۲۴۴
ویرایش
جزبدون خلاصۀ ویرایش |
جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۳۸: | خط ۱۳۸: | ||
جهان پهلوان درست به خواستگاری رفته بود. | جهان پهلوان درست به خواستگاری رفته بود. | ||
== '''تختی و مرگش؛ بعد از چهل سال سوالی بی پاسخ''' == | == '''تختی و مرگش؛ بعد از چهل سال سوالی بی پاسخ''' == | ||
خط ۳۸۴: | خط ۳۸۰: | ||
تختی پس از مسابقه به برومند گفته بود: "همین مدال برنز برای این بلغاری کاملا ارزش دارد و در زندگی اش مؤثر خواهد بود". | تختی پس از مسابقه به برومند گفته بود: "همین مدال برنز برای این بلغاری کاملا ارزش دارد و در زندگی اش مؤثر خواهد بود". | ||
== منابع و | == '''به یاد شهلا توکلی همسر غلامرضا تختی''' == | ||
== منابع و منیرو روانی پور ـ تاچند ساعت دیگر …بدنی که روزگاری زیبا ترین بدن جهان بود …چشمانی که درخشش اقیانوس وارش تو را شگفت زده می کرد و قلبی که باید عاشقانه می تپید به زیرخاک می رود تا به قول هملت کرم ها از آن سور وساتی بسازند …. == | |||
'''مراسم ختم در مسجد جامع شهرک غرب از ساعت 6 تا هفت و نیم روز شنبه''' | |||
بعد از ساعت ها تردید گفتم به غلامرضا…پسرم از سرکار آمده بود …روزی هشت ساعت کار تا نان مفت نخورد ….بغلم کرد و گریه …گفتم این هم بخشی از زندگی است …مرگ بخشی از زندگی است اما برخی می خواهند همه زندگی باشد …حرف زدم باهاش ….کاش ان جا بودی کمتر غصه می خوردی پسرک …آن جا…آن جا… | |||
ـــــــــــــــــــــــــــ | |||
'''منرو روانی پور''' ـ انتشار عکس هایی از شهلا توکلی دربستر بیماری کاردرست وقشنگی نبود …زنی که هرگز اورا کسی ژولیده ندید و یکی از شیک ترین زنان دیار ما بودوعاشق زیبایی .دلش نمی خواست که خاطره زیبایی ها از ذهن مردم پاک شود ….ایشان عکس های فراوان و زیبایی در تمام سنین ازجوانی تا میان سالی تا همین امسال دارد واگر قانون نانوشته ضد زیبایی و ضد جوانی حاکم برمطبوعات و سنت ما اجازه انتشار عکس های زیبای اورا نمی دهد درست وانسانی نیست که دورغ بگوئیم از پدر او یک صاحب منصب بسازیم و اورا جزو طبقه اشراف بدانیم …او فرزند یک کارمند ساده بود که درکنار چهار برادر و یک خواهر زندگی شاد و خوبی را می گذراند ..خانواده ای که نه ثروت چندانی داشتند ونه جزو طبقه اعیان واشراف بودند اما شاد زندگی می کردند …جرم شهلا توکلی زیبایی و جوانی او بود مثل جرم همه جوان هایی که زیبا هستند و جوان ….کشتارگاه سنت فقط با گفتن حقیقت است که درش تخته می شود نه خیال بافی …ومن بنا دارم در این کشتارگاه را به سهم خودم گل بگیرم… | |||
ــــــــــــــــــــ | |||
'''«بابک تختی عزیز،''' | |||
انتظار شنیدن خبر اندوهناک رفتن بانو شهلای دوستداشتنی را نداشتم با آنکه میدانستم چند ماهی است، درد و بیماری با او پنجه در انداخته امّا سرزندگی و عشقش به فرزندتان غلامرضا،به شما و همسرتان، به هنر،به ایران ، به مردم و بردباری احترام برانگیزش در برابر نامهربانیها و نارواییها مرا امیدوار میکرد که حریف پلید را بر زمین خواهد افکند، افسوس تن نازنینش تاب نیاورد، یاد وقار و آرامش بزرگوارانهاش همیشه با من خواهد بود. | |||
با مهر-اصغر فرهادی-تهران» | |||
ـــــــــــــــــــــــ | |||
'''مهدی رستم پور''' | |||
در سالنامه 1384 روزنامه شرق نوشتم تختی «توتم» قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله میکشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه. | |||
میخواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدورهایها و نوچهصفتهای محیط کشتی. حسدشان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساسترین نقطه برای داش مشتیها و قلچماقهای تهران: زن زیبای آزادهاش که حقوق خود را میشناسد. | |||
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنتهای خودساخته. گولاخها، با سبیل تاج هدهدی میگفتند: «چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز…» | |||
از یکیشان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسیهایش پوکر بازی کند! | |||
در عکسهای عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشستهاند. نه زندهنام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی. | |||
نه ویگن، گرداننده عروسیاس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا «زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه» را خواند و تختی، خندان به شهلا مینگریست. سپس «زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا». حالا شهلا میخندید که سبز نافذ چشمهایش نیفتاده در عکسهای سیاه و سفید. | |||
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگینتر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزنکشی، باید با زائدههای زندگی سرشاخ میشد. | |||
زورخانه، خانهاش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانیکارهایی که قداره میکشیدند جای کباده. | |||
– '''توی «کوچه خیابون» مردم چی میگن؟''' | |||
بنگاه فاجعهآفرینی کوچه و خیابان! این نا امنترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانههایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینههای سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس. | |||
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی شهلا. | |||
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب میشد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخممرغی نبود. تیغ در جیب نمیگذاشت. تفریح تختی، پیادهروی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها. | |||
از دستنوشتههایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه میگذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان. | |||
قُلقُل غیرت بابا شملهای قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟ | |||
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم بههم زدنی، چگونه چپاندید افسانههای خانمان براندازتان را؟ | |||
کشتیگیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش «خانم هاویشام»! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند. | |||
انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول میتوانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریعتر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک. | |||
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمیخواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی. | |||
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاهحسینی در میان گذاشت، همان داشمشتیها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی. | |||
بابک رشد میکرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمیده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود! | |||
زمانهای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچهاش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاههایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمیآمد. موزاییکهای ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی. | |||
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبریاش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود. | |||
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود. | |||
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگردشان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ. | |||
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کتدامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست! | |||
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچهبازهای دهه چهل. | |||
خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک. | |||
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی. | |||
در امالقرای خطبههای خوابآور. در دیار نوحههایی که کلنگ میکوبند تا آببند چشممان را بشکافند. در کشور سوگسرودهها، نالههایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفتههایت را شنیدیم و نه سکوتت را. | |||
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله خانباجیها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره میافکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است. | |||
ما شما را نمیبینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت. | |||
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسیات شاخههای ظریفی داشت، میوههایش سنگهای ریز. | |||
به غلامرضا پیوستهای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشمنواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا. | |||
سیام بهمن 1346 تاج نقرهئی نشانده بودی روی طرهها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاهترینِ بختها. | |||
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسیتان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم سینههای شکافته و گلوی دریده آنها. | |||
پیوند ابدیتان مبارک در محفل فرشتگان | |||
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ | |||
'''سامان رنجبر''' | |||
'''حقایقی درباره درگذشت شهلا توکلی، همسر تختی''' | |||
و دیگر رازی نماند | |||
ساعت چهار صبح به وقت نوادا، تلفن زنگ خورد. بابک تختی بود از ایران، تنها فرزند جهان پهلوان. صدایش غم عالم را داشت اما سعی میکرد محکم حرف بزند. گفت: «تمام شد…» | |||
مادر بیمارش، شهلا توکلی، همسر پر رمز و راز تختی، در گذشته بود. | |||
منیرو روانی پور، همسر بابک، به رختخواب برگشت. فکر اینکه حالا چطور خبر را به پسرشان غلامرضا بدهد، بیخوابش کرد. پسر جوان شب قبل باشگاه بوده و حسابی خسته است، دیر بیدار میشود. منیرو رفت توی آشپزخانه و چای گذاشت. با خودش فکر کرد: «دلش را ندارم. باید بگذارم بعد از ظهر که از سر کار برمیگردد، آنوقت به او بگویم. غلام تصوری از مرگ مادربزرگش، شهلا ندارد.» | |||
این سو در تهران، صبح است و دهانها به گفتن و چشمها به دیدن آغاز کردهاند. مثل تمام هفته گذشته، سوژه اصلی جام جهانی است و فوتبال. | |||
در تهران روزنامه ها این خبر را پوشش می دهند. هر کدام به شیوه ای که غم خانواده تختی را بیشتر می کند. یکی از روزنامه ها نوشته: شهلا توکلی در 80 سالگی درگذشت، تنها و در خانه سالمندان. | |||
بابک با رد این شایعات میگوید: «مادرم به کمک یک پرستار و در منزل خودش زندگی میکرد و هرگز در خانه سالمندان نبود. آنقدر هم دوست و فاميل در تهران داشت که دائم کنارش بودند و هیچوقت تنها نماند. او تا دو ماه پيش هم در خانه خودشان بود اما شدت بيماری باعث شد در بيمارستان بستری شود. ضمناً مادرم در ۶۸ سالگی از دنيا رفت اما نوشتند که در سن ۸۰ سالگی فوت کرده!» | |||
از سوی دیگر انتشار بی اجازه عکسهای شهلا توکلی آنهم در وضعیت بیماری و بیهوشی برای خانواده تختی شوکه کننده است. منیرو روانیپور، نویسندهای که همواره منتقد سنتهای ضدانسانی بوده، در صفحه فیسبوکش نوشت: «انتشار عکسهایی از شهلا توکلی دربستر بیماری کار درستی نبود. زنی که هرگز کسی او را ژولیده ندید و یکی از شیکترین زنان دیار ما بود و عاشق زیبایی. دلش نمیخواست که خاطره زیباییها از ذهن مردم پاک شود… اگر قانون نانوشته ضد زیبایی و ضد جوانی حاکم بر مطبوعات و سنت ما اجازه انتشار عکسهای زیبای او را نمیدهد درست و انسانی نیست که دروغ بگوئیم… جرم شهلا توکلی زیبایی و جوانی او بود.» | |||
اشاره روانیپور به دستکاری عکسهای عروسی شهلا و پوشاندن موهای او در مطبوعات ایران است. | |||
نمیتوانند اسطوره تختی را بشکنند | |||
درگذشت شهلا توکلی قابل پیشبینی بود. سطح هوشیاری او به شدت پایین آمده و بر اثر بیماریهای متعدد و کهولت سن، در وضعیت نامناسب جسمی به سر میبرد. به همین دلیل، بابک تختی که چند سالی است همراه با همسر نویسنده اش منیرو روانی پور، برای تحصیل و انتشار کتابهای غیرقابل چاپ او به آمریکا مهاجرت کرده، اواسط ماه گذشته به تهران آمد. | |||
بابک در سفر قبلی هم از دوستان خبرنگارش خواسته بود خبر مربوط به بیماری شهلا را منتشر نکنند. گرچه این خبر پنهان نماند و تیتر اول هفتهنامه «تماشاگران امروز» شد ولی هیچکدام از رسانهها به خود اجازه انتشار تصویر پیر و بیمار همسر آقا تختی را ندادند. البته تا پیش از دستبهکار شدن کارمندان سایت تسنیم! | |||
دبیر سرویس ورزشی یک خبرگزاری میگوید: «ما هرگز چنین کاری را نمیکردیم. اخلاق روزنامه نگاری میگوید اول باید از اطرافیان آن شخص اجازه گرفته شود. دوم هم اینکه هیچ ایرانی باوجدانی نمیتواند قبول کند که در ازای مبلغی دستمزد یا بالا بردن تعداد بازدیدکننده سایت، تصویر خانواده اسطوره ایران را در ذهن مردم خراب کند. این عکسها مردم را به شدت ناراحت کرد.» | |||
خاکسپاری | |||
صبح پنجشنبه 29 خرداد، پیکر شهلا توکلی در قطعه 14 بهشت زهرای تهران آرام گرفت. در این مراسم از حضور چهره های سرشناس ورزشی خبری نبود و فقط علیرضا رضایی، قهرمان سابق 120 کیلو و جمعی از دوستان بابک تختی حضور داشتند. | |||
آیدین آغداشلو یکی از شرکت کنندگان در بدرقه همسر جهان پهلوان بود. همچنین لطف الله میثمی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق ایران، دقایقی بر سر مزار شهلا توکلی صحبت کرد و خاطراتی از روز خاکسپاری غلامرضا تختی و جمع آوری کمک به زلزله زدگان تعریف کرد که با اشک های او همراه بود. | |||
بابک تختی از کلیه دوستان و علاقه مندانی که به این مراسم آمدند تشکر کرد، ولی همچنان پی گیر اخبار اشتباهی که در نشریات چاپ شده و انتشار بدون اجازه تصویر مادرش در بستر بیماری بود. | |||
این یک فیلم هندی نیست | |||
ایران سرزمین شایعات است و زندگی پرتنش و مرگ رازآلود غلامرضا تختی، باعث شد راست و دروغهای بسیاری در مورد این مرد و خانوادهاش سر زبانها بیفتد. واقعیت اینکه نهتنها بابک، بلکه شهلا توکلی به شدت از رسانهها دوری میکردند و کمتر کسی چیز زیادی از این خانواده میداند. دلیل قهر شهلا، چیزهاییست که پس از درگذشت قهرمان در روزنامهها منتشر شد. او نزدیک به نیم قرن سکوت کرد تا همه قصهای که میپسندیدند را باور کنند: دختر سرهنگ پولدار دلباخته قهرمان خوشسیمای پایین شهر میشود. ازدواجی که یک ایران با هیجان اخبارش را در هفتهنامهها دنبال میکردند، تولد نوزادی که عکسش در آغوش تختی چاپ شد و بعد… فاجعهای که گرچه مدرکی در دست نبود اما باز همه دوست داشتند بگویند: ساواک تختی را کشت! | |||
این روایت آدم را یاد کلیشه های فیلمهای فارسی میاندازد. اما اگر از نزدیکان شهلا بپرسید، چیز دیگری برای تعریف کردن دارند که از اساس با روایت کوچه و بازار متفاوت است. آنها شهلا توکلی را اینطور توصیف میکنند: پدر شهلا نه پولدار بود و نه نظامی؛ یک کارمند ساده راهآهن بود که گرچه تختی هم کارمند همان اداره بود ولی همدیگر را نمیشناختند. | |||
یک عضو مسن خانواده میگوید: «خانواده تختی و توکلی از نظر مالی تقریباً برابر بودند، اما از نظر فرهنگی نه، اصلاً! مردم برای اینکه این قصه را تبدیل کنند به یک فیلم هندی. بارها اصل داستان گفته شده ولی باز همه برمیگردند سر داستان مرد فقیر و زن ثروتمند. راستش شهلا حق داشت که همیشه خودش را پنهان میکرد.» | |||
پدر و مادر شهلا اهل ساری بودند. یک خواهر و چهار برادر داشت. ایمونولوژی خواند و در دانشگاه تهران، در بخش آزمایشگاه خون کار میکرد. میگویند بیشتر کشورهای اروپایی را گشته بود. عاشق سینما، کتاب و سفر بود. باید از منیرو روانیپور درباره علاقه شهلا به ادبیات بپرسیم. میگوید: «او ادبیات را میشناخت. اخیراً در صفحه فیسبوکش برای من نوشت که: از سفیدی کاغذ نترس و بنویس. اشاره به متنی بود که من نوشته بودم و در مجله «سینما و ادبیات» منتشر شده. نوشته بود این روزها اینقدر کتاب بد میخواند که حیرت میکند!» | |||
'''منیرو اضافه میکند:''' «هجده سال میشناختمش، اما هیچوقت یک کلمه درباره هیچکس نگفت. ابداً کسی را قضاوت نمیکرد. از قضاوت کردن درباره دیگران میترسید، چون درباره خودش بد قضاوت شده بود. به هرکس هم که میتوانست کمک میکرد. برایش فرق نداشت خانواده زندانی باشد یا شهید و جانباز جنگی.» | |||
و اشکهای غلامرضا | |||
هفده سال پیش نمایشنامهای با عنوان «رستم ازشاهنامه رفت» اجرا شد. این تئاتر 12 شب بیشتر اجازه نمایش پیدا نکرد و زود تعطیلش کردند. نویسنده این کار منیرو روانیپور بود. او به یاد میآورد: «غلامرضای من خیلی کوچک بود، شاید دو ماهه. شهلا هم دزدکی آمد و نمایش را دید و زود رفت.» | |||
در سالهای بعد از تولد غلامرضای کوچک، شهلا توکلی یک هدف یا به عبارت بهتر «یک عشق» تازه در زندگی پیدا کرده بود. دور تا دور طبقات کتابخانه و روی میزهای منزلش پر بود از عکسهای غلام در ژستهای مختلف: روز اول مدرسه، در حال ورزش، در لباس قهرمان کودکیاش مثل اسپایدرمن. | |||
شهلا این عکس ها را به یک خبرنگار داد تا در مجله ای چاپ کند. از او قول گرفت که عکس ها را به او برگرداند اما عکس ها در دفتر مجله گم شدند و مهم ترین دلخوشی شهلا از بین رفت. | |||
مادربزرگ با اینکه دیگران غلام را ببینند و دوست داشته باشند مخالفتی نداشت، اما هیچوقت راضی نشد خودش مقابل دوربین رسانهها قرار بگیرد. حتی در حد یادداشت و نوشتن خاطرات هم چیزی از خودش بهجا نگذاشت. خانم روانیپور میگوید: «این مدت که ما ایران نبودیم، زیاد با هم چت میکردیم. سالها بود به او میگفتم بنویس. البته اخیراً شروع کرده بود، ولی بازهم جرات نمیکرد همه چیز را بنویسد.» | |||
== و حالا در نوادا نزدیک غروب است. غلامرضا – که دیگر کوچک نیست – از سر کار آمده. دیگر وقتش شده که خبر را از مادرش بشنود. منیرو مینویسد: «بغلم کرد و گریه… گفتم این هم بخشی از زندگی است. مرگ بخشی از زندگی است، اما برخی میخواهند همه زندگی باشد.»پانویس<ref>به یاد شهلا توکلی همسر غلامرضا تختی - https://rahekargar1358.wordpress.com/2014/06/20/6742/</ref> == | |||
<references /> | <references /> |
ویرایش