۲٬۳۹۰
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۱۲: | خط ۱۱۲: | ||
== خاطره ایرج زُهری در مورد مهدی رضایی == | == خاطره ایرج زُهری در مورد مهدی رضایی == | ||
ایرج زهری نویسنده و کارگردان تئاتر در كتاب خاطرات خود نوشته است: | ایرج زهری نویسنده و کارگردان تئاتر در كتاب خاطرات خود نوشته است:<ref>کتاب «یادها و بودها»، ص ۱۶۶ و ۱۶۵</ref> | ||
«درطول يازده سال جشن هنر، من خود شاهد چهار مورد بودم، كه هنرمندان بزرگي چون :بروك ،آرابال، ويلسن ، شومن و گارسيا عليه اختناق سياسي در ايران اعتراض كردند. چند روز پيش از جشن هنر شيراز آرابال بهمن گفت: «خبر داری كه مهدی رضايی، رهبر مجاهدين، بهاعدام محكوم شده است و همين روزها ميیخواهند حكم اعدام او را اجرا كنند؟». خبر نداشتم. بايد اقرار كنم كه تا آن روز از مجاهدين چيزی نمیدانستم، بالطبع رضايی را هم نمیشناختم. من نه روزنامه میخواندم و نه به اخبار راديو و تلويزيون گوش میدادم. سياست روز برايم مهم نبود. در نوشته و گفتار با نفس استبداد و براي مطلق آزادی «دنكيشوت» وار بدون پشت و پناه و بی وابستگی بهگروهی و حزبی و فرقهای میجنگيدم. زندانی خوشبخت كاخ تئاتر و شعر و موسيقي بودم، امروز هم همانم. آرابال گفت كه او، پيتر بروك، باب ويلسن و ويكتور گارسيا نامهای نوشتهاند، میخواهند شبی كه ملكهی ايران درباغ ارم دعوت کرده است نامهای به وی بدهند. در اين نامه از او خواستهاند واسطه شود كه شاه از اعدام مهدی رضايی چشم بپوشد. ۱۶ شهريور ۱۳۵۱ خورشيدی بود. صبح روی پيشخوان مهمانسرا روزنامه كيهان را ديدم. بهخط درشت آمده بود: «امروز سحرگاه مهدی رضايی اعدام شد». با خواندن اين خبر بغض گلويم را گرفت. سراغ آرابال را گرفتم، در حالی كه بیاختيار اشك میريختم خبر را نشانش دادم. گفت: «ديكتاتور اگر رحم داشت ديكتاتور نبود». زهری در ادامه خاطرات خود نوشته است:«آرابال، بروك، گارسيا ويلسن و شومن بهميهمانی ملكه پا نگذاشتند و ما روزنامهنگاران جرئت نكرديم اين خبر را در جريدههاي خود منعكس كنيم. سست عنصری بود و بیحميتی. میدانستيم. آرابال گزارشی درباره جشن هنر را در اشپيگل، مجله پر تيراژ آلمانی، چاپ كرد و در پايان آن گزارش به اعدام مهدی رضايی اشاره كرد و نوشته بود: «اعدام مهدی رضايی سايه مرگباری بربرنامه فوقالعاده جشن هنر شيراز در تخت جمشيد افكند. روزی كه قرار بود رابرت ويلسون، طبق معمول جشن هنر، برای بحث و گفتگو با تماشاگران، باگروه خود بهدانشگاه پهلوی بيايد، همكاران ايرانی زير بازوی او و چند هنرپيشهاش را كه هنوز با پارچه سياه چشمانشان را بسته بودند گرفتند و بهسالن آوردند. ويلسون در تمام گفتگو نوار سياه بهچشم داشت. برخي تماشاگران و روزنامهنويسان شايع كردند كه آنهم نوعی تئاتر بوده است. اما آن عده كه حقيقت را میدانستند آهسته بهديگران گفتند:«ويلسون و يارانش با اين حركت همبستگی خود را با خانواده رضايی و همه ايرانيان آزاديخواه و مبارز اعلام میكنند»». | «درطول يازده سال جشن هنر، من خود شاهد چهار مورد بودم، كه هنرمندان بزرگي چون :بروك ،آرابال، ويلسن ، شومن و گارسيا عليه اختناق سياسي در ايران اعتراض كردند. چند روز پيش از جشن هنر شيراز آرابال بهمن گفت: «خبر داری كه مهدی رضايی، رهبر مجاهدين، بهاعدام محكوم شده است و همين روزها ميیخواهند حكم اعدام او را اجرا كنند؟». خبر نداشتم. بايد اقرار كنم كه تا آن روز از مجاهدين چيزی نمیدانستم، بالطبع رضايی را هم نمیشناختم. من نه روزنامه میخواندم و نه به اخبار راديو و تلويزيون گوش میدادم. سياست روز برايم مهم نبود. در نوشته و گفتار با نفس استبداد و براي مطلق آزادی «دنكيشوت» وار بدون پشت و پناه و بی وابستگی بهگروهی و حزبی و فرقهای میجنگيدم. زندانی خوشبخت كاخ تئاتر و شعر و موسيقي بودم، امروز هم همانم. آرابال گفت كه او، پيتر بروك، باب ويلسن و ويكتور گارسيا نامهای نوشتهاند، میخواهند شبی كه ملكهی ايران درباغ ارم دعوت کرده است نامهای به وی بدهند. در اين نامه از او خواستهاند واسطه شود كه شاه از اعدام مهدی رضايی چشم بپوشد. ۱۶ شهريور ۱۳۵۱ خورشيدی بود. صبح روی پيشخوان مهمانسرا روزنامه كيهان را ديدم. بهخط درشت آمده بود: «امروز سحرگاه مهدی رضايی اعدام شد». با خواندن اين خبر بغض گلويم را گرفت. سراغ آرابال را گرفتم، در حالی كه بیاختيار اشك میريختم خبر را نشانش دادم. گفت: «ديكتاتور اگر رحم داشت ديكتاتور نبود». زهری در ادامه خاطرات خود نوشته است:«آرابال، بروك، گارسيا ويلسن و شومن بهميهمانی ملكه پا نگذاشتند و ما روزنامهنگاران جرئت نكرديم اين خبر را در جريدههاي خود منعكس كنيم. سست عنصری بود و بیحميتی. میدانستيم. آرابال گزارشی درباره جشن هنر را در اشپيگل، مجله پر تيراژ آلمانی، چاپ كرد و در پايان آن گزارش به اعدام مهدی رضايی اشاره كرد و نوشته بود: «اعدام مهدی رضايی سايه مرگباری بربرنامه فوقالعاده جشن هنر شيراز در تخت جمشيد افكند. روزی كه قرار بود رابرت ويلسون، طبق معمول جشن هنر، برای بحث و گفتگو با تماشاگران، باگروه خود بهدانشگاه پهلوی بيايد، همكاران ايرانی زير بازوی او و چند هنرپيشهاش را كه هنوز با پارچه سياه چشمانشان را بسته بودند گرفتند و بهسالن آوردند. ويلسون در تمام گفتگو نوار سياه بهچشم داشت. برخي تماشاگران و روزنامهنويسان شايع كردند كه آنهم نوعی تئاتر بوده است. اما آن عده كه حقيقت را میدانستند آهسته بهديگران گفتند:«ويلسون و يارانش با اين حركت همبستگی خود را با خانواده رضايی و همه ايرانيان آزاديخواه و مبارز اعلام میكنند»». |
ویرایش