کاربر:Safa/2صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۱۰۰ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده|نام=بنیتو موسولینی|تصویر=آقاخان کرمانی.JPG|توضیح تصویر=|نام اصلی=بنیتو آمیلکاره آندره‌آ موسولینی|زمینه فعالیت=|ملیت=ایرانی|تاریخ تولد=۲۹ ژوئیه ۱۸۸۳|محل تولد=روستای پرداپیوی ایتالیا|والدین=|خواهر و برادران=|تاریخ مرگ=۲۸ آوریل ۱۹۴۵ میلادی|محل مرگ=شهر مرزی  ایتالیا|علت مرگ=اعدام بدست پارتیزان‌های ایتالیایی هنگام فرار از ایتالیا|محل زندگی=رم ایتالیا|مختصات محل زندگی=|مدفن=|در زمان حکومت=|اتفاقات مهم=|نام دیگر=|لقب=|بنیانگذار=مکتب فاشیسم|پیشه=معلم و نویسنده|سال‌های نویسندگی=|سبک نوشتاری=|کتاب‌ها=|مقاله‌ها=|نمایشنامه‌ها=|فیلم‌نامه‌ها=|دیوان اشعار=|تخلص=|فیلم (های) ساخته بر اساس اثر(ها)=|همسر=|شریک زندگی=|وب گاه=|فرزندان=|تحصیلات=|دانشگاه=|حوزه=|شاگرد=|استاد=|علت شهرت=مشارکت در حوادث جنگ‌جهانی دوم|تأثیرگذاشته بر=مردم جهان در ابتدای قرن بیستم|تأثیرپذیرفته از=مارکس، نیچه، ویلفرد بارتو، ژرژ سورل، شارل پگی، هیوبرت لاگاردله|وبگاه=|imdb_id=|جوایز=|گفتاورد=|امضا=}}               
{{
جعبه اطلاعات سیاست‌مدار
| نام             = زهرا نوروزی
| تصویر           =عزیز رضایی مادر رضایی‌های شهید.jpg
| معروف به        = عزیز رضایی‌ها
| زادروز          = ۱۳۰۸
| شهر تولد         = تهران
| کشور تولد       = ایران
| تاریخ مرگ       =  
| شهر مرگ         =  
| کشور مرگ         =  
| فرزندان          = احمد، رضا، مهدی، ابوالقاسم، فاطمه، آذر، مهین، صدیقه
| تحصیلات          =  
| دین              = اسلام
| حزب سیاسی        = سازمان مجاهدین خلق ایران
| سمت              =  
| فعالیت‌ها        = از ۱۳۵۰ تاکنون همواره یار و پشتیبان مجاهدین بوده است
|شناخته‌شده برای    = مبارزه طولانی علیه دو دیکتاتوری شاه و شیخ
|همسر=خلیل رضایی
}}'''عزیز رضایی'''، با اسم اصلی '''«زهرا نوروزی»''' (زاده ۱۳۰۸ خورشیدی، تهران) مادر رضایی‌های شهید است. او سه پسر خود یعنی احمد، رضا و مهدی و سه دختر خود یعنی صدیقه، آذر و مهین را که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند از دست داده است. علاوه بر سه پسر و سه دختر، علی زرکش همسر مهین رضایی، شهید سردار موسی خیابانی همسر شهید آذر رضایی نیز از جمله شهدای خانواده رضایی‌ها هستند. عزیز رضایی پس از انقلاب ضدسلطنتی توسط بسیاری از رسانه‌ها مورد توجه قرار گرفت و سخنرانی‌هایی نیز داشت. محبوبیت او در بین مردم تا حدی بود که حتی دیداری بین خمینی و او ترتیب داده شد. عزیز رضایی از همان ابتدای انقلاب با سرکوب احزاب سیاسی و به ویژه اعضای سازمان مجاهدین خلق مخالفت کرد. پس از آغاز مبارزه مسلحانه عزیز رضایی نیز از ایران خارج شد و تا کنون از نزدیکان سازمان مجاهدین خلق ایران بوده است. چند فرزند دیگر او همچنان از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران هستند. او چندی قبل در دهه دهم زندگی خود با نوشتن نقشه مسیر مجددا برای مبارزه تجدید پیمان کرد. [[حمید اسدیان]] درباره کلمه مادر گفته است: «مادر رضایی‌ها» که بیشتر در ادبیات سیاسی خودمان به­ کار می­‌بریم، حاوی پیام مشخصی­ست از «مادر»ی هم­چون مادران دیگر که یک، دو، سه، چهار، یا چند فرزند خود را در مسیر مبارزه از دست داده­‌اند.


'''بنیتو آمیلکاره آندره‌آ موسولینی،''' زاده‌ی ۲۹ ژوئیه ۱۸۸۳ درگذشت ۲۸ آوریل ۱۹۴۵ بنیان‌گذار فاشیسم معروف به دوچه               
== تولد ==
 زهرا نوروزی (عزیز) سال ۱۳۰۸ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی و خوشنام  چشم به جهان گشود. پدرش با مغازه‌ای درناصرخسرو به­ کسب و کار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشی باز کرد که یگانه برادر عزیز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با یک مغازه پرده‌فروشی اداره می­‌کنند. مادرش زنی خانه‌­دار بود که تنها سواد خواندن قران داشت. عزیز به­‌عنوان اولین فرزند خانواده به­ اصرارخودش توانست تا کلاس ششم ابتدایی را به­ تحصیل ادامه دهد گرچه به­ علت قانون اجباری عدم حجاب و این­که خانواده نیز با نصب عکس بدون حجاب او در گواهینامه به­ هیچ‌وجه موافق نبود، عزیز نتوانست گواهینامه پایان تحصیلات ابتدایی را بدست آورد و  برای سایر خواهران نیز معلم سرخانه آوردند تا این­که به‌­تدریج با رفتن فرزندان عزیز به­ مدرسه و تغییر محیط فرهنگی خانه، یگانه برادر و سایر خواهران عزیز نیز اجازه یافتند در مدرسه ­تحصیل کنند. عزیز درباره آن دوران می­‌گوید: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خیلی دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنکه بسیار صمیمی و مهربان بود اجازه نمی‌داد. من برای دانستن پاسخ سؤالاتی که داشتم با دختر همسایه که تحصیل­کرده و باسواد بود، دوست شدم.“


موسولینی در روستای دوویادی پرداپیوی ایتالیا متولد شد. نام پدرش آلساندرو موسولینی، آهنگر و مادرش روزا موسولینی، معلم مدرسه بود. پدرش یک مارکسیست متعصب و مادرش یک کاتولیک بود. موسولینی در کارگاه پدرش به او در کار آهنگری کمک می‌کرد و تحت تاثیر افکار پدر مارکسیستش که بیشتر مواقع مبلغ تفکرات ناسیونالیستی هم بود، قرار داشت. در سال ۱۹۰۲ برای کار به کشور سویس رفت و به دلیل فعالیت‌های سوسیالیستی از آن کشور اخراج شد. او سپس به عنوان مسول روزنامه حزب سوسیالیست محلی ایتالیا به نام کارگران آینده در تورنتو به فعالیت پرداخت. او در این زمان با چزاره باتیستی سیاستمدار و روزنامه نگار مشهور ایتالیایی آشنا شد و موافقت نمود که در روزنامه او به نام مردم به عنوان ویراستار و نویسنده فعالیت نماید .
== خانواده عزیز رضایی ==
عزیز رضایی سپس به عقد ازدواج خلیل ­الله رضایی (پدر رضائیهای شهید) که شاگرد مغازه «حاج آقا» (پدر عزیز) بود، درمی­‌آید.  
[[پرونده:حاج خلیل رضایی.jpg|بندانگشتی|250x250پیکسل|حاج خلیل رضایی]]
پدر عزیز طی ده روز اول عاشورا مجلس روضه­‌خوانی ترتیب می­داد و از نوه­‌های خود به‌­خصوص پسران عزیز می­خواست حتما در این مجالس شرکت کنند. عزیز در این باره می­گوید: احمد اما به­‌سبب تیزهوشی و انگیزه­‌های سیاسی ـ مبارزاتی اما با برگزاری مراسم سوگواری عاشورا بدون تکیه بر وجوه حماسی و  انسانی آن مخالف و معتقد بود: «این­که پیرمردها در یک اتاق جمع ­شده برای امام حسین گریه‌­زاری کنند و جوانهایشان هم در اتاق دیگر جمع شده و راجع به شکل و شمایل دخترها حرف بزنند، مفهوم فلسفه عاشورا و شهادت امام حسین که از قضا جوهره مراسم سوگواری­ست، در این میان گم­شده از دست میرود».


همسر او به نام لدا السر (که در یکی از روستاهای اطراف تورنتو متولد شده بود) در سال ۱۹۱۵ برای او فرزند پسری به دنیا آورد . او سپس در جنگ اول به عنوان سرباز مشغول به خدمت شد و در سال ۱۹۱۷ خدمت او به پایان رسید . پس از پایان خدمت سربازی او در ارتش متفقین ( احتمالا مستقر در ایتالیا ) مشغول به خدمت شد . اطلاع دقیقی از دوران خدمت سربازی او در ارتش ایتالیا و ارتش متفقین وجود ندارد .
طی دوران اقامت عزیز و بچه­‌ها در خانه «حاج آقا»، والدین عزیز به­خصوص مادربزرگ که زنی مذهبی و بسیار فهمیده بود، در پرورش اخلاق مذهبی، نظم و احساس انسانی نسبت به دیگران در بچه­ها تأثیر به­‌سزایی داشتند زیرا خودشان نیز بسیار انساندوست و کمک­‌رسان دیگران بودند طوری که نیازمندان اغلب به­ خانه آنها آمده و مادر عزیز به ­آنها کمک می­کرد و در این زمینه چنان دست باز داشت که پدر عزیز اغلب می­گفت: «اگر صد تومان هم به خانم بدهم برای خرید برود به خانه که برمی­‌گردد هیچ ندارد همه را به این و آن کمک کرده یا چیزی برایشان خریده“


پس از پایان جنگ او از حزب سوسیالیست به سوی فاشیسم گرایش یافت و در سال ۱۹۱۹ در تظاهرات فاشیست‌های میلان که متشکل از ۲۰۰ عضو بود شرکت کرد و به عضویت حزب در آمد . او به سرعت در سازمان حزب ترقی کرد و نسبت به سازماندهی پیراهن مشکی ها که بازوی نظامی حزب بودند اقدام نمود . وی همچنین در همین زمان با مارگاریتا سارفاتی که یک یهودی طرفدار فاشیسم بود و ملقب به مادر یهودی فاشیسم بود ، آشنا شد . او بعد ها یکی از معشوقه های متعدد موسولینی شد .
خانواده رضایی پس از حدود ۲۰ سال زندگی در منزل پدری عزیز و بعد از این­که او برایشان در میدان شاه خیابان درختی خانه­ای خرید، به­آنجا نقل مکان نمودند. اما با ضربه سال ۱۳۵۰ به مجاهدین، جمع صمیمی خانواده عزیز از هم پاشید و با دستگیری رضا رضایی سایر فرزندانش نیز ناچار مخفی گردیدند.  


موسولینی دراکتبر سال ۱۹۲۲ با ترتیب دادن یک تظاهرات فاشیستی در رم ، ویکتور امانوئل سوم پادشاه ایتالیا را وادار به واگذاری پست نخست وزیری به خود نمود . او پس از رسیدن به قدرت با تلاش و کوششی خستگی ناپذیر نسبت به احداث جاده ، راه آهن و خشک کردن باتلاق ها و عمران و آبادی ایتالیا بسیار همت گماشت . او با انقلاب سبز در ایتالیا خدمات زیادی به کشاورزان نمود . او در اندیشه احیای امپراطوری روم باستان و ایجاد امپراطوری جدید ایتالیا بود بنا براین در سال ۱۹۲۶ با اعزام ژنرال گراتزیانی به لیبی نسبت به آغاز استعمار آن کشور اقدام نمودو در ماه می سال ۱۹۳۶ با حمله به اتیوپی و فتح آدیس آبابا پایتخت آن کشور و حمله به اریتره و سومالی، مستعمرات شرق آفریقای ایتالیا را بنا نهاد . در جنگ داخلی اسپانیا او و هیتلر بصورت مشترک با ارسال کمک های تسلیحاتی و مستشاران نظامی نسبت به تسلیح ژنرالهای شورشی اسپانیا تحت رهبری ژنرال فرانکو اقدام نمود. او و هیتلر در بحرانهای سودتلند ، آنشلوس ( الحاق اتریش به آلمان ) ، چکسلواکی ، و لهستان و با ایجاد پیمان محور رم – برلین اروپا را بسوی جنگ سوق داند .
سایه سنگین خاطرات دور شهادت فرزندان و یادمان آنها را که عزیز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان کردنشان سخت میکوشد را اما در پیچ و تاب قطره­‌های اشکی که در لابلای پلکها پیچیده یا در شیار چینهای صورت گم می­شوند خوب می‌توان دید و صعوبت آنها را به­ سهولت فهمید.  


قوای ایتالیا در آخرین روزهای نبرد فرانسه و در حالی که ارتش آن کشور کاملا فرو پاشیده بود با حمله به آن کشور موفق نشد حتی یک گام به جلو پیشروی کند . با گسترش جنگ، ایتالیا با حمله به آلبانی ، یونان ، و یوگسلاوی و در شمال آفریقا با حمله به نیروهای انگلیسی در مصر ، تقریبا در تمام جبهه ها با ناکامی مواجه شد . پس از نبرد العلمین نیروهای محور قابلیت های رزمی خود را از دست دادند و سرانجام با حمله به سیسیل ، خاک ایتالیا مورد حمله مستقیم ارتش متفقین قرار گرفت جنگ در خاک ایتالیا و شکست های پی در پی ، نارضایتی عمومی را در این کشور افزایش داد و نبردهای آنزیو و مونت کاسینو که از شدیدترین نبرهای جنگ ایتالیا بودند هرج و مرج و افزایش نفرت از دیکتاتور سابقا محبوب را به ارمغان آورد . او از کار برکنار شد و در یک منطقه کوهستانی واقع در شمال ایتالیا تحت نظر قرار گرفت . اما اتو اسکورزینی کاماندو مشهور آلمانی در یک عملیات محیر العقول او را ربود و یک دولت دست نشانده آلمان در شمال ایتالیا به رهبری موسولینی تشکیل داد .
== شهادت احمد رضایی  ==
[[پرونده:احمد رضایی (2).jpg|بندانگشتی|290x290پیکسل|احمد رضایی اولین شهید سازمان]]
عزیز رضایی درباره شهادت اولین فرزند خود احمد، اولین شهید سازمان مجاهدین خلق می­گوید: ”احمد سال پنجاه شهید شد که بعد از فرار رضا بود. نباید سر قرار می­رفت چون یک قرار احتیاط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش می­گوید خون ما باید ریخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراری که با دوستش در چهار راه غفاری داشت که یک‌هو می­بیند در محاصره­‌اند و شروع به تیراندازی می­کند تا دوستش را فرار دهد و بعد که تیرش تمام می­شود عمدا به‌­حالت تسلیم می­ایستد تا مأموران ساواک برای دستگیری به او نزدیک شوند. آن وقت نارنجکش را می­کشد.... در رادیو گفتند در چهار راه غفاری یک خرابکار کشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار کرده و با مهدی مخفی بودند. صبح روز بعد من چند بسته برای پدر و محسن که در زندان بودند درست کردم که به آنجا بروم. تاکسی گرفتم و به راننده که گفتم قزل قلعه، پرسید زندانی داری؟ گفتم بله. پرسید مواد داشته؟ گفتم نه، سیاسی بوده، گفت خدا به فریادت برسد. گفتم آن کسی که دیروز سر چهار راه غفاری کشته شد پسر من بوده، پسر ۲۴ ساله مرا کشته­‌اند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آن­وقت خانمی که در تاکسی بود رو کرد به من که خوب چرا این کارها را می­کنند که هم خودشان و هم دیگران را به­ کشتن بدهند که راننده تاکسی در جوابش گفت: خوب به­ خاطر من، به­ خاطر تو، به­ خاطر خلق و امیدوارم که یک روز با مشتهایمان در زندان را باز کنیم. بعد که رسیدیم جلوی زندان، راننده هم پیاده شد و ایستاد به تماشا که جمعیت زیادی از خانواده‌­های زندانیان سیاسی که مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد یک‌هو همگی گریه­‌کنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش کرده که بعد از شهادت او مبادا کسی گریه کند. تازه شماها باید انتقام اینها را هم بگیرید. آن روز به هرحال به­من ملاقات ندادند اما جمعیت با من به­‌ خانه ما آمد و مراسمی گرفتیم. شهادت احمد در یازدهم بهمن ۱۳۵۰، یک روز برفی خیلی سرد بود و جریان آن را روزنامه­‌های عصر نوشته و رادیو هم خبرش را پخش کرد که ولوله‌­ای انداخت میان مردم و خون احمد از سال پنجاه به­ بعد راه مبارزه را باز کرد.<ref>[https://iranntv.com/205429-%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%AE%D9%84%D9%82-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%AF%D8%B1%D8%A7 یاد اولین شهید مجاهد خلق احمد رضایی گرامی باد - سایت سیمای آزادی]</ref>


او پس از این دولت سازی چند تن از سران رژیم سابق فاشیسم از جمله کنت چیانو وزیر امور خارجه ایتالیا که داماد خودش نیز بود را اعدام کرد . سرانجام با پیشروی متفقین او در حالی که تلاش می کرد به کشور سویس پناهنده شود همراه با معشوقه اش کلارا پتاچی توسط پارتیزانهای ایتالیا به رهبری لوئیجی لونگو دستگیر ، محاکمه و اعدام شد . جسد آن دو را بطور وارونه در میلان از سیم خاردار آویزان نمودند اما مردمی که خدمات او را به یاد داشتند اعتراض نموده و جنازه ها را به زیر کشیدند .


== گاهشمار زندگی میرزا آقاخان ==


بنیتو موسولینی
سال ۱۳۵۰ رضا و بنیانگذاران در زندان بودند. گفتند برویم منزل آیت‌­الله خوانساری که در بازار فرش‌­فروشها بود. به­ مادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا به­ اتفاق برویم منزل خوانساری. مادرها همگی رفتیم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتیم. من رفتم مسجد شاه دیدم هیچ­کس نیست خیال کردم دیر آمده‌­ام و مادران دیگر رفته­‌اند. به‌­تنهایی رفتم منزل خوانساری. در که زدم پیشخدمت در را باز کرد و پرسید چکار داری؟ گفتم برای حساب و کتاب خمس آمده‌­ام خدمت آقا. در را باز کرد و گفت بفرمایید. رفتم دیدم هیچ­کس نیامده. نشستم توی اتاق. یک عده بدبخت بیچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. یکی یکی می­رفتند پیش آقا. نوبت من که رسید پسر خوانساری، سید جعفر مرا صدا زد و پرسید چکار دارید؟ گفتم بچه­‌های من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما کاری برای آنها انجام دهید. رفت یک مقدار پول آورد که به من بدهد. گفتم من احتیاج به ­پول ندارم من از شما می­خواهم اقدامی کنید لااقل پدرشان را آزاد کنند. گفت ما برای همه اقدام می­کنیم. دیدم نمی­خواهد کاری کند خواستم از منزل خارج شوم که صدای همهمه­‌ای به­ گوشم رسید. پیشخدمت گفت صبر کن و رفت در را باز کرد دید جمعیت زیادی­ست. در را بست و به­ من گفت قدری صبر کن تا اینها بروند. من ایستادم توی حیاط و بعد رفتم از در دیگر که توی ساختمان بود در را باز کردم و همه مادران آمدند تو طوری که حیاط و پله‌­ها پر از جمعیت شد و مجبور شدند جمعیت را ببرند پیش آقا. مادران از زندان گفتند، از شکنجه‌­ها گفتند، از بچه‌­هایشان تعریف کردند که این بچه­‌ها مسلمانند باید کاری کنید که اینها را اعدام نکنند، آقا به­‌ظاهر قدری متأثر شد که پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر کردیم آقا وضو گرفت تا از در رفت بیرون، ما هم دنبالش حرکت کردیم به‌­طرف مسجد سید عزیزالله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقای خوانساری که به‌ ­طرف مسجد و پیشاپیش جمعیت راه افتاد ما ۶۰ ـ ۵۰ مادر هم به­ دنبالش حرکت کردیم و جمعیت هم در دو طرف ایستاده بود و تماشا می­کرد. آن­وقت من دیدم ما مادران با بودن این­ جماعت خیلی ساکت هستیم که یک‌هو با صدای بلند گفتم آهای بازاریها بیشتر شما احمد رضایی را می‌شناسید، او را کشتند حالا هم بچه­‌های ما در زندان زیر شکنجه هستند. بعد مادر بدیع‌زادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روی اجاق برقی سوزانده­‌اند، مادران دیگر هم هرکدام در این باره چیزی گفتند که جمعیتی هم که در دو طرف ایستاده بود همه گریه می­کردند و به مسجد که رسیدیم دیگر خیلی شلوغ شده بود، مادرها هم گریه می­‌کردند و بعضی حالشان به هم خورد. من هم کناری ایستاده بودم اما جمعیت سراغم آمده سؤال می­کردند چه خبر شده و من به­‌آنها می­گفتم من مادر احمد رضایی هستم و این مادران هم فرزندانشان در زندان زیر شکنجه هستند.... “<blockquote>حمید اسدیان درباره حرفهای عزیز گفته است: «توجه کنیم که این خاطرات متعلق به­ سال ۱۳۵۰ است یعنی زمانی که بر اثر حاکمیت ساواک هیچ خبری از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنین تظاهراتی با ۶۰ ـ ۵۰ مادر در واقع پدیده جدیدی بود که قبلا نمو­نه­‌اش را نداشتیم بلکه مهم­تر این­که عزیز به­‌عنوان مادر اولین شهید سازمان مجاهدین خلق، فرزند خود را پرچمی ساخته تا زندانیان دیگر را که زیر شکنجه هستند مطرح کند»</blockquote>


تاریخ تولد: 29 ژوئیه‌ی 1883
== دستگیری مهدی رضایی ==
عزیز  رضایی گفته است:
[[پرونده:مهدی رضایی در دادگاه.jpg|بندانگشتی|262x262پیکسل|مهدی رضایی در دادگاه]]<blockquote>مهدی سال ۱۳۵۱ در درگیری دستگیر شد. قرصش را می­خورد اما اثر نکرده بود، سلاحش را می­کشد که آن هم گیر کرده عمل نمی­‌کند. بعد از دستگیری چهار ماه زیر شدیدترین  شکنجه­‌ها  بود ملاقات هم نمی­دادند تا یک شب خواب دیدم و فکر کردم شاید ملاقات بدهند.....من با سایر  فرزندانم رفتم کمیته. مهدی را با دو مأمور ساواک آوردند. با آن که خیلی شکنجه شده بود اما با خنده شروع به صحبت کرد و روحیه خیلی بالایی داشت و گفت آخرین تیر ترکشم را هم می­‌کشم. گفته­‌ام دادگاهم علنی باشد و آقاجون و محسن را آزاد کنند. نگهبانان هم خیلی تحت تأثیر او بودند حتی بازجوهای وحشی در مقابلش زانو زده التماس می­کردند که فقط یک کلمه هم که شده بگوید ولی مهدی با آن­که همه امکانات آن دوران سخت سازمان را می­‌دانست اما قهرمانانه همه اسرار سازمان را در سینه حفظ کرده و حتی یک هم کلمه نیز درباره آنها فاش نگفته بود.  </blockquote><blockquote>احمد سال ۱۳۵۰ هنگام جاب­جایی‌ها یا ترددهای مخفیانه، گاهگاهی هم برای دادن خبر سلامتی خود، تلفنی با عزیز تماس می­گرفت. پس از تصمیم و طرح سازمان برای فرار رضا و حضور او در معیت نفرات ساواک در خانه، رضا به­ نوعی عزیز را در جریان موضوع فرار قرار می­‌دهد طوری که عزیز نیز در تماس بعدی احمد با او، با تیزهوشی و تجارب مبارزاتی آموخته، احمد را نیز به­ هرصورت از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت به ­حضور رضا در خانه هوشیار می‌­نماید که احمد از همان موقع به­ سرعت در تدارک آماده­‌سازیهای ضروری برای فرار او برمی‌­آید. طرح فرار رضا ابتدا با موفقیت کامل به ­انجام رسیده و او توانست پس از گریختن از چنگ ساواک، انبوهی از تجارب گرانبهای مبارزاتی پیشتازان، امکانات مبارزه مسلحانه، شیوه‌های بازجویی و تاکتیکهای ساواک و نیز گزارشی از شرایط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نماید اما رضا بعدا در خرداد ماه ۱۳۵۲ در مخفی­گاه خود واقع  در خیابان  غیاثی توسط  ماموران ساواک محاصره و به شهادت ­رسید. </blockquote>


تاریخ وفات: 28 آوریل 1945
== دستگیری عزیز رضایی ==
عزیز در مصاحبه باسیمای آزادی می­گوید:<blockquote>«اولش شکنجه خیلی زیاد بود و چهار مرتبه مرا شلاق زدند که کف پاهایم  آش و لاش شد مثل همه بچه­هایم یک پایم بهتر بود اما پای چپم خیلی ناجور بود که وقتی دفعه آخر شلاق زدند، دیگر جان در بدن نداشتم و فکر کردم الان می­میرم و اشهدم را گفتم. بعد که دیدند من تکان نمی­خورم شلاق زدن پایم را قطع کردند ولی منوچهری توی سر و گوش و پشتم مرتب شلاق می­زد که بگو از کی پول گرفتی، به کی پول دادی؟ من هم گفتم نه از کسی پول گرفتم و نه به کسی پول دادم..... بعد یک شب دوباره مرا صدا زدند بالا توی اتاق رسولی و باز شلاق و شلاق.....که پاهایم دوباره خونریزی کرد و من که افتاده بودم روی زمین، منوچهری پایش را گذاشته بود روی پشتم و فشار می­داد. بعد آویزانم کردند. دوتا دستم را به­پنجره بستند و صندلی را از زیر پایم کشیدند و آن زندانیان شکنجه شده­ای که شلاق­خوردن مرا دیده و خودشان هم قبلا به­شدت شکنجه شده و برای شلاق­زدن دوباره آنها را به­اجبار دور اتاق راه برده می­چرخاندند، برای دادن قوت قلب به­من مرتب می­گفتند مادر سلام، مادر سلام..... بعد منوچهری دوباره مرا با یک دست آویزان کرد که خیلی ورم کرد و آوردم پایین و انداختند توی سلول و پاهایم شدیدا عفونت کرده بود. چند ماهی هم در سلول کمیته در انفرادی بودم، یک سال هم در اوین بدون کوچکترین خبری حتی از فرزندان کوچکم. بعد هم مرا در دادگاههای مسخره خودشان محاکمه و به سه سال زندان محکوم کردند»</blockquote>عزیز روزی را که در اتاق شکنجه رسولی، «مسعود» را که سخت شکنجه شده پیچیده در پتویی می‌­بیند، هنوز از آن با اندوه بسیار یاد می­کند.


ملیت: ایتالیایی
علاوه بر سه پسر عزیز و صدیقه و آذر دختران او، شهید علی زرکش همسر شهید مهین رضایی، شهید سردار موسی خیابانی همسر شهید آذر رضایی نیز از جمله خانواده رضاییها هستند. خانواده رضایی‌ها و به­‌ویژه ”مادر رضاییها“ درد و داغ فرزندان را از دو دیکتاتوری شاه و شیخ یکسان بر تن و جان دارد اما.....


پایه گذار: فاشیسم
این ” عزیز“ می­گوید: من به وجود فرزندان دلیرم که در راه آزادی میهن و مردم­شان شهید شده­اند افتحار می­کنم، احساس غرور می­کنم چون زندگی خود را در راه رهایی خلق و فدیه آرمان عدالت و آزادی نموده­­‌اند. نسبت به مادران ایران نیز احساس غرور می­کنم و شجاعت و پایداریشان را آن­ هم در چنین شرایط سخت فقر، سرکوب، شکنجه و زندان می‌­ستایم.<ref>[https://women.ncr-iran.org/fa/%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%b6%d8%af%d8%b3%d9%84%d8%b7%d9%86%d8%aa%db%8c-%db%b1%db%b3%db%b5%db%b7/ انقلاب ضدسلطنتی ۱۳۵۷: روحیه شکست ناپذیر زنان ایرانی - سایت زنان نیروی تغییر]</ref>


شغل: سیاستمدار، روز نامه نگار، نویسنده، معلم
== سخنان و نقشه مسیرها عزیز رضایی مادر رضایی‌های شهید ==


=== دوران کودکی ===
=== نقشه مسیر عزیز رضایی ===
میرزا آقاخان کرمانی فرزند میرزا عبدالرحیم مشیزی، از ملاکان بردسیر کرمان و از هواداران آیین یارسان (اهل حق) و نعمت‌اللهیه بود و مادرش نوه مظفر علی شاه کرمانی از هواداران مشتاق علی‌شاه بود. بنا به گفته فریدون آدمیت در کتاب اندیشه‌های میرزا آقاخان کرمانی، جده پدری او از زرتشتیان مسلمان شده‌ی کرمان بود.
عزیز رضایی در سن ۹۲ سالگی در سال ۱۴۰۰ مجددا با سازمان مجاهدین و رهبری آن تجدید پیمان کرد و تعهدنامه نوشت:
[[پرونده:عزیز در کنار مریم رجوی.jpg|بندانگشتی|عزیز در کنار مریم رجوی]]
تعهدنامه و نقشه مسیر


آقاخان تحصیلات پایه‌ی خود را با آموختن ادبیات، تاریخ، اصول، فقه و حدیث، ریاضیات و منطق، حكمت وعرفان، طب قدیم و.... در كرمان تحت نظر ملاجعفر پدر شیخ احمد روحی‌کرمانی، رفیق و شریك سختی و آسایش خود كه تا آخر عمر با هم بودند، میرزا آقاخان کرمانی صاحب اندیشه‌ای نو و کامل در فرهنگ ایران و پیشتاز اندیشه‌های تجدد‌خواهانه در ایران بود. تسلط بر زبان‌ فرانسه و کمی هم انگلیسی و  مطالعات تاریخی به ویژه تاریخ ایران باستان، توان‌مندی ادبی در گفتار و نوشتار، دسترسی به منابع علمی، تاریخی و سیاسی اروپا، در میان روشنفكران ایرانی عصر قاجار او را برجسته و نام‌آور کرد. <ref>تاریخ کرمان نوشته احمدعلی وزیری ص ۵۸۱</ref>آقاخان کرمانی تکامل دهنده‌ی سنت‌های تاریخ‌نگاری ایران و از متفكران بر جسته معتقد به فلسفه مادی و اصالت طبیعت، معتقد به استفاده تعقل در تاریخ و نویسندگی و شاعری بود و در روشنفكران پیش از مشروطه تأثیر بسیار گذاشت. در زمینه ادبیات فارسى، عربى، تاریخ اسلام، ملل و نحل، فقه و اصول، حدیث، ریاضیات و منطق، حکمت و عرفان و طبّ سنّتى نزد ملا محمدجعفر کرمانی (پدر شیخ احمد روحی) معروف به شیخ‌العلماء و آقا احمد مجتهد آموزش‏‌هایى دیده بود.<ref>کتاب هشت بهشت مقدمه ص ۵</ref> استادان وى در حکمت و طبیعیات حاجى آقا صادق، از شاگردان حاج ملّاهادى سبزوارى بود و استادش در عرفان و تاریخ فلسفه و حکمتِ ملاّصدرا و حکمتِ شیخ احمد احسائى، حاجى سیدجواد شیرازى معروف به «کربلایى» بوده است. از دیگر حاضران در این جلسات حاج‌میرزا نصرالله بهشتی ملقب به ملک‌المتکلمین و سید جمال‌الدین واعظ اصفهانی پدر محمدعلی جمال زاده بودند.
مریم عزیزم


یحیی آریان پور در کتاب خود درباره ایران جدید، میرزا آقاخان را این گونه توصیف می‌کند: <blockquote>«با توجه به عقایدی که میرزا آقاخان کرمانی در نوشته هایش ابراز کرده، می‌توان نتیجه گرفت که او آثار دکارت، روسو، ولتر، مونتسکیو، اسپنسر و داروین را مطالعه کرده است. آثار او همچنان نشان دهنده دانش او در باب نهضت‌های سوسیالیستی و آرمان شهر‌های قرن نوزدهم است.»</blockquote>
وقتی مطلع شدم که این افتخار نصیبم شده که خدمت شما برسم، مثل هر مجاهد خلق تصمیم گرفتم از این فرصت تاریخی استفاده کنم و تعهدم را به شما بدهم.


=== مهاجرت و تبعید ===
افتخار میکنم که در آستانه ۹۲ سالگی به برکت راهیافتگی توسط راهبران عقیدتیم شما و مسعود، نه تنها برسر عهد و پیمانهایم هستم بلکه بارها و بارها مصمم‌تر بر آنها پای میفشارم.
در زمان حكومت استبدادی عبدالحمید میرزا ناصرالدوله فرمانفرما با او مخالفت کرد و در ۱۳۰۲ هجری قمری با شیخ احمد روحی از کرمان مهاجرت کرد و به اصفهان رفت و از آنجا به تهران، در تهران با حاجی میرزا یحیی دولت‌آبادی مصاحبت داشت. از آنجا با شیخ احمد به حاکم رشت مویدالدوله پناه بردند، اما به دلیل دسیسه‌چینی حاکم کرمان، مجبور به ترک رشت و مهاجرت به استانبول شدند. از استانبول به قبرس رفتند و در قبرس با دختران رهبر بابی میرزا یحیی نوری معروف به صبح‌ ازل، ازدواج كردند، در آنجا در نهایت فقر روزگار می‌گذرانید و با روزنامه‌های اختر، استانبول و قانون همكاری داشت و با روشنفكرانی چون میرزا ملكم‌خان مراوده داشت. پس از این قضایا میرزا آقاخان در دمشق، «کتاب رضوان» را نگارش کرد و به رسم آن روزگار، دیباچه آن را به سلطان عبدالحمید، پادشاه عثمانی تقدیم کرد تا از کرامات سلطانی بهره گیرد اما مقرری پادشاه کفاف زندگی میرزا را نمی‌داد.<ref>مشروطه ایرانی نوشته ماشا‌الله آجودانی ص ۱۶ و ۱۷</ref>


فقر شدید در این دوران میرزا را مجبور به نامه‌نگاری با میرزا ملکم‌خان می‌کند و از او تقاضای کمک می‌کند. ملکم در آن دوران در لندن، روزنامه قانون را منتشر می‌کرد و بالنسبه شخص پرنفوذی به شمار می‌رفت.
مریم عزیزم،


در همین روزگار در پاسخ پیشنهاد مستمری دولت ایران می‌نویسد:<blockquote>«مستمری ولایتی برای آدمی خوب است، یا ملا و طلبه و روضه‌خوان باشد، یا آن قدر قلاش (پست) و هرزه و یاوه‌درآ و بی‌حیا که به همه جا بیاید و برود و مردم را تعجیز (عاجز) کند تا ناچار باشند مستمری او را بدهند و نام او را درسلک ارباب وظایف در کتابچه مرده‌خواران و کفن‌نویسان ثبت کنند.<ref>کتاب اندیشه‌های میرزا آقاخان کرمانی ص ۳۰۱ و ۳۰۲</ref> </blockquote>در سال ۱۳۱۰ زمانی که مکاتبات ملکم و میرزا ادامه داشت، سید جمال‌الدین اسدآبادی، به دعوت سلطان عثمانی به استانبول می‌آید. تز اتحاد اسلامی سیدجمال مورد استقبال بسیاری از ایرانیان در تبعید از جمله میرزا آقاخان و شیخ احمد روحی قرار می‌گیرد و همکاری این دو و حاجی میرزا حسن‌خان خیبرالملک در انجمن شیعیان با سیدجمال آغاز می‌گردد. در این دوران شیفتگی به سید در تمامی احوالات میرزا آقاخان مشهود بود. اما به مرور زمان، مشاهده‌ی انفعال سیدجمال باعث ناامیدی میرزا می‌شود.
شما میدانید که من با مسعود از شکنجه‌گاه کمیته و در اطاق بازجویان شکنجه‌گر پیوند خوردم. او در حالیکه زیر شدیدترین فشارها و روی زمین اطاق بازجویی لای یک پتو بود به محض خروج بازجو از اطاق سرش را در آورد و به روحیه دادن به من هم که زیر فشار و شکنجه بازجو بودم پرداخت. کاری که در آن شرایط برایش خطر شکنجه شدن بیشتر را بدنبال داشت. من هیچگاه این فداکاری و کار شجاعانه‌اش از ذهنم خارج نمیشود.


در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد: <blockquote>«حضرت شیخ سیدجمال، در خانه خود به استقلال نشسته و چند نفر نوکر گرفته از صبح تا شام به پذیرایی مردم مختلف از هندی و تازی و افغانستانی و مصری و ایرانی و ترک و سودانی مشغولند و غیر از این هیچ کاری ندارند.»</blockquote>میرزا آقاخان که زمانی «جنگ هفتاد و دو ملت» را به منظور آگاهی بخشی و رهایی و اتحاد جهان اسلام نوشته بود، بر اثر مشاهده فساد حاکم در دستگاه سلطنت عثمانی و ایران و همچنین محافظه‌کاری و بی‌عملی سیدجمال به یک‌باره منتقد دین و نقش آن در جامعه می‌شود. دیدگاه‌های وی در این مورد در دو اثر آخر وی، «سه مکتوب» و «رساله صد خطابه» مشهود است. نامه‌هایی که یاران سید جمال‌الدین، همچون میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی، برای شیخ هادی نجم‌آبادی می‌فرستادند، بسیار مورد حساسیت حکومت وقت ایران بود که در صورت کشف، موجب قتل نامه‌رسان می‌گردید. شیخ هادی نجم‌آبادی، یکی از مجتهدان مشهور تهران در دوران پادشاهی ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه قاجار بود. وی را باید یکی از تاثیرگذاران مهم تاریخ معاصر ایران دانست که هم در زمینه فکر تجددخواهی و هم در مسائل سیاسی ایران، تاثیر‌گذار بود. افکار و اندیشه‌های شیخ را در کتاب تحریر العقلاء می‌توان دید. وی از نزدیکترین روحانیون ساکن ایران به سیدجمال الدین بود.<ref>کتاب سید جمال‌الدین و اندیشه‌های او از انتشارات امیرکبیر ص ۱۱۳</ref>
بعدها که بیشتر مسعود را شناختم، او را به عنوان رهبر و پیشوا و رهبر عقیدتی خودم انتخاب کردم. من میدانم او تمام لحظات عمرش را صرف آزادی مردم ایران میکند.  


زمانی که یکی از نامه‌ها به صورت تصادفی از طریق جاسوسان به دست شاه رسید، بلافاصله از دولت عثمانی خواستار دستگیری و تحویل سید جمال و میرزا آقاخان به ایران شدند. سلطان عبدالحمید حاضر به این کار نشد، اما فشار‌ها چنان افزایش پیدا کرد که آقاخان تلاش کرد از طریق ملکم به اروپا برود، اما این امر امکان پذیر نشد و در نهایت او را به طرابوزان تبعید کردند. انجمن اتحاد اسلام در زمان فعالیت خود می‌کوشید با ایرانیانی که برای دیدار سید جمال یا فعالیت‌های بازرگانی به استانبول می‌آمدند، گفت وگو کرده و آنان را به قیام علیه استبداد تشویق کنند. یکی از این اشخاص «میرزارضا کرمانی» قاتل آتی ناصرالدین شاه بود که در استانبول با سیدجمال و میرزا آقاخان کرمانی دیدار کرد و این هر دو، او را به مقابله با ظلم شاه در برابر ستمی که حاکم تهران به او کرده بود فراخواندند. پس از قتل شاه، میرزارضا شرحی از این ملاقات را در بازجویی‌های خود بیان می‌کند و در نتیجه حکومت ایران خواستار استرداد مباشرت کنندگان در قتل شاه می‌شود.
فکر میکنم وجود مسعود و شما مریم عزیز فضل خداوند به مردم ایران است و  من چه خوشبختم که در دورانی زندگی کردم که رهبری چون شما و مسعود را داشتم و دارم . 


=== استرداد و قتل میرزا آقاخان ===
به اینجهت در آستانه ماه مبارک رمضان سال ۱۴۰۰، که همه مجاهدین نقشه مسیر می‌نویسند، با تمسک به امام مجاهدین علی علیه‌السلام تعهد میدهم و صدبار و هزار بار تاکید میکنم که من تا آخرش در رکاب و در کنار شما و مسعود هستم و به این افتخار میکنم.
پس از کشته شدن ناصرالدین‌شاه، دولت عثمانی، شیخ احمد روحی، خبیر الملک و میرزا آقاخان را که در طرابوزان زندانی کرده بود، به ایران تحویل داد. در سال ۱۳۱۴ هجری قمری مطابق یا ۱۷ ژوئیه ۱۸۹۶ میلادی، محمدعلی میرزا ولیعهد آنان را در باغ شمال تبریز سربرید و سرها را پر از کاه کرده به تهران فرستادند.<ref>تاریخ مشروطه ایران نوشته احمد کسروی ص ۱۳۶</ref>


زمانی که میرزا رضا کرمانی ناصرالدین شاه را ترور کرد و مورد باز جویی قرار گرفت در بازجویی ابراز داشت که با میرزا آقاخان و سید جمال و ایرانیان استانبول آشنا شده و سید او را که مورد ستم عین‌الدوله واقع شده و چندی در ایران در زندان بود ملامت می‌کند که چرا حق خود را نگرفتی. مظفرالدین شاه سه نفر را از دولت عثمانی مطالبه می‌کند و می‌گوید اینها مباشرین ترور ناصرالدین شاه هستند.
به نظر من هرکس با شما و مسعود دشمنی میورزد، دشمن مردم و آزادی و استقلال ایران است و نمیخواهد به ظلم و جور آخوندی پایان داده شود و هرکس با شما دوستی دارد، قدمش در راه مردم ایران خیر است.


سلطان عبدالحمید از بیم منافع خود دستور می‌دهد او و شیخ احمد روحی و حاج میرزا حسن‌خان خبیرالملک را با راهنمایی علاالملک دستگیر و به ایران تحویل دهند. مامورین دولت عثمانی آنها را تا مرز برده و از طرف ایران هم رستم‌خان سرتیپ سواره از تبریز با عده‌ای سوار یگان خودش، تحویل گرفته و زندانی می‌کند. در باغ شمال محمد علی میرزا ولیعهد خودش با میرغضب نزد آنها آمده و شروع به بازجویی می‌کند و ناجوانمردانه سر این سه آزادی خواه را پای بوته نسترن کاخ می‌برد و سرها را پر از کاه می‌کند و برای مظفرالدین شاه می‌فرستد.
این تجربه من از مبارزه با دو نظام دیکتاتوری شاه و شیخ است.


میرزا آقاخان بسیار با هوش بود و حافظه‌ای فوق‌العاده قوی و ذهنی تیز و گیرا داشت. از نظر درون‌گرا و افسرده بود. دیر به دیر صحبت می‌کرد اما وقت سخن مسلسل‌وار می‌گفت و همین که لب فرو می‌بست سکوتش عمیق و محزون بود. سری پرشور داشت و زود به هیجان می‌آمد و بی قرار بود، آنچه در دل داشت به زبان می‌آورد. قلبی پاک داست و ضمیری صاف اما هنگام صراحت بی ملاحظه بود. آزاده بود. تن به ظلم نمی‌داد و در برابر زورمندان کرنش نمی‌کرد. به همین دلیل از مال و زندگی دست شست و جلای وطن کرد. ولی تار و پود وجودش سرشار از وطن‌دوستی بود و در دیار غربت پیوسته چشم به وطن داشت.  
من در دهمین دهه عمرم، فقط یک آرزو دارم،
 
آزادی مردم ایران، و طلوع خورشید آزادی در ایران، با رسیدن شما و مسعود به خاک میهنمان ایران.
 
این عالی‌ترین شکل به بار نشستن خون تمامی شهدای مردم و بخصوص همه فرزندان مجاهد شهید من است.
 
این البته ضامن بهروزی و خوشبختی مردم ایران و پایان دادن به رنج و محنت مردم ایران است و بی‌تردید اولین گام در مسیر سرنگونی رژیم ضدبشری آخوندیست و من برای تحقق این هدف با تمام قوا آماده‌ام و حاضر حاضر میگویم.
 
=== سخنان عزیز رضایی، مادر رضایی‌های شهید دراجلاس آغاز چهلمین سالگرد تأسیسی شورای ملی مقاومت ایران ===
[[پرونده:عزیز-رضایی‌های.jpg|جایگزین=عزیز-رضایی‌های|بندانگشتی|عزیز-رضایی‌های]]
 
 
سلام به مریم عزیزم و با سلام به اعضای محترم شورای ملی مقاومت ایران! آغاز چهلمین سال تاسیس شورای ملی مقاومت ایران را به همه شما تبریک ‌می‌گویم. خیلی خوشحال هستم که در این جلسه با شکوه از من دعوت شد که شرکت کنم. این شورا نقطه امید مردم ایران است و ادامه بیش از ۱۰۰ سال مبارزه مردم ایران برای رسیدن به آزادی است. من می‌دانم مسعود و مریم عزیزم چقدر برای استواری شورا و سازمان مجاهدین زحمت کشیدند و خون همه شهدا و رنج اسرا را این چنین به بار و ثمر نشاندند.
 
کهکشان عظیم امسال دراین شرایط سخت نشان داد که این مقاومت درچه قله‌ای هست. الحمدالله که امروز همه زحمات درراه ثمر دادن است و گسترش کانونهای شورشی در شهرهای ایران گواه این است. من نمی‌خواهم زیاد صحبت کنم ولی باید این حقیقت را بگویم.
 
هرچه شما پیشرفت کنید دشمن و همه مزدورانش بیشتر علیه شما تبلیغ ‌می‌کند و دروغ ‌می‌گویند و سمپاشی ‌می‌کنند ولی من به‌عنوان کسی که شاهد جنایت‌های دو دیکتاتوری سلطنتی و آخوندی بوده‌ام، و تبلیغات سراسر دروغ این دو دیکتاتوری را علیه فرزندان مجاهدم شاهد بوده‌ام، ‌می‌خواهم بگویم که حقیقت مجاهدین چون چشمه‌ای زلال در جامعه و بین مردم ایران جاری ‌می‌شود. برای من که اولین بار مسعود را که به شدت شکنجه شده بود در اطاق بازجویی در زندان شاه دیدم، با وجود وضعیتی که داشت از چند لحظه‌ای که بازجو از اطاق بیرون رفت، استفاده کرده و به تشویق و روحیه دادن به من پرداخت. این تبلیغات نه تنها پشیزی ارزش ندارد، بلکه عمق کینه و دجالگری دشمن را نشان میدهد. به این جهت ‌می‌خواستم به همه هم میهنان عزیزم و به خانواده ها و مادران شهدا و زندانیان قیام بگویم که اینکار همیشه دشمن است و نشان می‌دهد که از همین مقاومت ‌می‌ترسد و پایان کارش را ‌می‌بینیم.
 
پس مثل همه فرزندان مجاهدم و همه اشرف نشانها به مسعود و مریم عزیزم ‌می‌گویم درود بر شما! خون شهیدان ما رنج اسیران مان در تو گره ‌می‌خورد رجوی قهرمان! برای شما در شورای ملی مقاومت آرزوی موفقیت ‌می‌کنم خدانگهدار همه شما!
 
 
صحبت خانم مریم رجوی پس‌از سخنان عزیز: با سلام بر عزیز عزیزها! مثل همیشه ما را سورپریز کردی! عزیز حضورتان و پایداری تان از ابتدا که این جلسه تا الآن. بالاخره شما خودتان را توانستید با این شرایط سخت با این تکنیک پیچیده ولی مثل همیشه پایدار واستوار و راهگشا و پیشتازید ولی چه کار خوبی کردید عزیز! امروز ما شما را شنیدیم همچنانکه گفتید از لحظه اول، از زندان و شکنجه که خود شما هم سوژه آن بودید بعنوان شاهد شاهدان گواهی دادید وضعیت بسیار بسیار تلخ و دردناک مسعود را که آنقدر شکنجه شده بود کسی قادر به شناختش نبود ولی در عین حال این چنین روحیه می‌داد به همه. مثل همیشه حاضرید! مثل همیشه شاهدید! بخصوص کنار دستتان الآن ‌می‌بینم هم فاطمه عزیز را و هم آن ویترین پر از تصاویر را که تصاویر فرزندان شهید شما هست، به‌دست دو دیکتاتوری شاه و شیخ. به هر حال فکر ‌می‌کنم هر کس دستی در آتش داشته باشد معنی همه اینها را ‌می‌فهمد و معنی تک تک کلمات شما را که چگونه نویدبخش همه مادران و همه خانواده‌هایی که الآن در ایران از شهادت فرزندانشان داغ دارند ویا از اسارت فرزندانشان درد و رنج ‌می‌کشند. ولی خوشبختانه از الگوی مادرانی چون شما برخوردارند که ‌می‌توان در هر شرایطی با روحیه‌ای صدچندان ،همه این شرایط را تحمل کرد، خم به ابرو نیاورد، سر خم نکرد، به عکس با تهاجم حداکثر دشمن، را به زانو در آورد. درود بر شما عزیز! هر چه در مورد شما بگویم کم است. ولی فقط ‌می‌توانم بگویم دستتان را ‌می‌بوسم و روی‌تان را به‌خاطر همه مقاومت‌ها پایداری‌ها و جنگ‌آوری‌تان! درود برشما عزیز، ‌می‌بوسمتان.<ref>[https://iran-efshagari.com/%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%8C-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D8%AC%D9%84/ سخنان عزیز رضایی، مادر رضایی‌های شهید دراجلاس آغاز چهلمین سالگرد تأسیسی شورای ملی مقاومت ایران - سایت ایران افشاگر]</ref>
 
=== نقشه‌مسیر ”عزیز“ مادر رضائی‌های شهید در ۹۴ سالگی در شب شهادت مولای متقیان ۲۱ رمضان -۲۳ فروردین ۱۴۰۲ ===
[[پرونده:دیدار--خانم-رجوی-با-عزیز-رضایی-های.jpg|جایگزین=دیدار--خانم-رجوی-با-عزیز-رضایی-های|بندانگشتی|دیدار--خانم-رجوی-با-عزیز-رضایی-های]]
من این نامه را در شب ۲۱ رمضان شروع کردم و با تأنی و تأخیر نوشتم. از این‌که دیر ارسال می‌کنم ببخشید.
 
نقشه مسیر سال ۱۴۰۲
 
عزیز رضایی ۲۱ رمضان-۲۳ فروردین ۱۴۰۲
 
یا علی ای مولای من در شب شهادت تو که غمی تاریخی بر قلب انسانیت نهاد رو به تو می‌آورم تا قدر خودم را رقم بزنم و با الهام از راهت و رسالتت که رهایی انسان است نقشه مسیرم را برای سال ۱۴۰۲ ترسیم و به خاکپایت تقدیم کنم. و برای پیشبرد آن، از تو و خون به ناحق ریخته‌ات مدد بخواهم.
 
یا علی، مولای من در این مسیر هر چه زمان می‌گذرد و عمرم پیش می‌رود به حقانیت مسعود بنده راهنما به جانب خودت بیشتر پی می‌برم، ضمن این‌که درخشش او برای تک‌تک انسان‌هایی که صداقت دارند بیشتر روشن می‌شود. من کارهای نکرده زیاد دارم ولی همیشه مدیون مسعود و مریم هستم که مرا در این راه هدایت کردند. وقتی این شبها شنیدم که بحثهایی سر قیامت شد، به کارنامه خودم فکر کردم و به خاطر قصورهایم شرمنده‌ام.
 
افتخارم این است که در ۹۴ سالگی به برکت حضور راهبران عقیدتیم، نه تنها بر سر عهد و پیمانهایم هستم بلکه مصمم‌تر از قبل هستم.
 
در شرایطی که مردم ایران آماده‌تر از همیشه برای سرنگونی رژیم جنایتکار آخوندی هستند، توطئه‌های عوامل شاه و شیخ بالا گرفته است و همه این توطئه متوجه مجاهدین و مقاومت و شورای ملی مقاومت است که چهل سال است برای آزادی ایران از شر آخوندها مبارزه می‌کنند.
 
یادم می‌آید در سال ۱۳۵۷ وقتی خمینی تازه به ایران آمده بود، خانواده ما را به محلش در مدرسه رفاه دعوت کرد که به‌عنوان خانواده شهیدان توجهش را نشان دهد. او تصور می‌کرد که ما به امکاناتی که مد نظرش بود به ما بدهد چشم دوخته‌ایم و پرسید که مشکل خانه و معیشت داریم یا نه.
 
من با اعتماد کامل به او مثل این که بزرگ فامیل باشد جواب دادم که ما هیچ نیاز مالی یا خانه احتیاج نداریم. فقط یک دغدغه داریم و آن هم وضعیت این بچه‌هایمان است که یک عده‌یی چشم دیدن آنها را ندارند و میترسم فرصت‌طلبها بیایند اطراف شما را بگیرند جای مجاهدینی که برای آزادی ایران مبارزه کردند. مقداری هم از وضعیت چیزهایی که در همین زمینه از چند ماه پیش دیده بودم به او گفتم که الآن یادم نیست.
 
اما او از حرفهای من ناراحت شد و با لحن تند جواب داد این‌طور نیست و نمی‌شود. من فهمیدم انتظار این حرفها را از طرف من نداشت. بعد هم برنامه شام خوردن با خانواده او را که از قبل گفته بودند بهم زد و پسرش احمد گفت آقا حالش خوب نیست و گذاشت رفت. البته من قبل از آمدن خمینی همه این حرفها را خیلی مفصل‌تر به دختر خمینی که با ما در رابطه بود زدم ولی می‌خواستم مستقیم هم به خودش که بزرگتر همه است بگویم.
 
حالا بعد از این همه سال، همه می‌دانند که خمینی و نفرات او و خامنه‌ای با مردم و با مجاهدین و با بقیه چه کردند، اما یک فرصت‌طلبانی هم پیدا شده‌اند زیر علم سلطنت یا اسمهای دیگر که در این ۴۴ سال که گذشت خبری از آنها نبود. نمی‌دانم در شب شهادت موسی و اشرف و آذر و بقیه مجاهدین کجا بودند؟ در آن تیرخلاص ها و قتل‌عام و فروغ و آنهمه بمباران و حملات بعدی و موشک و کشت و کشتار مجاهدین کجا بودند که امروز سروکله‌شان پیدا شده و بدون هیچ خجالتی باز هم به مجاهدین می‌تازند. به خدا هنوز جای شکنجه‌های زندانهای شاه بر بدن زندانیهای آن زمان هست. ممکن است نسل جوان خبری از جنایتهای شاه نداشته باشد به این جهت وظیفه امثال من این است که با گفتن آنها نگذاریم که جنایتهای بی‌حد و حصر آخوندها آنها از یاد ببرد. یعنی این قسمت از تاریخ را بخواهند پاک کنند. این‌که ما می‌گوییم نه شاه و شیخ به این خاطر است که در زندان و شکنجه و اعدام و کشتار و دزدی و دیکتاتوری، دو روی یک سکه‌اند و تفاوت در اندازه‌ها چیزی از جرم و جنایت سلطنتی که بچه شاه آنرا وکالت می‌کند کم نمی‌کند.
 
این را هم به جوانها بگویم که دل من به این خوش است که به یمن وجود سازمان با این تشکیلات مستحکم و رهبری مسعود و مریم کسی نمی‌تواند انقلاب را مثل سال ۵۷ کند. من خودم را در هر شرایط و سن و سالی یک سرباز برای مسعود و مریم می‌دانم و آنچه را بتوانم و وظیفه من است انجام می‌دهم.
 
در شبهای قدر حرف من با جوانها این است که می‌خواهم تجربه‌ام را بگویم که به اعتقاد من مسعود و مریم بهترین نفرات برای قیام و انقلاب جدید شما هستند. و هر کس با آنها دشمنی می‌کند، دشمن مردم ایران از ستم این آخوندها است. خدا را گواه می‌گیرم که این مهمترین معیار تشخیص دوستان و دشمنان انقلاب مردم است.
 
خدایا، تو بر درون هرکس واقفی و میدانی من هیچ آرزویی جز رسیدن مسعود و مریم به ایران و آزادی مردم و رفاه و خوشبختی و سعادت آنها ندارم.<ref>[https://iranntv.com/930940-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%D8%A6%DB%8C-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87--%D8%B9%D8%B2 نقشه‌مسیر ”عزیز“ مادر رضائی‌های شهید در ۹۴ سالگی در شب شهادت مولای متقیان ۲۱ رمضان ـ سایت سیمای آزادی] </ref>
 
== نامه‌های مجاهد شهید رضا رضایی به مادرش عزیز رضایی‌های شهید ==
 
=== شعر رضا رضایی خطاب به عزیز پس از شهادت مجاهد شهید مهدی رضایی ===
[[پرونده:مجاهد-کبیر-رضا-رضایی.jpg|جایگزین=مجاهد کبیر رضا رضایی|بندانگشتی|مجاهد کبیر رضا رضایی]]
شعر رضا رضایی خطاب به مادر رضایی‌های شهید پس از شهادت برادر کوچکش مهدی رضایی با صدای خودش ضبط و ارسال کرد:
 
'''به یاد برادر مجاهدم مهدی شهید'''
 
مادر بدان امید که گردم دوباره باز
 
بر راه کوچه دیده گریان خود مدوز
 
خورشید زندگانی پرالتهاب من
 
خواهد کند غروب به‌هنگام نیمروز
 
ایام کودکی که به ‌لبهای خرد من
 
اول سخن ز آیه قرآن گذاشتی
 
آن روز بذر مهر ضعیفان خلق را
 
در جان من به ‌مزرع اندیشه کاشتی
 
گفتی به ‌من که راه خدا راه مردم است
 
در راه او به‌ مایه جانت جهاد کن
 
مردان حق طلیعه‌ٌ آزادمردی‌اند
 
خود را رها ز سلطه هر انقیاد کن
 
زان پس به ‌گرد خویش نگه کرده یافتم
 
انبوه کودکان گرفتار درد را
 
پوشانده با غبار قدمهای عابران
 
از دیدگان رهگذران روی زرد را
 
دیدم چگونه کودک بیمار یک فقیر
 
بر روی دست مادر خود جان سپرد و مرد
 
غلطید اشک مادر و دندان خویش را
 
از فرط اضطرار به‌ لبهای خود فشرد
 
دیدم که اهرمن ز ره آورد مردمان
 
پر می‌کند دهان به ‌غارت گشوده را
 
از خون روستایی صحرای دوردست
 
لبریز می‌کند همه شب جام باده را
 
دیدم چگونه مردم محروم و بی امید
 
چشمان بی‌فروغ به ‌آینده بسته‌اند
 
دزد از میان خانه به ‌تاراج می‌برد
[[پرونده:مجاهد-شهید-مهدی-رضایی.jpg|جایگزین=مجاهد شهید رضا رضایی|بندانگشتی|مجاهد شهید مهدی رضایی]]
یاران به ‌گوشه‌یی به‌ تماشا نشسته‌اند
 
شب سرد بود و تیره و صحرا خموش و رام
 
ابر سیه گرفته فروغ ستاره را
 
اندیشه‌های مردم آزاده وطن
 
گم کرده در طریق هدف راه چاره را
 
آن نغمه‌های پاک که خواندی هزار بار
 
در گوش جان خسته‌ام آغاز راز کرد
 
با آیه‌های سوره فجر و حدید و صف
 
بر روی من دریچه امید باز کرد
 
ناگاه در سپیده صبحی ز هم گسست
 
بانگ گلوله‌های مجاهد سکوت را
 
طوفان یک اراده پرشور همرهان
 
از هم درید لانه صد عنکبوت را
 
مادر ببین که بذر نخستین که کاشتی
 
در جان من شکفت و ز هر سو جوانه زد
 
آن شعله‌یی که در دل من برفروختی
 
از لوله سلاح من اکنون زبانه زد
 
مادر سپاس آخرم آخر قبول کن
 
پاداش آن سرود نخستین که خوانده‌ای
 
آن آیه‌های پاک که با رازهای آن
 
در جانم اشتیاق شهادت نشانده‌ای
 
ای هموطن طریق تو تاریک بود و من
 
با خون خود چراغ رهت برفروختم
 
دیدی که راه و می‌روی اکنون و با شتاب
 
من نیز مفتخر که در این ‌راه سوختم<ref>[https://hambastegimeli.com/8434_2010-06-15-15-16-24 مجاهد کبیر رضا رضایی- سخن این است که خاکستر تو تخم رزم آور دیگر باشد -  سایت همبستگی ملی]</ref>


== سخنان آقاخان کرمانی ==
گزیده‌ای از سخنان میرزا آقاخان کرمانی:
* مردمی که تحت قانون ظلم به سر می‌برند شهامت و فضیلت اخلاقی را از دست می‌دهند و به مرض ترس و چاپلوسی گرفتار می‌شوند که ریشه حیاتشان را می‌سوزاند.
* از زبان پیامبر اسلام می‌گوید: «ای واعظان غیر معتظ، منبر که تخت پادشاهی و اریکه سلطنت و بزرگواری من است که امروز در دست شما ناکسان افتاده… ای پادشاهان اسلام، ای ظالمان ستمکار، ای جفاکاران خونخوار، ای بی دینان نابکار، امت من که امانت خدا و ودیعت حق تعالی بودند چقدر خون ناحق که از ایشان ریختید. چقدر جور و ستم و عذاب و شکنجه و ظلم و تعدی و تطاول و درازدستی بر آنان روا داشتید. اینک شهرهای خراب مسلمانان گواه ستم‌های بی‌پایان شماست. مردم دربدر فقیر و پریشان شاهد صدق ظلم‌های شمایند. ممالک ایشان را ویران، مردان را مرده گورستان، اطفال را دسته یتیمان، زنان آنان را زمره بیوه زنان ساختید… آه که چه ستمکاران نابکار و چه جفاکاران حیله شعار بودید. در ایام سلطنت شماها اسم عدالت که اساس اسلام بر آن بود گم شد و رسم انصاف و داد که در دین من شهرت آفاق بود قصه و افسانه ورد زبان مردم گشت».
<blockquote></blockquote>
== آثار میرزا آقاخان کرمانی ==
* کتاب رضوان
* کتاب ریحان بوستان افروز
*  نامه ی سخن یا آئین سخنوری
* نامه ی باستان (معروف به سالارنامه)
* آئینه ی سکندری یا تاریخ ایران
* تاریخ ایران از اسلام تا سلجوقیان
* سه مکتوب
*  صد خطابه
*  تاریخ شانژمان ایران
* تاریخ قاجاریه و سبب ترقی و تنزل ایران
* در تکالیف ملت
* تکوین و تشریع
* هفتاد و دو ملت
* حکمت نظری
* هشت بهشت
* عقاید شیخیه و بابیه
* ان شاء الله ماشاء الله
* رساله ی عمران خوزستان
* ترجمه تلماک
* ترجمه عهدنامه مالک اشتر
<blockquote></blockquote>
== منابع ==
== منابع ==
<references /><references />

نسخهٔ کنونی تا ‏۵ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۰۶:۴۳

زهرا نوروزی
عزیز رضایی مادر رضایی‌های شهید.jpg
شناسنامه
معروف بهعزیز رضایی‌ها
زادروز۱۳۰۸
زادگاهتهران، ایران
همسر(ان)خلیل رضایی
فرزنداناحمد، رضا، مهدی، ابوالقاسم، فاطمه، آذر، مهین، صدیقه
دیناسلام
اطلاعات سیاسی
حزب سیاسیسازمان مجاهدین خلق ایران
فعالیت‌هااز ۱۳۵۰ تاکنون همواره یار و پشتیبان مجاهدین بوده است

عزیز رضایی، با اسم اصلی «زهرا نوروزی» (زاده ۱۳۰۸ خورشیدی، تهران) مادر رضایی‌های شهید است. او سه پسر خود یعنی احمد، رضا و مهدی و سه دختر خود یعنی صدیقه، آذر و مهین را که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند از دست داده است. علاوه بر سه پسر و سه دختر، علی زرکش همسر مهین رضایی، شهید سردار موسی خیابانی همسر شهید آذر رضایی نیز از جمله شهدای خانواده رضایی‌ها هستند. عزیز رضایی پس از انقلاب ضدسلطنتی توسط بسیاری از رسانه‌ها مورد توجه قرار گرفت و سخنرانی‌هایی نیز داشت. محبوبیت او در بین مردم تا حدی بود که حتی دیداری بین خمینی و او ترتیب داده شد. عزیز رضایی از همان ابتدای انقلاب با سرکوب احزاب سیاسی و به ویژه اعضای سازمان مجاهدین خلق مخالفت کرد. پس از آغاز مبارزه مسلحانه عزیز رضایی نیز از ایران خارج شد و تا کنون از نزدیکان سازمان مجاهدین خلق ایران بوده است. چند فرزند دیگر او همچنان از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران هستند. او چندی قبل در دهه دهم زندگی خود با نوشتن نقشه مسیر مجددا برای مبارزه تجدید پیمان کرد. حمید اسدیان درباره کلمه مادر گفته است: «مادر رضایی‌ها» که بیشتر در ادبیات سیاسی خودمان به­ کار می­‌بریم، حاوی پیام مشخصی­ست از «مادر»ی هم­چون مادران دیگر که یک، دو، سه، چهار، یا چند فرزند خود را در مسیر مبارزه از دست داده­‌اند.

تولد

 زهرا نوروزی (عزیز) سال ۱۳۰۸ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی و خوشنام چشم به جهان گشود. پدرش با مغازه‌ای درناصرخسرو به­ کسب و کار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشی باز کرد که یگانه برادر عزیز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با یک مغازه پرده‌فروشی اداره می­‌کنند. مادرش زنی خانه‌­دار بود که تنها سواد خواندن قران داشت. عزیز به­‌عنوان اولین فرزند خانواده به­ اصرارخودش توانست تا کلاس ششم ابتدایی را به­ تحصیل ادامه دهد گرچه به­ علت قانون اجباری عدم حجاب و این­که خانواده نیز با نصب عکس بدون حجاب او در گواهینامه به­ هیچ‌وجه موافق نبود، عزیز نتوانست گواهینامه پایان تحصیلات ابتدایی را بدست آورد و  برای سایر خواهران نیز معلم سرخانه آوردند تا این­که به‌­تدریج با رفتن فرزندان عزیز به­ مدرسه و تغییر محیط فرهنگی خانه، یگانه برادر و سایر خواهران عزیز نیز اجازه یافتند در مدرسه ­تحصیل کنند. عزیز درباره آن دوران می­‌گوید: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خیلی دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنکه بسیار صمیمی و مهربان بود اجازه نمی‌داد. من برای دانستن پاسخ سؤالاتی که داشتم با دختر همسایه که تحصیل­کرده و باسواد بود، دوست شدم.“

خانواده عزیز رضایی

عزیز رضایی سپس به عقد ازدواج خلیل ­الله رضایی (پدر رضائیهای شهید) که شاگرد مغازه «حاج آقا» (پدر عزیز) بود، درمی­‌آید.

 
حاج خلیل رضایی

پدر عزیز طی ده روز اول عاشورا مجلس روضه­‌خوانی ترتیب می­داد و از نوه­‌های خود به‌­خصوص پسران عزیز می­خواست حتما در این مجالس شرکت کنند. عزیز در این باره می­گوید: احمد اما به­‌سبب تیزهوشی و انگیزه­‌های سیاسی ـ مبارزاتی اما با برگزاری مراسم سوگواری عاشورا بدون تکیه بر وجوه حماسی و  انسانی آن مخالف و معتقد بود: «این­که پیرمردها در یک اتاق جمع ­شده برای امام حسین گریه‌­زاری کنند و جوانهایشان هم در اتاق دیگر جمع شده و راجع به شکل و شمایل دخترها حرف بزنند، مفهوم فلسفه عاشورا و شهادت امام حسین که از قضا جوهره مراسم سوگواری­ست، در این میان گم­شده از دست میرود».

طی دوران اقامت عزیز و بچه­‌ها در خانه «حاج آقا»، والدین عزیز به­خصوص مادربزرگ که زنی مذهبی و بسیار فهمیده بود، در پرورش اخلاق مذهبی، نظم و احساس انسانی نسبت به دیگران در بچه­ها تأثیر به­‌سزایی داشتند زیرا خودشان نیز بسیار انساندوست و کمک­‌رسان دیگران بودند طوری که نیازمندان اغلب به­ خانه آنها آمده و مادر عزیز به ­آنها کمک می­کرد و در این زمینه چنان دست باز داشت که پدر عزیز اغلب می­گفت: «اگر صد تومان هم به خانم بدهم برای خرید برود به خانه که برمی­‌گردد هیچ ندارد همه را به این و آن کمک کرده یا چیزی برایشان خریده“

خانواده رضایی پس از حدود ۲۰ سال زندگی در منزل پدری عزیز و بعد از این­که او برایشان در میدان شاه خیابان درختی خانه­ای خرید، به­آنجا نقل مکان نمودند. اما با ضربه سال ۱۳۵۰ به مجاهدین، جمع صمیمی خانواده عزیز از هم پاشید و با دستگیری رضا رضایی سایر فرزندانش نیز ناچار مخفی گردیدند.

سایه سنگین خاطرات دور شهادت فرزندان و یادمان آنها را که عزیز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان کردنشان سخت میکوشد را اما در پیچ و تاب قطره­‌های اشکی که در لابلای پلکها پیچیده یا در شیار چینهای صورت گم می­شوند خوب می‌توان دید و صعوبت آنها را به­ سهولت فهمید.

شهادت احمد رضایی

 
احمد رضایی اولین شهید سازمان

عزیز رضایی درباره شهادت اولین فرزند خود احمد، اولین شهید سازمان مجاهدین خلق می­گوید: ”احمد سال پنجاه شهید شد که بعد از فرار رضا بود. نباید سر قرار می­رفت چون یک قرار احتیاط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش می­گوید خون ما باید ریخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراری که با دوستش در چهار راه غفاری داشت که یک‌هو می­بیند در محاصره­‌اند و شروع به تیراندازی می­کند تا دوستش را فرار دهد و بعد که تیرش تمام می­شود عمدا به‌­حالت تسلیم می­ایستد تا مأموران ساواک برای دستگیری به او نزدیک شوند. آن وقت نارنجکش را می­کشد.... در رادیو گفتند در چهار راه غفاری یک خرابکار کشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار کرده و با مهدی مخفی بودند. صبح روز بعد من چند بسته برای پدر و محسن که در زندان بودند درست کردم که به آنجا بروم. تاکسی گرفتم و به راننده که گفتم قزل قلعه، پرسید زندانی داری؟ گفتم بله. پرسید مواد داشته؟ گفتم نه، سیاسی بوده، گفت خدا به فریادت برسد. گفتم آن کسی که دیروز سر چهار راه غفاری کشته شد پسر من بوده، پسر ۲۴ ساله مرا کشته­‌اند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آن­وقت خانمی که در تاکسی بود رو کرد به من که خوب چرا این کارها را می­کنند که هم خودشان و هم دیگران را به­ کشتن بدهند که راننده تاکسی در جوابش گفت: خوب به­ خاطر من، به­ خاطر تو، به­ خاطر خلق و امیدوارم که یک روز با مشتهایمان در زندان را باز کنیم. بعد که رسیدیم جلوی زندان، راننده هم پیاده شد و ایستاد به تماشا که جمعیت زیادی از خانواده‌­های زندانیان سیاسی که مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد یک‌هو همگی گریه­‌کنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش کرده که بعد از شهادت او مبادا کسی گریه کند. تازه شماها باید انتقام اینها را هم بگیرید. آن روز به هرحال به­من ملاقات ندادند اما جمعیت با من به­‌ خانه ما آمد و مراسمی گرفتیم. شهادت احمد در یازدهم بهمن ۱۳۵۰، یک روز برفی خیلی سرد بود و جریان آن را روزنامه­‌های عصر نوشته و رادیو هم خبرش را پخش کرد که ولوله‌­ای انداخت میان مردم و خون احمد از سال پنجاه به­ بعد راه مبارزه را باز کرد.[۱]


سال ۱۳۵۰ رضا و بنیانگذاران در زندان بودند. گفتند برویم منزل آیت‌­الله خوانساری که در بازار فرش‌­فروشها بود. به­ مادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا به­ اتفاق برویم منزل خوانساری. مادرها همگی رفتیم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتیم. من رفتم مسجد شاه دیدم هیچ­کس نیست خیال کردم دیر آمده‌­ام و مادران دیگر رفته­‌اند. به‌­تنهایی رفتم منزل خوانساری. در که زدم پیشخدمت در را باز کرد و پرسید چکار داری؟ گفتم برای حساب و کتاب خمس آمده‌­ام خدمت آقا. در را باز کرد و گفت بفرمایید. رفتم دیدم هیچ­کس نیامده. نشستم توی اتاق. یک عده بدبخت بیچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. یکی یکی می­رفتند پیش آقا. نوبت من که رسید پسر خوانساری، سید جعفر مرا صدا زد و پرسید چکار دارید؟ گفتم بچه­‌های من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما کاری برای آنها انجام دهید. رفت یک مقدار پول آورد که به من بدهد. گفتم من احتیاج به ­پول ندارم من از شما می­خواهم اقدامی کنید لااقل پدرشان را آزاد کنند. گفت ما برای همه اقدام می­کنیم. دیدم نمی­خواهد کاری کند خواستم از منزل خارج شوم که صدای همهمه­‌ای به­ گوشم رسید. پیشخدمت گفت صبر کن و رفت در را باز کرد دید جمعیت زیادی­ست. در را بست و به­ من گفت قدری صبر کن تا اینها بروند. من ایستادم توی حیاط و بعد رفتم از در دیگر که توی ساختمان بود در را باز کردم و همه مادران آمدند تو طوری که حیاط و پله‌­ها پر از جمعیت شد و مجبور شدند جمعیت را ببرند پیش آقا. مادران از زندان گفتند، از شکنجه‌­ها گفتند، از بچه‌­هایشان تعریف کردند که این بچه­‌ها مسلمانند باید کاری کنید که اینها را اعدام نکنند، آقا به­‌ظاهر قدری متأثر شد که پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر کردیم آقا وضو گرفت تا از در رفت بیرون، ما هم دنبالش حرکت کردیم به‌­طرف مسجد سید عزیزالله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقای خوانساری که به‌ ­طرف مسجد و پیشاپیش جمعیت راه افتاد ما ۶۰ ـ ۵۰ مادر هم به­ دنبالش حرکت کردیم و جمعیت هم در دو طرف ایستاده بود و تماشا می­کرد. آن­وقت من دیدم ما مادران با بودن این­ جماعت خیلی ساکت هستیم که یک‌هو با صدای بلند گفتم آهای بازاریها بیشتر شما احمد رضایی را می‌شناسید، او را کشتند حالا هم بچه­‌های ما در زندان زیر شکنجه هستند. بعد مادر بدیع‌زادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روی اجاق برقی سوزانده­‌اند، مادران دیگر هم هرکدام در این باره چیزی گفتند که جمعیتی هم که در دو طرف ایستاده بود همه گریه می­کردند و به مسجد که رسیدیم دیگر خیلی شلوغ شده بود، مادرها هم گریه می­‌کردند و بعضی حالشان به هم خورد. من هم کناری ایستاده بودم اما جمعیت سراغم آمده سؤال می­کردند چه خبر شده و من به­‌آنها می­گفتم من مادر احمد رضایی هستم و این مادران هم فرزندانشان در زندان زیر شکنجه هستند.... “

حمید اسدیان درباره حرفهای عزیز گفته است: «توجه کنیم که این خاطرات متعلق به­ سال ۱۳۵۰ است یعنی زمانی که بر اثر حاکمیت ساواک هیچ خبری از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنین تظاهراتی با ۶۰ ـ ۵۰ مادر در واقع پدیده جدیدی بود که قبلا نمو­نه­‌اش را نداشتیم بلکه مهم­تر این­که عزیز به­‌عنوان مادر اولین شهید سازمان مجاهدین خلق، فرزند خود را پرچمی ساخته تا زندانیان دیگر را که زیر شکنجه هستند مطرح کند»

دستگیری مهدی رضایی

عزیز رضایی گفته است:

 
مهدی رضایی در دادگاه

مهدی سال ۱۳۵۱ در درگیری دستگیر شد. قرصش را می­خورد اما اثر نکرده بود، سلاحش را می­کشد که آن هم گیر کرده عمل نمی­‌کند. بعد از دستگیری چهار ماه زیر شدیدترین  شکنجه­‌ها  بود ملاقات هم نمی­دادند تا یک شب خواب دیدم و فکر کردم شاید ملاقات بدهند.....من با سایر  فرزندانم رفتم کمیته. مهدی را با دو مأمور ساواک آوردند. با آن که خیلی شکنجه شده بود اما با خنده شروع به صحبت کرد و روحیه خیلی بالایی داشت و گفت آخرین تیر ترکشم را هم می­‌کشم. گفته­‌ام دادگاهم علنی باشد و آقاجون و محسن را آزاد کنند. نگهبانان هم خیلی تحت تأثیر او بودند حتی بازجوهای وحشی در مقابلش زانو زده التماس می­کردند که فقط یک کلمه هم که شده بگوید ولی مهدی با آن­که همه امکانات آن دوران سخت سازمان را می­‌دانست اما قهرمانانه همه اسرار سازمان را در سینه حفظ کرده و حتی یک هم کلمه نیز درباره آنها فاش نگفته بود.

احمد سال ۱۳۵۰ هنگام جاب­جایی‌ها یا ترددهای مخفیانه، گاهگاهی هم برای دادن خبر سلامتی خود، تلفنی با عزیز تماس می­گرفت. پس از تصمیم و طرح سازمان برای فرار رضا و حضور او در معیت نفرات ساواک در خانه، رضا به­ نوعی عزیز را در جریان موضوع فرار قرار می­‌دهد طوری که عزیز نیز در تماس بعدی احمد با او، با تیزهوشی و تجارب مبارزاتی آموخته، احمد را نیز به­ هرصورت از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت به ­حضور رضا در خانه هوشیار می‌­نماید که احمد از همان موقع به­ سرعت در تدارک آماده­‌سازیهای ضروری برای فرار او برمی‌­آید. طرح فرار رضا ابتدا با موفقیت کامل به ­انجام رسیده و او توانست پس از گریختن از چنگ ساواک، انبوهی از تجارب گرانبهای مبارزاتی پیشتازان، امکانات مبارزه مسلحانه، شیوه‌های بازجویی و تاکتیکهای ساواک و نیز گزارشی از شرایط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نماید اما رضا بعدا در خرداد ماه ۱۳۵۲ در مخفی­گاه خود واقع  در خیابان  غیاثی توسط  ماموران ساواک محاصره و به شهادت ­رسید.

دستگیری عزیز رضایی

عزیز در مصاحبه باسیمای آزادی می­گوید:

«اولش شکنجه خیلی زیاد بود و چهار مرتبه مرا شلاق زدند که کف پاهایم  آش و لاش شد مثل همه بچه­هایم یک پایم بهتر بود اما پای چپم خیلی ناجور بود که وقتی دفعه آخر شلاق زدند، دیگر جان در بدن نداشتم و فکر کردم الان می­میرم و اشهدم را گفتم. بعد که دیدند من تکان نمی­خورم شلاق زدن پایم را قطع کردند ولی منوچهری توی سر و گوش و پشتم مرتب شلاق می­زد که بگو از کی پول گرفتی، به کی پول دادی؟ من هم گفتم نه از کسی پول گرفتم و نه به کسی پول دادم..... بعد یک شب دوباره مرا صدا زدند بالا توی اتاق رسولی و باز شلاق و شلاق.....که پاهایم دوباره خونریزی کرد و من که افتاده بودم روی زمین، منوچهری پایش را گذاشته بود روی پشتم و فشار می­داد. بعد آویزانم کردند. دوتا دستم را به­پنجره بستند و صندلی را از زیر پایم کشیدند و آن زندانیان شکنجه شده­ای که شلاق­خوردن مرا دیده و خودشان هم قبلا به­شدت شکنجه شده و برای شلاق­زدن دوباره آنها را به­اجبار دور اتاق راه برده می­چرخاندند، برای دادن قوت قلب به­من مرتب می­گفتند مادر سلام، مادر سلام..... بعد منوچهری دوباره مرا با یک دست آویزان کرد که خیلی ورم کرد و آوردم پایین و انداختند توی سلول و پاهایم شدیدا عفونت کرده بود. چند ماهی هم در سلول کمیته در انفرادی بودم، یک سال هم در اوین بدون کوچکترین خبری حتی از فرزندان کوچکم. بعد هم مرا در دادگاههای مسخره خودشان محاکمه و به سه سال زندان محکوم کردند»

عزیز روزی را که در اتاق شکنجه رسولی، «مسعود» را که سخت شکنجه شده پیچیده در پتویی می‌­بیند، هنوز از آن با اندوه بسیار یاد می­کند.

علاوه بر سه پسر عزیز و صدیقه و آذر دختران او، شهید علی زرکش همسر شهید مهین رضایی، شهید سردار موسی خیابانی همسر شهید آذر رضایی نیز از جمله خانواده رضاییها هستند. خانواده رضایی‌ها و به­‌ویژه ”مادر رضاییها“ درد و داغ فرزندان را از دو دیکتاتوری شاه و شیخ یکسان بر تن و جان دارد اما.....

این ” عزیز“ می­گوید: من به وجود فرزندان دلیرم که در راه آزادی میهن و مردم­شان شهید شده­اند افتحار می­کنم، احساس غرور می­کنم چون زندگی خود را در راه رهایی خلق و فدیه آرمان عدالت و آزادی نموده­­‌اند. نسبت به مادران ایران نیز احساس غرور می­کنم و شجاعت و پایداریشان را آن­ هم در چنین شرایط سخت فقر، سرکوب، شکنجه و زندان می‌­ستایم.[۲]

سخنان و نقشه مسیرها عزیز رضایی مادر رضایی‌های شهید

نقشه مسیر عزیز رضایی

عزیز رضایی در سن ۹۲ سالگی در سال ۱۴۰۰ مجددا با سازمان مجاهدین و رهبری آن تجدید پیمان کرد و تعهدنامه نوشت:

 
عزیز در کنار مریم رجوی

تعهدنامه و نقشه مسیر

مریم عزیزم

وقتی مطلع شدم که این افتخار نصیبم شده که خدمت شما برسم، مثل هر مجاهد خلق تصمیم گرفتم از این فرصت تاریخی استفاده کنم و تعهدم را به شما بدهم.

افتخار میکنم که در آستانه ۹۲ سالگی به برکت راهیافتگی توسط راهبران عقیدتیم شما و مسعود، نه تنها برسر عهد و پیمانهایم هستم بلکه بارها و بارها مصمم‌تر بر آنها پای میفشارم.

مریم عزیزم،

شما میدانید که من با مسعود از شکنجه‌گاه کمیته و در اطاق بازجویان شکنجه‌گر پیوند خوردم. او در حالیکه زیر شدیدترین فشارها و روی زمین اطاق بازجویی لای یک پتو بود به محض خروج بازجو از اطاق سرش را در آورد و به روحیه دادن به من هم که زیر فشار و شکنجه بازجو بودم پرداخت. کاری که در آن شرایط برایش خطر شکنجه شدن بیشتر را بدنبال داشت. من هیچگاه این فداکاری و کار شجاعانه‌اش از ذهنم خارج نمیشود.

بعدها که بیشتر مسعود را شناختم، او را به عنوان رهبر و پیشوا و رهبر عقیدتی خودم انتخاب کردم. من میدانم او تمام لحظات عمرش را صرف آزادی مردم ایران میکند.

فکر میکنم وجود مسعود و شما مریم عزیز فضل خداوند به مردم ایران است و  من چه خوشبختم که در دورانی زندگی کردم که رهبری چون شما و مسعود را داشتم و دارم . 

به اینجهت در آستانه ماه مبارک رمضان سال ۱۴۰۰، که همه مجاهدین نقشه مسیر می‌نویسند، با تمسک به امام مجاهدین علی علیه‌السلام تعهد میدهم و صدبار و هزار بار تاکید میکنم که من تا آخرش در رکاب و در کنار شما و مسعود هستم و به این افتخار میکنم.

به نظر من هرکس با شما و مسعود دشمنی میورزد، دشمن مردم و آزادی و استقلال ایران است و نمیخواهد به ظلم و جور آخوندی پایان داده شود و هرکس با شما دوستی دارد، قدمش در راه مردم ایران خیر است.

این تجربه من از مبارزه با دو نظام دیکتاتوری شاه و شیخ است.

من در دهمین دهه عمرم، فقط یک آرزو دارم،

آزادی مردم ایران، و طلوع خورشید آزادی در ایران، با رسیدن شما و مسعود به خاک میهنمان ایران.

این عالی‌ترین شکل به بار نشستن خون تمامی شهدای مردم و بخصوص همه فرزندان مجاهد شهید من است.

این البته ضامن بهروزی و خوشبختی مردم ایران و پایان دادن به رنج و محنت مردم ایران است و بی‌تردید اولین گام در مسیر سرنگونی رژیم ضدبشری آخوندیست و من برای تحقق این هدف با تمام قوا آماده‌ام و حاضر حاضر میگویم.

سخنان عزیز رضایی، مادر رضایی‌های شهید دراجلاس آغاز چهلمین سالگرد تأسیسی شورای ملی مقاومت ایران

 
عزیز-رضایی‌های


سلام به مریم عزیزم و با سلام به اعضای محترم شورای ملی مقاومت ایران! آغاز چهلمین سال تاسیس شورای ملی مقاومت ایران را به همه شما تبریک ‌می‌گویم. خیلی خوشحال هستم که در این جلسه با شکوه از من دعوت شد که شرکت کنم. این شورا نقطه امید مردم ایران است و ادامه بیش از ۱۰۰ سال مبارزه مردم ایران برای رسیدن به آزادی است. من می‌دانم مسعود و مریم عزیزم چقدر برای استواری شورا و سازمان مجاهدین زحمت کشیدند و خون همه شهدا و رنج اسرا را این چنین به بار و ثمر نشاندند.

کهکشان عظیم امسال دراین شرایط سخت نشان داد که این مقاومت درچه قله‌ای هست. الحمدالله که امروز همه زحمات درراه ثمر دادن است و گسترش کانونهای شورشی در شهرهای ایران گواه این است. من نمی‌خواهم زیاد صحبت کنم ولی باید این حقیقت را بگویم.

هرچه شما پیشرفت کنید دشمن و همه مزدورانش بیشتر علیه شما تبلیغ ‌می‌کند و دروغ ‌می‌گویند و سمپاشی ‌می‌کنند ولی من به‌عنوان کسی که شاهد جنایت‌های دو دیکتاتوری سلطنتی و آخوندی بوده‌ام، و تبلیغات سراسر دروغ این دو دیکتاتوری را علیه فرزندان مجاهدم شاهد بوده‌ام، ‌می‌خواهم بگویم که حقیقت مجاهدین چون چشمه‌ای زلال در جامعه و بین مردم ایران جاری ‌می‌شود. برای من که اولین بار مسعود را که به شدت شکنجه شده بود در اطاق بازجویی در زندان شاه دیدم، با وجود وضعیتی که داشت از چند لحظه‌ای که بازجو از اطاق بیرون رفت، استفاده کرده و به تشویق و روحیه دادن به من پرداخت. این تبلیغات نه تنها پشیزی ارزش ندارد، بلکه عمق کینه و دجالگری دشمن را نشان میدهد. به این جهت ‌می‌خواستم به همه هم میهنان عزیزم و به خانواده ها و مادران شهدا و زندانیان قیام بگویم که اینکار همیشه دشمن است و نشان می‌دهد که از همین مقاومت ‌می‌ترسد و پایان کارش را ‌می‌بینیم.

پس مثل همه فرزندان مجاهدم و همه اشرف نشانها به مسعود و مریم عزیزم ‌می‌گویم درود بر شما! خون شهیدان ما رنج اسیران مان در تو گره ‌می‌خورد رجوی قهرمان! برای شما در شورای ملی مقاومت آرزوی موفقیت ‌می‌کنم خدانگهدار همه شما!


صحبت خانم مریم رجوی پس‌از سخنان عزیز: با سلام بر عزیز عزیزها! مثل همیشه ما را سورپریز کردی! عزیز حضورتان و پایداری تان از ابتدا که این جلسه تا الآن. بالاخره شما خودتان را توانستید با این شرایط سخت با این تکنیک پیچیده ولی مثل همیشه پایدار واستوار و راهگشا و پیشتازید ولی چه کار خوبی کردید عزیز! امروز ما شما را شنیدیم همچنانکه گفتید از لحظه اول، از زندان و شکنجه که خود شما هم سوژه آن بودید بعنوان شاهد شاهدان گواهی دادید وضعیت بسیار بسیار تلخ و دردناک مسعود را که آنقدر شکنجه شده بود کسی قادر به شناختش نبود ولی در عین حال این چنین روحیه می‌داد به همه. مثل همیشه حاضرید! مثل همیشه شاهدید! بخصوص کنار دستتان الآن ‌می‌بینم هم فاطمه عزیز را و هم آن ویترین پر از تصاویر را که تصاویر فرزندان شهید شما هست، به‌دست دو دیکتاتوری شاه و شیخ. به هر حال فکر ‌می‌کنم هر کس دستی در آتش داشته باشد معنی همه اینها را ‌می‌فهمد و معنی تک تک کلمات شما را که چگونه نویدبخش همه مادران و همه خانواده‌هایی که الآن در ایران از شهادت فرزندانشان داغ دارند ویا از اسارت فرزندانشان درد و رنج ‌می‌کشند. ولی خوشبختانه از الگوی مادرانی چون شما برخوردارند که ‌می‌توان در هر شرایطی با روحیه‌ای صدچندان ،همه این شرایط را تحمل کرد، خم به ابرو نیاورد، سر خم نکرد، به عکس با تهاجم حداکثر دشمن، را به زانو در آورد. درود بر شما عزیز! هر چه در مورد شما بگویم کم است. ولی فقط ‌می‌توانم بگویم دستتان را ‌می‌بوسم و روی‌تان را به‌خاطر همه مقاومت‌ها پایداری‌ها و جنگ‌آوری‌تان! درود برشما عزیز، ‌می‌بوسمتان.[۳]

نقشه‌مسیر ”عزیز“ مادر رضائی‌های شهید در ۹۴ سالگی در شب شهادت مولای متقیان ۲۱ رمضان -۲۳ فروردین ۱۴۰۲

 
دیدار--خانم-رجوی-با-عزیز-رضایی-های

من این نامه را در شب ۲۱ رمضان شروع کردم و با تأنی و تأخیر نوشتم. از این‌که دیر ارسال می‌کنم ببخشید.

نقشه مسیر سال ۱۴۰۲

عزیز رضایی ۲۱ رمضان-۲۳ فروردین ۱۴۰۲

یا علی ای مولای من در شب شهادت تو که غمی تاریخی بر قلب انسانیت نهاد رو به تو می‌آورم تا قدر خودم را رقم بزنم و با الهام از راهت و رسالتت که رهایی انسان است نقشه مسیرم را برای سال ۱۴۰۲ ترسیم و به خاکپایت تقدیم کنم. و برای پیشبرد آن، از تو و خون به ناحق ریخته‌ات مدد بخواهم.

یا علی، مولای من در این مسیر هر چه زمان می‌گذرد و عمرم پیش می‌رود به حقانیت مسعود بنده راهنما به جانب خودت بیشتر پی می‌برم، ضمن این‌که درخشش او برای تک‌تک انسان‌هایی که صداقت دارند بیشتر روشن می‌شود. من کارهای نکرده زیاد دارم ولی همیشه مدیون مسعود و مریم هستم که مرا در این راه هدایت کردند. وقتی این شبها شنیدم که بحثهایی سر قیامت شد، به کارنامه خودم فکر کردم و به خاطر قصورهایم شرمنده‌ام.

افتخارم این است که در ۹۴ سالگی به برکت حضور راهبران عقیدتیم، نه تنها بر سر عهد و پیمانهایم هستم بلکه مصمم‌تر از قبل هستم.

در شرایطی که مردم ایران آماده‌تر از همیشه برای سرنگونی رژیم جنایتکار آخوندی هستند، توطئه‌های عوامل شاه و شیخ بالا گرفته است و همه این توطئه متوجه مجاهدین و مقاومت و شورای ملی مقاومت است که چهل سال است برای آزادی ایران از شر آخوندها مبارزه می‌کنند.

یادم می‌آید در سال ۱۳۵۷ وقتی خمینی تازه به ایران آمده بود، خانواده ما را به محلش در مدرسه رفاه دعوت کرد که به‌عنوان خانواده شهیدان توجهش را نشان دهد. او تصور می‌کرد که ما به امکاناتی که مد نظرش بود به ما بدهد چشم دوخته‌ایم و پرسید که مشکل خانه و معیشت داریم یا نه.

من با اعتماد کامل به او مثل این که بزرگ فامیل باشد جواب دادم که ما هیچ نیاز مالی یا خانه احتیاج نداریم. فقط یک دغدغه داریم و آن هم وضعیت این بچه‌هایمان است که یک عده‌یی چشم دیدن آنها را ندارند و میترسم فرصت‌طلبها بیایند اطراف شما را بگیرند جای مجاهدینی که برای آزادی ایران مبارزه کردند. مقداری هم از وضعیت چیزهایی که در همین زمینه از چند ماه پیش دیده بودم به او گفتم که الآن یادم نیست.

اما او از حرفهای من ناراحت شد و با لحن تند جواب داد این‌طور نیست و نمی‌شود. من فهمیدم انتظار این حرفها را از طرف من نداشت. بعد هم برنامه شام خوردن با خانواده او را که از قبل گفته بودند بهم زد و پسرش احمد گفت آقا حالش خوب نیست و گذاشت رفت. البته من قبل از آمدن خمینی همه این حرفها را خیلی مفصل‌تر به دختر خمینی که با ما در رابطه بود زدم ولی می‌خواستم مستقیم هم به خودش که بزرگتر همه است بگویم.

حالا بعد از این همه سال، همه می‌دانند که خمینی و نفرات او و خامنه‌ای با مردم و با مجاهدین و با بقیه چه کردند، اما یک فرصت‌طلبانی هم پیدا شده‌اند زیر علم سلطنت یا اسمهای دیگر که در این ۴۴ سال که گذشت خبری از آنها نبود. نمی‌دانم در شب شهادت موسی و اشرف و آذر و بقیه مجاهدین کجا بودند؟ در آن تیرخلاص ها و قتل‌عام و فروغ و آنهمه بمباران و حملات بعدی و موشک و کشت و کشتار مجاهدین کجا بودند که امروز سروکله‌شان پیدا شده و بدون هیچ خجالتی باز هم به مجاهدین می‌تازند. به خدا هنوز جای شکنجه‌های زندانهای شاه بر بدن زندانیهای آن زمان هست. ممکن است نسل جوان خبری از جنایتهای شاه نداشته باشد به این جهت وظیفه امثال من این است که با گفتن آنها نگذاریم که جنایتهای بی‌حد و حصر آخوندها آنها از یاد ببرد. یعنی این قسمت از تاریخ را بخواهند پاک کنند. این‌که ما می‌گوییم نه شاه و شیخ به این خاطر است که در زندان و شکنجه و اعدام و کشتار و دزدی و دیکتاتوری، دو روی یک سکه‌اند و تفاوت در اندازه‌ها چیزی از جرم و جنایت سلطنتی که بچه شاه آنرا وکالت می‌کند کم نمی‌کند.

این را هم به جوانها بگویم که دل من به این خوش است که به یمن وجود سازمان با این تشکیلات مستحکم و رهبری مسعود و مریم کسی نمی‌تواند انقلاب را مثل سال ۵۷ کند. من خودم را در هر شرایط و سن و سالی یک سرباز برای مسعود و مریم می‌دانم و آنچه را بتوانم و وظیفه من است انجام می‌دهم.

در شبهای قدر حرف من با جوانها این است که می‌خواهم تجربه‌ام را بگویم که به اعتقاد من مسعود و مریم بهترین نفرات برای قیام و انقلاب جدید شما هستند. و هر کس با آنها دشمنی می‌کند، دشمن مردم ایران از ستم این آخوندها است. خدا را گواه می‌گیرم که این مهمترین معیار تشخیص دوستان و دشمنان انقلاب مردم است.

خدایا، تو بر درون هرکس واقفی و میدانی من هیچ آرزویی جز رسیدن مسعود و مریم به ایران و آزادی مردم و رفاه و خوشبختی و سعادت آنها ندارم.[۴]

نامه‌های مجاهد شهید رضا رضایی به مادرش عزیز رضایی‌های شهید

شعر رضا رضایی خطاب به عزیز پس از شهادت مجاهد شهید مهدی رضایی

 
مجاهد کبیر رضا رضایی

شعر رضا رضایی خطاب به مادر رضایی‌های شهید پس از شهادت برادر کوچکش مهدی رضایی با صدای خودش ضبط و ارسال کرد:

به یاد برادر مجاهدم مهدی شهید

مادر بدان امید که گردم دوباره باز

بر راه کوچه دیده گریان خود مدوز

خورشید زندگانی پرالتهاب من

خواهد کند غروب به‌هنگام نیمروز

ایام کودکی که به ‌لبهای خرد من

اول سخن ز آیه قرآن گذاشتی

آن روز بذر مهر ضعیفان خلق را

در جان من به ‌مزرع اندیشه کاشتی

گفتی به ‌من که راه خدا راه مردم است

در راه او به‌ مایه جانت جهاد کن

مردان حق طلیعه‌ٌ آزادمردی‌اند

خود را رها ز سلطه هر انقیاد کن

زان پس به ‌گرد خویش نگه کرده یافتم

انبوه کودکان گرفتار درد را

پوشانده با غبار قدمهای عابران

از دیدگان رهگذران روی زرد را

دیدم چگونه کودک بیمار یک فقیر

بر روی دست مادر خود جان سپرد و مرد

غلطید اشک مادر و دندان خویش را

از فرط اضطرار به‌ لبهای خود فشرد

دیدم که اهرمن ز ره آورد مردمان

پر می‌کند دهان به ‌غارت گشوده را

از خون روستایی صحرای دوردست

لبریز می‌کند همه شب جام باده را

دیدم چگونه مردم محروم و بی امید

چشمان بی‌فروغ به ‌آینده بسته‌اند

دزد از میان خانه به ‌تاراج می‌برد

 
مجاهد شهید مهدی رضایی

یاران به ‌گوشه‌یی به‌ تماشا نشسته‌اند

شب سرد بود و تیره و صحرا خموش و رام

ابر سیه گرفته فروغ ستاره را

اندیشه‌های مردم آزاده وطن

گم کرده در طریق هدف راه چاره را

آن نغمه‌های پاک که خواندی هزار بار

در گوش جان خسته‌ام آغاز راز کرد

با آیه‌های سوره فجر و حدید و صف

بر روی من دریچه امید باز کرد

ناگاه در سپیده صبحی ز هم گسست

بانگ گلوله‌های مجاهد سکوت را

طوفان یک اراده پرشور همرهان

از هم درید لانه صد عنکبوت را

مادر ببین که بذر نخستین که کاشتی

در جان من شکفت و ز هر سو جوانه زد

آن شعله‌یی که در دل من برفروختی

از لوله سلاح من اکنون زبانه زد

مادر سپاس آخرم آخر قبول کن

پاداش آن سرود نخستین که خوانده‌ای

آن آیه‌های پاک که با رازهای آن

در جانم اشتیاق شهادت نشانده‌ای

ای هموطن طریق تو تاریک بود و من

با خون خود چراغ رهت برفروختم

دیدی که راه و می‌روی اکنون و با شتاب

من نیز مفتخر که در این ‌راه سوختم[۵]

منابع