اسدالله لاجوردی: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۸۶: خط ۸۶:


در مورد ازدواج با دختران باکره پیش از اعدام، از آیت‌الله منتظری چنین نقل می‌کنند که وی برای جلوگیری از اعدام‌ها گفته است: اعدام دختران باکره در اسلام قابل قبول نیست. اسدالله لاجوردی با شنیدن این حرف دستور می‌دهد یک شب پیش از اعدام دختران باکره آنها را به عقد پاسداران درآورند.<ref name=":0" />
در مورد ازدواج با دختران باکره پیش از اعدام، از آیت‌الله منتظری چنین نقل می‌کنند که وی برای جلوگیری از اعدام‌ها گفته است: اعدام دختران باکره در اسلام قابل قبول نیست. اسدالله لاجوردی با شنیدن این حرف دستور می‌دهد یک شب پیش از اعدام دختران باکره آنها را به عقد پاسداران درآورند.<ref name=":0" />
== خاطره‌ای از موسوی اردبیلی ==
موسوی اردبیلی که خود از آمران [[قتل عام ۶۷]] بوده است، در خاطره‌ای از بی‌رحمی لاجوردی چنین می‌گوید:
متن زیر به نقل از آیت‌الله احمد عابدینی استاد حوزه‌ علمیه‌ اصفهان بیان شده است:<blockquote>اوايل شهريور ۱۳۷۷ بود كه برای خواندن كتاب سفرنامه‌ فقهیِ حج به منزل ایت الله موسوی اردبیلی رفتم، مثل بقيه‌ شب‌ها من و ایشان تنها بوديم. تازه آقای *اسدالله لاجوردی* را ترور كرده بودند.
آقای اردبیلی فرمودند:« *امروز هرچه با خودم كلنجار رفتم كه برای آقای لاجوردی فاتحه‌ای بخوانم نشد*».
حساس شدم كه مگر او چه كرده است؟
سوال كردم:
ايشان در ترديد بود كه برايم توضيح بدهد يا خير، اما بالاخره اموری را گفت كه اكنون پس از گذشتِ بيش از ده سال از آن زمان، هنوز بسياری از آن كلمات با همان آهنگِ سخنان ايشان در گوشم طنين‌انداز است:
اردبیلی می‌گفت:
«آن زمان كه مسوليت داشتم، گه‌گاهی به زندان‏‌ها سر می‌‏زدم.
در زندانِ اوين، يك دربِ كهنه‌ قديمی بود كه هميشه از كنار آن می‌گذشتم.
يك روز هوس كردم كه داخل آن‌جا را ببينم».
گفتم:
«اين چيست؟»
گفتند:
«چيز مهمی نيست. يك انباری است».
گفتم:
«می‌‏خواهم درون آن را ببينم».
گفتند:
«كليدش نيست».
گفتم:
«آن را پيدا كنيد».
گفتند:
«پيدا نمی‌شود».
گفتم:
«درب را بشكنيد».
گفتند:
«چيز مهمی نيست».
گفتم:
«بالاخره من بايد درون اين انباری را ببينم».
گفتند:
*«كليدش پيش حاج آقاست. منظورشان لاجوردی بود»*
گفتم:
«از او بگيريد».
گفتند:
«الان اين‌جا نيستند».
گفتم:
«پيدايش كنيد. من اين‌جا می‌مانم تا بيايد و از جای خود تكان نمی‌خورم».
بالاخره پس از اصرارِ زيادِ من، درب باز شد.
وارد شدم. در تاریکی چشم‌هایی می‌درخشید. ديدم تعداد زيادی از بچه‌های خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله با صورت‌هایی به رنگ زرد و جسم‌هایی نحيف، پنجاه نفر، صد نفر، كم‌تر يا بيش‌تر، نمی‌‏دانم؛ محبوس‌اند.
بچه‌ها دور من ريختند. گريه می‌کردند. عبا و دست‌هایم را می‌بوسیدند و التماس می‌کردند.
گفتم:
«اين‌ها چه كسانی هستند؟»
گفتند:
«اين‏ها بچه‌های منافقان هستند كه پدر و مادرشان يا كشته شده‌اند يا فرار كرده‌اند».
گفتم:
«اين‌جا چه كار می‌کنند؟ پدران‌شان مجرم بوده‌اند، جرم اين‌ها چيست؟ اين‌ها پدر بزرگ ندارند؟! خويشاوند ندارند؟! قيم ندارند؟!»
از وضع اسفبار بچّه‌ها چشمانم پر از اشك شد. عينك خود را برداشتم و با دستمال، اشک‌های خود را پاك كردم و گفتم:
« *همين امروز، تا ۲۴ ساعت بايد اين بچه‏‌ها را به خانواده‌های خودشان برسانيد و هر كدام كه خانواده ندارند، يا جایی ندارند، آن‌ها را به دادستانی بياوريد. برای آنان جایی تهيه می‌كنيم*.
*آخر، پدرِ بچه‏ منافق بود و كشته شد، يا مادرش فرار كرد، چه ربطی به بچه‏ دارد؟!*
*انصاف و رحم و مروت‌تان كجا رفت*؟!»
بالاخره پس از چند روز آقای محمدی گيلانی، قبل از خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران، جوابم را داد و گفت:
«آن‌ها كه براي بچه‌ منافق اشك می‌ريزند، نبايد مسوليت قبول كنند.
چرا آن ‌وقت كه پدران‌شان پاسدارهای ما را می‌کشتند گريه نكرديد؟!
كسی مرجع ضمير حرف‌های او را نفهميد، جز من...
آقاي لاجوردی به من می‌گفت‏:
«من، تو و آقای منتظری را قبول ندارم، شما نمی‌فهمید، شما نمی‌گذارید من ريشه‌ منافقان را بكنم، اما چون امام خمينی به من فرموده از شما اطاعت كنم، اطاعت می‌كنم، وگرنه اصلا شما دو نفر را قبول ندارم.</blockquote>


== مرگ اسدالله لاجوردی ==
== مرگ اسدالله لاجوردی ==

منوی ناوبری