کاربر:Khosro/صفحه تمرین منیره رجوی

از ایران پدیا
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ دسامبر ۲۰۱۹، ساعت ۲۰:۵۱ توسط Khosro (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «منیره رجوی ، زاده‌ی سال ۱۳۲۹ – طبس، دانشجوی رشته‌ی ادبیات در دانشگاه مشهد ب...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

منیره رجوی ، زاده‌ی سال ۱۳۲۹ – طبس، دانشجوی رشته‌ی ادبیات در دانشگاه مشهد بود. وی برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت. در انگلستان عضو سازمان عفو بین‌الملل شد؛ و همراه با دیگر دانشجویان ایرانی، کمیته‌ علیه سرکوب در ایران را تشکیل داد؛ و چندین جزوه از شرایط زندانیان سیاسی ایران منتشر کرد. منیره رجوی به جرم این‌که خواهر کوچک مسعود رجوی بود، در سال ۱۳۶۱ همراه با همسر و دو کودک خردسالش دستگیر و به ۲ سال حبس محکوم شد؛ اما پس از پایان دوران محکومیت وی را آزاد نکردند. منیره رجوی در جریان قتل‌عام ۳۰ هزار زندانی سیاسی در سال ۱۳۶۷، توسط نظام جمهوری اسلامی اعدام شد. 

فعالیت‌های سیاسی منیره رجوی

منیره رجوی در دوران شاه دانشجوی رشته‌ی ادبیات در دانشگاه مشهد بود که تحصیلات خود را ناتمام گذاشت و برای ادامه‌ی تحصیل عازم انگلستان شد. ابتدا در کالج میدلند و سپس در دانشگاه نیوکاسل به تحصیلاتش ادامه داد. او برای نجات جان زندانیان سیاسی به‌ویژه برادرش مسعود رجوی که زیر حکم اعدام بود، با عضویت در عفو بین‌الملل به فعالیت پرداخت؛ و با کمک شماری از دانشجویان ایرانی، کمیته‌ای به نام کمیته‌ی ضداختناق درایران، تشکیل داد و اقدام به افشاگری رژیم شاه کرد. منیره رجوی جزواتی از شرایط زندانیان سیاسی در ایران و هم‌چنین جزه‌ای به عنوان، مسعود را آزاد کنید، منتشر کرد. در کتاب ۱۱۰۰ صفحه‌ای دکتر کاظم رجوی، که در باره‌ی تلاش‌های مربوط به نجات جان برادرش مسعود نوشته است؛ ده‌ها صفحه‌ی آن مربوط به نامه‌نگاری‌های منیره رجوی با نمایندگان پارلمان انگلستان و عفو بین‌الملل است.[۱]

دستگیری، زندان و اعدام

رژیم جمهوری اسلامی در پائیز ۱۳۶۰، تمامی خویشاوندان مسعود رجوی را دست‌گیر کرد. منیره رجوی ناچار به زندگی مخفی شد؛ اما در سال ۱۳۶۱، همراه با همسرش اصغر ناظم و دو کودک خردسالش به نام‌های مرجان و مریم، دست‌گیر گردید. اصغر ناظم به اعدام محکوم و در ۲۰ اسفند ۱۳۶۳، اعدام شد. منیره رجوی نیز در دادگاه رژیم جمهوری اسلامی به ۲ سال زندان محکوم گردید و باید در سال ۱۳۶۳، آزاد می‌شد؛ اما وی را هرگز آزاد نکردند و تا زمان اعدامش در سال ۱۳۶۷، هم‌چنان بلاتکلیف در زندان بود.[۲]

شکنجه‌گران با سخت‌ترین فشارها و شکنجه‌ها، تلاش کردند تا منیره رجوی را درهم بشکنند؛ و او را وادار به موضع‌گیری علیه مقاومت و به‌ویژه علیه رهبری آن کنند. شکنجه‌گران ماه‌های متمادی کودکان خردسال منیره رجوی را تحت فشار قرار دادند؛ و در برابر چشم‌های این کودکان، منیره و دیگر زندانیان سیاسی را شکنجه می‌کردند.[۳]

منیره رجوی سرانجام پس از تحمل ۶ سال زندانی و شکنجه، بدون هیچ دلیل روشنی در سن ۳۸ سالگی در جریان قتل‌عام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷، به دار آویخته شد.[۱]

اطلاعیه سازمان مجاهدین خلق ایران

سازمان مجاهدین خلق ایران، در رابطه با اعدام منیره رجوی اطلاعیه‌ای منتشر کرد که در آن آمده است:

«رژیم زخم‌خورده خمینی پس از تسلیم‌ شدن ناگزیر در جنگ ضدمیهنی و سرکشیدن جام‌ زهر‌ آتش‌بس، وحشیانه به‌ قتل‌عام زندانیان مجاهد خلق کمر بست… و رشیدترین فرزندان مردم ایران را، به‌خاطر هواداری از مجاهدین و ایستادگی بر سر مواضع انقلابی خود اعدام نمود. در میان این قهرمانان، مجاهد شهید، منیره رجوی، خواهر‌ کوچک رهبر مقاومت ایران، آقای مسعود رجوی، پس از ۶سال اسارت، توسط دژخیمان خمینی، تیرباران شد. اما برخلاف نیات لئیمانه خمینی که به ‌نسل‌کشی مجاهدین روی آورده بود، در خون پاک مجاهد شهید منیره رجوی، خون‌های تمامی مجاهدان قتل‌عام‌ شده در شکنجه‌گاه‌های خمینی، هر‌چه بیشتر با یک‌دیگر و در رهبری مقاومت عادلانه مردم ایران پیوند خورد و در مسیر رهایی خلق و میهن اسیر، جوشش و اوج تازه‌ای یافت. بدین ‌ترتیب نام مجاهد شهید، منیره رجوی، به‌عنوان سمبل زندانیان قتل‌عام شده، در تاریخ خون‌بار مقاومت ایران به‌ثبت رسید. زن پاک‌بازی که به‌خاطر نسبت خانوادگی‌اش با برادر مجاهد مسعود رجوی، همراه با همسر و دو دختر خردسال ۳ساله و ۲ساله‌اش دست‌گیر شد و آن‌گاه تمام‌ عیار قدم در طریق اشرف زنان مجاهد گذاشت. بیش از ۶سال در شکنجه‌گاه اوین تحت اسارت و شکنجه به‌سر برد و با مقاومتی سرسخت و استوار از پذیرش خواسته خمینی دژخیم، برای تخطئه رهبر مقاومت سر باز زد».[۳]

خاطراتی از هم‌زنجیری‌های منیره رجوی

یکی از زندانیان سیاسی می‌گوید که یک روز برای بازجویی به شعبه ۷ دادستانی رفته بودم. پشت در یکی از اتاق‌های شکنجه زندان اوین، دو کودک ۳ ساله و ۵ ساله با موهای بور و چهره‌های سفید دیدم. تعجب می‌کردم که بچه‌هایی با این سن و سال پشت در اتاق شکنجه چه‌کار می‌کنند! و چرا باید شاهد اعمال شکنجه‌گران باشند؟ مادرشان تلاش می‌کرد که آرامشان کند. نگهبانان نیز همواره آن‌ها را دعوا می‌کرد و کتکشان می‌زد. یک فرصت مناسب در داخل اتاق پیدا کردم و نام مادرشان را پرسیدم. او گفت که من منیره رجوی هستم؛ و جرمم فقط خواهر مسعود بودن است. منیره رجوی را با وجود دو کودک خردسالش به سلول ۳۱۱ که توالت، آب، نور و کم‌ترین امکانی نداشت، انتقال داده بودند. یک‌بار منیره رجوی را به دلیل این‌که در زندان به بچه‌ها درس زبان انگلیسی می‌داد به بازجویی بردند. او را به شکل وحشت‌ناکی شکنجه کرده بودند؛به‌طوری که وقت به داخل بند برگشت تمام بدنش ورم کرده و کبود شده بود. پاهایش خونین و مثل متکا باد کرده بود؛ اما او با رحیه بالا و شاداب همیشگیش در راه‌روی بند نشست و با آرامش کامل گفت: «امروز همه حرفشان این بود که چرا به بچه‌ها زبان انگلیسی یاد می‌دهم. گفتند تو داری آدم‌ها را تربیت می‌کنی که وقتی از زندان آزاد شدند، بروند خارج پیش برادرت!». منیره رجوی ارج و قرب زیادی در میان بچه‌های بند داشت؛ اما هیچ‌وقت هرگز ذره‌ای غرور در او دیده نمی‌شد. آن‌قدر خاکی بود که کسی وی را معرفی نمی‌کرد، اصلاً نمی‌شد فهمید که او خواهر مسعود رجوی است. مهربانی منیره زبان‌زد همه بود. هرکس که از بازجویی برمی‌گشت؛ نخستین کسی که بالای سر او می‌رفت منیره بود. بارها از منیره شنیدم که می‌گفت: «این‌ها می‌خواهند انسانیت آدم را نابود کنند و باید با هم‌این هم جنگید. باید هرچه بیشتر عاطفه‌هایمان را نثار کنیم». و منیره خودش عالی‌ترین شاخص عواطف و ارزش‌های انسانی بود. مادر خودم نیز در همان بند بود و به‌خاطر بيماری و شکنجه، حالش مدوام بد می‌شد. منيره هميشه از غذای خودش برای او کنار می‌گذاشت. علی‌رغم اين‌که خودش ضعيف و بیمار بود اما هربار اين کار را می‌کرد. هرچه مانع او می‌شديم، قبول نمی‌کرد و سهم خودش را می‌آورد می‌داد. همين روحيه و رفتارهای منيره و برخوردهايش بود که روحيه‌ی مقاومت را در بقيه هم تقويت می‌کرد.[۱]

خاطرات یکی دیگر از هم‌بندی‌های منیره رجوی

یکی از زندانی‌های سیاسی به نام فریبا ثابت، نویسنده کتاب یادهای زندان، که به مدت ۷ سال در زندان‌های رژیم جمهوری اسلامی بوده است در کتابش می‌گوید که من ملاقاتی و هیچ پول و لباسی نداشتم. بچه‌های اتاق برای دخترم سحر، لباس می‌دوختند. لباس‌های خودشان را قیچی می‌کردند و با آن اسباب‌بازی درست می‌کردند. با سنجاق قفلی از لباس‌های کاموایی خودشان که شکافته بودند، بافتنی می‌بافتند. هم‌چنین گاهی وقت‌ها وسایل بهداشتی، قوطی شیر و پول در کارتنی که مخصوص سحر بود می‌دیدم. یک دو بار هم در روز ملاقات جوراب بچه‌گانه و پستانک برای سحر آوردند. نمی‌دانم چه کسی این کار را می‌کرد!. یک روز که ملاقات بود و بند  شور و هیجان ملاقات را داشت؛ سحر که پستانکش را گم کرده بود، بی تاب بود و همواره بهانه می‌گرفت. او را د بغل گرفتم و در راه‌رو قدم می‌زدم و برایش قصه می‌گفتم. منیره را برای ملاقات صدا زدند و گفت دو کودکش، مریم و مرجان به ملاقاتش می‌آیند. منیره سحر را بوسید و رفت. من هم‌چنان که برای سحر قصه می‌گفتم، روی شانه‌هایم به خواب رفت. وقتی منیره از ملاقاتی برگشت، من هم به اتاق رفتم و سحر را در جایش خواباندم. منیره که داشت چادرش را تا می‌زد خوشحال بود. یکی از هم‌اتاقی‌ها از منیره پرسید که راستی چرا مرجان را به گریه انداختی؟ چرا پستانک او را گرفتی؟... منیره پستانکی در دست داشت؛ و  من مثل برق چیزی از ذهنم گذشت و با بغضی که گلویم را گرفته بود منیره را در آغوش گرفتم. این همه لطف و محبت خالصانه، پستانک  را از دهان دخترش گرفته بود. شیر و جوراب و پول کار منیره بود!. منیره در جواب احساسات من گفت که این  کم‌ترین وظیفه است. او به خاطر اینکه من را دچار محظور نکند این کار‌ها را علنی نمی‌کرد!. با این‌که حس احترام ژرفی به داشتم، اما فروتنی منیره اجازه نداد که ابرازش کنم. در طی سال های زندان حتی که وقتی با هم نبودیم، محبت منیره را احساس می‌کردم و آخرین خداحافظی من با او در سال ۱۳۶۷، جزو زیباترین و دردناکترین خاطرات من از زندان شد... در همان ایام باقیه را صدا زدند؛ و رفتند و برگشتند. اما آن‌ها را به دادگاه نمی‌بردند و تن‌ها ورقه‌ای به آن‌ها داده بودند تا پُر کنند. گفتند که برای عفو است! چند روز در انتظار ماندند، در انتظار مرگ، سرانجام پاسداران آمدند و همه را صدا زدند. ۳۰ تا ۳۵ نفر بودند. جنب و جوشی در بند افتاد و همه به راه‌رو آمدند. اشک در چشمان زهرا حلقه زده بود. به سراغ منیره که در حال جمع و جور کردن وسایلش بود رفتم؛ و کنارش نشستم، دستش را گرفتم و گفتم همه‌چیز تمام  شد و ما را می‌کشند. اشک در چشمان  منیره حلقه زد و من‌را در آغوش کشید و عکسی از دو کودک غزیزش مریم و مرجان به من داد و گفت که پشت عکس شماره تلفنی نوشته‌ام. اگر زمانی آزاد شدی و بیرون رفتی، سری به آن‌ها بزن. با قلبی فشرده منیره را سخت در آغوش کشیدم؛ و با تردید گفتم که این چه حرفی است می‌زنی؟ تو که محکومیتت چیزی باقی نمانده است؟. منیره گفت که چه حکمی؟ من از اول  هم می‌دانستم زنده از این زندان بیرون نخواهم رفت. منیره من‌را بوسید و گفت مریم و مرجان را از طرف من خیلی ببوس و به‌ آن‌ها بگو که چقدر دوستشان دارم. هم‌چنان با بغضی فروخورده گفت که به مریم بگو باز هم برای مرجان مادری کن... لحظه خداحافظی فرا رسید. تا‌ آنجا که توانستم خداحافظی کردم. منیره تلاش کرد که آخرین لحظه نگاهش به من نیفتد. سرش را پایین انداخت و آرام و مطمئن رفت. با چهره‌ای خیس از اشک، عکس‌های مریم و مرجان را در دست داشتم. به آن‌ها نگاه کردم و قول دادم که حتماً می‌روم... (از کتاب یادهای زندان، نوشته خانم ف ـ آزاد، صفحه۶۰).[۲]

خاطره‌ی دیگر

یکی دیگر از هم‌بندی‌های از بند رسته منیره رجوی نوشته است:

«در ۱۹اسفند سال ۱۳۶۳ بعدازظهر، منیره را به‌ بازجویی بردند. ما خیلی نگران شدیم، که چرا دوباره بازجویی! آن‌هم بعد از دادگاه و ابلاغ حکم؟ منیره، شب برگشت. منتظر بودیم که بگوید کجا بوده است. گفت مرا به‌ملاقات اصغر برده بودند. او آرام آرام تعریف می‌کرد تا ما از شنیدن این خبر که اصغر در آستانه اعدام است، زیاد ناراحت نشویم. منیره تعریف می‌کرد که اصغر خیلی خون‌سرد و آرام بود. نماز خواند و به‌من وصیت‌هایش را کرد و گفت که «من ۳روز روزه قرضی دارم. به‌کسی آزار نرساندم و همه بچه‌ها را هم دوست دارم. هیچ‌گونه خیانت به‌خلق و سازمان و همکاری با رژیم نکرده‌ام. من راهم را آگاهانه انتخاب کرده‌ام و سلام مرا هم به‌تمام بچه‌ها برسان. تو هیچ ناراحت نباش، امیدوارم خدا از من قبول کند». دژخیم، حاجی‌ مجتبی، مأمور اعدام که بالای سر آن‌ها ایستاده بوده لحظه‌به‌لحظه ساعت خود را نگاه می‌کرده و می‌گفت، زود باشید ملاقاتتان را تمام کنید؛ ساعت ۹شب باید اصغر را اعدام کنم، نباید دیر بشود؛ حکم حاکم‌شرع را باید سر ساعت اجرا کنم و یک‌ربع دیگر باید اصغر را تیرباران کنم. ما می‌دانستیم که قرار است روز بعد، خانواده اصغر به‌ملاقات او بیایند. ناخودآگاه صبح فردا در نظرمان مجسم می‌شد که خانواده اصغر به‌جای دیدار فرزندشان خبر اعدام او را دریافت می‌کنند.اصغر روی یک دستمال، عکس  دو تا دختر را گلدوزی کرده بود و در گوشه دستمال نوشته و دوخته بود: «از طرف بابا اصغر و مامان‌ منیره» ؛ تا در روز ملاقات، این هدیه را به‌۲دخترش یادگاری بدهد».[۳] گ

یک خاطره دیگر از هم‌بندی‌های منیره رجوی

«درست روز پنجم فروردین ۱۳۶۳، ما را برای بازجویی به‌شعبه ۷بردند. حدود ۲۰ نفر بودیم. منیره هم بود. پشت در اتاق بازجویی، در راه‌روی شعبه ۷منتظر نشستیم تا نوبتمان برسد. آن‌جا برای اولین ‌بار متوجه شدم که منیره ناراحتی قلبی دارد و حالش پیوسته بد می‌شود. آن شب همه‌مان تا نیمه‌های شب پشت در اتاق در راه‌رو منتظر بودیم. نه آب وغذا به‌ ما دادند و نه حتی صدایمان زدند. فقط می‌خواستند با شنیدن صداهای داد و فریاد و شکنجه‌های دیگران زجرکُشمان کنند. منیره همان شب می‌گفت: «ای‌کاش می‌شد جای تک‌تک این بچه‌ها می‌رفتم شکنجه می‌شدم و هزارتا شلاق می‌خوردم». این حرفی بود که طی بیش از ۲ماه که با هم به‌بازجویی می‌رفتیم و شاهد شکنجه‌های بچه‌ها بودیم، بارها از او شنیدم. در تمام این دوره، اواخر شب اسمش را می‌خواندند و بعد از انبوهی کتک و فحش و بدوبیراه او را به‌بند می‌فرستادند. یک‌بار دیگر که کنارش نشسته بودم، گفت: «من نمی‌توانم این‌طوری این‌جا بنشینم و شاهد این صحنه‌ها باشم. این وضع خیلی از شکنجه‌ شدن زجرآورتر است». علاقه منیره به‌تک‌تک بچه‌ها و فشاری که این وضع به ‌او وارد می‌کرد را حتی بازجوها هم فهمیده بودند. یک‌بار بازجویی آمد بالای سرمان، اسم هر کداممان را پرسید. به ‌منیره که رسید یک لگد محکم به ‌او زد و گفت خوب می‌دانم که دلت چه می‌خواهد ولی کور خوانده‌ای! آن قدر این‌جا بنشین که خشک شوی. ولی نمی‌برم آن‌جا بزنمت که بعد برای برادرت قهرمان بشوی».[۴]

منابع