۷٬۳۴۸
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۰۲: | خط ۱۰۲: | ||
رباب خانم زن مسنی بود که دو برادر عقب مانده داشت. او که در همسایگی حاج خلیل رضایی بود همیشه مورد توجه آنها بود. حاج خلیل رضایی حتی برای مدتی یک اتاق و زیرزمین خانه خود را در اختیار آنها گذاشته بود. بعد از نقل مکان خانواده رضایی به چند محله دورتر ، [[احمد رضایی]] پسر بزرگتر خانواده رضایی، به رباب خانم و برادرانش کمک میکرد. پس از شهادت احمد رضایی در سال ۱۳۵۰، مهدی رضایی کمک به رباب خانم را ادامه داده و به آنها رسیدگی میکرد. | رباب خانم زن مسنی بود که دو برادر عقب مانده داشت. او که در همسایگی حاج خلیل رضایی بود همیشه مورد توجه آنها بود. حاج خلیل رضایی حتی برای مدتی یک اتاق و زیرزمین خانه خود را در اختیار آنها گذاشته بود. بعد از نقل مکان خانواده رضایی به چند محله دورتر ، [[احمد رضایی]] پسر بزرگتر خانواده رضایی، به رباب خانم و برادرانش کمک میکرد. پس از شهادت احمد رضایی در سال ۱۳۵۰، مهدی رضایی کمک به رباب خانم را ادامه داده و به آنها رسیدگی میکرد. | ||
ابوالقاسم رضایی برادر کوچکتر مهدی رضایی این | ابوالقاسم رضایی برادر کوچکتر مهدی رضایی در این رابطه میگوید: | ||
«من ومهدی يكسال تفاوت سنی داشتيم، يعني او يكسال از من بزرگتر بود وخيلي به هم نزديك بوديم. در شهريور سال ۱۳۵۱ كه او محكوم به اعدام شده بود ما هر روز انتظار اعدامش را داشتيم. صبح روزی كه اورا اعدام كردند، من همه اش نگران بودم وقتی برای نماز صبح بيدارشدم، لحظاتی خودم را جای او گذاشتم. دستهايم را درپشت گره كردم و كنار ديوار اطاق ايستادم و چشمم را بستم، درست مثل فردی كه آماده تيرباران است. فكر كردم او الان درچنين وضعيتی است و اگر اينطور باشد چه فكری در سرش است ومدتي همينطور ايستادم... وقتی پدرم برای گرفتن وسایل مهدی به دادرسی ارتش مراجعه كرد و مختصر وسایل او را از بازپرس تحويل گرفت و ازاطاق بازپرس خارج شد، يكي از منشیها يا كاركنان اطاق بازپرس كه يك افسر ارتشی بود با اوبيرون آمد و خودش را به او رساند و آهسته گفت: «آقای رضایی من از اينكه چنين اتفاقی برای فرزند شما افتاد متاسفم ولی پيامی ازاو دارم كه ميخواستم به شما برسانم». واين داستان را تعريف كرد: «وقتی دستهای مهدی را بستيم كه تيربارانش كنيم او مرا صدا كرد و گفت يك لحظه دستم را بازكنيد، ميخواهم چيزی برای پدرم بنويسم ولی من اجازه چنين كاری نداشتم به اين جهت به او گفتم به من بگو من پيامت را به پدرت ميرسانم. اوگفت به پدرم بگویيد كمك به رباب خانم را خودش بكند چون من ديگر نيستم.» پدرم وقتی به خانه آمد اين موضوع را به من گفت. موضوعی كه ازآن روز شهريور سال 1351 تا امروز يادم نميرود. چون قبل ازآن به اين لحظه فكر كرده بودم واينكه مهدی در آخرين لحظه به چه فكر ميكرده برايم تكان دهنده و البته تحسين برانگيز بود وهيچ وقت نبود كه ازمهدی بگويم واين داستان را نگويم. در لحظه اعدام وموقع مرگ هركس، خودش است. نمیتواند نقش ديگری بازی كند وجوهره وجودی اش را بارز | «من ومهدی يكسال تفاوت سنی داشتيم، يعني او يكسال از من بزرگتر بود وخيلي به هم نزديك بوديم. در شهريور سال ۱۳۵۱ كه او محكوم به اعدام شده بود ما هر روز انتظار اعدامش را داشتيم. صبح روزی كه اورا اعدام كردند، من همه اش نگران بودم وقتی برای نماز صبح بيدارشدم، لحظاتی خودم را جای او گذاشتم. دستهايم را درپشت گره كردم و كنار ديوار اطاق ايستادم و چشمم را بستم، درست مثل فردی كه آماده تيرباران است. فكر كردم او الان درچنين وضعيتی است و اگر اينطور باشد چه فكری در سرش است ومدتي همينطور ايستادم... وقتی پدرم برای گرفتن وسایل مهدی به دادرسی ارتش مراجعه كرد و مختصر وسایل او را از بازپرس تحويل گرفت و ازاطاق بازپرس خارج شد، يكي از منشیها يا كاركنان اطاق بازپرس كه يك افسر ارتشی بود با اوبيرون آمد و خودش را به او رساند و آهسته گفت: «آقای رضایی من از اينكه چنين اتفاقی برای فرزند شما افتاد متاسفم ولی پيامی ازاو دارم كه ميخواستم به شما برسانم». واين داستان را تعريف كرد: «وقتی دستهای مهدی را بستيم كه تيربارانش كنيم او مرا صدا كرد و گفت يك لحظه دستم را بازكنيد، ميخواهم چيزی برای پدرم بنويسم ولی من اجازه چنين كاری نداشتم به اين جهت به او گفتم به من بگو من پيامت را به پدرت ميرسانم. اوگفت به پدرم بگویيد كمك به رباب خانم را خودش بكند چون من ديگر نيستم.» پدرم وقتی به خانه آمد اين موضوع را به من گفت. موضوعی كه ازآن روز شهريور سال 1351 تا امروز يادم نميرود. چون قبل ازآن به اين لحظه فكر كرده بودم واينكه مهدی در آخرين لحظه به چه فكر ميكرده برايم تكان دهنده و البته تحسين برانگيز بود وهيچ وقت نبود كه ازمهدی بگويم واين داستان را نگويم. در لحظه اعدام وموقع مرگ هركس، خودش است. نمیتواند نقش ديگری بازی كند وجوهره وجودی اش را بارز میكند. | ||
من چند روز بعد از اعدام مهدی، رباب خانم را به خانهمان دعوت كردم و اين داستان را برايش گفتم | من چند روز بعد از اعدام مهدی، رباب خانم را به خانهمان دعوت كردم و اين داستان را برايش گفتم و اينكه مهدی موقع تيرباران سفارش او را كرده است. اين زن فقير آنقدر گريه كرد كه يادم نمیرود.» | ||
== خاطره ایرج زُهری در مورد مهدی رضایی == | == خاطره ایرج زُهری در مورد مهدی رضایی == |