهانکاری و قدرت انقلابی، توأماً، شرط بقای ما باشند، ناگزیر باید اصل بنیانی «تئوری بقا» یعنی، اصل عدم تعرّض را نفی کنیم. به این ترتیب، نظریهی «تعرّض نکنیم تا باقی بمانیم» لزوماً، جای خود را به مشی «برای این که باقی بمانیم مجبوریم تعرّض کنیم» میدهد».[۶]
بیژن جزنی نیز معتقد بود که «پیشاهنگ قادر نیست بدون این که خود مشعل سوزان و مطهر فداکاری و پایداری باشد، تودهها را در راه انقلاب بسیج کند. آنچه بر آهن سرد تودهها، در دورهی خمودی موٌثر میافتد، آتش سوزان پیشاهنگ است. ازخودگذشتگی و جانبازی حاصل رنج و مشقّت توده است. انعکاس خشم فروخوردهی توده است که به صورت آتش از درون پیشاهنگ زبانه میکشد. شور انقلابی پیشاهنگ متکّی به مصالح مادی توده است و به این سبب است که سرانجام انرژی ذخیره شدهی توده را به انفجار میکشاند».[۷] حمید اشرف و یارانش نیز «تنها راه در هم شکستن خفقان در محیط سیاسی ایران» را «ضربه زدن به دشمن» ارزیابی میکردند:
«ما عملاً به این نتیجه رسیده بودیم که در اوایل کار ایجاد هرنوع سازمان وسیع و گسترده به منظور بسیح تودهها، به علّت کنترل شدید پلیسی، مقدور نمیباشد؛ لذا، به تئوری کار گروهی معتقد شده بودیم. هدف گروه، به طورساده، ایجاد برخوردهای مسلّحانه و ضربه زدن به دشمن برای درهم شکستن خفقان در محیط سیاسی ایران و نشان دادن تنها راه مبارزه، یعنی، مبارزهی مسلّحانه به خلق میهنمان بود».[۸]
تفاوت دیدگاههای جزنی و احمدزاده
گروه اول و دوم (گروه جزنی و گروه احمدزاده) در فاصلهی ماههای شهریور تا دیماه ۱۳۴۹ بر سر انتخاب «استراتژی و تاکتیک مبارزهی مسلّحانه» مباحثات طولانی داشتند. جزوهی «آنچه یک انقلابی باید بداند» که در آخر تابستان ۱۳۴۹به نام علی اکبر صفایی فراهانی درآمده بود، کلیترین برداشتهای دیدگاه اول (=دیدگاه جزنی) را به دست میداد. جزوههای «ضرورت مبارزهی مسلحّانه و ردّ تئوری بقا» (بهار ۱۳۴۹), به قلم امیرپرویز پویان و «مبارزهی مسلّحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» (آخر تابستان۱۳۴۹), نوشتهی مسعود احمدزاده، «اصل مطلب دیدگاه دوم» را مطرح مینمود.
«دو دیدگاه در شناخت خطوط کلّی ساخت اقتصادی ـ اجتماعی ایران و شکل مبارزه با حکومت شاه، هم جهت بودند. هردو در فرایند پژوهشهای میدانی و بررسیهای مشخّص خود به این نتیجه رسیده بودند که جامعهی ایران پس از انقلاب سفید و اصلاحات ارضی سرمایه داری شدهاست؛ به واسطهی دیکتاتوری است که تودههای زیر ستم از حرکت وامانده اند؛ و بر پیشاهنگ است که با برافروختن آتش مبارزه مسلّحانه و ازخودگذشتن و جانبازی، تودهها را از حالت خمودی و خموشی درآورد و «انرژی ذخیرهی تودهها را به انفجار بکشاند»...
گروه جزنی ـ ظریفی با توجّه به تجربهی غنی مبارزاتی و پختگی که داشتند، از هرگونه الگوبرداری گریزان بودند. از «قطب گرایی» هم، سخت، پرهیز داشتند. «بارزترین خصوصیّت ایدئولوژیک این گروه، گرایش به برداشت مستقیم و مستقل از مارکسیسم ـ لنینیسم» بود و ریختن شالودههای مارکسیسمی ایرانی.
رهبر گروه، بیژن جزنی، با آثار کلاسیک آشنا بود؛ به ویژه، نوشتههای لنین را خوانده بود و واژگان این ادبیات را به درستی میشناخت و به کار میبست. برای این گروه، دست زدن به مبارزهی مسلّحانه، به معنای آغاز انقلاب نبود، به معنای تدارک انقلاب بود. آنها میدانستند که آغاز انقلاب نیاز به پیدایش موقعیت انقلابی دارد و این موقعیت هنوز در جامعه وجود ندارد. انقلاب را هم کار تودهها میدانستند و تدارک انقلاب را کار پیشاهنگ تودهها. مرز میان حرکت توده و پیشاهنگ را هم خدشه دار نمیساختند. به همین دلیل، چشم به راه پیوستن تودهها به «هستهی چریکی «نبودند و فراروییدن هستهی چریکی به» ارتش خلق «چشم به راه افزایش تحرّک تودهها بودند و رشد و گسترش مبارزات صنفی و سیاسیشان که میبایست توسّط پیشاهنگ سمت وسو داده شود. به دنبال بسیج دهقانان و «جنگ چریکی دهقانی» هم نبودند. به شهر چشم دوخته بودند و به» کارگران و دیگر زحمتکشان شهر». امّا، تأکید داشتند که «اولّین گام در تدارک و گسترش مبارزه در بین نیروهای بالفعل است. روشنفکران، بالفعلترین نیروهای جنبشاند. این نیروی جوان تمام صفات و خصوصیات لازم را برای شروع حرکت دارد».[۹]
مبارزات صنفی و صنفی ـ سیاسیِ لایههای مختلف مردم، امّا، جایی در دیدگاه مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان نداشت. آنها نه جایگاه ویژه ای برای این مبارزات قائل بودند و نه به حرکتهای خودجوشی که ربطی به جنبش چریکی نداشت، حساسیّت زیادی نشان میدادند. سازماندهی این مبارزات را هم در قلمروِ وظایف سازمانهای سیاسی ـ نظامی نمیدانستند. باور داشتند که «بسیج تودهها جز از راه مبارزهی مسلّحانه امکانپذیر نیست».[۱۰] و «... موتور کوچک و مسلّح میتواند قیام را آغاز کند و به تدریج تودهها را نیز به یک مبارزهی مسلّحانه طولانی… بکشاند.[۱۱]
پس تفاوت چندانی میان سازماندهیِ «عنصر روشنفکر» و «عنصر پرولتاریایی» نمیگذاشتند و تأکیدی بر جذب روشنفکران به مثابهی پیش شرط جذب تودههای مردم نداشتند. به طورکلّی هم زمینهی حرکت روشنفکران انقلابی را در زمینهی حرکت تودههای مردم متمایز نمیساختند و هر دو را نمود «شرایط عینی انقلاب» میپنداشتند. امّا، «قیام مسلّحانهی شهری» را از «مبارزهی مسلّحانهی توده ای» متمایز میکردند و دومی را شکل تکامل یافتهی اول میدانستند و مرحلهی پایانی مبارزه برای براندازیِ رژیم.
به طورکلی، «درس»های انقلاب کوبا و بسی بیش از درسهای انقلاب کوبا، «درس»های انقلاب چین و جمعبندی از این «درس»ها، که به نام اندیشهی مائوتسه دون تبلیغ و ترویج میشد، تأثیر انکارناپذیری بر دیدگاه مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان گذاشته بود، که نه در مکتب مبارزات سیاسی و صنفی پرورش یافته بودند و نه شناخت ژرف و گستردهای از جامعه خود داشتند».[۱۲]
گروه جزنی معتقد به کار در شهر و روستا بودند. به باور آنها، «چون هدف از اولین اقدامات مسلّحانه، تغییر فضای سیاسی جامعه و به طورکلی تبلیغ مسلّحانه است، عملیات مسلّحانه در روستا و شهر میتوانند یکدیگر را کامل کنند و گذشته از آن، وجود سلولهای مسلّح در کوه و شهر، به مثابه یک عامل حمایت کنندهی تاکتیکی، میتواند مورد استفاده قرارگیرد… جنبش روستایی میتواند کادرهایی را که در شهر امکان ادامهی مبارزه ندارند، به خود جلب کنند و با اجرای عملیات مسلّحانه، قوای دشمن را در مناطق وسیعی به خود مشغول دارد و این مناطق را به طور وسیعی «سیاسی» کند. همچنین، جنبش چریکی شهری با برهم زدن نظم شهرها، میتواند قسمتی از قوای دشمن را تجزیه کرده و سیستم عصبی دشمن را نیز مورد آسیب قراردهد…».[۱۳]
گروه جزنی (گروه جنگل) برای آغاز مبارزه مسلحانه جنگل گیلان را برگزیده بود، امّا، گروه احمدزاده جنگ چریکی شهری را ترجیح میداد.
حمید اشرف، که در جریان بحثهای دو گروه بود، در جزوهی «جمعبندی سه ساله» (که در سال ۵۳ نوشته شد و حاویِ جمعبندی رویدادهایی است که تا شهریور ۵۱ روی دادهاست) نوشت: «گروه احمدزاده سازماندهی کوه را عملی نمیدانست و معتقد بود که تنها با انرژی ذخیره شدهی ناشی از جنگ شهری میتوان کار گروه را سازمان داد و به راستی امکانات آنها هم اجازه اقدام منظّمی را در این زمینه نمیداد. زیرا، ذخایر تجربی بسیار کمی در این زمینه داشتند… ما میخواستیم پس از توافق تئوریک، امکانات را مطرح کنیم. فرماندهی دستهی کوهستان (رفیق صفایی), که اینک آمادهی اجرای طرحهای پیش بینی شده بود، پیشنهاد شروع عملیّات را میداد… مرتّباً، فشار میآورد که زودتر با این گروه به توافق عملی برسیم؛ ولی، گروه احمدزاده، شروع عملیات در کوه را، وابسته به شروع عملیات در شهر میکرد».[۱۴]
در دی ماه ۴۹, دو گروه بر سر تنظیم برنامهی مبارزات آینده به توافق رسیدند و ازجمله، بر این توافق شد که گروه احمدزاده ـ پویان چندتن از اعضایش را برای اعزام به جنگل آماده کند. در این راستا، احمد فرهودی در بهمن ۴۹, به جنگل اعزام شد و به دستهی چریکی جنگل به فرماندهی صفایی فراهانی پیوست.
رستاخیز سیاهکل
سرانجام، در ۱۹ بهمن سال ۱۳۴۹ (۸ فوریه ۱۹۷۱) «تعرّض انقلابی» قلب «وحشت و اختناقی» را که بر جامعه چیره بود، نشانه رفت و «مبارزهی مسلّحانه که طی چندین سال در شرایط دشوار تدارک یافته بود، با حملهی یک دستهی چریک به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل آشکار شد. ما این واقعه را نقطهی آغاز جنبش مسلّحانه میشناسیم… این رستاخیزی بود که به نزدیک به بیست سال عقبنشینی جنبش رهاییبخش پایان داد و پیشروی نیروهای جلودار خلق را آغازکرد… میتوان گفت که درست پیش از رستاخیز سیاهکل، مردم و جریانها و محفلهای مخالف رژیم، بر اثر قدرت نمایش رژیم، در نومیدی به سرمی بردند. در این شرایط بود که رستاخیز سیاهکل درخشید… سیاهکل در شرایط سکون و خفقان و در اوج نومیدی مردم، سکوت را شکست و رژیم را که در اوج قدرت نمایی و ثبات ظاهری بود، به مبارزه طلبید…»[۱۵]
رستاخیز سیاهکل به روایت «حمید اشرف»
گروه جنگل مجموعاً ۲۲نفر بودند. شماری از آنها برای شناسایی و عملیّات به کوه رفتند: «گروه یا دستهی کوه». بقیّه در شهر ماندند: «گروه شهر».
گروه کوه، به فرماندهی علی اکبر صفایی در روز ۱۵ شهریور ۱۳۴۹، از درّهی مکار در نزدیکی چالوس، کار شناسایی منطقه را، از نظر جغرافیایی و نظامی، از شرق به غرب، آغاز کردند. «قرار بود بلافاصله پس از تکمیل شناسایی ابتدایی، که امکان تحرّک حساب شده را به دستهی کوهستان میداد، عملیات نظامی آغاز شود؛ به صورت حمله به یک پاسگاه و خلع سلاح آن. افراد موظّف بودند بدون درنگ منطقه را ترک گویند تا از عکس العمل احتمالی دشمن مصون بمانند.
این واضح بود که بلافاصله پس از اولّین عمل چریکی، روستاییان که هنوز درک روشنی از دستهی چریکی ندارند، واکنش موافقی نشان نخواهند داد، بلکه، تداوم در عملیّات نظامی است که میتواند، به تدریج، روستاییان یک منطقه را تحت تأثیر قرار دهد و آنها را به حمایت معنوی و سپس، مادی وادار سازد.
هدف گروه به طورخالص و ساده، ایجاد برخوردهای مسلّحانه و ضربه زدن به دشمن به منظور درهم شکستن اتمسفر خفقان در محیط سیاسی ایران و نشان دادن تنها راه مبارزه، یعنی مبارزهی مسلّحانه خلق میهنمان بود. گروه با توجّه به این موضوع که ممکن است در هرلحظه از عمل نابود شود، کار خود را آغاز کرد…
گروه احمدزاده متّکی بر تجارب و تئوری انقلاب برزیل، پیشنهاد سازماندهی جنگ چریکی شهری را میداد و معتقد بود که جنبش باید اول در شهر دور بگیرد و سپس، کار در روستا، متّکی به مبارزهی دورگرفتهی در شهر، آغاز گردد و در این مرحله مبارزه، به طورعمده، از شهر به روستا منتقل گردد.
امّا، گروه جنگل پیشنهاد آغاز مبارزهی همزمان در شهر و روستا را میداد. دلیل ما، خصلت تبلیغی مبارزهی مسلّحانه در آغاز کار بود. ما معتقد بودیم که کار در شهر و روستا، درصورت امکان، باید شروع شود، البتّه، به تقدّم عملیات در شهر معتقد بودیم، ولی، این تقدّم، ازنظر ما، فقط، جنبهّ تاکتیکی داشت و به منظور آماده کردن افکار عمومی برای جذب و تأثیرپذیری بیشتر از عمل کوه بود. درحالی که این تقدّم زمانی از نظرگاه رفقای گروه احمدزاده جنبهی استراتژیک داشت.
به هرحال، تماس دو گروه در سراسر پاییز ۴۹ به بحثهای تئوریک گذشت…
رفیق صفایی، فرمانده دستهی کوهستان، که اینک آمادهی اجرای طرحهای پیش بینی شده بود، پیشنهاد شروع عملیات را میداد. بالاَخصّ، او بر امکانات سربازگیری از طریق گروه احمدزاده حساب میکرد… لذا، مرتّباً فشار میآورد که زودتر با این گروه به توافق برسیم. بالاخره، در اوایل زمستان ۴۹ این مهم حاصل شد و توانستیم بر سر این موضوع که «کار در کوه را هم اکنون باید سازمان داد» به توافق برسیم؛ ولی، گروه احمدزاده شروع عملیات در کوه را وابسته به شروع عملیات در شهر میکردند و معتقد بودند که ''دستهی کوهستان باید منتظر سازماندهی کادرهای شهری و آمادگی آنها برای عمل بماند''. ولی ما به همزمانی معتقد بودیم زیرا، دستهی کوهستان آمادهی اجرای طرح پیش بینی شده بود و اگر عمل را طبق نقشهی قبلی شروع نمیکرد با دشواریهایی روبه رو میشد. این دشواریها، عمدتاً، عبارت بود از:
۱ـ امکان بروز خطرِ ناشی از طولانی شدن مدت شناسایی و احتمال برخورد نادلخواه با قوای ژاندارمری.
۲ـ پایین آمدن روحیه کادرهای کوه ناشی از انتظار نامحدود.
بنا بر این دلایل، فرماندهی کوه صلاح را در آغاز نبرد میدید، بالاَخصّ این که بر اثر طولانی شدن مباحثات در شهر، نسبت به ثمربخشی عملی و سریع این مباحثات بیاعتماد شده بود… دیگر ادامهی حرکت به شکل قبل برای دستهی کوهستان امکان نداشت یا باید به شهر بازمیگشتند و یا این که باید برنامهی عملیاتی را آغاز مینمودند…
دستهی کوهستان در دو برنامهی دوماهه و یک ماه و نیمه، از درّهی چالوس تا منطقهی خلخال، و از درّهی چالوس تا منطقهی رامیانی، واقع در شرق مازندران، را شناسایی کرده و اینک آماده عمل بودند. روحیهی عالی داشتند و به صورت مردان جنگل، محکم و مقاوم و با تجربه شده بودند.
فرماندهی کوه اعلام داشت که در نیمهی دوم بهمن عملیات را آغاز خواهد کرد.
در نیمهی اول دیماه، یکی از کادرهای گروه جنگل غفور حسن پور که افسر وظیفه بود و به همین دلیل، وظایف گروهیاش به دیگران داده شده بود، به عللی غیر از ارتباط با گروه جنگل دستگیر شد. او اطلاعات وسیعی نسبت به افراد گروه کوچک ما داشت. پس از بیست روز شکنجه، که بالاخر، منجر به شهادت او در زیر شکنجه شد، اعترافاتی کرد. این اعترافات، سرنخ دستگیری سایر افراد گروه جنگل شد… آنها در شهر غافلگیر شده و دستگیر شدند. در روز ۱۳ بهمن حملهی تدارک شدهی سراسری سازمان امنیّت به گروه ما شروع شد. در فاصلهی ۲۴ساعت سه نفر در گیلان و پنج نفر در تهران دستگیر شدند و در روزهای بعد، دو تن دیگر در تهران دستگیر شدند. از کلّ کادرهای شهریِ گروه جنگل فقط پنج نفر باقی ماندند و شبکهی شهری ما از هم پاشید. در این زمان دستهی کوهستان که با یک عنصر شایسته از گروه احمدزاده ـ رفیق فرهودی ـ تفویت شده بود و تعدادشان به ۹ نفر رسیده بود، از منطقهی شرقی مازندران، از طریق جادهی اتومبیلرو به منطقهی سیاهکل منتقل شده بودند و در ارتفاعات جنوبی سیاهکل کوهستانهای دیلم مستقر شده و آمادهی عملیات بودند.
در ۱۶ بهمن در جنگلهای جنوبی سیاهکل با رفقای دستهی کوهستان تماس گرفتیم و ضربههای وارده را به اطلاع آنها رساندیم. نه ما و نه آنها، هنوز از دستگیری رفیقی که در کوهپایههای سیاهکل معلم بود رفیق نیّری که محل انبارک آذوقه را در آن منطقه میدانست، مطّلع نبودیم [او در زیر شکنجهی شدید محل انبارک، واقع در قلّهی کاکوه سیاهکل را گفت و بعدها در دادگاه به حبس ابد محکوم شد]. او اطلاع نداشت که دستهی کوهستان در سیاهکل موضع گرفتهاست. ما مطرح ساختیم که به زودی او (نیّری) دستگیر خواهد شد؛ بنابراین، رفقای کوه تصمیم گرفتند که یکی از افراد خود را نزد او بفرستند و او را فراری دهند.
در روز ۱۹ بهمن که برای حمله به پاسگاه ژاندارمری انتخاب شده بود رفیق هادی بنده خدا از کوه پایین آمد تا در دهکدهی شاغوزلات، معلم جوان دهکده رفیق نیّری را ببیند و از خطری که او را تهدید میکند، مطّلعش ساخته و او را فراری دهد. غافل از این که ضربه از شهر به آنجا هم سرایت کرده و ژاندارمری خانهی نیّری را در محاصره دارد. به هرحال رفیق هادی بندهخدا در دهکدهی شاغوزلات، پس از یک درگیری به دست دشمن اسیر میشود. رفقایی که در ارتفاعات بودند با صدای تیراندازی از واقعه مطّلع میشوند و قرار میشود طبق قرار قبلی، حمله را شروع کنند و ضمناً رفیق زندانی را هم آزاد کنند».
گروه کوهستان «در شامگاه ۱۹ بهمن از مواضع خود خارج شدند و پس از تصاحب یک اتوبوس کوچک در جادهی سیاهکل ـ لونک به سیاهکل حمله کردند… در این حمله، تمام سلاحهای پاسگاه که عبارت از ۹ قبضه تفنگ ام یک و برنو و مسلسل بود، تصاحب گردید. در این عمل معاون پاسگاه سیاهکل و فرد دیگری کشته شدند و رفقا بدون دادن تلفات به ارتفاعات جنوبی عقبنشینی کردند (رفیق زندانی در پاسگاه نبود. رئیس پاسگاه او را به رشت برده بود).
از ۱۹ بهمن تا ۸ اسفند۴۹، دستهی کوهستان مورد حملهی متمرکز نیروهای دشمن قرار گرفتند». آن «۹ جوان فداکار» «بدون مهمّات کافی» با «سه قبضه مسلسل، نُه قبضه کلت و مقادیری نارنجک و مواد منفجره» به محاصرهی دشمنی افتادند که تمامی راههای خروجی جنگل را، کاملاً، بسته بود.
از آن جایی که نیّری در زیر شکنجه، محل انبارک آذوقه در قلهی کاکوه را که با کمک خود او ایجاد شده بودـ گفته بود، «دشمن عمدهی نیروی خود را در حوالی کاکوه بسیج کرده بود و با استفاده از همه نوع تجهیزات، بالاَخص، هلیکوپتر، چهار نفر از رفقای کوه را، که به منظور برداشت آذوقه به محل رفته بودند، به محاصره درآورد. موقعیّت طبیعی نیز مناسب نبود. به علّت زمستان درختان جنگلی برگ نداشتند و از نظر نظامی این یک عامل منفی برای چریک کوه محسوب میشد و امکان استفاده از هلیکوپتر را به دشمن میداد.
فداییان کوهستان مدت ۴۸ ساعت با قوای متمرکز دشمن پیکار کردند و آنگاه که مهمّاتشان به پایان رسید، دو نفرشان با دست زدن به عمل فدایی با انفجار نارنجک خودشان را با چندین تن از عوامل دشمن نابود کردند و دو نفر دیگر که رمقی نداشتند، دستگیر شدند… بدین ترتیب، از دستهی۹نفری کوهستان ۷نفر [علی اکبر صفایی فراهانی، غفور حسنپور اصیل، احمد فرهودی، هوشنگ نیّری، هادی بنده خدا لنگرودی، اسکندر رحیمی و عباس دانش بهزادی] به اسارت دشمن درآمدند و دو تن [محمدرحیم سمایی و مهدی اسحاقی] در جنگل به شهادت رسیدند. در مجموع، از افراد ۲۲نفری گروه جنگل در کوه و شهر جمعاً، ۱۷نفر دستگیر شدند که از این ۱۷نفر ۱۳نفر [صفایی فراهانی، غفور حسنپور، هادی بنده خدا، احمد فرهودی، هوشنگ نیّری، اسکندر رحیمی، جلیل انفرادی، عباس دانش، محمدهادی فاضلی، اسماعیل معینی، شعاع الدّین مشیّدی، ناصر سیف دلیل صفایی و محدّث قندچی] در تاریخ ۲۶ اسفند ۴۹ تیرباران شدند».[۱۶]
ادامه راه قهرمانانهٔ سیاهکل
از گروه ۲۲ نفرهی جنگل، فقط، پنج تن زنده و آزاد باقی ماندند.
گروه احمدزاده نیز در آن زمان یک تیم شهری سازمان داده بود که با حمله به کلانتری قُلهک در روز ۱۴فروردین۱۳۵۰, مسلسل نگهبان کلانتری را به غنیمت گرفتند.
پنج نفر باقیمانده از گروه جنگل، در پگاهِ روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۰ سرلشکر ضیاء فَرسیو رئیس ادارهی دادرسی ارتش، را در یک محکمهی انقلابی محاکمه و او را به اتّهام اعدام رفقایشان به مرگ محکوم کردند و یک واحد از رزمندگان فدایی به فرماندهی اسکندر صادق نژاد حکم اعدام وی را در سحرگاه همان روز اجرا کردند.
چریکهای فدایی خلق پس از این دو عملیات آمادگیشان را برای ادامهی راه شهیدان فدایی در اطلاعیهای اعلام کردند: «... هرجا ظلم هست، مقاومت و مبارزه هم هست… ما فرزندان انبوه زحمتکشانی هستیم که در طول صدها سال با افشاندن خونشان به ما یاد دادهاند که چگونه میتوان به آزادی و زندگی شرافتمندانه دست یافت… مبارزهی چریکی شروع شدهاست… یورش قهرمانانهی چریکهای از جان گذشته به پاسگاه سیاهکل در گیلان باردیگر، به روشنی تمام، نشان میدهد که مبارزهی مسلّحانه تنها راه آزادی مردم ایران است. ما چریکهای فدایی خلق با حمله به پاسگاه کلانتری قُلهک و اعدام فرسیو جنایتکار نشان دادیم که راه قهرمانانهی سیاهکل را ادامه خواهیم داد…».[۱۷]
در اواخر فروردین ۱۳۵۰ بازماندگان گروه جنگل و گروه مسعود احمدزاده درهم ادغام شدند. از پیوند آن دو، «چریکهای فدایی خلق» پدید آمد.
پس از اعدام فرسیو، شاه به ناصر مقدم، مدیر کل ادارهی سوم ساواک، دستور داد فعالیتهای ساواک، شهربانی، ارتش و ژاندارمری را برای خشکاندن ریشهی «خرابکاران» و جلوگیری از پیوستن دانشجویان به آنان، یک کاسه کند. در پی این «فرمان ملوکانه»، «کمیتهی مشترک ضدّ خرابکاری» زیر نظر پرویز ثابتی و ناصر مقدم، با الگوبرداری از کمیتههای مشابه در آمریکای لاتین پدیدآمد.
در خرداد ۱۳۵۰, خانهای که امیرپرویز پویان، اسکندر صادقی نژاد و رحمت پیرونذیری در آن بودند، به محاصره نیروهای ساواک درآمد. این سه چریک فدایی، دلاورانه، جنگیدند و هر سه در این نبرد نابرابر جان باختند.
در پاییز سال ۱۳۵۰, تنها دو تیم عملیاتی باقی مانده بود که آن دو نیز به لحاظ مالی و تسلیحاتی، به شدّت، در تنگنا بودند: یکی، به فرماندهی حمید اشرف و متشکّل از شیرین معاضد (فضیلت کلام), صفّاری آشتیانی و عباس جمشیدی رودباری؛ و دیگری، به فرماندهی حسن نوروزی و متشکّل از احمد زیبرم، علی اکبر جعفری و فرّخ سپهری.
در اسفند ۱۳۵۰, مسعود احمدزاده، یک سال پس از رخداد سیاهکل، به جوخهی اعدام سپرده شد. در همان ماه اسفند، به جز مسعود احمدزاده، شماری از رزمندگان فدایی، در سه نوبت، به جوخه اعدام سپرده شدند: عباس مفتاحی، مجید احمدزاده، اسدالله مفتاحی، حمید توکّلی، سعید آریان، غلامرضا گَلَوی، بهمن آژنگ، علینقی آرش، حسن سرکاری، مهدی سُوالونی، عبدالکریم حاجیان سه پله، مناف فلکی، علیرضا نابدل، یحیی امینی نیا، جعفر اردبیلچی، اصغر عربهریسی و اکبر مؤیّد.
'
بیژن جزنی در سالهای پس از «رستاخیز سیاهکل»
در جریان حمله به پاسگاه سیاهکل، شناسنامهای با عکس حسن ضیاءظریفی به دست ساواک افتاد که گویا قرار بود او را از زندان فراردهند، این بود که ساواک پی برد گروه جزنی- ظریفی متلاشی نشده و برخی از اعضای آن در بیرون زندان فعال هستند. این بود که بیژن و حسن ظریفی را برای بازجوییهای دیگر، از زندان قم و رشت، به تهران منتقل کرده و آن دو را به زیر شکنجه کشیدند.
مهین، همسر جزنی، دراین باره مینویسد: «پس از ماجرای سیاهکل بیژن را برای یک سلسله بازجویی به زندان اوین و سپس، به قصر منتقل کردند و چند ماه به ما ملاقات ندادند تا این که در مرداد۵۰ عدهای ماْمور مسلّح، شبانه، به خانهی ما در خیابان فرح جنوبی ریختند و مرا دستگیر کردند و به زندان کمیتهی شهربانی بردند. در بازجویی دنبال ردّ پای چریکها بودند… در یکی از روزهای هفتهی سوم مرا به دفتر خواندند. دکتر جوان آن جا نشسته بود. به من گفت:
«میخواهم ترا به ملاقات بیژن ببرم… غرض از این ملاقات این است که شما بیژن را نصیحت کنید که سرِ خانه و زندگی خودش برگردد…» در دفتر زندان اوین «ناگهان در باز شد و دو نگهبان بیژن را به داخل اتاق آوردند… آنچه را که میدیدم به سختی باور میکردم. بیژن شباهت زیادی به خودش نداشت. به شدّت پیر و تکیده شده بود. طوری حرف میزد که گویا دندان در دهان ندارد». بیژن در این دیدار به همسرش گفته بود: «مرا در آپولو گذاشتند“» [۱۸]
بیژن در زمستان ۱۳۵۱ و بهار۱۳۵۲ در زندان قصر بود. جمعآوری اطلاعات دربارهی تاریخچهی جنبش، به ویژه جنبش فدایی، از جمله وظایفی بود که در این مدت در زندان پیگیری میکرد و سه جزوهی «تاریخ سی ساله»، «مبانی اقتصادی ـ اجتماعی استراتژی جنبش مسلّحانه» و «چگونه مبارزهی مسلّحانه تودهای میشود» حاصل این تلاش است که آنها را، به طورپنهانی، به بیرون زندان فرستاد که بدون ذکر نام نویسنده در خارج از ایران به چاپ رسیدند.
سال ۵۳ سال «فرود بیژن»
بیژن جزنی «اصلاً اهل کپی برداری و آیه پردازی نبود و به معنی دقیق کلمه، یک مارکسیست خلّاق بود. برای او مارکسیسم، نه «شریعت جامد» که «رهنمونِ عمل» بود. او به ما عدم دنبالهروی از قطبهای جهانی و حفظ استقلال، تکیه بر شرایط داخلی و دفاع از منافع مردم ایران، مبارزه برای دموکراسی و سوسیالیسم را آموخت و میتوان او را پرچمدار این اندیشهها در جنبش کمونیستی ایران دانست».[۱۹]
این ویژگی بیژن جزنی در دورهای که «مارکسیستهای وطنی»، به طورعمده، به «کپی برداری» مشغول بودند و بهایی چندان به اصل «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» نمیدادند، قابل تحمل نبود و از این رو، او را در زندان زیر فشارهای مضاعف قرار میدادند. این فشارها در سالهای ۵۲–۵۳ شدیدتر شده بود.
مهین، همسر جزنی، حال و روز او را در این سالها اینگونه توصیف میکند: در سالهای ۵۳–۵۲, «در روزهای ملاقات گاهی بیژن را بسیار آشفته میدیدم. وقتی با همان زبان مخصوص خودمان علت را جویا میشدم، مختصراً از مشکلات ناشی از درگیری با سایر دیدگاهها سخن میگفت و از چپروهایی که او را متّهم میکردند که تودهای است. یک روز هم هنگام صحبت به شوخی سرش را به پایین خم کرد و گفت: همین دو تا شویدی هم که بر سر من مانده، به زودی از دست ”پروچینی «ها خواهد ریخت. بعضی مواقع هم با خواندن شعری درد دلش را بیان میکرد:» من از بیگانگان هرگز ننالم… »[۲۰]
«سال ۱۳۵۳, سال فراز جنبش چریکی در بیرون زندان، و سال فرود بیژن در درون زندان بود. در ماههای پایانی این سال، دیگر بیژن تنها مانده بود و جز چند تن از یاران وفادارش، کسی در کنارش نمانده بود. فضای بند تب آلود بود. از جنب و جوش پیشین هم خبری نبود. غباری از شکّ و دو دلی و بیاعتمادی، بر یقین و یکدلی و اعتماد آغازین نشسته بود. مأموران زندان هم هوشیار بودند و فشار بر زندانیان را فزونی بخشیده بودند. نسبت به جزنی و یارانش هم بیش از پیش حساّس شده بودند. به این نتیجه رسیده بودند که با رهبری چریکها در بیرون زندان سروسرّی دارد و برای پیشبرد برنامههای آنها، در درون زندان، تشکیلاتی به وجود آوردهاست. گمان داشتند که اگر جزنی و یارانش را سر به نیست کنند، در جهت نیستی «چریکها» گام مهمّی برداشته اند. به این دلیل، طرح کشتارشان را ریختند…
بیژن جزنی تا زمانی که زنده بود به چالشی جدّی کشیده نشد و دیدگاههایش مورد نقد و بررسی سنجشگرایانه قرار نگرفت؛ نه در نوشتار و نه در جریان یک مناظرهی جدّی در درون زندان. به سبک و سیاق ناپسندی که میشناسیم امّا، پشت سرش حرف میزدند و پچپچ میکردند؛ همه، جز هوادارانش. حرفها و پچپچها، بیشتر، دور و بر مسائل شخصی بود و خصلتی. (رفیق خصوصیّات و خُلقیّات بوژوایی دارد. به سر و وضعش میرسد و پس از اصلاح ادوکلن میزند. شکمپرور است. اهل ریاضت کشی نیست. زن و بچّه هم دارد و…) و این حرفها و برچسبها، در روزگاری که چپ روی و تندروی غوغا میکرد و در همه زمینههای زندگی فردی و اجتماعی «ارزش» بود، بر نیروی جوانان سرد و گرم روزگار نچشیده، ناپخته و نافرهیخته، بیتأثیر نبود؛ و این چنین بود که دیگر جوانها به سوی جزنی نمیآمدند. از او دوری میگزیدند و به داشتن مناسبات رسمی با «رفیق» اکتفا میکردند».[۲۱]
انتقامجویی وحشیانه
سال ۱۳۵۳ سال گسترش عملیات نظامی سازمان چریکهای فدایی خلق بود. آنها، از مرداد تا اسفندماه، ده عمل نظامی انجام دادند. از آن جمله بود ترور سروان «نیکطبع»، بازجو و شکنجه گر ساواک در ۱۹دی۱۳۵۳؛ ترور سروان نوروزی، افسر گارد دانشگاه و ترور عباس شهریاری «مرد هزار چهره» و عنصر نفوذی ساواک در گروههای چپ، در ۱۴ اسفند ۵۳.
این ترورهای آخرین ساواک را به انتقامجویی وحشیانهای واداشت و به بهای کشتار شماری از پاکبازترین و برجستهترین رزمندگان راه رهایی مردم ایران انجامید و به ویژه، چنان ضربهای بر پیکر جنبش چپ در ایران وارد کرد که هرگز جبران نشد.
دو روز پیش از آخرین ترورها (۱۲ اسفند ۵۳), شاه تأسیس «حزب رستاخیر و برقراری نظام تک حزبی را اعلام کرد. با تأسیس این حزب، بازی دو حزبی رژیم شاه ـ حزب ایران نوین و حزب مردم ـ به پایان رسید و شاه در رویارویی با اعتراضات مردمی، شمشیر خود را از رو بست و به خاموش کردن هر صدای مخالفی پرداخت.
روز ۱۵ اسفند ۵۳, بیژن جزنی و ۳۳تن دیگر از زندانیان بندهای چهارم، پنجم و ششم زندان شمارهی یک زندان قصر را به زندان اوین منتقل کردند که در بین آنها چند تن از یاران جزنی بودند که در سال ۱۳۴۸ پس از فرار بیفرجام به زندانهای دیگر و اغلب پرت افتاده تبعید شده بودند و اکنون در زندان قصر بودند مانند حسن ضیاء ظریفی، سعید کلانتری، عزیز سرمدی و عباس سورکی. دو تن دیگر از یاران جزنی را که به زندانهای اراک (احمد جلیل افشار) و اهواز (محمد چوپانزاده) تبعید شده بودند، در روز ۱۷ اسفند۵۳ به اوین منتقل شدند.
بعد از ترور سرتیپ زندی پور، رئیس «کمیتهی مشترک ضدخرابکاری» در روز دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۵۳, چند تن از افراد سرسخت سازمان مجاهدین خلق را نیز به اوین بردند. مصطفی جوان خوشدل در روز ۲۸ فروردین ۵۴ از زندان «کمیتهی مشترک» به اوین برده شد. «او از سرسختترین مجاهدین بود. کمتر کسی به اندازهی او شکنجه شده بود. او شکنجه شده و بیجان و لنگان به اوین برده شد». و کاظم ذوالانوار نیز، که «از برجستهترین و احترام برانگیزترین مجاهدین دربند و از سازمان دهندگان اصلی و مسئولان مهمّ شبکهی زندان مجاهدین» بود.
بیژن جزنی و یاران پاکبازش، از «سران و سرآمدان چریکها در زندان بودند. از سرشناسترین فداییان خلق، با دانش و بینش، با تجربه و پخته، ورزیده و کارآمد. برخلاف بیشتر هواداران مبارزهی چریکی که دانشجو بودند، بیشتر اینها پیش از کودتای ۲۸ مرداد در صفوف سازمان جوانان حزب توده رزمیده بودند، پس از کودتا از حزب فاصله گرفته، گذشتهی سیاسی خود را بازبینی کرده و با بنا نهادن گروه مارکسیست ـ لنینیستِ مستقلی، مبارزه را ادامه داده بودند و در این بین، بارها، به زندان افتادند… ساواک آگاه بود که اینها اولین کسانی اند که در ایران حرف از مبارزهی چریک شهری زدند، در این راه گام برداشتند و در نیمهی راه به دام افتادند (دی و بهمن ۱۳۴۶), در بند نیز آرام نگرفتند و به تدارک فرار پرداختند و در حین عمل به چنگ نگهبانان افتادند، مجازات شدند؛ به بدترین زندانهای کشور تبعید شدند (۱۳۴۸) و اولین کسانی هستند که راه فلسطین را گشودند… ساواک رویداد سیاهکل را نیز به بازماندگان همین گروه نسبت میداد… ترور فرسیو را هم… بی ارتباط به این امر نمیدیدند که این مهرهی مهم دادرسی ارتش، ریاست دادگاه جزنی و یارانش را به عهده داشت. نیز از چشم ساواک پنهان نبود که اینها در زندان سخت سرگرم فعالیت اند، که به رغم سختگیریها و مراقبتها، به بیرون زندان نقب زدهاند، که ارتباط با رهبری بیرون از زندان چریکها رابه دست دارند، و به شکلی سازمانیافته نیازمندیهای همرزمانشان را فراهم میکنند: کادرسازی و تربیت چریک، تدوین مبانی نظری و مواضع سیاسی جنبش مسلّحانه، تنظیم جزوههای آموزشی، خبررسانی و خبرگیری، ارائهی رهنمودهای عملی و… این اَعمال برای حکومتی که عزم جزم کرده بود جنبش چریکی را نابود کند، نابخشودنی بود و تحمل ناپذیر و درخور تنبیه. هم از این رو، جزنی و ظریفی و کلانتری و… را زیر هشت فرستادند و حبس مجرّد، و تهدیدشان کردند که اگر دست از این کارها نکشید، شما را خواهیم کشت. بیهوده بود. جزنی دستبردار نبود و دست به کارهایی تازه زد. چگونگی ارتباط با اروپا و انتشار آثارش در خارج از کشور را طرحریزی کرد و رهبری سازمان و شماری از مبارزین بیرون از زندان را نسبت به ماهیت و هویّت راستین عباس شهریاری آگاه ساخت. فردای روزی که شهریاری ترور شد. روز آغاز سفر بیبازگشت جزنی و یارانش از قصر بود».[۲۲]
بیژن جزنی از زبان دو تن از یاران و همبندان
جمشید طاهریپور: «نخستین بار در بهار سال ۱۳۵۲، در زندان شمارهی ۳ قصر بود که او را دیدیم. از این تاریخ تا ۱۵اسفند۱۳۵۳ ـ روزی که در شمار آن ۴۰نفر زندانیان سیاسی به اوین برده شدیم ـ همواره به او نزدیک بودم… جزنی با روشن بینی شگرفی بر واقعیتهای آن روز جنبش آگاهی داشت و بی آن که بر کمبودی چشم بپوشد، کاستیها و نارساییهای آن را برمیشمرد و با احساس مسئولیتی، که آدمی را، سخت، تحت تأثیر قرار میداد، برای از میان برداشتن آنها اندیشه میکرد و راه و چاره نشان میداد و به خاطر همین ویژگیهای جزنی بود که هر کسی با او مَحشور میشد از او بسیار یادمیگرفت، بدون آن که احساس شاگردی کند. آموزشهای او برای همصحبتش همیشه حالت باهم اندیشی و چاره جوییهای دو رفیقی را داشت که تعلق خالصانه و مخلصانهشان به یک آرمان و یک جنبش، همهی مرزهای دیرآشنایی و تمایز را از میان برداشته و آنها را به روحی یگانه فرا رویاندهاست. این که جزنی میتوانست با چنین کیفیتی آموزش بدهد، از پاکباختگیاش برمیخاست؛ از اینجا برمیخاست که او میان خود و جنبش هیچ غرضی را حایل نمیدید. سرشت و سرنوشت او با جنبش چریکهای فدایی چنان درآمیخته بود که برای وی علایق و منافعی جز علایق و منافع این جنبش قابل تصوّر نبود و چنین بستگی و یگانگی درحالی بود که هم در زندان و هم در بیرون زندان، اکثریت چریکهای فدایی راه خود را میرفتند و به نقد و نظرهای او بی اعتنا بودند… جزنی تنها یک رهبر سیاسی نبود، او فیلسوف و هنرمند بایستهای نیز بود. جزنی شاگرد اول رشتهی فلسفهی دانشگاه تهران بود. من بارها شاهد مباحثات فلسفی او با آیت الله ربّانی شیرازی بودم. به خاطر دارم که در یکی از این مباحثات، که معمولاً در اتاق شمارهی هفتِ بندِ پنجِ زندان قصر جریان مییافت، آیت الله خطاب به جزنی گفت: ''متأسفانه، نمیتوانم با آرای شما موافقت کنم، امّا، تصدیق میکنم در شرح و تفسیر ملاصدرا استاد هستید''...
هیچگاه نمیتوانم فراموش کنم که جزنی چگونه با پیگیری و حوصلهای خیره کننده و با فروتنی با یک تازهکار، ساعتها پای صحبت تازه واردین که عموماً دانشجویان جوان و بی تجربه بودندـ مینشست و با طرح صدها سوٌال، آخرین اخبار مربوط به جنبش را گرد میآورد و از کوچکترین تغییر در وضع معیشت مردم و فکر و ذکر و حال و هوای گروههای اجتماعی جامعه ـ از دانشجو تا کارگر و دهقان و کاسب و تاجر و صاحب کارخانه ـ به نحوی سردرمیآورد و سپس، با دیدی نقّاد همهی آنچه را که گرفته بود، تجزیه و تحلیل میکرد و از آن نظر و استنتاجهای تئوریک و سیاسی به دست میداد و میگفت و مینوشت که چرا و چگونه باید این یا آن اشتباه را رفع کرد؛ این یا آن نارسایی را ازمیان برداشت؛ این یا آن کار را نکرد؛ این یا آن فعالیت را سازمان داد. دلمشغولی همیشگی او، در فراغت از هر دیدار با تازهواردی و در هر استنتاج نُویی، تثبیت موقعیت چریکها در رابطه با مردم بود. همیشه و در هر حال اهتمام او متوجه کشف راههایی بود که چریکها را با مردم مرتبط سازد و به آنها در میان مردم جا و اعتبار ببخشد… جزنی نقاشی هنرمند بود و موسیقی را خوب میشناخت. وقتی از زندان قم به زندان قصر تهران آورده شد، دو چمدان همراه آورده بود پر از بروشورهایی از زندگی، سبک کار و نمونهی کار نقاشان بزرگ جهان و نیز کتابچههایی دربارهی بتهوون، موتزارت، اشتراوس و… همهی این بروشورها و کتابچهها به زبان فرانسه یا انگلیسی بودند…
یک روز در بند پنج زندان قصر، جزنی بستهی نسبتاً بزرگی به من داد و گفت: ''نگاه کن، امّا، مواظب باش، تا حالا حفظشان کردهام''. دو روز تمام با احتیاط و جذبهای وصف ناپذیر، مثل کسی که دانههای جواهر گنج ناخواسته به کف آمدهای را تماشا میکند، تماشا کردم. بیشتر طرحهای سیاه قلمی بود که جزنی از چهرهی زندانیان عادی کشیده بود. طرحهایی نیز از چهرهی همسرش مهین بود و بابک و آن پسر دیگرش. نکتهی عجیب، زنده بودن طرحها بود و زاویهی نگاه نقّاش. چنان یگانگی و عطوفتی از زاویهی نگاه نقّاش میتراوید که مپرس! کُرد، آذربایجانی، گیلک، قمی، اصفهانی، لُر، یزدی، سیرجانی، از بندرعباس و… و برایم توضیح داد؛ ''ببین، مردم ما از هرجا که میآیند مُهر و نشان کِشت و کار، آب و هوا، رقص و آواز، رنج و درد همانجاها را روی چهرهشان، توی نگاهشان، روی پوستشان، در حالت ایستادنشان، روی لبخندشان و روی پیشانیشان دارند. فقط لباسها نیست که فرق میکند''.
جزنی با هنر خود نیز در تکاپوی شناخت مردم بود؛ در جستجوی این بود که به درون آنها راه پیدا کند و با آنها یگانه و همدرد باشد…
به نظرم… جوهر متعالیِ میراثِ اندیشگی جزنی این است: همهی اعتبار ما در پیوند با مردم ماست. اگر نقشی از ما برجا خواهد ماند، در ارتباط و در پیوند با آنهاست؛ در پیوند با این است که چه سهمی دربرداشتن باری از دوش آنها و کاستن ستم و رنجی که متحمل آنند، بر عهده میگیریم».[۲۳]
حمید اسدیان: «... از فلکه خبر رسید بیژن جزنی را از تبعید قم بهعشرتآباد و سپس بهفلکه آوردهاند. از آنجا که فلکه جای ثابتی نبود، مشخص بود که بهزودی یا او را در بند خودمان خواهیم دید و یا بهشماره۴ نزد زندانیان قدیمی فرستاده خواهد شد. یک روز درِ زیر هشت باز شد و مردی را بهداخل فرستادند. کلاه کِپی خوشپوشی بهسر داشت. سبیلی پر، قدّی بلند، هیکلی ورزیده و قوی، و تحرّکی چشمگیر داشت. با این که سنّش از متوسط ما بیشتر بود، فرز راه میرفت. شلوار لی آبیرنگ تر و تمیز، و بارانی کِرم بلندی پوشیده بود. اسبابهایش را که زیاد هم نبودند با یک دست گرفته بود. همین که وارد بند شد یکی از بچههای فدایی او را شناخت. با صدای بلند در بند فریاد زد: «بیژن». ما همه دانستیم که چه کسی را آوردهاند.
بچههای فدایی بیرون ریختند و بهاستقبال بیژن شتافتند. ما هم رفتیم. بیژن را بهاتاق۲ بند۲ بردند. دورش نشستند و شروع کردند با او گپ زدن. از همان اول معلوم بود با تسلط و اِشراف برخورد میکند. طنزی که در جوابهایش وجود داشت، جذّاب بود. با این که هوشیار بود امّا، سعی داشت جوابهایش بیپروا باشد. مسئول صنفی کُمون از او پرسید آیا بیمارییی دارد یا نه؟ میخواست اگر لازم است او را سر سفرهی «مریضها» ببرد. بیژن لبخندی زد. مقداری سبیلش را جوید و گفت: «بله، من از دو جهت اِثنیعَشَری هستم». اشارهاش بهشیعه اثنیعشری بودن بود و زخم اثنیعشر داشتن.
باورود بیژن تمام روابط و مناسبات فداییها و تا اندازه زیادی همهی مارکسیستها در بند بههم خورد. او از همان روز اول نشان داد که وزنهای است که نمیتوان رویش حساب نکرد. با جدّیت شروع بهبحث و جدل با بچهها کرد. من در جریان بحثهایی که با هردسته و نفر خاص داشت نیستم، امّا، میدانم و میشنیدم که با هرکس متناسب با خودش صحبت میکند. این را هم که میگویم نقطه ضعفش نمیدانم. بیژن جایگاهی داشت که بایستی چنین تواناییهایی هم داشته باشد. این توانایی، با شارلاتانبازی و نان بهنرخ روز خوردن، فرق دارد. بیژن این توان را داشت تا افراد را دور خودش سازمان بدهد. مثلاً مصطفی مدنی که در ابتدا موضع شدیداً مخالفی در برابر بیژن داشت بعد از مدتی جذب او شد. این کار را امثال پرویز (نویدی)، یا حتی جمشید (طاهریپور) نمیتوانستند بکنند.
بهزودی کلاسهای آموزشیشان راه افتاد. از همه فعالتر خود بیژن بود. دائماً یا با این و آن مشغول بحث بود یا مشغول نوشتن. در رابطه با «مجاهدین» برخوردهایی داشت که خبرهای قبلی بهما رسیده تأیید میشد. گوشه و کنار حرفها و انتقادات بهصورت زمزمه و پچپچه شنیده میشد. ما در جریان نبودیم. عاقبت کار بالا گرفت. خبر دادند که میخواهند شبها جلسه علنی بگذارند. چهار پنج شب تا دیرگاه در اتاق ۳بند دو که تقریباً بزرگترین اتاق بند بود، جمع میشدیم… سخنگوی مجاهدین موسی (خیابانی) بود. مسعود (رجوی) هم کنار دستش نشسته و یادداشت میکرد و یادداشت میداد. از طرف فداییها هم جمشید بود و مصطفی. پرویز هم فعال بود و گاهی جوابی میداد. امّا، همه میدانستیم که گردانندگان اصلی چه کسانی هستند. موسی انتقادات را طرح کرد. جمشید و بقیّه جواب دادند. در مورد چند انتقاد، بیژن، شخصاً، وارد شد و حرفها را تکذیب کرد. گفت: «من نگفتهام اگر مجاهدین پیروز شوند ما مثل الجزایر نیاز بهیک انقلاب دیگر داریم. من گفتهام اگر اوضاع ما مانند الجزایر بشود نیاز بهیک انقلاب دیگر داریم. الآن هم بهاین معتقدم».
آن نشستها برای همهی ما یکی از بهترین آموزشهای سیاسی بود. چشم ما را بهدنیای اطرافمان باز کرد. من خودم فکر میکنم در آن نشستها بود که موسی را شناختم. یک بار بحثها گره خورد. موسی با لحنی آرام که رفته رفته اوج میگرفت، جملهای گفت که من مثل یک آیه مقدّس حفظ شدم و الآن بعد از این همه سال وقتی آن را تکرار میکنم یقین دارم که یک کلمهاش پس و پیش نشدهاست. موسی گفت: «آقای جزنی! شما بگذارید مجاهدین پیروز بشوند و از منافع پرولتاریا یک قدم منحرف بشوند بعد، آن وقت شما حق دارید بر روی ما سلاح بکشید، بهسینهی ما شلیک کنید و از روی جسد ما رد شوید».
وقتی جملهی موسی تمام شد انگار موجود زندهای در اتاق حضور ندارد. بهمعنای واقعی کسی جرأت نفس کشیدن نداشت. سکوت بهقدری سنگین بود که تنها خود موسی میتوانست آن را بشکند. موسی هم ختم جلسه را اعلام کرد و بلند شدیم. من بهقدری تحت تأثیر وقار و خلوص موسی قرار گرفته بودم که حتی بعد از ختم جلسه توان بلندشدن نداشتم. بعد از خاتمهی نشستها، گفتگوهای خصوصیتر شروع شد. در سطح جمشید و پرویز و از طرف مجاهدین افرادی مانند فرهاد صفا. خود بیژن با مسعود هم چند جلسه خصوصی صحبت کردند. بعد از این جلسهها روابط ما و فداییها که میرفت تا مخدوش شود، گرم شد. من فکر میکنم بیشترین بهره را خود بیژن از آن نشستها برد. بهراستی تنظیمات او بعد از آن با مجاهدین و بهخصوص با خود مسعود، کلا، ً تغییر کرد. بهقدری نزدیک شدند که سالهای بعد تا هنگام شهادت بیژن، مسعود همیشه یکی از نزدیکترین دوستان او بود…».[۲۴]
پس از شهادت بیژن جزنی
«مرگ بیژن جزنی و یارانش ضربهای تکاندهنده بود. زندانیان سیاسی یک چندی در خود فرورفتند؛ همه. دلنگرانی و اندوه، همنشینی آورد و همبستگی. سردی و خشکی از مناسبات میان بندیان رخت بربست. کمون دوباره برپاگشت. شماری به انتقاد از خود برآمدند و نسبت به رفتاری که با بیژن جزنی پیش گرفته بودند، ابراز پشیمانی کردند. بیشتر چپها، البتّه. از این پس، بدگویی علیه جزنی فرونشست و برخوردهای سیاسی با دیدگاههای او نطفه بست. اعلام مواضع سازمان چریکها دربارهی ''شهادت رفیق کبیر بیژن جزنی'' و ''اهمیت نوشتههای او در رشد و شکوفایی جنبش چریکی''، بی اعتنایی و سکوت نسبت به دیدگاههای او را ناممکن کرد».
بخشی از موضعگیری سازمان چریکهای فدایی دربارهی جزنی چنین بود: «... از رفیق بیژن جزنی آثار گرانبها و بینظیری دربارهی شرایط انقلاب ایران باقی ماندهاست. رفیق این آثار را، مرتباً، از زندان برای سازمان میفرستاد و ما در سطحی محدود تکثیر و در اختیار اعضا و طرفداران سازمان قرار میدادیم… این آثار از بهترین کتابهای آموزش تئوریک رفقای سازمان ما بود. در این آثار، با واقع بینی و آگاهی عمیق مارکسیست ـ لنینیستی، اوضاع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ایران تشریح شدهاست و برای مبارزه رهنمودهای ارزندهای ارائه گردیده. این آثار تا به حال، بهترین نمونههای انطباق مارکسیسم ـ لنینیسم بر شرایط ایران است»[۲۵]
اندکی بیش از یک سال پس از شهادت بیژن جزنی و یارانش در زندان، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، در بیرون از زندان نیز ضربهای کارساز خورد. حمید اشرف در روز ۸تیرماه ۱۳۵۵ به همراه تمامی اعضای کمیتهی مرکزی و شماری از مسئولان سازمان چریکهای فدایی خلق در خانهای در مهرآباد جنوبی (تهران) به محاصره نیروهای ساواک درآمدند و پس از نبردی دلیرانه، همگی، به شهادت رسیدند. این ضربه برای سازمان چریکهای فدایی، ضربهای کمرشکن و جبران ناپذیر بود.
یک سال و چندماه پس از این ضربه، «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» در ۱۶ آذر سال ۱۳۵۶ اعلام کرد که از آن پس «اندیشهی بیژن» را راهنمای عمل قرار خواهد داد و بر اساس نظرات بیژن جزنی فعالیت خواهد کرد.
پانویس
- ↑ جُنگی دربارة زندگی و آثار بیژن جزنی، انتشارات خاوران، پاریس ۱۳۷۸, مقالة ناصر مهاجر، ص۳۹۶)
- ↑ جُنگی از زندگی و… جزنی، مقالهی میهن جزنی، صفحات ۵۳و۵۴
- ↑ جُنگی از زندگی و… جزنی، مقالهی میهن جزنی، صفحهی ۵۵
- ↑ جُنگی دربارة زندگی و آثار بیژن جزنی، مقالة مهدی سامع، زیرنویس، ص۱۴۵
- ↑ کتاب ضرورت مبارزهی مسلّحانه و ردّ تئوری بقا نوشتهی امیرپرویز پویان ص ۲۸
- ↑ ضرورت مبارزهی مسلّحانه و ردّ تئوری بقا نوشتهی امیرپرویز پویان ص۴۵
- ↑ پیشاهنگ انقلاب و رهبری خلق، پنج رسالهی بیژن جزنی، ۱۹ بهمن تئوریک، شمارهی ۸, آذر ۱۳۵۵
- ↑ جمعبندی سه ساله، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۵۸, ص۹۲
- ↑ به نقل از «آنچه یک انقلابی باید بداند» علی اکبر صفایی فراهانی، از انتشارات ۱۹ بهمن تئوریک، چاپ دوم، ص۳۴
- ↑ «مبارزهی مسلّحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک»، مسعود احمدزاده، از انتشارات سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، چاپ هفتم، ۱۳۵۴, ص۸۴
- ↑ «مبارزهی مسلّحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک»، مسعود احمدزاده، از انتشارات سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، چاپ هفتم، ص ۶۵
- ↑ جُنگی دربارهی زندگی و آثار جزنی، ص۴۰۳, مقالهی ناصر مهاجر
- ↑ بیژن جزنی، تاریخ سی ساله، تهران ۱۳۵۷, ص۱۰
- ↑ جمعبندی سه ساله، تهران، ۱۳۵۷, ص۹۷
- ↑ پیشاهنگ و توده، بیژن جزنی، انتشارات خسرو، ص۴۵
- ↑ تحلیل یک سال مبارزهی چریکی در شهر و روستا، حمید اشرف، از انتشارات سازمانهای جبههی ملی ایران ـ خارج از کشورـ بخش خاورمیانه، صفحات ۸تا ۲۶
- ↑ حقایقی دربارهی جنبش جنگل و حماسهی سیاهکل، چریکهای فدایی خلق، ص۲۵
- ↑ جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی، مقالهی میهن جزنی، ص۷۲
- ↑ جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی، مقالهی مهدی سامع، ص۱۴۴
- ↑ جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی، مقالهی مهدی سامع، ص۷۳
- ↑ جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی، مقالهی ناصر مهاجر، ص۴۱۴
- ↑ نقطه، شمارهی اول، بهار ۱۳۷۴, مقالهی ناصر مهاجر
- ↑ جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی، مقاله جمشید طاهری پور، صفحات ۱۶۱تا ۱۶۵
- ↑ «حرفهها و چهرهها» ـ یادماندههای سالهای بند ـ حمید اسدیان
- ↑ نبرد خلق، ارگان سازمان چریکهای فدای خلق، شمارهی ششم، اردیبهشت۱۳۵۴، ص۳۲، به نقل از مقالهی ناصر مهاجر در «جُنگی از آثار… جزنی، ص۴۱۵