کاربر:Hossein/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
خط ۲۹۳: خط ۲۹۳:


==== طیف اجتماعی قتل‌عام شدگان ====
==== طیف اجتماعی قتل‌عام شدگان ====
هر چند گزارشات حاکی از تنوع طیف اجتماعی در میان اعدام شدگان تابستان 67 است ولی زندانیان آزادشده دسته بندی زیر را دقیقتر می‌دانند


===== دانش‌آموزان =====
===== دانش‌آموزان =====
خط ۳۰۷: خط ۳۰۸:


در میان متخصصان مرد دکتر محسن مهرانی، دکتر منصور پایدار، دکتر طبیبی نژاد، دکتر شورانگیز، مهندس فضیلت علامه، مهندس افسانه شیرمحمدی، دکتر فرزین نصرتی، محسن فغفور مغربی، دکتر مقصود و منصور حریری، دکتر علی درودی، محمود احمدیانی، مهرداد اردبیلی، محمد جنگ زاده، محسن وزین، محمد کرامتی، روشن بلبلیان، ابوالقاسم ارژنگی، محسن بهرامی، عباس پورساحلی و… بسیاری دیگر از فارغ‌التحصیلان از جمله این اعدام شدگان هستند. آنها می‌گویند تحصیل‌کردگی عامل تسریع کننده در اعدامها بوده است.<ref>زندانیان در گزارشات خود آورده‌اند که میزان تحصیلات بالاتر موجب بدرفتاری و خشم و کین بیشتری از طرف زندانبانان می‌شده است. آنها اشاره می‌کنند حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار_ وقتی با دانشجو، مهندس یا دکتر روبه‌رو می‌شد متفاوت با بقیه برخورد می‌کرد و بیشتر روی آنها فشار می‌آورد. او حتی از زندانیانی که عینک داشتند، ابراز انزجار می‌کرد. او خطاب به آنان می‌گفت: «از آن عینکت معلومه هم جنبشی هستی هم کتابخون، هم سرمایه‌دار، هم عامل استکبار».</ref>
در میان متخصصان مرد دکتر محسن مهرانی، دکتر منصور پایدار، دکتر طبیبی نژاد، دکتر شورانگیز، مهندس فضیلت علامه، مهندس افسانه شیرمحمدی، دکتر فرزین نصرتی، محسن فغفور مغربی، دکتر مقصود و منصور حریری، دکتر علی درودی، محمود احمدیانی، مهرداد اردبیلی، محمد جنگ زاده، محسن وزین، محمد کرامتی، روشن بلبلیان، ابوالقاسم ارژنگی، محسن بهرامی، عباس پورساحلی و… بسیاری دیگر از فارغ‌التحصیلان از جمله این اعدام شدگان هستند. آنها می‌گویند تحصیل‌کردگی عامل تسریع کننده در اعدامها بوده است.<ref>زندانیان در گزارشات خود آورده‌اند که میزان تحصیلات بالاتر موجب بدرفتاری و خشم و کین بیشتری از طرف زندانبانان می‌شده است. آنها اشاره می‌کنند حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار_ وقتی با دانشجو، مهندس یا دکتر روبه‌رو می‌شد متفاوت با بقیه برخورد می‌کرد و بیشتر روی آنها فشار می‌آورد. او حتی از زندانیانی که عینک داشتند، ابراز انزجار می‌کرد. او خطاب به آنان می‌گفت: «از آن عینکت معلومه هم جنبشی هستی هم کتابخون، هم سرمایه‌دار، هم عامل استکبار».</ref>
===== '''بیماران''' =====
درگزارشات آمده است:
زندانی سیاسی، طیبه خسرو آبادی فلج مادر زاد بود. مدت محکومیتش هم تمام شده بود. یکی از زنان زندانی در خاطراتش می‌گوید وقتی طیبه را صدا کردند خیالمان راحت شد که موضوع صدا کردن زندانیان، اعدام آنها نیست. چون اگر می‌خواستند اعدام کنند او را که بیمار بود و حکمش هم تمام شده بود، برای اعدام نمی‌بردند. اما او را هم برای اعدام بردند
محسن محمدباقر<ref>او بازیگر فیلم غریبه و مه بود و به همین خاطر از شناخته‌شدگی برخوردار بود</ref> از دو پا کامل و مادرزاد فلج بود. زندانی سیاسی ناصر منصوری نخاعش قطع شده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. او را با برانکارد تا محل اعدام برده و اعدام کردند. آفاق دکنما و کاوه نصاری که بیماری صرع داشتند را هم اعدام کردند. کاوه به‌علت بیماری قادر به انجام هیچ کاری نبود، حکمش هم تمام شده بود. غلامحسین مشهدی ابراهیم بیماری حاد قلبی داشت، اشرف احمدی مبتلا به بیماری قلبی شدید بود. لیلا دشتی تومور مغزی داشت. بینایی زهرا بیژن‌یار بر اثر شدت ضربات کابل بر سرش مختل شده بود. شهین پناهی دچار ناراحتی از پا بود و عملاً نمی‌توانست یک پایش را بکار بگیرد.همه آنها اعدام شدند. در شهرستانها هم وضع به همین منوال بود. در قائم‌شهر شعبان محمدعلی‌زاده و در بابل مظاهر محمدی بر اثر شدت شکنجه مدتها بود که تعادل روحی خود را از دست داده بودند، آنها هم اعدام شدند.
مینا ازکیا، سودابه منصوری، روشن بلبلیان و تعدادی دیگر که از بیماریهای سخت گوارشی رنج می‌بردند، از دیگر کسانی بودند که در جریان قتل‌عام اعدام شدند.
===== زنان قتل‌عام شدگان مضاعف =====
گزارشات حاکی از شکنجه‌های ویژه در حق زنان قبل از اعدام آنها بوده است
زندانیان معتقدند در جمهوری اسلامی برای درهم‌شکستن دختران مجاهد و مبارز، تهدید به تعرض و اعمال روش‌های غیراخلاقی در بازجویی بود و با فتوای خمینی (تجاوز به دختران باکره قبل از اعدام) همین رذالت، عام و در سایر زندانها و شهرستانها هم اجرا شد.
در گزارشی از یک دوست با عنوان «راز سر به مهر مینا» با گوشه‌یی از جنایت پاسداران ـ نه در زندان اوین و عادل‌آباد و وکیل‌آباد و زندانهای بزرگ، بلکه در گلوگاه ـ آشنا شویم و ببینیم که چطور با شکنجه و بی‌حرمتی به دخترک معصوم [مینا عسگری] پدر بی‌گناهش هم زجرکش کردند. این دوست در قسمتی از گزارش خود نوشته است:
«…بی‌تاب به دهان آقای عسگری چشم دوخته بودم: بگو که خواب بودی... بگو که دیدی مینایت از پشت میله‌ها دارد به تو دست تکان می‌دهد. بگو که مینایت تلاونگت می‌شود....
پیر مرد گفت:
-مینای من... دراز کشیده بود روی زمین. خون سینه‌اش خشک شده بود و شتک زده بود روی صورتش...
آقای عسکری با دو دست صورتش را پوشاند. تکانهای کتفش مرا هراساًن کرده بود!
- نمی‌دانم بعد از آن چه کردم. کتم را در آوردم و مینای نازنینم را پوشاندم یا با پاسداری گلاویز شدم یا سکوت کردم. نمی‌دانم. فقط می‌دانم هنوز از شوک این صحنه در مقابل نگاه ناپاک و درنده پاسداران بیرون نیامده بودم که پاسداری از راه رسید با یک جعبه شیرینی…
این‌بار سکوت پیرمرد طولانی شد. هاج و واج نگاهش می‌کردم. لرزشی چانه‌اش را فراگرفته بود. در دنیای کودکی‌ام داشتم پاسدار مهربانی را تصور می‌کردم که دلش به‌حال پیرمرد داغدار سوخته بود و می‌خواست دلداریش بدهد.
- آره پاسداری با یک جعبه شیرینی و مقداری پول به من نزدیک شد گفت من دامادتم!
هق هق پیرمرد دیگر مجالش نداد و من هم همراهش شروع به‌گریه کردم. اشک از محاسن سپیدش جاری شد و چون دانه‌های درشت باران روی خاک اره‌های کف کارگاه فرو ریخت. آقای عسگری بلند شد و رفت و دیگر به من نگاه نکرد. دوباره به یاد حرف‌های مادرم افتادم که آقای عسکری وقتی دنبال دخترش رفت دیگر کمر راست نکرد».
این جنس از جنایت فقط خاص نظام ولایت فقیه و ایدئولوژی قتل‌عام و محصول خمینی است. در هیچ جهنمی نمونه ندارد. اگه جایی هم دیده یا شنیده باشیم این طور نبوده است. حتی قابل درک هم نیست.
اما باز هم عجیب و شگفت آورتر این‌که می‌بینیم همین جنایت با همین میزان از رذالت آخوندی، در جریان قتل‌عام سال ۶۷هم ادامه داشت.
خواهر مجاهدی که یکی از شاهدان و بازماندگان فاجعه قتل‌عام سال ۶۷است، در نوشته‌هایش به سلول‌های خاصی اشاره می‌کند که دختران اعدامی‌ را قبل از اعدام به آنجا می‌بردند. او می‌گوید:
«یکی از هم بندیهایم به نام …که مدتی در آن زمان در ۲۰۹بود، برایمان تعریف کرد که در بحبوحهٔ اعدام‌ها، روزی درِ سلولش را مرد پاسداری که قبلاً او را ندیده بود، باز کرده و در حالی‌که هیچ تعادلی نداشت به‌ سمت او حمله‌ور می‌شود. این خواهر شروع به داد‌ و‌ فریاد کرده و با او درگیر می‌شود. در همین حین صدای پاسدار دیگری را می‌شنود که خود را پنهان کرده و با دستش به در می‌کوبید و پاسدار اول را صدا کرده و از او می‌خواهد که سریع از سلول خارج شود. آن خوک از سلول خارج شده و درب را می‌بندد، این خواهر صدای جر و‌ بحث آنان را می‌شنود. پاسداری که پنهان شده بود به پاسدار اول می‌گفت: مگر نگفتم سلول‌هایی که ضربدر قرمز خورده‌اند! چرا وارد این سلول شدی؟ با شنیدن این جمله، این خواهر دنبال بهانه‌یی بوده که بتواند به هر طریقی به بیرون از سلول راه یابد تا از سلول‌های علامت‌دار با‌ خبر شود. تا این‌که یک بار در یک تردد متوجه علامت‌های قرمز روی بعضی از درها می‌شود…
او می‌گفت شب‌های زیادی صدای فریاد خواهران را می‌شنیده؛ فریادهایی که حکایت از درگیری خواهر مجاهدی، با یک هیولای جنایتکار داشت».
و یک گزارش از رشت:
«بهناز کاویانی دختری که با تولدش، مادرش را از دست داد و پدرش، [رمضانعلی کاویانی] با هزار عشق و امید و آرزو، در تنهایی و تنگدستی او را بزرگ کرده بود، در سال ۶۴در رشت دستگیر شد. پدر که تحمل دستگیری دختر ۱۷ساله‌ خود را نداشت هر کاری کرد او را نجات دهد، ‌فایده نداشت. تا این‌که سه سال بعد، یکی از روزهای سال ۶۷پاسداری با یک جعبه شیرینی و یک ساک دستی در خانه را می‌زند و به پدرش می‌گوید: اومدم خبر آزادیدخترتو بدم. دهنتو شیرین کن تا بهت آزادی دخترتو بگم. پدر که فکر می‌کرد به همه آرزوهاش رسیده از خوشحالی شیرینی را برمی‌دارد و منتظر می‌شود بقیه توضیح پاسدار را بشنود که پاسدار ساک لباس خونی دخترش را با یه شاخه نبات و یه سکه ۵تومانی می‌گذارد جلوی او. پدر می‌پرسد این چیه؟ پاسدار می‌گوید: دیشب من دامادت بودم… دخترت دیگه آزاده». پدر از این حرف دیوانه شد و مدتی بعد فوت کرد».


== پانویس ==
== پانویس ==
{{پانویس|۲}}
{{پانویس|۲}}
۱٬۱۹۴

ویرایش

منوی ناوبری