کاربر:Hossein/صفحه تمرین50: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۸: خط ۸:
راهروی مرگ در زندان اوین از ورودی مجموعه ساختمانی معروف به ۳۲۵ که بندهای اصلی زندان و بند ۲۰۹ در آن بوده است شروع شده و به ورودی بند ۲۰۹ که اتاق هیئت مرگ در آن قسمت قرار داشت ختم می‌شده است.
راهروی مرگ در زندان اوین از ورودی مجموعه ساختمانی معروف به ۳۲۵ که بندهای اصلی زندان و بند ۲۰۹ در آن بوده است شروع شده و به ورودی بند ۲۰۹ که اتاق هیئت مرگ در آن قسمت قرار داشت ختم می‌شده است.


مسعود ابویی از شاهدین قتل‌عام در زندان اوین:
مسعود ابویی از شاهدین قتل‌عام در زندان اوین:<blockquote>در روز جمعه ۷ مرداد من و تعداد زیادی از زندانیان را که از بندهای مختلف به بند انفرادی آسایشگاه آورده بودند به راهروی مرگ که همان راهروی ورودی بندهای ۳۲۵ باشد بردند. در آنجا شاهد جمع زیادی از زندانیان بودم که در راهرو به نوبت ایستاده بودند تا به نزد هیئت مرگ برده شوند. چند ساعت در آنجا ایستاده بودیم و متوجه شدیم که صف به کندی پیش می‌رود. بعدا فهمیدیم که تعداد سوالهای هیئت مرگ از زندانیان برای تشخیص سر موضع بودن زیاد است که در روزهای بعدی از آن کاسته شد. در آن روز آخوند مرتضوی که رئیس زندان اوین بود و از قبل نسبت به من در زندان گوهردشت شناسایی داشت سراغم آمد و از موضع من نسبت به بیان اتهام پرس و جو کرد. وقتی من گفتم حاج‌آقا خودت بهتر می‌دونی، از پاسخم خوشش نیامد و با تهدید گفت بزودی خواهی فهمید.</blockquote>رضا شمیرانی از شاهدین قتل‌عام زندان اوین:<blockquote>... آنجا من بیش از ۲۰۰ نفر زنان سیاسی، زنان مجاهد را دیدم...در آن ساختمان من از زیر چشم‌بند تعداد زیادی زنان و مردان مجاهد را دیدم که نشسته بودم. من را به صفی بردند که حدود ۱۰تا۱۲ نفر با هم بودیم. آنجا حسین مرتضوی رئیس وقت زندان اوین را دیدم، یک پیرهن سفید آخوندی و شلوار پاسداری و یک نعلین هم پایش بود. خیلی خوشحال بود، روی در ورودی ساختمان با دستش رِنگ می‌زد و برای خودش شادی می‌کرد…. طرف مسعود ابویی آمد چون مسعود را از زندان گوهردشت می‌شناخت و گفت اتهامت چیست؟ گفت حاج آقا شما می‌دانید، با همان خوشحالی که داشت گفت باشد معلوم می‌شود. حدود یک ساعتی که در صف بودیم به ما نوبت نرسید و من و مسعود را دوباره به ساختمان آسایشگاه بازگرداندند. حدود نیم ساعت بعد دوباره من را صدا کردند و به ساختمان ۲۰۹ بردند، آنجا از سلول‌های انفرادی تشکیل شده که یکی از مخوفترین بخش‌های اوین است به خاطر شکنجه‌هایی که در آن قسمت انجام شده. من وقتی وارد راهروی ۲۰۹ شدم دیدم حسن ظریف ناظریان که الان در کمپ اشرف در آلبانی است او را دیدم، وقتی نشسته بودم یک در باز شد و تعداد زیادی از بچه‌ها با چشم‌بند از آنجا بیرون آمدند، همه آنها را می‌شناختم، رامین نریمانی، افشین معماران کاشانی، محمدرضا رحیمی، عباس ملاحسینی، محمد ضمیری و خیلی‌های دیگر که همه این‌ها اعدام شدند، یک ساعت که آنجا بودم مجددا من را به سلول انفرادی برگرداندند، ولی سلول دیگری بود. فردایش ۸ مرداد من را از سلول انفرادی به ساختمان دادستانی بردند، در مینی بوس با جابر حبیبی و جعفر سمسارزاده انتهای مینی‌بوس نشسته بودیم و ما بقی همه زنان زندانی بودند. این بار من را بردند و دوباره پیش هیات مرگ در ساختمان دادستانی رفتیم. جماعت خیلی گسترده‌ای خصوصا زنان زندانی را من آنجا (در راهروی مرگ) دیدم...(بعد از رفتن به نزد هیئت مرگ و بیرون آمدن) من یک نیم ساعتی آنجا (در راهروی مرگ) بودم، پاسدار دیگری آمد و گفت آنهایی که گوهردشتی هستند بلند بشوند، منظور کسانی بود که پیش هیات رفته بودند، زمان اعدام‌ها کلمه گوهردشت کلمه‌ای رمزی بین پاسدارها بود که بدانند چه کسی باید اعدام شود چه کسی نه… من از این فرصت استفاده کردم دستم را بلند کردم با چند نفر دیگر از زنان و مردها ما را به آسایشگاه بردند</blockquote><blockquote>۱۸ مرداد دوباره من را پیش هیات مرگ بردند، دیگر ساختمان دادستانی نبود، انگار ساختمان ۲۰۹ بود، در آن راهروی مرگ منتظر بودیم تا دوباره نزد هیات مرگ برویم، طرف‌های ظهر موقع نهار بود و هیات مرگ داشتند اتاق را ترک می‌کردند، نیری به پاسدارها گفت این بنده خداها خسته شدند اینجا آنها را به داخل برگردانید تا غذا بخورند و دستشویی بروند، آن روز هم نوبت من نشد. شب همان روز وقتی به آسایشگاه برگشتم، در راهرو چیزی خدود ۳۰۰ یا ۴۰۰ افراد با یونیفرم نظامی کف راهرو نشسته بودند، منظورم پیرهن‌های آبی یک دست بود که برای من تلقی یونیفرم نظامی بود، شنیدم پاسدار حسن مسئول آسایشگاه پای تلفن می‌گفت حاج آقا اینجا پر شده جا نداریم. من داخل سلولم رفتم و یکی دو ساعت من را بیرون فراخواندند و به راهرو بردند، آنجا مهرداد کاووسی را دیدم، یزدان افشارپور و تعدادی از بچه‌ها که ایران هستند و نمی‌توانم اسم آنها را بگوییم<ref>رادیو زمانه پنجاهمین جلسه دادگاه حمید [https://www.radiozamaneh.com/696233/ نوری]</ref></blockquote>حسن ظریف ناظریان از شاهدین قتل‌عام ۶۷ در زندان اوین:


در روز جمعه ۷ مرداد من و تعداد زیادی از زندانیان را که از بندهای مختلف به بند انفرادی آسایشگاه آورده بودند به راهروی مرگ که همان راهروی ورودی بندهای ۳۲۵ باشد بردند. در آنجا شاهد جمع زیادی از زندانیان بودم که در راهرو به نوبت ایستاده بودند تا به نزد هیئت مرگ برده شوند. چند ساعت در آنجا ایستاده بودیم و متوجه شدیم که صف به کندی پیش می‌رود. بعدا فهمیدیم که تعداد سوالهای هیئت مرگ از زندانیان برای تشخیص سر موضع بودن زیاد است که در روزهای بعدی از آن کاسته شد. در آن روز آخوند مرتضوی که رئیس زندان اوین بود و از قبل نسبت به من در زندان گوهردشت شناسایی داشت سراغم آمد و از موضع من نسبت به بیان اتهام پرس و جو کرد. وقتی من گفتم حاج‌آقا خودت بهتر می‌دونی، از پاسخم خوشش نیامد و با تهدید گفت بزودی خواهی فهمید.
رسيديم به۲۰۹ .از در كوچك وسط ساختمان وارد شديم. همينكه از پله‌ها رفتیم بالا، در راهروي جلو بهداري حدود ۴۰نفر از بچههاي بند خودمان ــ بند ۱ بالا ــ را دیدم. همه به‌هم فشرده و چشم‌بندزده رو به ديوار نشسته بودند. حين رد شدن مصطفي اتابكي، آريا پورميرزا، علي ابراهيمي سواره، اصغر غلامي، جواد عباسي و اصغر سعيدي را شناختم. مسير كوتاه بود. زود به ورودي راهرو اصلي (راهروی مرگ) رسيديم. نگهبان ما را با فاصله روي نيمكتهاي راهرو اصلي نشاند و رفت. همينكه سر و کله نگهبان دور شد، سري چرخاندم ببينم چه خبر است. آیا كسي را برای تماس پيدا ميكنم يا نه؟ دو نيمكت سمت چپم خالی بود. روي نيمكت سوم يك ّ نفر نشسته بود. دقت كردم؛ شهريار حكيمي101 بود. شهريار را از بند۲ قزلحصار ميشناختم. دانشجو بود. از بچه‌هاي خيلي خوب و مقاوم بند ما بود. زمستان سال۶۱ كه بريده خائنين روي او حساس شدند، از او گزارشي به زيرهشت دادند. ّ حاج داوود هم بعد از كتك مفصل، او را ۴روز زيرهشت واحد ۱ ،سرپا نگه داشت. چند روزي هم در قرنطينه بود. بعد او را در قفس انداختند. در نهايت که شهريار از مواضعش كوتاه نیامد، او را فرستادند گوهردشت. از ديدن شهريار خيلي خوشحال شدم. از او كلي سؤال داشتم. نگاهي به راهرو انداختم. خبری نبود. خيلي معمولي رفتم روي نيمكت کناری او نشستم. سلام كردم و خودم را معرفي كردم. برگشت نگاهي كرد. تندی پرسيد: »حسن از كجا مياي؟ چه خبرا؟« یواشی گفتم: »مدتيه انفرادي‌ام. از بندها خبر ندارم!«. ادامه داد: »خبر حملة بچه‌ها رو شنيدي؟«. با تعجب گفتم: »نه! كدوم حمله؟«. فهمید خيلي بي‌خبرم. مدام راهرو را چك ميكرد و جمله‌ جمله با لحني پر از شوق و ذوق ادامه ميداد: »سازمان چندتا حمله داشته. يكي عمليات آفتاب. بعدي عمليات چلچراغ - شهر مهران رو آزاد كردن. سازمان كلي توپ و تانك غنيمت گرفته. آخريش عمليات فروغ جاويدان بوده. سازمان كرند و اسلام‌آباد را گرفته«.سر و کله نگهبان پيدا شد. حرفهاي شهریار قطع شد. لحظه شماري ميكردم دوباره فرصت صحبت پيش بياید. می‌خواستم بفهمم نتيجه عمليات چه شد. دو نگهبان مدام در راهرو اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. نيم‌‌ ساعتي گذشت. فرصت تماس دوباره به‌دست نيامد. حدود ساعت۴ ‌بعدازظهر شد. راهرو ۲۰۹ شلوغ‌تر شد. مرتضوي ـ رئیس زندان ـ با عجله از ته راهرو ميآمد. پشت سرش ۳يا۴ آخوند و چند لباس شخصي بودند. داشتند از درب جنوبي مي‌آمدند. همه‌شان وارد يكي از شعبه‌هاي جلويي شدند. مرتضوي با عجله برگشت و در راهرو به‌راه افتاد. از زندانیانی که روي نيمكتها نشسته بودند، سؤالي مي‌كرد و یکی‌یکی به طرفي مي‌فرستاد. به من که رسيد، با تندي پرسيد: »مال كدوم بندي؟«. گفتم: »از انفرادي اومدم. قبلش هم آموزشگاه بودم«. سريع بلندم كرد و با چند نفر ديگر به سمت خروجي ۲۰۹ فرستاد. حين برگشت، بچه‌هاي بند۱ بالا را دیدم که هنوز آنجا نشسته بودند. چند پاسدار هم اطرافشان بودند. ما را سريع و با عجله از پله‌ها آوردند پايين. میخواستند برگردانند به سلول. در این فاصله تا به ميني‌بوس برسیم، ديدم مسعود ابويی، رضا شميراني و اصغر كهنداني هم با ما هستند. بين راه با مسعود ابويي تماس گرفتم. فهميدم از ما ۱۰نفر، فقط من يكي تك‌نفره در سلول هستم. مسعود و امير عبداللهی و رضا شمیرانی در يك سلول بودند. اصغر كهنداني با اصغر سينكي، مجيد معصومي با عليرضا عيوضي، مجيد عبداللهي با محمدرضا سرادار دو نفره در يك سلول بودند. درست در لحظة پياده شدن از مینی‌بوس، مسعود آهسته به من گفت: »امير ديروز دادگاه رفته. حكم اعدام گرفته!«. از ماشين که پياده شديم، كمي معطل كردم تا در صف كنار رضا باشم. در مسير، جلوي رضا حركت ميكردم. به او گفتم: »بچه‌ها رو دسته‌دسته از بندها آوردن انفرادی. تو كجا هستي؟ چه خبر؟«. پاسدار همراهمان من را ديد. سريع آمد يقه‌ام را گرفت. از صف بيرون كشيد و شروع کرد به زدنم. خيلي وحشيانه و غيرعادي مي‌زد. مثل زدن افرادي كه تازه در خيابان دستگير شده‌اند. مدام تکرار ميكرد: »چي گفتي؟ با كي حرف مي‌زدي؟«. دو دستي گلويم را گرفته بود و سخت فشار مي‌داد. به زور گفتم: »چرا مي‌زني؟ با كسي حرف نزدم. كاري نكردم«. عصباني شد. چنان مشت محكمي زد به شكمم كه تا چند لحظه نفسم بند آمد. بعد رو كرد به همه‌مان: »فلان فلان شده‌هاي منافق! ديگه تموم شد. پدر همه‌تونو در مي‌آريم!«. هنوز معني تحرکات و جابه‌جاییهای زیادی كه مي‌ديدم و کلماتی كه لابلای حرفهاي آنها بيرون ميزد، برايم روشن نبود. فكر ميكردم مثل تهديدهاي هميشگي است.<ref>کتاب رمز ماندگاری نوشته حسن [https://image.mojahedin.org/VideoAttach/2fdce64a-7d6a-4673-b016-71daff9226bc.pdf ظریف] صفحه ۳۸۵</ref>
 
رضا شمیرانی از شاهدین قتل‌عام زندان اوین:
 
... آنجا من بیش از ۲۰۰ نفر زنان سیاسی، زنان مجاهد را دیدم...در آن ساختمان من از زیر چشم‌بند تعداد زیادی زنان و مردان مجاهد را دیدم که نشسته بودم. من را به صفی بردند که حدود ۱۰تا۱۲ نفر با هم بودیم. آنجا حسین مرتضوی رئیس وقت زندان اوین را دیدم، یک پیرهن سفید آخوندی و شلوار پاسداری و یک نعلین هم پایش بود. خیلی خوشحال بود، روی در ورودی ساختمان با دستش رِنگ می‌زد و برای خودش شادی می‌کرد…. طرف مسعود ابویی آمد چون مسعود را از زندان گوهردشت می‌شناخت و گفت اتهامت چیست؟ گفت حاج آقا شما می‌دانید، با همان خوشحالی که داشت گفت باشد معلوم می‌شود. حدود یک ساعتی که در صف بودیم به ما نوبت نرسید و من و مسعود را دوباره به ساختمان آسایشگاه بازگرداندند. حدود نیم ساعت بعد دوباره من را صدا کردند و به ساختمان ۲۰۹ بردند، آنجا از سلول‌های انفرادی تشکیل شده که یکی از مخوفترین بخش‌های اوین است به خاطر شکنجه‌هایی که در آن قسمت انجام شده. من وقتی وارد راهروی ۲۰۹ شدم دیدم حسن ظریف ناظریان که الان در کمپ اشرف در آلبانی است او را دیدم، وقتی نشسته بودم یک در باز شد و تعداد زیادی از بچه‌ها با چشم‌بند از آنجا بیرون آمدند، همه آنها را می‌شناختم، رامین نریمانی، افشین معماران کاشانی، محمدرضا رحیمی، عباس ملاحسینی، محمد ضمیری و خیلی‌های دیگر که همه این‌ها اعدام شدند، یک ساعت که آنجا بودم مجددا من را به سلول انفرادی برگرداندند، ولی سلول دیگری بود. فردایش ۸ مرداد من را از سلول انفرادی به ساختمان دادستانی بردند، در مینی بوس با جابر حبیبی و جعفر سمسارزاده انتهای مینی‌بوس نشسته بودیم و ما بقی همه زنان زندانی بودند. این بار من را بردند و دوباره پیش هیات مرگ در ساختمان دادستانی رفتیم. جماعت خیلی گسترده‌ای خصوصا زنان زندانی را من آنجا (در راهروی مرگ) دیدم...(بعد از رفتن به نزد هیئت مرگ و بیرون آمدن) من یک نیم ساعتی آنجا (در راهروی مرگ) بودم، پاسدار دیگری آمد و گفت آنهایی که گوهردشتی هستند بلند بشوند، منظور کسانی بود که پیش هیات رفته بودند، زمان اعدام‌ها کلمه گوهردشت کلمه‌ای رمزی بین پاسدارها بود که بدانند چه کسی باید اعدام شود چه کسی نه… من از این فرصت استفاده کردم دستم را بلند کردم با چند نفر دیگر از زنان و مردها ما را به آسایشگاه بردند
 
۱۸ مرداد دوباره من را پیش هیات مرگ بردند، دیگر ساختمان دادستانی نبود، انگار ساختمان ۲۰۹ بود، در آن راهروی مرگ منتظر بودیم تا دوباره نزد هیات مرگ برویم، طرف‌های ظهر موقع نهار بود و هیات مرگ داشتند اتاق را ترک می‌کردند، نیری به پاسدارها گفت این بنده خداها خسته شدند اینجا آنها را به داخل برگردانید تا غذا بخورند و دستشویی بروند، آن روز هم نوبت من نشد. شب همان روز وقتی به آسایشگاه برگشتم، در راهرو چیزی خدود ۳۰۰ یا ۴۰۰ افراد با یونیفرم نظامی کف راهرو نشسته بودند، منظورم پیرهن‌های آبی یک دست بود که برای من تلقی یونیفرم نظامی بود، شنیدم پاسدار حسن مسئول آسایشگاه پای تلفن می‌گفت حاج آقا اینجا پر شده جا نداریم. من داخل سلولم رفتم و یکی دو ساعت من را بیرون فراخواندند و به راهرو بردند، آنجا مهرداد کاووسی را دیدم، یزدان افشارپور و تعدادی از بچه‌ها که ایران هستند و نمی‌توانم اسم آنها را بگوییم<ref>رادیو زمانه پنجاهمین جلسه دادگاه حمید [https://www.radiozamaneh.com/696233/ نوری]</ref>


== راهروی مرگ در زندان گوهردشت ==
== راهروی مرگ در زندان گوهردشت ==
۱٬۱۸۸

ویرایش

منوی ناوبری