کاربر:Khosro/صفحه تمرین هوشنگ اعظمی لرستانی

از ایران پدیا
نسخهٔ تاریخ ‏۲۱ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۷:۵۲ توسط Khosro (بحث | مشارکت‌ها) (اصلاح املا، اصلاح سجاوندی، اصلاح ارقام)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
هوشنگ اعظمی لرستانی
دکتر هوشنگ اعظمی؛01.JPG
دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی
درگذشتبه‌احتمال اردیبهشت ۱۳۵۵
کوه‌های لرستان
علت مرگدرگیری با ساواک
آرامگاهبهشت زهرا
ملیتایرانی
تحصیلاتفارغ‌التحصیل دانشکده پزشکی
از دانشگاهدانشگاه اصفهان
پیشهچریک، پزشک عمومی
سال‌های فعالیت۱۳۲۸ تا ۱۳۵۵
شناخته‌شده برایمردم لرستان و ایران
شهر خانگیخرم‌آباد
حزب سیاسیسازمان چریک‌های فدایی خلق ایران
شریک زندگیفریده کمالوند
فرزندانبهرام، شیرین

هوشنگ اعضمی لرستانی، (زاده سال ۱۳۱۵، مشهد – درگذشته «احتمالاً» اردیبهشت ۱۳۵۵، کوه‌های لرستان) از ایل بزرگ بیرانوند و طایفه‌ی شمس‌الدین یا شمسین بود؛ طایفه‌ای که بزرگانی مانند علی‌مردان خان بیرانوند را در خود پرورش داده است. پدر دکتر هوشنگ اعظمی، مرتضی خان اعظمی توسط حکومت رضا شاه دستگیر و همراه تمامی خانواده به خراسان تبعید شدند و در کلات نادری زیرنظر قرار داشتند. پس از تبعید رضا شاه از ایران در سال ۱۳۲۰، مرتضی خان از زندان آزاد شد و با خانواده به زادگاه خود، لرستان بازگشتند. دکتر هوشنگ اعظمی در همان دوران نوجوانی وارد مبارزه و فعالیت‌های سیاسی شد. مبارزات سیاسی دکتر هوشنگ اعضمی لرستانی در سال ۱۳۳۷، پس از ورود به دانشکده پزشکی اصفهان، با فعالیت‌های دانشجویی در هم آمیخت و در همین دوران ۲ بار توسط مأموران ساواک دستگیر شد. پس از وقایع خونین ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، ساواک دوباره او را دستگیر و زندانی کرد. او در زندان جزوه‌ای به‌نام «علل فاجعه ۱۵ خرداد» به رشته‌ی تحریر درآورد. دکتر هوشنگ اعظمی پس از آزادی از زندان با افرادی که بعدها به گروه جزنی معروف شدند، آشنا شد. او تحصیلات عالیه خود را با رتبه‌ی ممتاز از دانشکده پزشکی اصفهان به‌پایان رساند و برای خدمت به هم‌ولایتی‌هایش راهی خرم‌آباد شد. در آن‌جا مطبی برای طبابت راه انداخت و هم‌زمان فعالیت‌های سیاسی خود را هم پیش می‌برد. گروه دکتر هوشنگ اعظمی شاخه‌ای از گروه بیژن جزنی و حسن ضیا ظریفی بود. دکتر هوشنگ اعظمی در سال ۱۳۴۸، بار دیگر توسط ساواک دستگیر و زندانی شد، اما توانست با فریب دادن ساواک پس از ۶ یا ۷ ماه از زندان شود. او پس از آزادی از زندان اقدام به تهیه و تدارک مقدماتی برای آغاز مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه کرد. دکتر هوشنگ اعظمی چهره‌ای بسیار محبوب در میان مردم لرستان بود و چنان در دل مردم منطقه جا پیدا کرده بود که حتی در روستاهای بسیار دور نیز کمتر خانه‌ای پیدا می‌شد که عکس او بر دیوار نصب نشده باشد. علت این محبوبیت و جایگاه ویژه‌ی او در میان مردم، کمک‌های فراوان، دلسوزی‌ها و زحمات وی برای توده‌های مردم بود. تازه این همه محبوبیت دکتر هوشنگ پیش از اقدام مبارزه مسلحانه‌ی او بود و پس از قیام مسلحانه‌اش، به اسطوره‌ای در میان مردم لرستان تبدیل گردید و به چگوارای ایران معروف شد. تا سال ۱۳۵۸، هیچ‌گونه اطلاع و خبری از دکتر هوشنگ اعظمی در دست نبود، تا این‌که در آن سال در یکی از روزنامه‌ها اسامی تعدادی از کشته‌شدگان در درگیری با ساواک اعلام شد که نام دکتر هوشنگ اعظمی نیز در میان آن‌ها بود. برخی‌ها گفته‌اند که به‌احتمال زیاد دکتر هوشنگ اعظمی و محمود خرم‌آبادی در اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۵۵، در جریان یک درگیری با ساواک شاه جان باخته‌اند. از دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی چندین اثر ادبی، تاریخی و پژوهشی به‌جا مانده است.

خانواده و طایفه

دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی در سال ۱۳۱۵، در مشهد به دنیا آمد. پدر او مرتضی خان یکی از خان‌های بزرگ ایلات لرستان بود.[۱]

دکتر هوشنگ اعظمی از ایل بزرگ بیرانوند و طایفه‌ی شمس‌الدین یا شمسین بود؛ طایفه‌ای که بزرگانی مانند علی‌مردان خان بیرانوند را در خود پرورش داده است.[۲]

مرتضی خان اعظمی توسط حکومت رضا شاه دستگیر و همراه تمامی خانواده به خراسان تبعید شدند و در کلات نادری زیرنظر قرار داشتند. پس از تبعید رضا شاه از ایران در سال ۱۳۲۰، مرتضی خان از زندان آزاد شد و با خانواده به زادگاه خود، لرستان بازگشتند.[۳]

تحصیلات، فعالیت‌های سیاسی

دکتر هوشنگ اعظمی دوران کودکی خود را در زمان رشد جریانات سیاسی در فضای ایجادشده‌ی پس از سال ۱۳۲۰ گذراند که همین منجر به آشنایی او با مسائل سیاسی و اجتماعی گردید. وی در همان دوران نوجوانی وارد مبارزه و فعالیت‌های سیاسی شد. آغاز فعالیت‌های دکتر هوشنگ به‌صورت شرکت در محافل و میتینگ‌های سیاسی پس از رخدادهای مرداد سال ۱۳۲۸ بود.[۱]

دکتر هوشنگ اعظمی همزمان با تحصیل در دانشگاه پزشکی، در دانشکده افسری نیز پذیرفته شد، اما یک سال بعد به‌خاطر نداشتن صلاحیت که ناشی از فعالیت‌های سیاسی او بود، از دانشکده افسری اخراج گردید.[۳]

ازدواج

هنگامی که دکتر هوشنگ اعظمی در دانشکده پزشکی مشغول تحصیل بود، با فریده کمالوند که او نیز در دانشکده پزشکی تحصیل می‌کرد ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به‌نام‌های بهرام و شیرین بود.[۴]

دستگیری و زندان

مبارزات سیاسی دکتر هوشنگ اعضمی لرستانی در سال ۱۳۳۷، پس از ورود به دانشکده پزشکی اصفهان، با فعالیت‌های دانشجویی در هم آمیخت و در همین دوران ۲ بار توسط مأموران ساواک دستگیر شد. در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱، که به‌خاطر مسائل بین‌المللی و رشد و گسترش تضادهای درونی رژیم شاه، فضای نسبتاً باز سیاسی در کشور به وجود آمده بود و مبارزات و اعتراضات مردم شدت و شتاب بیشتری گرفته بود، فرصت مناسبی برای دکتر هوشنگ اعظمی بود تا مبارزه و فعالیت‌های خود را در کنار جبهه ملی در اصفهان بیشتر و علنی‌تر دنبال کند، اما پس از وقایع خونین ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، ساواک دوباره او را دستگیر و زندانی کرد. او در زندان جزوه‌ای به‌نام «علل فاجعه ۱۵ خرداد» به رشته‌ی تحریر درآورد.

آزادی از زندان، آشنایی با گروه جزنی

دکتر هوشنگ اعظمی پس از آزادی از زندان با افرادی که بعدها به گروه جزنی معروف شدند، آشنا شد. او تحصیلات عالیه خود را با رتبه‌ی ممتاز از دانشکده پزشکی اصفهان به‌پایان رساند و برای خدمت به هم‌ولایتی‌هایش راهی خرم‌آباد شد. در آن‌جا مطبی برای طبابت راه انداخت و هم‌زمان فعالیت‌های سیاسی خود را هم پیش می‌برد.[۱]

گروه دکتر اعظمی

گروه دکتر هوشنگ اعظمی شاخه‌ای از گروه بیژن جزنی و حسن ضیا ظریفی بود، او پس از این‌که مسئولیت دکتر اسماعیل احمدپور در لرستان تغییر کرد، مسئولیت شاخه لرستان به او سپرده شد و مستقیماً با بیژن جزنی در ارتباط قرار گرفت. در سال ۱۳۴۶، گروه بیژن جزنی ضربه خورد، اما گروه لرستان دست‌نخورده باقی ماند.

نوع فعالیت‌های گروه لرستان با رهبری دکتر هوشنگ اعظمی عبارت بود از آموزش نظامی، گردآوری سلاح، شناسایی کوه‌ها، ساختن مخفی‌گاه و پناهگاه‌ها در کوه‌ها که در این میان مطالعه نیز می‌کردند. در اوایل سال ۱۳۴۸، که قرار بود تعدادی از افراد گروه بیژن جزنی از زندان قصر فرار کنند، یکی از وظایف اصلی و مهم گروه لرستان ساختن یک مخفی‌گاه در یکی از کوه‌های استان لرستان در حوالی بروجرد بود، اما پس از شکست طرح فرار، ساخت مخفی‌گاه نیز متوقف و به‌حال خود رها شد.[۳]

دستگیری و زندان مجدد

دکتر هوشنگ اعظمی در سال ۱۳۴۸، بار دیگر توسط ساواک دستگیر و زندانی شد، اما نه‌تنها در عزم او خللی ایجاد نشد بلکه مصمم‌تر شد تا پس از آزادی از زندان به مبارزه مسلحانه بپردازد. با قیام سیاهکل و آغاز مبارزه مسلحانه‌ی انقلابی و استمرار آن توسط چریک‌های فدایی خلق، فضای مبارزاتی تازه و نوینی در جامعه شکل گرفت و مسیر را برای گروه‌های دیگر در مبارزه علیه دیکتاتوری شاه باز کرد.[۱]

آزادی از زندان و اقدام به مبارزه مسلحانه

دکتر هوشنگ اعظمی توانست با فریب دادن ساواک پس از ۶ یا ۷ ماه از زندان شود. وی پس از آزادی نسبت به قدرت ساواک تأکید زیادی داشت و فعالیت و ادامه‌ی مسیر به‌شکل سابق را یک خودکشی بی‌حاصل می‌دانست. وی براین باور بود که برای آغاز مبارزه مسلحانه، نخست باید از دسترس پلیس و ساواک خارج شد و سپس جهت گسترش روابط و تهیه و تأمین تدارکات حرکت کرد.[۳]

به دنبال فضای مبارزاتی نوین در جامعه‌ی ایران، دکتر هوشنگ اعظمی در سال ۱۳۵۲، پس از آزادی مجدد از زندان به‌همراه دو تن دیگر از همرزمان و همشهریانش (مجتبی و محمود خرم‌آبادی)، اقدام به تهیه و تدارک مقدماتی برای آغاز مبارزه مسلحانه علیه ستم‌شاهی کرد، اما ساواک از این موضوع آگاه شد و دو همرزمش لو رفتند. مجتبی در درگیری با ساواک جان باخت و محمود نیز متواری شد و دکتر هوشنگ بار دیگر تنها ماند و مجبور شد با کمک و فداکاری‌های همسرش، با سرعت بیشتری به تدارک مبارزه مسلحانه بپردازد.

بالاخره دکتر هوشنگ به‌خاطر شرایط اضطراری ایجادشده در سال ۱۳۵۳، با وجود ناکافی بودن آذوقه و سایر الزامات جهت مبارزه مسلحانه، به کوه و کمر زد تا مبارزه‌ی خود را به‌صورت علنی دنبال کند. در همین دوران موفق شد که توسط حسن سعادتی و تورج اشتری با سازمان چریک‌های فدایی خلق ارتباط برقرار کند. او به‌همراه سیامک اسدیان و محمود خرم‌آبادی و چند تن دیگر از همرزمانش که در کوه‌های لرستان مخفی شده بودند، با ساواک درگیر شدند.[۱]

شکنجه و بازجویی همسر

فریده کمالوند همسر دکتر هوشنگ اعظمی، در کتاب خود به‌نام «یادهای ماندگار خاطرات من و همسرم دکتر هوشنگ اعظمی» شرح مفصلی درباره زندگی خود و همسرش نوشته است. فریده کمالوند پس از اقدام دکتر هوشنگ اعظمی برای مبارزه مسلحانه و مخفی شدن در کوه‌های لرستان، توسط ساواک دستگیر و تحت شکنجه‌های شدیدی قرار گرفت. او در بخشی از کتابش درباره‌ی شکنجه‌شدنش توسط ساواک نوشته است:

«... سربازجو عضدی (محمد حسن ناصری) بدون ابرازسخنی با حرکتی شدید مرا به صندلی نشاند و سیلی محکمی به صورتم نواخت که مرا کاملاً گیج کرد و تا مدتی درجلوی چشمم ستاره‌های زیادی درحرکت بود. عضدی، آرش (فریدون توانگر) و هدایت بدون پرسش و پاسخ در حالی‌که به فحاشی واستفاده ازالفاظ مستحجن خود ادامه دادند، شروع کردند به خشونت‌های فیزیکی شدید، ازجمله استفاده ازضربات دردناک شلاق به کف پا، سر و تنم، زدن سیلی و لگد به بدنم، این اعمال خشونت‌بار آن‌ها تا مدتی ادامه یافت. بالاخره من ازعضدی پرسیدم: ازمن چه میخواهید؟ او پاسخ داد: هیچ، ما همه چیز را درباره تو می‌دانیم و خوش داریم که اذیتت کنیم. در این موقع چند بازجوی دیگر من‌جمله آرش دوباره با لگد و کابل به جان من افتادند و به شدت مرا شکنجه کردند. درحالی‌که این شکنجه‌ها دردناک بود، اما درد جسمانی کمتر از رنجی بود که از دروغ‌گویی و وقاحت آن‌ها حس می‌کردم، هم‌چنین دلواپسی شدیدی ازسرنوشت همسرم درآن لحظه مرا به سختی می‌رنجاند. آن‌ها سپس مرا به سمت اتاق دیگری بردند در راهرو برادرم، فریدون، را شکنجه شده و مجروح و خونین، بدون پانسمان زخم‌های ناشی از شکنجه، در گوشه‌ای بدحال دیدم. شکنجه‌گران (آرش، عضدی و هدایت) مرا در اطاقی درآن ساختمان به نیمکتی دستبند زدند و آرش با لحن تهدیدآمیز گفت: فکرهایت را بکن تا به سراغت بیایم! دیدی که با فریدون، برادرت چه کار کردیم؟ با توهم بدتر ازآن خواهیم کرد و تنها درآن اتاق رهایم کرد. من دو روز درآن اتاق یا بهتر بگویم، سلول انفرادی، ماندم و به‌تدریج فهمیدم که تعداد زیادی ازافراد فامیل و دوستان ما هم دستگیرشده‌اند. صدای فریاد شکنجه‌شدگان درفضای ساختمان رنجی مضاعف وشکنجه دیگری برایم بود. بعد از دو روزعضدی دوباره مرا خواست وگفت: تو زبان‌درازی کرده‌ای و باید حاصل آن را ببینی. البته هر کسی که قدمش به ساواک رسیده باشد به خوبی می‌داند که در مقابل خشونت‌های عضدی کسی جرئت زبان‌درازی نداشت، اما برای او مهم نبود. بازجویان دوباره با به‌کار بردن ناسزاهایی که فقط در حد آن‌ها بود، شروع به زدن کابل و لگد به بدنم کردند و من حداکثر کوششم را برای حفظ سر و چشمم و پاهایم به‌کار می‌بردم، اما برای آن‌ها اهمیتی نداشت که به کجا می‌زنند، زدن کابل به سر و بدنم برای مدتی ادامه یافت. متأسفانه در زمان یا قبل از دستگیری من، تمام اطلاعات سفرما به کوه‌های لرستان به ساواک رسیده بود و همگی به‌جز همسرم، هوشنگ، و دو فرد دیگر دستگیرشده بودند و من هیچ‌گونه اطلاعات اضافی نداشتم که به آن‌ها بدهم، فهمیدم که این شکنجه‌ها برای شکستن روحیه من است و شکنجه‌ای بود انتقامی نه برای کسب اطلاعات. شکنجه‌ی گروه ما بصورت مداوم ۲۴ ساعته در آمده بود و ساختمان به طور مداوم پراز صدای فریاد و ناله شکنجه‌شدگان شده بود، صدای شنیدن ناله عزیزان تحت شکنجه، خود آزاری شدید به روح من بود. شکنجه‌گران ساواک برای ایجاد اضطراب و وحشت انداختن و رنج روحی بیشتر به من می‌گفتند: آماده شو! فردا صبح شلاق داری، یا آخرشب می‌آیم به سراغت. انتظار کشیدن برای شکنجه شدن همیشه بدتر ازخود شکنجه بود و ساواکی‌ها آن موضوع را می‌دانستند وهمیشه از آن برای رنج روحی مضاعف من استفاده می‌کردند. ساواک دراین زمان فقط برای پیدا کردن رد پایی ازهوشنگ که دستگیر نشده بود ما را تحت فشار شدیدتری مثل بی‌خوابی، شلاق زدن‌های مکرر و کتک زدن‌های جان‌فرسا و اهانات لفظی سخیفانه قرار داد. بعد از مدتی که نمی‌دانم چقدر طول کشید، عضدی وارد اتاق من شد گفت: آماده شو برای بازجویی!. در آن‌جا چند بازجو ساواک دور من جمع شده و از من خواستند که آدرس پناهگاه هوشنگ در کوهای لرستان را به آن‌ها بگویم و دوباره لگد و سیلی و شلاق‌زدن شروع شد و تا مدتی ادامه یافت، من بعد از آن همه شکنجه و اهانت‌ها دچار اضطراب شدیدی شدم و دیگر نمی‌توانستم بخوابم. روز بعد مرا دوباره به بازجویی بردند و دوباره شلاق زدن‌ها، سیلی زدن‌ها و لگد زدن‌ها ادامه یافت، تمام بدنم از شدت درد عضلات و استخوان‌هایم فرسوده شده بود. من فوق‌العاده ناراحت بودم اما امکان ابراز هیچ‌گونه اعتراض به ارتکاب این شکنجه‌های بدنی و روحی را، حتی به‌صورت لفظی نداشتم. من در دست آن‌ها، فاقد هرگونه حق شهروندی بودم و آن‌ها در جایگاهی قرار داشتند که خود را واجد تمام حقوق می‌پنداشتند و حتی خود را صاحب جان و زندگی ما می‌دانستند. روز بعد مرا دو بار به اتاق شکنجه بردند و به شکنجه‌هایم ادامه دادند و از من مخفی‌گاه هوشنگ را می‌خواستند. بالاخره بعد از مدتی از حدود چند هفته که برای من به اندازه سال‌ها طول کشید از آزارم دست کشیدند. من در آن زمان در کمال تعجب خود از این‌که اطلاعات بیشتری به آن‌ها نداده بودم، احساس آرامش می‌کردم…»

فریده کمالوند پس از شکنجه‌های فراوان، در دادگاه نظامی شاه به حبس ابد و ۳۰ سال زندان محکوم شد. وی سرانجام در انقلاب ضدسلطنتی در سال ۱۳۵۷، و باز شدن در زندان‌ها توسط مردم آزاد شد.[۴]

نوع‌دوستی، محبوبیت

منزل دکتر هوشنگ اعضمی واقع در خیابان کاشانی کنونی، نزدیک ایستگاه خط واحد بود؛ منزلی که هم مطب و هم‌خانه‌اش بود و همگان به آن‌جا مراجعه می‌کردند. همه او را به هم‌یاری، هم‌دردی، و مسیکن‌نوازی می‌شناختند. دکتر هوشنگ اعضمی علاوه بر این‌که حق ویزیت از مراجعین به‌ویژه تهی‌دستان نمی‌گرفت، بلکه هزینه‌هایی مانند تهیه دارو و آزمایشات و حتی هزینه‌ی سفر آن‌هایی که خارج از شهر بودند را هم از جیب خودش پرداخت می‌کرد. او بیشتر به خدمات بی‌چشم‌داشت و دست‌گیری و یاری رساندن به مردم معروف بود.[۱]

دکتر هوشنگ اعظمی چهره‌ای بسیار محبوب در میان مردم لرستان بود و چنان در دل مردم منطقه جا پیدا کرده بود که حتی در روستاهای بسیار دور نیز کمتر خانه‌ای پیدا می‌شد که عکس او بر دیوار نصب نشده باشد. علت این محبوبیت و جایگاه ویژه‌ی او در میان مردم، کمک‌های فراوان، دلسوزی‌ها و زحمات وی برای توده‌های مردم بود و مردم لرستان به‌ویژه ایل و طایفه بیراوند او را دکتر خودشان خطاب می‌کردند. تازه این همه محبوبیت دکتر هوشنگ پیش از اقدام مبارزه مسلحانه‌ی او بود و پس از قیام مسلحانه‌اش، به اسطوره‌ای در میان مردم لرستان تبدیل گردید و مجموعه اشعار و سروده‌های انقلابی در وصف او و یارانش سروده شده که هنوز هم بر زبان مردم منطقه جاری است. شاعران و نوازندگان نیز برای وی اشعاری سرودند و سروده‌هایی را در وصف او به آهنگ حماسی و معروف «دایه دایه وقت جنگه» افزودند.[۳]

هم‌چنین دکتر هوشنگ در میان مردم لرستان به چگوارای ایران معروف شده بود.

آوازه و شهرت دکتر هوشنگ چنان در خدمت و یاری‌رسانی به مردم، در همه جا و در هر کوی و برزن پیچیده شده بود، که از اقصی نقاط استان لرستان و حتی شهرها و روستاهای مجاور برای درمان و مداوا به سوی مطبش سرازیر می‌شدند. او حتی بیمارانی را که حالشان وخیم بود، در ساختمان مطب که خانه‌اش هم بود بستری می‌کرد و از هر نوع کمکی به بیماران و مردم دریغ نمی‌کرد.[۲]

پس از انقلاب ضدسلطنتی و باز شدن فضای سیاسی جامعه، مردم بزرگترین بیمارستان خرم‌آباد را به‌نام دکتر هوشنگ اعظمی نام‌گذاری کردند و حکومت نیز در ابتداء این نام‌گذاری را به رسمیت شناخت.[۳]

اما پس از مدتی مقامات حکومتی شهر خرم‌آباد، نام او را از روی بیمارستان ساسان حذف کردند و نام «شهدای عشایر» را بر روی بیمارستان گذاشتند.[۲]

درگیری و جان باختن

تا سال ۱۳۵۸، هیچ‌گونه اطلاع و خبری از دکتر هوشنگ اعظمی در دست نبود، تا این‌که در آن سال در یکی از روزنامه‌ها اسامی تعدادی از کشته‌شدگان در درگیری با ساواک اعلام شد که نام دکتر هوشنگ اعظمی نیز در میان آن‌ها بود.[۱]

برخی‌ها گفته‌اند که به‌احتمال زیاد دکتر هوشنگ اعظمی و محمود خرم‌آبادی در اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۵۵، در جریان یک درگیری با ساواک شاه جان باخته‌اند.[۳]

چند ماه پس از انقلاب ضدسلطنتی با اسنادی که از بیمارستان ساسان خرم‌آباد به‌دست آمد، زمان و نحوه‌ی جان باختن او مشخص شد.[۲]

مطابق اسناد به‌دست آمده، قطعه‌ای در آرامستان بهشت زهرای تهران به‌نام دکتر اعظمی و به‌عنوان محل دفنش در دفتر بهشت زهرا ثبت شده است. به‌نقل از برخی منابع، به‌احتمال زیاد ساواک از مرگ دکتر هوشنگ اعظمی اطمینان داشته است و به‌خاطر محبوبیت او در بین مردم لرستان از اعلام آن خودداری کرده است.

مراسم بزرگداشت

هنگامی که خبر جان باختن او علنی و اعلام شد، تمامی مردم استان لرستان و حتی روستاهای دورافتاده نیز به سوگ او نشستند. حدود یک هفته شهر خرم‌آباد در عزا و ماتم بود. خودروها و وسایل نقلیه عکس‌های دکتر هوشنگ را به شیشه‌ی خودروها زده بودند و مردم دسته‌دسته از مناطق دور برای شرکت در مراسم بزرگداشت وی به خرم‌آباد آمده بودند. عشایر و روستائیان به رسم عزاداری لرستان، لباس‌هایشان را گل‌مالی و زنان صورت خود را چنگ زده و بقه پاره می‌کردند. دو مراسم بزرگداشت در خرم‌آباد و بروجرد برای دکتر هوشنگ اعظمی برگزار گردید؛ یکی توسط خانواده و اقوام و دیگری توسط سازمان چریک‌های فدایی خلق که شرکت وسیع مردم در آن بی‌سابقه بود.[۳]

آثار دکتر هوشنگ اعظمی

از دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی چندین اثر ادبی، تاریخی و پژوهشی به‌جا مانده است که برخی از آن‌ها عبارتند از:

  • مجموعه اشعار
  • چندین داستان کوتاه و نیمه‌بلند مانند: غروب دهکده، مصاحبه با عزرائیل و…
  • نوشته‌ی فلسفی در تحلیل وقایع ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، با نام «جذام»
  • پژوهشی درباره مبارزات مردم آنگولا و نقش استعمارگران پرتغال
  • رساله‌ی دکترای او با نام «نقش محیط و تربیت در پیش‌گیری بیماری‌های جذامی»

اشعار دکتر هوشنگ اعظمی

مجموع اشعار دکتر هوشنگ اعظمی دارای سروده‌هایی با محتوای اجتماعی-سیاسی و مبارزاتی است. یک نمونه از سروده‌های او:

مکن گریه زمان گریه کردن نیست

مکن شادی که شادی، جز نشان ساده‌لوحی نیست

تفنگ را در دست بفشار

زمانِ انقلابِ خلقِ محروم است

چه شیرین است تفنگ در دست

سرود بر لب

به سوی آرزو رفتن

کبوترها!

زمانِ سختِ پرواز است

زمین تنگ است و راه آسمان باز است

کبوترها!

زمستان، سخت سنگین است

ببینید کوه‌ها، دشت‌ها، باغ‌ها را

ببینید تیرباران کبوترهای زیبا را

کبوترها!

ز خونِ هر چریکی، لاله‌ها روییده بر این دشت

به زیر پای‌تان، دشتی پر از خون است

کبوترها، کبوترها!

وطن قلبش درونِ خون می‌جوشد

اگر خون هم‌چنان باشد، وطن هرگز نمی‌میرد

کبوترها، بهار آمد

ببینید لاله‌ها، گل‌ها، جوی‌ها را

ببینید اوج‌گیری کبوترهای زیبا را

نمی‌دانند کجایند کبوترها، نمی‌دانند

درون لاله‌اند؟

در آسمان‌هایند؟

و شاید ماهی آبند

کبوترها، همه جایند و هیچ جایند

کبوترهای رویین‌تن، چریک‌های عزیز من

اگر روزی هوا باران و برفی بود، غذا کم بود!

ز خون خویشتن شرابی سرخ می‌سازم

پیاله‌هاش چشم من

بنوشید خون من را لیک

گرچه هدیه‌ام ناچیز و ارزان است

بدانید! بدانید!

امیدهایم، آرزوهایم، همه چیزم

درون بال‌های تیزتان

پنهانِ پنهان است.[۱]

شعری در وصف دکتر

یکی از اشعاری که برای دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی سروده‌اند:

از یاد مبر دکتر ایرانی را

هوشنگ همان شیر لرستانی را

از غیرت او ایل به خود بالیدند

دیدند چو آن غیرت ایرانی را

تا برسر ما جغد پریشانی بود

با سنگ بزد جغد پریشانی را

تاریک شبی بود شبی ظلمانی

او بود چراغی شب ظلمانی را

با دیو زمان پنجه به پیکار گرفت

تا زنده کند صولت مردانی را

او مرهم درد بینوایان گردید

آموخت به ما طرز مسلمانی را

تا خلق بدانند ره خانه‌ی دوست

بنهاد به ره شمع فروزانی را

با هر چه ضعیف، مهرورزی می‌کرد

تا جار زند ارزش انسانی را

پیداست که الگوی جوانمردی بود

در وی بنگر خصلت بیرانی را

سرمایه‌ی او لطف کرم بود به خلق

تا قوم بیاموزد از او خانی را

چون دید کسی مانده به شهر آواره

بنمود به پا، سفره‌ی مهمانی را

برکند ز بن باد ستم این گل را

پژمرد فلک لاله‌ی خندانی را

در بر بگرفتند همه زانوی غم

دیدند چو آن ضربه‌ی شیطانی را

ای باد صبا چون برسی بر خاکش!

از من برسان صد گل نُعمانی را

«علیرضا حکیم»[۵]

منابع