۲۱۳
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
''' | '''ا'''ز کسانی که در سیستان علیه طاهریان و خلیفه «المتوکل علیالله» قیام نمود صالح بن نصر بود. در اوایل سال ۲۳۲ه.ق یعقوب به همراه جمعی از یاران خود به صالح پیوست. وی در پنجم محرم ۲۳۷ه.ق شهر تاریخی بُستٰ را از چنگ نمایندهی خلیفه درآورد و به صالح داد و به پاس این خدمت، مقام سرهنگی بُستٰ را بهدست آورد. یعقوب در نتیجهی همکاری با صالح، کارش بالا گرفت و یاران و فداییان بسیاری پیدا کرد. صالح که به کمک یعقوب بر دشمنانش پیروز شده بود پس از مدتی، به مردم ستم نمود و شهرها را غارت کرد. از اینرو یعقوب با او مخالفت کرد و به جنگ با وی پرداخت و او را شکست داد. از آن پس لشگریان سیستان با درهم بن نصر برادر صالح بیعت کردند و یعقوب یکی از کسانی بود که به سپهسالاری آن نیروها برگزیده شد. | ||
درهم که از شجاعت و قدرت روزافزون یعقوب و محبوبیت وی در میان اییاران سیستان ترسیده بود به نزدیکان خود دستور قتل یعقوب را داد ولی یعقوب که آگاه شده بود با پیشدستی، او را دستگیر و روانهی زندان کرد و شماری از یاران وی را بکشت. | |||
می گویند روزی با جوانان همسال خود نشسته بود؛ پیرمردی از آشنایان او به آنجا رسید. هنگامیکه او را دید گفت: یعقوب تو جوانی خوب روی بلندبالا ستبربازو و پهن شانه ای و بجایی رسیده ای که نیاز داری همسری داشته باشی پس دستپیمانی (هزینه ازدواج) به شایستگی آماده کن تا من برایت عروسی زیبا و برازنده از بزرگان و توانگران شهر خواستگاری کنم. | |||
یعقوب گفت: آن عروسی را که من میخواهم دستپیمانش را آماده کرده ام. | |||
مجری: پیرمرد پرسیدآن کدام است. | |||
یعقوب شمشیری کشید و گفت : من عروس شهرهای خاور و باختر را خواستگاری کرده ام و دستپیمان او این شمشیر آبدار و این تیغ جوشن گداز منست. | |||
و اینچنین او از نو جوانی در سودای آزادی ایران و رهایی مردمش بود و هیچ چیز برای خودش نمی خواست. | |||
یعقوب می گفت :«من داد را برخاستهام بر خلق خدای تبارک وتعالی… سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود». | |||
'''یعقوب لیث صّفاری:'''فردی اییار(عیّار) بود و آرزوی نجات ایران از سلطه خلفای عباسی را داشت بعد به امیری سیستان رسید و شهر زْرْنکٰ را تسخیر کرد و با تثبیت موقعیت خود حکومت مستقل ایران را تجدید کرد بعد از تسخیر کرمان و فارس برای فتح بغداد حرکت کرد. | '''یعقوب لیث صّفاری:'''فردی اییار(عیّار) بود و آرزوی نجات ایران از سلطه خلفای عباسی را داشت بعد به امیری سیستان رسید و شهر زْرْنکٰ را تسخیر کرد و با تثبیت موقعیت خود حکومت مستقل ایران را تجدید کرد بعد از تسخیر کرمان و فارس برای فتح بغداد حرکت کرد. | ||
خط ۳۶: | خط ۳۶: | ||
== یعقوب لیث صفاری که بود؟ == | == یعقوب لیث صفاری که بود؟ == | ||
'''سخن یعقوب لیث : | '''سخن یعقوب لیث :«ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را فراکس ندهیم، اگر خدای تعالی نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزاییم آنچه توانیم». ''' | ||
'''«من مردی اییارپیشهام، اگر نانی یابم بخورم و اگر نه، خدمت اییاران و جوانمردان میکنم و کاری اگر میکنم از برای نام میکنم نه از برای نان».''' | '''«من مردی اییارپیشهام، اگر نانی یابم بخورم و اگر نه، خدمت اییاران و جوانمردان میکنم و کاری اگر میکنم از برای نام میکنم نه از برای نان».''' | ||
خط ۵۸: | خط ۵۸: | ||
هنگامیکه نوبت به یعقوب رسید به او گفتند توهم چیزی بگو. | هنگامیکه نوبت به یعقوب رسید به او گفتند توهم چیزی بگو. | ||
گفت: | گفت:خوبترینِ رختها زره است و بهترینِ تاجها کلاه خود. | ||
خوشترین جایگاهها معرکه جنگ و خوشرنگترین شرابها خون دشمن. | خوشترین جایگاهها معرکه جنگ و خوشرنگترین شرابها خون دشمن. | ||
خط ۶۴: | خط ۶۴: | ||
لطیفترین سایه ها سایه نیزه و گرامیترین مردها مردان هم پیمان در میدان کارزارهستند. | لطیفترین سایه ها سایه نیزه و گرامیترین مردها مردان هم پیمان در میدان کارزارهستند. | ||
و او از جوانی چنین می اندیشید. | |||
با وجود اینکه بعضی از تاریخنویسان یعقوب لیث را رویگرزادهای بیش ندانستهاند اما نویسندهی ناشناختهی تاریخ سیستان او را از پشت ساسانیان میداند. | با وجود اینکه بعضی از تاریخنویسان یعقوب لیث را رویگرزادهای بیش ندانستهاند اما نویسندهی ناشناختهی تاریخ سیستان او را از پشت ساسانیان میداند. | ||
خط ۸۳: | خط ۸۳: | ||
می گویند روزی با جوانان همسال خود نشسته بود؛ پیرمردی از آشنایان او به آنجا رسید. هنگامیکه او را دید گفت: یعقوب تو جوانی خوب روی بلندبالا ستبربازو و پهن شانه ای و بجایی رسیده ای که نیاز داری همسری داشته باشی پس دستپیمانی (هزینه ازدواج) به شایستگی آماده کن تا من برایت عروسی زیبا و برازنده از بزرگان و توانگران شهر خواستگاری کنم. | می گویند روزی با جوانان همسال خود نشسته بود؛ پیرمردی از آشنایان او به آنجا رسید. هنگامیکه او را دید گفت: یعقوب تو جوانی خوب روی بلندبالا ستبربازو و پهن شانه ای و بجایی رسیده ای که نیاز داری همسری داشته باشی پس دستپیمانی (هزینه ازدواج) به شایستگی آماده کن تا من برایت عروسی زیبا و برازنده از بزرگان و توانگران شهر خواستگاری کنم. | ||
یعقوب گفت: | یعقوب گفت: آن عروسی را که من میخواهم دستپیمانش را آماده کرده ام. | ||
پیرمرد پرسیدآن کدام است. | |||
یعقوب شمشیری کشید و گفت : | یعقوب شمشیری کشید و گفت : من عروس شهرهای خاور و باختر را خواستگاری کرده ام و دستپیمان او این شمشیر آبدار و این تیغ جوشن گداز منست. | ||
و اینچنین او از نو جوانی در سودای آزادی ایران و رهایی مردمش بود و هیچ چیز برای خودش نمی خواست. | |||
یعقوب می گفت : | یعقوب می گفت :«من داد را برخاستهام بر خلق خدای تبارک وتعالی… سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود». | ||
== به امیری رسیدن یعقوب لیث == | == به امیری رسیدن یعقوب لیث == | ||
یعقوب لیث در ۲۴۷ هجری قمری به یاری مردم آزادهی سیستان، نخستین دولت مستقل ملی را در ایران تشکیل داد و شهر َزَرنگٰ را به پایتختی برگزید و پیش از پرداختن به نواحی غربی و شمال غربی (کرمان و خراسان) به ترتیب به امور اجتماعی شهر پرداخت. شهر َزَرنگٰ ، بزرگترین شهر سیستان در سدهی چهارم بود که در آن دوران دارالامارههایی در آن برپا کرده بودند. | |||
مدتی از امارت یعقوب بر سیستان نگذشته بود، که درهم از زندان فرار کرد و با حامد سرناوک متحد گشته، با سپاهی عظیم عازم َزَرنگٰ پایتخت یعقوب شدند. یعقوب تا آگاه شد از شهر خارج گشته و در برابر دشمنان صفآرایی کرد. در جنگی که روی داد، سرناوک کشته شد و شماری از سربازان آن دو به اسارت درآمدند. | مدتی از امارت یعقوب بر سیستان نگذشته بود، که درهم از زندان فرار کرد و با حامد سرناوک متحد گشته، با سپاهی عظیم عازم َزَرنگٰ پایتخت یعقوب شدند. یعقوب تا آگاه شد از شهر خارج گشته و در برابر دشمنان صفآرایی کرد. در جنگی که روی داد، سرناوک کشته شد و شماری از سربازان آن دو به اسارت درآمدند. | ||
خط ۱۰۳: | خط ۱۰۳: | ||
== '''سخنان یعقوب با مردم سیستان در شهر َزَرنگ''' == | == '''سخنان یعقوب با مردم سیستان در شهر َزَرنگ''' == | ||
ای مردم؛ ای برادران؛ ای خواهران؛ ای بزرگان؛ ای جنگاوران من یعقوب هستم. | |||
کسیکه در راه آزادی شما آسودگی را برخود حرام کرده است تا بتواند چنین روزی را ببیند؛ هنگامیکه به چهره شما مردم می نگرم و می بینم که رنگ اندوه زیر بار دشمن بودن دیگر درآنها دیده نمی شود؛ بخود می بالم. | کسیکه در راه آزادی شما آسودگی را برخود حرام کرده است تا بتواند چنین روزی را ببیند؛ هنگامیکه به چهره شما مردم می نگرم و می بینم که رنگ اندوه زیر بار دشمن بودن دیگر درآنها دیده نمی شود؛ بخود می بالم. | ||
خط ۱۴۳: | خط ۱۴۵: | ||
با امید به پیروزی و آزادی سراسرمیهن سخنم را پایان می دهم و از شما پاسخ می خواهم. | با امید به پیروزی و آزادی سراسرمیهن سخنم را پایان می دهم و از شما پاسخ می خواهم. | ||
ناگهان مردم حاضر در َزَرنگٰ با تشویق چونان دریایی به تکان و خروش آمدند اشک در چشمان حلقه زد و با امیرشان برای آزادی ایران هم پیمان شدند. | |||
== نحوه حکومت یعقوب لیث == | == نحوه حکومت یعقوب لیث == | ||
یعقوب در َزَرنگٰ هر هفته یک روز تمام از سپیده تا شامگاه را درایوانی نشسته و همه آزاد بودند هرکاری دارند پیشش بیایند؛ کارگزاران که دیدند هر کاستی را امیر حسابرسی می کند در خدمت مردم می کوشیدند و بعد از مدتی شکایتها کم شد و کمتر مراجعه می کردند. | یعقوب در َزَرنگٰ هر هفته یک روز تمام از سپیده تا شامگاه را درایوانی نشسته و همه آزاد بودند هرکاری دارند پیشش بیایند؛ کارگزاران که دیدند هر کاستی را امیر حسابرسی می کند در خدمت مردم می کوشیدند و بعد از مدتی شکایتها کم شد و کمتر مراجعه می کردند. | ||
یکی از همان روزها او درایوان تنها بود دور دست را نگریست؛ پیرمردی را دید زانوی غم به بر گرفته و غمگین است؛ کس فرستاد تا او را بیاورند و زمانیکه آمد به مهربانی از او پرسید چه مشکلی دارد و او سکوت کرد و گفت نمی تواند بگوید یعقوب اصرار کرده و ایوان را خلوت کرد تا پیرمرد راحت باشد. | یکی از همان روزها او درایوان تنها بود دور دست را نگریست؛ پیرمردی را دید زانوی غم به بر گرفته و غمگین است؛ کس فرستاد تا او را بیاورند و زمانیکه آمد به مهربانی از او پرسید چه مشکلی دارد و او سکوت کرد و گفت نمی تواند بگوید یعقوب اصرار کرده و ایوان را خلوت کرد تا پیرمرد راحت باشد. | ||
پیرمرد گفت یکی از سرهنگان نزدیک تو بدون اجازه من | پیرمرد گفت یکی از سرهنگان نزدیک تو بدون اجازه من و دخترم پنهانی به خانه ام وارد شده وبا دخترم هم بستر می شود و من ازبیم اینکه دوست توست می ترسیدم چیزی بگویم. | ||
یعقوب بر آشفته و گفت: عدالت دوستی نمی شناسد و خواست هر وقت این کار تکرار شد او را خبرکند. | یعقوب بر آشفته و گفت: عدالت دوستی نمی شناسد و خواست هر وقت این کار تکرار شد او را خبرکند. | ||
و وقتی دوباره تکرار شد؛ سرهنگ را مجازات کرده بجرم خیانت به ناموس مردم کشت. | |||
بدینسان امیریعقوب یازده سال و نه ماه امارت کرد و بر خراسان، سیستان، کابل، سند، فارس، کرمان و خوزستان تسلط داشت و در مکه و مدینه خطبه به نام وی میخواندند و او را «َملکِالدُنیا» مینامیدند. یعقوب، مردی شجاع و دلیر بود و در برابر سختیها ایستادگی بسیار داشت. او به تمام معنی یک سرباز وقتشناس، سختکوش، خشن و نافذ بود. کامیابی یعقوب در بیشتر لشگرکشیهایش به اطاعت سپاهیان از او مربوط میشد. | بدینسان امیریعقوب یازده سال و نه ماه امارت کرد و بر خراسان، سیستان، کابل، سند، فارس، کرمان و خوزستان تسلط داشت و در مکه و مدینه خطبه به نام وی میخواندند و او را «َملکِالدُنیا» مینامیدند. یعقوب، مردی شجاع و دلیر بود و در برابر سختیها ایستادگی بسیار داشت. او به تمام معنی یک سرباز وقتشناس، سختکوش، خشن و نافذ بود. کامیابی یعقوب در بیشتر لشگرکشیهایش به اطاعت سپاهیان از او مربوط میشد. | ||
خط ۲۰۶: | خط ۲۰۴: | ||
معتمد و موفق که کار را چنین دیدند آب نهری را که از دجله جدا میشد، در میان سپاه یعقوب باز کردند تا هراس به سپاه یعقوب افتد و از سویی دیگر، باروبنه و چارپایان را آتش زدند. از اینرو سپاهیان یعقوب میان آب و آتش، راهی جز عقبنشینی ندیدند. | معتمد و موفق که کار را چنین دیدند آب نهری را که از دجله جدا میشد، در میان سپاه یعقوب باز کردند تا هراس به سپاه یعقوب افتد و از سویی دیگر، باروبنه و چارپایان را آتش زدند. از اینرو سپاهیان یعقوب میان آب و آتش، راهی جز عقبنشینی ندیدند. | ||
== در این پسنشینی گروهی از یاران یعقوب کشته شدند و خود او نیز از ناحیهی گلو و دست زخمی شد. با این وجود با جمعی از سرداران و لشگریان دلیر خود تا مدتی به نبرد ادامه داد تا توانست به واسط عقبنشینی کند. از آنجا به شوش رفت و به گردآوردی خراج روی آورد تا به جنگی دیگر پردازد. سپس به شوشتر راند، آنجا را محاصره و فتح نمود، حاکمی در آنجا گماشت و خود عازم فارس شد و سپاهی تدارک دید. در بازگشت از فارس در جندیشاپور اقامت کرد و با نیرویی که فراهم کرده بود آمادهی جنگ با خلیفه شد. در این هنگام (۲۵۶ ه.) سخت بیمار شد و در بستر ناتوانی افتاد. == | == <small>در این پسنشینی گروهی از یاران یعقوب کشته شدند و خود او نیز از ناحیهی گلو و دست زخمی شد. با این وجود با جمعی از سرداران و لشگریان دلیر خود تا مدتی به نبرد ادامه داد تا توانست به واسط عقبنشینی کند. از آنجا به شوش رفت و به گردآوردی خراج روی آورد تا به جنگی دیگر پردازد. سپس به شوشتر راند، آنجا را محاصره و فتح نمود، حاکمی در آنجا گماشت و خود عازم فارس شد و سپاهی تدارک دید. در بازگشت از فارس در جندیشاپور اقامت کرد و با نیرویی که فراهم کرده بود آمادهی جنگ با خلیفه شد. در این هنگام (۲۵۶ ه.) سخت بیمار شد و در بستر ناتوانی افتاد.</small> == | ||
== بیماری و پیام او به خلیفه == | == بیماری و پیام او به خلیفه == | ||
چون معتمد از اقامت یعقوب در جندیشاپور میترسید، برای دلجویی پیکی فرستاد و او را وعدهی امارت فارس داد. یعقوب فرستادهی خلیفه را پذیرفت. نزدیک بسترش شمشیری با مقداری نان و پیاز گذارده بودند، چون فرستادهی خلیفه پیام خویش خواند، یعقوب به وی گفت: | چون معتمد از اقامت یعقوب در جندیشاپور میترسید، برای دلجویی پیکی فرستاد و او را وعدهی امارت فارس داد. یعقوب فرستادهی خلیفه را پذیرفت. نزدیک بسترش شمشیری با مقداری نان و پیاز گذارده بودند، چون فرستادهی خلیفه پیام خویش خواند، یعقوب به وی گفت: به خلیفه بگو تویک متجاوز به خاک ایران هستی و درمقامی نیستی که ملک ایران را به ایرانی ببخشی؛ من یک رویگر زاده ایرانی هستم خوراک من ساده است نان و پیاز؛ اما پاسخ من به متجاوزی مانند تو هرچند خود را خلیفه مسلمین بخوانی اینست. | ||
من اکنون بیمارم و اگر بمیرم هر دو از دست یکدیگر راحت میشویم، اگر بمانم بین ما جز شمشیر نخواهد بود. این مال و ملک و گنج و زر به نیروی هوش و همت گرد آوردهام نه از پدر به ارث بردم نه از تو به من رسیده است. نیاسایم تا سرت به مهدیه فرستم و خاندانت را نابود سازم، یا به آنچه گویم عمل کنم یا به نان جو و ماهی و تره بازگردم. | من اکنون بیمارم و اگر بمیرم هر دو از دست یکدیگر راحت میشویم، اگر بمانم بین ما جز شمشیر نخواهد بود. این مال و ملک و گنج و زر به نیروی هوش و همت گرد آوردهام نه از پدر به ارث بردم نه از تو به من رسیده است. نیاسایم تا سرت به مهدیه فرستم و خاندانت را نابود سازم، یا به آنچه گویم عمل کنم یا به نان جو و ماهی و تره بازگردم. |
ویرایش