۲٬۳۹۰
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۰۳: | خط ۱۰۳: | ||
== ماجرای رباب خانم و مهدی رضایی == | == ماجرای رباب خانم و مهدی رضایی == | ||
رباب خانم زن مسنی بود که دو برادر عقب مانده داشت. او که در همسایگی حاج خلیل رضایی بود همیشه مورد توجه آنها بود. حاج خلیل رضایی حتی برای مدتی یک اتاق و زیرزمین خانه خود را در اختیار آنها گذاشته بود. بعد از نقل مکان خانواده رضایی به چند محله دورتر ، [[احمد رضایی]] پسر بزرگتر خانواده رضایی، به رباب خانم و برادرانش کمک میکرد. پس از شهادت احمد رضایی در سال ۱۳۵۰، مهدی رضایی کمک به رباب خانم را ادامه داده و به آنها رسیدگی میکرد. | |||
مهدی رضایی | ابوالقاسم رضایی برادر کوچکتر مهدی رضایی این چنین توضیح داده است: | ||
«من ومهدی يكسال تفاوت سنی داشتيم، يعني او يكسال از من بزرگتر بود وخيلي به هم نزديك بوديم. در شهريور سال ۱۳۵۱ كه او محكوم به اعدام شده بود ما هر روز انتظار اعدامش را داشتيم. صبح روزی كه اورا اعدام كردند، من همه اش نگران بودم وقتی برای نماز صبح بيدارشدم، لحظاتی خودم را جای او گذاشتم. دستهايم را درپشت گره كردم و كنار ديوار اطاق ايستادم و چشمم را بستم، درست مثل فردی كه آماده تيرباران است. فكر كردم او الان درچنين وضعيتی است و اگر اينطور باشد چه فكری در سرش است ومدتي همينطور ايستادم... وقتی پدرم برای گرفتن وسایل مهدی به دادرسی ارتش مراجعه كرد و مختصر وسایل او را از بازپرس تحويل گرفت و ازاطاق بازپرس خارج شد، يكي از منشیها يا كاركنان اطاق بازپرس كه يك افسر ارتشی بود با اوبيرون آمد و خودش را به او رساند و آهسته گفت: «آقای رضایی من از اينكه چنين اتفاقی برای فرزند شما افتاد متاسفم ولی پيامی ازاو دارم كه ميخواستم به شما برسانم». واين داستان را تعريف كرد: «وقتی دستهای مهدی را بستيم كه تيربارانش كنيم او مرا صدا كرد و گفت يك لحظه دستم را بازكنيد، ميخواهم چيزی برای پدرم بنويسم ولی من اجازه چنين كاری نداشتم به اين جهت به او گفتم به من بگو من پيامت را به پدرت ميرسانم. اوگفت به پدرم بگویيد كمك به رباب خانم را خودش بكند چون من ديگر نيستم.» پدرم وقتی به خانه آمد اين موضوع را به من گفت. موضوعی كه ازآن روز شهريور سال 1351 تا امروز يادم نميرود. چون قبل ازآن به اين لحظه فكر كرده بودم واينكه مهدی در آخرين لحظه به چه فكر ميكرده برايم تكان دهنده و البته تحسين برانگيز بود وهيچ وقت نبود كه ازمهدی بگويم واين داستان را نگويم. در لحظه اعدام وموقع مرگ هركس، خودش است. نمیتواند نقش ديگری بازی كند وجوهره وجودی اش را بارز ميكند. | |||
من چند روز بعد از اعدام مهدی، رباب خانم را به خانهمان دعوت كردم و اين داستان را برايش گفتم واينكه مهدی موقع تيرباران سفارش او را كرده است. اين زن فقير آنقدر گريه كرد كه يادم نميرود.» | |||
== خاطره ایرج زُهری در مورد مهدی رضایی == | |||
ایرج زهری نویسنده و کارگردان تئاتر در كتاب خاطرات خود نوشته است: | |||
«درطول يازده سال جشن هنر، من خود شاهد چهار مورد بودم، كه هنرمندان بزرگي چون :بروك ،آرابال، ويلسن ، شومن و گارسيا عليه اختناق سياسي در ايران اعتراض كردند. چند روز پيش از جشن هنر شيراز آرابال بهمن گفت: «خبر داری كه مهدی رضايی، رهبر مجاهدين، بهاعدام محكوم شده است و همين روزها ميیخواهند حكم اعدام او را اجرا كنند؟». خبر نداشتم. بايد اقرار كنم كه تا آن روز از مجاهدين چيزی نمیدانستم، بالطبع رضايی را هم نمیشناختم. من نه روزنامه میخواندم و نه به اخبار راديو و تلويزيون گوش میدادم. سياست روز برايم مهم نبود. در نوشته و گفتار با نفس استبداد و براي مطلق آزادی «دنكيشوت» وار بدون پشت و پناه و بی وابستگی بهگروهی و حزبی و فرقهای میجنگيدم. زندانی خوشبخت كاخ تئاتر و شعر و موسيقي بودم، امروز هم همانم. آرابال گفت كه او، پيتر بروك، باب ويلسن و ويكتور گارسيا نامهای نوشتهاند، میخواهند شبی كه ملكهی ايران درباغ ارم دعوت کرده است نامهای به وی بدهند. در اين نامه از او خواستهاند واسطه شود كه شاه از اعدام مهدی رضايی چشم بپوشد. ۱۶ شهريور ۱۳۵۱ خورشيدی بود. صبح روی پيشخوان مهمانسرا روزنامه كيهان را ديدم. بهخط درشت آمده بود: «امروز سحرگاه مهدی رضايی اعدام شد». با خواندن اين خبر بغض گلويم را گرفت. سراغ آرابال را گرفتم، در حالی كه بیاختيار اشك میريختم خبر را نشانش دادم. گفت: «ديكتاتور اگر رحم داشت ديكتاتور نبود». زهری در ادامه خاطرات خود نوشته است:«آرابال، بروك، گارسيا ويلسن و شومن بهميهمانی ملكه پا نگذاشتند و ما روزنامهنگاران جرئت نكرديم اين خبر را در جريدههاي خود منعكس كنيم. سست عنصری بود و بیحميتی. میدانستيم. آرابال گزارشی درباره جشن هنر را در اشپيگل، مجله پر تيراژ آلمانی، چاپ كرد و در پايان آن گزارش به اعدام مهدی رضايی اشاره كرد و نوشته بود: «اعدام مهدی رضايی سايه مرگباری بربرنامه فوقالعاده جشن هنر شيراز در تخت جمشيد افكند. روزی كه قرار بود رابرت ويلسون، طبق معمول جشن هنر، برای بحث و گفتگو با تماشاگران، باگروه خود بهدانشگاه پهلوی بيايد، همكاران ايرانی زير بازوی او و چند هنرپيشهاش را كه هنوز با پارچه سياه چشمانشان را بسته بودند گرفتند و بهسالن آوردند. ويلسون در تمام گفتگو نوار سياه بهچشم داشت. برخي تماشاگران و روزنامهنويسان شايع كردند كه آنهم نوعی تئاتر بوده است. اما آن عده كه حقيقت را میدانستند آهسته بهديگران گفتند:«ويلسون و يارانش با اين حركت همبستگی خود را با خانواده رضايی و همه ايرانيان آزاديخواه و مبارز اعلام میكنند»». | |||
== شعر [[احمد شاملو]] دربارهی اعدام مهدی رضایی == | == شعر [[احمد شاملو]] دربارهی اعدام مهدی رضایی == |
ویرایش