سیاوش
سیاوش | |
---|---|
سیاوش | |
اطلاعات کلی | |
نام | سیاوش |
منصب | شاهزاده ایران |
نژاد | کیان |
شناخته شده | عبور از آتش |
نام پدر | کیکاووس |
همسران | فرنگیس، جریره |
فرزندان | کیخسرو، فرود |
برادران | فریبرز |
سیاوش پسر کیکاووس(تولد:از شخصیتهای افسانهای شاهنامه فردوسی مرگ:با دسیسههای گرسیوز از چشم افراسیاب افتاد، تنها ماند و کشته شد[۱]) سیاوش فرزند کاووس، شاه خیره سر کیانی است که پس از تولد، رستم او را به زابل برده، رسم پهلوانی، فرهیختگی و رزم بزم بدو میآموزد. در بازگشت، سودابه، همسر کاووس شاه، به سیاوش دل میبندد اما او که آزرم وحیا و پاکدامنی و عفاف آموختهاست، تن به گناه نمیسپارد و به همین دلیل از جانب سودابه متهم میشود. سیاوش برای اثبات بی گناهی خویش از میان آتش میگذرد و از این آزمایش سرافراز بیرون میآید. پس از چندی، (برای دور ماندن از وسوسههای سودابه و خیره سریهای کاووس) داوطلبانه از جانب پدر برای مقابله با افراسیاب به سوی توران زمین میرود. افراسیاب گروگانهایی را به نزد او میفرستد و سیاوش صلح را میپذیرد. از دیگر سو، کاووس از سیاوش میخواهد که گروگانها را بکشد اما سیاوش نمیپذیرد و به توران پناه میبرد. در آن جا با حریره، دختر پیران ویسه (وزیر خردمند افراسیاب) و فرنگیس، دختر افراسیاب ازدواج میکند. از حریره فرود و از فرنگیس، کی خسروزاده میشود. سیاوش دو شهر گنگ دژ و سیاوش گرد را در توران بنا می نهد.
پس از مدتی به تحریک گریسوز، میانهٔ سیاوش و افراسیاب به تیرگی میگراید و سرانجام خون او در غربت و بی گناهی ریخته میشود.[۲]
زندگی و مرگ سیاووش
سیاوش پسر کیکاووس، پرورده دامان رستم، جهان پهلوان ایران زمین بود و جوانی یگانه و بی همتا. سودابه همسر کاووس، که زنی بود فتنه جو و هوسباز، دلبسته سیاوش شد و تلاش بسیار کرد که او را به خود رام کند و با او دَمساز شود، اما، سیاوش به خواهش او تن نداد و خشم و کین سودابه را برانگیخت.[۳]
سودابه فتنه گر برای بدنام کردن سیاوش دست به نیرنگی شگفت زد و «بزد دست و جامه بدرّید پاک ـ به ناخن دو رخ را همی کرد چاک» و فریاد برآورد و یاری طلبید.
وقتی کاووس و اهل شبستان شاهی به یاریش آمدند، همچنان شیون کنان گفت که سیاوش با او درآویخت و بر آن بود که به زور از او کام جوید.
کاووس، شاه خودکامه، به نیرنگ سودابه گوش سپرد و بر سیاوش خشم گرفت و از او خواست برای اثبات بی گناهیش، به رسم آن روزگار، از میانه دو کوه آتش گذرکند.
عبور از آتش
به فرمان کاووس در «ابرکوه» (ابرقو), با صد کاروان «شتر سرخ موی» هیمه آوردند و در دو سوی راهی تنگ، چون دو کوه برهم انباشتند و شاه به «پیشوای دین» فرمود نفت سیاه بر چوب ریزد و آن را شعلهور سازد تا سیاوش از میانه دو کوه آتش گذر کند.
سیاوش بر اسبی تیزتاز برنشست و بی بیم و باک به قلب شعلههای سرکش آتش فرورفت. زبانه های آتش آن چنان بلند بود که «کسی خود و اسب سیاوش ندید».
زمانی که سیاوش از آن سوی کوه آتش همچون تیری بیرون جهید، فریاد شادی از هر سو به آسمان برخاست. سیاوش روسپید از آتش به درآمد و روسیاهی به سودابه ماند. اما، سیاوش از گناه سودابه درگذشت و به شاه گفت:
«به من بخش سودابه را زین گناه ـ پذیرد مگر پند و آید به راه»
در این گیرودار افراسیاب تورانی به «ایران» لشکرکشی کرد و بر چند شهر ایرانزمین چیره شد. کیکاووس که سرِ آزار سودابه را نداشت و در پی رهایی از این رسوایی بود، سیاوش را به جنگ افراسیاب فرستاد.
فرستادن سیاوش به جنگ با افراسیاب
افراسیاب برای رویارویی با سپاه ایران زمین در محلی به نام «اِرمان»، در هفت فرسنگی سمرقند، سپاه آراست.
هنگامی که دو لشکر رویاروی شدند، افراسیاب خوابی هولناک دید و خوابگزاران در تعبیر آن گفتند اگر با سیاوش بجنگد، روزگار و تاج و تخت تورانزمین تباه خواهد شد و اگر در این میان سیاوش کشته شود، خونش هرگز از جوشش نخواهد ایستاد و سراسر گیتی را پرآشوب خواهد کرد.
صلح سیاوش
افراسیاب برادرش گرسیوَز را برای صلح و آشتی پیش رستم و سیاوش فرستاد. سیاوش از افراسیاب خواست شهرهایی را که به تصرف درآورده، به ایران برگرداند.
افراسیاب پذیرفت و شهرهای «بخارا و سُغد (از شهرهای نزدیک سمرقند) و سمرقند و چاچ (نام قدیم تاشکند) و سِپیجاب (نام قدیم سیرام» را رها کرد و به «گنگ دژ» برگشت.
سیاوش برای اطمینان از صلحخواهی افراسیاب، شماری از بزرگان توران را، به عنوان گروگان، نزد خود نگهداشت. سیاوش خواهان صلح و آشتی بود، اما، کاووس که سر جنگ داشت، به سیاوش پیام فرستاد که «به بندِ گران پای ترکان ببند»، «پس آن بستگان را برِ من فرست ـ که من سر بخواهم زتنشان گسست».
سیاوش اندیشید: «اگرشان فرستم به نزدیک شاه ـ نپرسد، نه اندیشد از کارشان ـ همان گه کند زنده بر دارشان ـ به نزدیک یزدان چه پوزش برم؟ ـ بد آید ز کار پدر بر سرم».
از این رو، به درخواست پدر تن نداد.
طبیعی بود با این پاسخِ «نه» دیگر، جایی در سرزمین پدر نداشت و به ناچار از تورانیان خواست راه سرزمینی را به او نشان دهند که در آن از رنگ و نیرنگ و تبهکاری سودابه و کاووس نشانی نباشد تا در آن به گمنامی روزگار به سرآرد.
سیاوش، به ناگزیر، دوری از یار و دیار را برگزید، اما، از دوری سرزمین محبوبش خواب و آرام نداشت:
«همان شهرِ ایرانَش آمد به یاد ـ همی برکشید از جگر سرد باد ـ
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت ـ به کردار آتش رخش برفروخت».
سیاوش در سرزمین توران
افراسیاب او را به ماندن در توران فراخواند و سیاوش روانه سرزمین توران شد.
پیران ویسه، وزیر آشتی جوی افراسیاب، تا مرز ایران و توران، به پیشواز سیاوش شتافت و او را به مهربانی پذیره شد.
چندی بعد، سیاوش با فرنگیس، دختر افراسیاب، پیوند همسری بست و شهر «سیاوش گِرد» را پی افکند و زیستگاه خود قرار داد.[۴]
او با جَریره، دختر پیران ویسه نیز ازدواج کرد و از او پسری آورد به نام «فُرود».
گرسیوَز برادر کینه جوی افراسیاب که آواز سیاوش را بر نمیتابید، با نیرنگ و توطئه و به اتّهام ارتباط با کاووس و شاهان روم و چین، فرمان قتل سیاوش را از برادرش گرفت.
سیاوش پیش از کشته شدن به فرنگیس گفت:
«درخت تو گر نر به بارآورد» (اگر بچهیی که در شکم داری به دنیاآمد و پسر بود) نام او را کیخسرو بگذار.
سیاوش در واپسین ساعات زندگی از یزدان خواست نسلش را دوام دهد تا خونش انتقام ناگرفته بر زمین نماند:
«سیاوش بنالید با کردگار ـ که ای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من ـ چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد از این دشمنان کین خویش
ـ کند تازه در کشور آیین خویش»
قتل سیاوش
افراسیاب فرمان داد سیاوش را بی هیچ گناهی، در بیابانی بی آب و گیاه سر از تن جداکنند.
فرنگیس از این فرمان چنان خشمگین شد که بر سر پدر فریاد کشید:
«سر تاجداران مبُر بیگناه ـ که نپسندد این، داورِ هور و ماه
شنیدی که از آفریدونِ گُرد ـ ستمکاره ضحّاکِ تازی چه برد؟
درختی نشانی همی بر زمین ـ
کجا (=که) برگ، خون آورد بار، کین؟
به کین سیاوش سیه پوشد آب ـ کند، زار، نفرین به افراسیاب»
گرسیوَز سیاوش را به بیابانی برد بی آب و گیاه و به یکی از دستپروردگانش به نام «گُروی» فرمان داد که سر از تن سیاوش جداکند:
«یکی تشت بنهاد زرّین برش ـ جدا کرد زان سرو سیمین سرش
یکی باد با تیره گردی سیاه ـ برآمد بپوشید خورشید و ماه»
به فرمان گرسیوز، «گُروی» تشت زرین پر از خون را به زمین ریخت و همان دم از آن خون گیاهی رویید که به آن «خون سیاوشان» میگویند.
در «سوگ سیاوش» مردم سراسر «ایران» سوگوار شدند.[۵] رستم از شنیدن این خبر از هوش برفت و پس از به هوش آمدن، بیتاب و خشمگین، به سراپرده کاووس شاه دوید و سودابه نیرنگکار را با خنجر از پای افکند و بر آن شد که از کشندگان سیاوش انتقامی سخت بگیرد.[۶]