کاربر:Khosro/صفحه تمرین رهی معیری: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۳۱۶: | خط ۳۱۶: | ||
=== نغمه حسرت === | === نغمه حسرت === | ||
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم | {{شعر}}{{ب|یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم|در میان لاله و گل آشیانی داشتم}} | ||
{{ب|گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار|پای آن سرو روان اشک روانی داشتم}} | |||
{{ب|آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود|عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم}} | |||
{{ب|چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی|چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم}} | |||
{{ب|در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود|در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم}} | |||
{{ب|درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من|داشتم آرام تا آرام جانی داشتم}} | |||
{{ب|بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش|نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم}}{{پایان شعر}} | |||
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش | |||
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم | |||
<nowiki>***</nowiki> | <nowiki>***</nowiki> | ||
=== تشنه درد === | === تشنه درد === | ||
چه | {{شعر}}{{ب|نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم|و گر پرسی چه میخواهی؟ ترا خواهم ترا خواهم}} | ||
{{ب|نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی|دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم}} | |||
{{ب|چه غم کان نوش لب در ساغرم خونا به میریزد|من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم}} | |||
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم | {{ب|ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها|به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم}} | ||
چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری | {{ب|چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری|تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم}} | ||
{{ب|بسودای محالم ساغر میْ خنده خواهد زد|اگر پیمانه عیشی درین ماتم سرا خواهم}} | |||
{{ب|نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری|رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم}}{{پایان شعر}} | |||
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری | |||
رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم | |||
<nowiki>***</nowiki> | <nowiki>***</nowiki> | ||
=== چشمه نور === | === چشمه نور === | ||
{{شعر}}{{ب|هر چند که در کوی تو مسکین و فقیرم|رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم}} | |||
{{ب|خاریم و طربناکتر از باده بهاریم|خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم}} | |||
ما | {{ب|از نعره مستانه ما چرخ پر آواست|جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم}} | ||
{{ب|از ساغر خونین شفق باده ننوشیم|وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم}} | |||
{{ب|بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند|آیینه صبحیم و غباری نپذیریم}} | |||
{{ب|ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم|ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم}} | |||
{{ب|هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه|روشندل و صاحب اثر و پک ضمیریم}} | |||
{{ب|از شوق تو بیتاب تر از باد صباییم|بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم}} | |||
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم | {{ب|آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست؟|جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم}}{{پایان شعر}} | ||
<nowiki>***</nowiki> | <nowiki>***</nowiki> | ||
=== ساغر هستی === | === ساغر هستی === | ||
{{شعر}}{{ب|ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست|و آنچه در جام شفق بینی بهجز خوناب نیست}} | |||
{{ب|زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال|صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست}} | |||
{{ب|شب ز آه آتشین یکدم نیاسایم چو شمع|در میان آتش سوزنده جای خواب نیست}} | |||
{{ب|مردم چشم فرومانده است در دریای اشک|مور را پای رهایی از دل گرداب نیست}} | |||
{{ب|خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است|کوه گردونسای را اندیشه ز سبلاب نیست}} | |||
{{ب|ما به آن گل از وفای خویشتن دل بستهایم|ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست}} | |||
{{ب|آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست|ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست}} | |||
{{ب|گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست|ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست}} | |||
{{ب|گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا|ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست}} | |||
{{ب|جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ|دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست}} | |||
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست | {{ب|جای آسایش چه میجویی رهی در ملک عشق|موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست}}{{پایان شعر}} | ||
<nowiki>***</nowiki> | <nowiki>***</nowiki> | ||
=== غرق تمنای توأم === | === غرق تمنای توأم === | ||
{{شعر}}{{ب|در پیش بیدردان چرا فریاد بیحاصل کنم|گر شکوهای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم}} | |||
تا | {{ب|در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل|من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم}} | ||
{{ب|اول کنم اندیشهای تا برگزینم پیشهای|آخر به یک پیمانه میْ اندیشه را باطل کنم}} | |||
{{ب|آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را|تا خویشتن را لحظهای از خویشتن غافل کنم}} | |||
{{ب|از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او|تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم}} | |||
{{ب|روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم|خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم}} | |||
{{ب|غرق تمنای توأم موجی ز دریای توام|من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم}} | |||
چند از غم دل چون رهی فریاد بیحاصل کنم | {{ب|دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی|چند از غم دل چون رهی فریاد بیحاصل کنم}}{{پایان شعر}} | ||
<nowiki>***</nowiki> | <nowiki>***</nowiki> | ||
=== داغ تنهایی === | === داغ تنهایی === | ||
سوختم | {{شعر}}{{ب|آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم|بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم}} | ||
سوختم | {{ب|سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد|گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم}} | ||
{{ب|سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع|لالهام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم}} | |||
{{ب|همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب|سوختم در پیش مهرویان و بیجا سوختم}} | |||
در میان | {{ب|سوختم از آتش دل در میان موج اشک|شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم}} | ||
{{ب|شمع و گل هم هر کدام شعلهای در آتشند|در میان پکبازان من نه تنها سوختم}} | |||
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم | {{ی|جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود|رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم}}{{پایان شعر}} | ||
<nowiki>***</nowiki> | <nowiki>***</nowiki> | ||
=== شاهد افلاکی === | === شاهد افلاکی === | ||
در | {{شعر}}{{ب|چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی|چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی}} | ||
من | {{ب|من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم|تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی}} | ||
{{ب|خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم|تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی}} | |||
{{ب|ای شاهد افلاکی در مستی و در پکی|من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی}} | |||
{{ب|در سینه سوزانم مستوری و مهجوری|در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی}} | |||
{{ب|من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی|من سلسله موجم تو سلسله جنبانی}} | |||
{{ب|از آتش سودایت دارم من و دارد دل|داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی}} | |||
{{ب|دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم|کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی}} | |||
روی از من سر گردان شاید که نگردانی | {{ب|ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟|روی از من سر گردان شاید که نگردانی}}{{پایان شعر}} | ||
<nowiki>***</nowiki> | <nowiki>***</nowiki> | ||
=== سوزد مرا سازد مرا === | === سوزد مرا سازد مرا === | ||
{{شعر}}{{ب|ساقی بده پیمانهای ز آن میْ که بیخویشم کند|بر حسن شورانگیز تو عاشقتر از پیشم کند}} | |||
{{ب|زان میْ که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم|غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند}} | |||
{{ب|نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد|با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند}} | |||
{{ب|سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا|وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند}} | |||
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند | {{ب|بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی|یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند}}{{پایان شعر}} | ||
== منابع == | == منابع == | ||
<references /> | <references /> |
نسخهٔ کنونی تا ۲۸ اکتبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۸:۵۶
محمدحسن (بیوک) معیری، با تخلص رهی (زاده ۱۰ اردیبهشت سال ۱۲۸۸، تهران – درگذشته ۲۴ آبان سال ۱۳۴۷، تهران) از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانهسرایان و تصنیفسرایان مشهور است. رهی معیری در دوران کودکی به شعر و موسقی و نقاشی دلبستگی و علاقهی بسیار داشت؛ و در این هنرها بهرهای فراوان یافت. او در سن ۱۷ سالگی نخستین رباعی خود را سرود. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران تمام کرد؛ و سپس به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند خدمت کرد. او همچنین ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر، وزارت صنایع کنونی را به عهده داشت. رهی معیری در سال های آخر عمر خود، در برنامه گلهای رنگارنگ رادیو، با داود پیرنیا همکاری داشت؛ و پس از او نیز تا پایان زندگی، آن برنامه را سرپرستی کرد. رهی معیری به کشورهای متعددی سفر کرد؛ از جمله سفر به ترکیه، شوروی سابق، ایتالیا، فرانسه، افغانستان و انگلستان. از شعرهای معروف رهی معیری، خزان عشق، نوای نی، دارم شب و روز، شب جدایی، یار رمیده، یاد ایام، بهار، کاروان، مرغ حق، است. از رهی معیری دو مجموعهی شعر به نامهای «سایهی عمر» و «آزاده» به جای مانده که هر دو کتاب منتشر شده است. علاوه بر این دو کتاب، مجموعهای از مقالههای ادبی رهی معیری به نام گلهای جاویدان، در سال ۱۳۶۳، در تهران چاپ و منتشر شده است. همچنین کتاب رهاورد، مجموعه شعر رهی معیری است که در سال ۱۳۷۵، در تهران توسط نشر زوّار چاپ و منتشر شده است. رهی معیری تا آخر عمر خود مجرد زیست. او سرانجام در سال ۱۳۴۷، بر اثر بیماری که او را ناتوان کرده بود، در سن ۵۹ سالگی در تهران درگذشت؛ و پیکر او در گورستان ظهیرالدوله شمیران به خاک سپرده شد.
تحصیلات و اشتغال
رهی معیری فرزند محمدحسن خان مؤیدخلوت و نوهی دوستعلی خان معیر الممالک (نظام الدوله)، در تهران به دنیا آمد. پدر رهی معیری پیش از تولد او درگذشته بود. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران تمام کرد؛ و سپس به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند خدمت کرد. او از سال ۱۳۲۲، به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر، وزارت صنایع کنونی، منصوب شد. وی پس از بازنشستگی در کتابخانه سلطنتی مشغول به کار گردید.[۱]
آغاز شاعری
رهی معیری در دوران کودکی به شعر و موسقی و نقاشی دلبستگی و علاقهی بسیار داشت؛ و با تمرین و ممارست در این هنرها بهرهای فراوان یافت. او در سن ۱۷ سالگی نخستین رباعی خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب میآمد
وین روز مفارقت به شب میآمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب میآمد
رهی معیری در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که ریاست آن را وحید دستگردی به عهده داشت شرکت میکرد. او از اعضای مؤثر و فعال این انجمن بود؛ و در انجمن ادبی فرهنگستان نیز از اعضای مؤسس و برجستهی آن به حساب میآمد. رهی معیری همچنین عضو انجمن موسیقی ایران بود. اشعار رهی معیری در بیشتر روزنامهها و مجلات ادبی منتشر گردید؛ و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او نیز در روزنامه باباشمل و مجله تهران مصور به چاپ میرسید. وی در شعرهای فکاهی و انتقادی از نامهای مستعاری چون: زاغچه، شاه پریون، گوشه گیر و حق گو استفاده می کرد.[۱]
برنامه گلهای رنگارنگ رادیو
رهی معیری در سال های آخر عمر خود، در برنامه گلهای رنگارنگ رادیو، در انتخاب اشعار با داوود پیرنیا همکاری داشت؛ و پس از او نیز تا پایان زندگی، آن برنامه را سرپرستی کرد؛ و یکی از درخشانترین دوران برنامهی گلها را به ثبت رساند. رهی در شورای شعر رادیو ایران نیز شرکت میکرد.[۲]
سبک رهی معیری
رهی معیری یکی از چهرههای ممتاز و برجستهی غزلسرای معاصر است. اشعار او تأثیر پذیرفته از شاعرانی نظیر سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاهی مسعود سعد سلمان و نظامی است؛ اما بیشتر دلبستگی و توجه وی به زبان سعدی است. عشق رهی معیری به سعدی سخنش را از رنگ و بوی شیوهی استاد سخن برخوردار کرده است؛ تا آنجا که گفته میشود که همان سادگی و روانی و طراوت غزلهای سعدی را میتوان در بیشتر غزلهای او دید.
گه گاهی تخیلات دقیق و اندیشههای لطیف رهی معیری، شعر صائب تبریزی و کلیم کاشانی و حزین لاهیجی و دیگر شاعران شیوهی اصفهانی را به خاطر میآورد؛ و در عین حال زبان یکدست و زلال وی، از شاعری به شیوهی عراقی سخن میگوید. رنگ عاشقانهی غزل رهی معیری، با چنین زبان و مضامین لطیف تقریباً عامل اصلی اهمیت کار او است، چرا که جمع میان سه عنصر اصلی شعر (آنهم غزل) از کارهای سخت و دشوار است.[۳]
همکاری با آهنگسازان معروف
رهی معیری با بهترین آهنگسازان همکاری داشته است؛ آهنگسازانی نظیر مرتضی محجوبی، روحالله خالقی، مهدی خالدی، علی تجویدی، جواد بدیعزاده و… اما رهی معیری بیشتر دوستی عمیقی با استاد مرتضی محجوبی داشت. چنانکه آهنگ معروف و زیبای کاروان در مایه دشتی با صدای استاد غلامحسین بنان محصول این همکاری و دوستی است که بیانگر ارتباط عاطفی تنگاتنگ و دوستی این دو استاد است. آنچه در کار رهی معیری مهم است، توان تلفیق و تطبیق شعر با آهنگ است که ترانههای او را جاودانه و ماندگار کرده است.
رهی معیری در برنامه رادیویی قصه شمع، میگوید:
«من در همه انواع شعر از قبیل غزل، قصیده، مثنوی، رباعی و… آثاری دارم. نخستین ترانه را در سال ۱۳۱۳، بر روی آهنگ آقای بدیع زاده ساختم که به «شد خزان» معروف شد.»[۴]
سفرهای خارجی رهی معیری
رهی معیری در همان سالها سفرهای متعددی به کشورهای دیگر داشت؛ از جمله سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به شوروی در سال ۱۳۳۷ جهت شرکت در جشن انقلاب کبیر شوروی، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸، دو بار سفر به افغانستان، یکبار در سال ۱۳۴۱ جهت شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری، و سفر دیگر در سال ۱۳۴۵، آخرین سفر رهی معیری عزیمت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی بود.[۳]
داستان رهی معیری و مریم فیروز
مریم فیروز، دختر عبدالحسین فرمانفرما، نوهی عباس میرزا در سن ۱۶ سالگی با تصمیم پدرش به عقد سرهنگ عباسقلی اسفندیاری درآمد و صاحب دو دختر به نامهای افسانه و افسر شد. عباسقلی از مریم فیروز ۲۶ سال بزرگتر بود و مریم تمایلی به او نداشت؛ و تنها به دستور پدر پُرنفوذ و مقتدرش تن به این ازدواج داده بود.
نخستین ملاقات مریم فیروز و رهی معیری در اردیبهشتماه، پیش از مرگ فرمانفرما، در یک مهمانی در خانهی مصطفی فاتح صورت گرفت. این دیدار برای همیشه زندگی رهی معیری را تغییر داد. در همین روزها بود که مریم فیروز تلاش میکرد تا از همسر اجباری خود جدا شود. وی در این زمان حدوداً ۳۰ سال داشت. مریم فیروز در اواخر دوران سلطنت رضاشاه یکی از زنان نامدار شهر بود. از خانوادهای معروف و پر نفوذ بود. مریم فیروز هم زیبا بود و هم سر پرشورش او را جذابتر میکرد. مهمتر اینکه منزلش محل رفت و آمد روشنفکران عصر خود بود. مریم فیروز پس از مرگ پدرش فرمانفرما، در سال ۱۳۱۸، از همسرش جدا شد و رابطه او و رهی معیری عیانتر شد. پزشک مریم فیروز در این باره مینویسد:
«بعد از آن دیگر مریم رفت و آمد به خانهی رهی را آغاز کرد و پس از مدتی نیز او را به خانهی شمیران خود آورد. مریم قول میدهد که به قول خودش به مذهب و سنت عشق، زن او شود.»
پس از تبعید رضاشاه و ایجاد فضای باز سیاسی و اجتماعی، مریم فیروز نقش پررنگتری در فعالیتهای اجتماعی به عهده گرفت. آشنایی مریم فیروز با نویسندهی معروف، بزرگ علوی و دیگر اعضای حزب توده، درحالی که رابطهاش با رهی معیری ادامه داشت، دریچه تازهای به زندگی وی باز کرد. عشق رهی به مریم فیروز، زندگی او را دگرگون کرد؛ و به تشویق مریم با نامهای مستعار به نوشتن مطالب انتقادی در روزنامهها پرداخت. مریم فیروز منبع ذوق شاعرانهی وی بود:
خیالانگیز و جان پرور، چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی، که میدانی که زیبایی
اما مریم فیروز حال و هوای دیگری داشت؛ روزنامههای فرانسوی تصویر وی را با لباس چرمی و پرچم سرخ منتشر کرده بودند. در محافل چپ معروف و مطبوعات تهران به او لقب مریم سرخ، داده و زیر یکی از عکسهای وی نوشته بودند:
مریما، جز تو که افراشتهای پرچم سرخ
نیست در عالم ِ ایجاد یکی مریم ِ سرخ
اما چرخش روزگار طور دیگر چرخید؛ و مریم فیروز پس از آشنایی با نورالدین کیانوری که مهندس معمار و یکی از سران حزب تازه تأسیس توده بود، تصمیم گرفت با او ازدواج کند. آشنایی مریم فیروز با نورالدین کیانوری نیز اتفاقی بود. مریم برای تزئین باغ شمیرانش بهدنبال یک معمار میگشت که برادر مریم فیروز یعنی حافظ فرمانفرمائیان، کیانوری را که تازه از آلمان آمده بود به او معرفی کرد؛ و همین آشنایی سرآغاز چند دهه زندگی پر فراز و نشیب سیاسی مریم فیروز و کیانوری شد.
مریم فیروز تا پانزدهم بهمن سال۱۳۲۷، که به دنبال ترور نافرجام و مشکوک محمدرضا شاه، حزب توده منحل و سران آن تحت تعقیب قرار گرفتند، گاهی به دیدار رهی معیری میرفت. اما از آنجاییکه مریم فیروز به طور غیابی به حبس ابد محکوم و متواری شد، گویا دیگر او و رهی معیری همدیگر را ندیدند.[۱]
مریم فیروز با دکتر محمد مصدق، نسبت فامیلی داشت؛ و دختر دایی دکتر مصدق است. مریم فیروز در روزهای بحرانی ۲۵ و ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲، رابط اندرونی دکتر محمد مصدق با رهبری حزب توده بوده است. دکتر مصدق در روز کودتا نیز در تماس تلفنی با مریم فیروز از او میخواهد که در مقابل کودتا هر چه میتوانند انجام دهند.[۵]
درگذشت
رهی معیری در سال ۱۳۴۷، بر اثر بیماری که او را ناتوان کرده بود، در سن ۵۹ سالگی در تهران درگذشت؛ و پیکر او در گورستان ظهیرالدوله شمیران به خاک سپرده شد.[۱]
آثار رهی معیری
از رهی معیری دو مجموعهی شعر به نامهای سایهی عمر، و آزاده، به جای مانده و که دو کتاب چاپ و منتشر شده است.
کتاب سایهی عمر، مجموعه غزلهای وی است که بارها تجدید چاپ شده است. کتاب آزاده نیز مجموعه ترانههای او است. علاوه بر این دو کتاب، مجموعهای از مقالههای ادبی رهی معیری به نام گلهای جاویدان، در سال ۱۳۶۳، در تهران چاپ و منتشر شده است. همچنین کتاب رهاورد، مجموعه شعر رهی معیری است که در سال ۱۳۷۵، به کوشش داریوش صبور در تهران توسط انتشارات زوّار چاپ و منتشر گردیده است.[۲]
تصنیف
رهی معیری علاوه بر غزلهای زیبا و دلنشین، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. از ترانههای معروف او میتوان به: خزان عشق که همان تصنیف مشهور شد خزان گلشن آشنایی، که جواد بدیع زاده آن را در دستگاه همایون اجرا کرده است، و نوای نی، دارم شب و روز، شب جدایی، یار رمیده، یاد ایام، بهار، کاروان، و مرغ حق، اشاره کرد. ترانههای رهی معیری مشهور و زبانزد خاص و عام شد؛ و هنوز هم خاطرهی آن آهنگها و ترانههای شورانگیز در یادها باقی مانده است.[۶]
گلچین ترانههای رهی معیری
به کنارم بنشین
تا آساید دل زارم بنشین
بنشین ای گل به کنارم بنشین
سوز دل میدانی، بنشین تا بنشانی، آتش دل را
یک نفس مرو که جز غم، همنفس ندارم
یار کس مشو که من هم جز تو کس ندارم
ماه من به دامنم بنشین کز غمت ستاره بارم
شکوهها ز دوریت هر شب با مه و ستاره دارم
من چه باشم بسته بندت نیمه جانی صید کمندت آرزومندت
از غمت چون ابر بهارمای به از گلهای بهاری روی دلبندت
ای شمع طرب، سوزم همه شب بنشین که شود طی شب تارم بنشین، به کنارم بنشین
مرو مرو که بیتابم من
درون آتش و آبم من
دامنم، ز اشک غم تر باشد
خارم ای گل، بستر باشد
بیا بیا که نوشم جامی ستانم از دهانت کامی، طره تو بوسه باران سازم
گه جان یابم
گه جان بازم
مه فتنهگرم چه روی ز برم؟ چون ز دلداری آمدی باری،
تا به پایت جان، بسپارم بنشین
به کنارم بنشین
***
خزان
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بدعهدی و بیوفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی
نوگل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن میپرستم
تا هستم
تو و مست از می به چمن چون گل خندان
از مستی بر گریهٔ من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی
تو و می چون لاله کشیدنها
من و چون گل جامه دریدنها
به رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی
نمیکنی ای گل یک دم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
تا کی بیتو بود از غم خون دل من
آه از دل تو
گر چه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هر چه توانی ناز
کز عشقت میسوزم باز
***
کاروان
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم تهنا رفتی
چون کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم چنانکه دانی
رهائی از غم نمیتوانم
تو چارهای کن که میتوانی
گر ز دل برآرم آهی
آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد
چون کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جوبم
ای شادی جان سرو روان
کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما
سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چو ن بوی گل به کجا رفتی؟
به کجایی غمگسار من
فغان زار من بشنو بازآ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو
بازآ بازآ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم، تنها ماندم…
***
گلچین غزلهای رهی معیری
نغمه حسرت
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم | در میان لاله و گل آشیانی داشتم | |
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار | پای آن سرو روان اشک روانی داشتم | |
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود | عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم | |
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی | چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم | |
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود | در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم | |
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من | داشتم آرام تا آرام جانی داشتم | |
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش | نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم |
***
تشنه درد
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم | و گر پرسی چه میخواهی؟ ترا خواهم ترا خواهم | |
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی | دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم | |
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونا به میریزد | من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم | |
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها | به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم | |
چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری | تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم | |
بسودای محالم ساغر میْ خنده خواهد زد | اگر پیمانه عیشی درین ماتم سرا خواهم | |
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری | رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم |
***
چشمه نور
هر چند که در کوی تو مسکین و فقیرم | رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم | |
خاریم و طربناکتر از باده بهاریم | خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم | |
از نعره مستانه ما چرخ پر آواست | جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم | |
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم | وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم | |
بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند | آیینه صبحیم و غباری نپذیریم | |
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم | ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم | |
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه | روشندل و صاحب اثر و پک ضمیریم | |
از شوق تو بیتاب تر از باد صباییم | بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم | |
آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست؟ | جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم |
***
ساغر هستی
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست | و آنچه در جام شفق بینی بهجز خوناب نیست | |
زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال | صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست | |
شب ز آه آتشین یکدم نیاسایم چو شمع | در میان آتش سوزنده جای خواب نیست | |
مردم چشم فرومانده است در دریای اشک | مور را پای رهایی از دل گرداب نیست | |
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است | کوه گردونسای را اندیشه ز سبلاب نیست | |
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بستهایم | ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست | |
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست | ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست | |
گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست | ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست | |
گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا | ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست | |
جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ | دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست | |
جای آسایش چه میجویی رهی در ملک عشق | موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست |
***
غرق تمنای توأم
در پیش بیدردان چرا فریاد بیحاصل کنم | گر شکوهای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم | |
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل | من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم | |
اول کنم اندیشهای تا برگزینم پیشهای | آخر به یک پیمانه میْ اندیشه را باطل کنم | |
آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را | تا خویشتن را لحظهای از خویشتن غافل کنم | |
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او | تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم | |
روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم | خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم | |
غرق تمنای توأم موجی ز دریای توام | من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم | |
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی | چند از غم دل چون رهی فریاد بیحاصل کنم |
***
داغ تنهایی
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم | بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم | |
سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد | گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم | |
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع | لالهام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم | |
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب | سوختم در پیش مهرویان و بیجا سوختم | |
سوختم از آتش دل در میان موج اشک | شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم | |
شمع و گل هم هر کدام شعلهای در آتشند | در میان پکبازان من نه تنها سوختم |
***
شاهد افلاکی
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی | چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی | |
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم | تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی | |
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم | تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی | |
ای شاهد افلاکی در مستی و در پکی | من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی | |
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری | در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی | |
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی | من سلسله موجم تو سلسله جنبانی | |
از آتش سودایت دارم من و دارد دل | داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی | |
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم | کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی | |
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟ | روی از من سر گردان شاید که نگردانی |
***
سوزد مرا سازد مرا
ساقی بده پیمانهای ز آن میْ که بیخویشم کند | بر حسن شورانگیز تو عاشقتر از پیشم کند | |
زان میْ که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم | غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند | |
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد | با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند | |
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا | وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند | |
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی | یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند |
منابع
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ بیوگرافی رهی معیری و همسرش - سایت نمنمک
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ رهی معیری؛ عاشقی که هیچوقت ازداوج نکرد - سایت سیمرغ
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ زندگینامه رهی معیری - سایت آکا ایران
- ↑ بیوگرافی محمدحسن رهی معیری - سایت پرورش افکار
- ↑ مستند دختر فرمانفرما؛ زندگی مریم فیروز - سایت ایران گلوبال
- ↑ زندگینامه رهی معیری - سایت تاریخ ما