کاربر:Hampiman/صفحه تمرین

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو

ابوالقاسم فردوسی طوسی(زاده: ۳۲۹ هجری قمری، روستای باژ، از روستاهای طابران طوس در خراسان-درگذشت: ۴۱۱ هجری، طوس) فردوسی بزرگترین حماسه سرای پارسی‌گوی ایران ملقب به حکیم سخن و حکیم طوس و سراینده شاهنامه، حماسه ملی ایران[۱][۲][۳]در دوره سامانیان پادشاهان این سلسله با زنده کردن زبان پارسی نام نیکی از خود باقی گذاشتند در این تلاش جنبشی به‌نام هویت‌طلبی و استقلال جویی جریان داشت و در همین اوان ابوالقاسم فردوسی دست‌بکار نوشتن حماسه جاودان خود شاهنامه شد فردوسی مجذوب اساتید سخن در قرن‌های سوم وچهارم هجری بود و شاهکار او تحت تأثیر این اساتید بزرگ شکل گرفت و امروزه در جهان به عنوان یکی از مشهورترین آثار ادبی زبان فارسی شناخته می‌شود.[۴][۵]

ایراندوستی سامانیان

حدود هفتاد سال پیش از زاده شدن فردوسی، سامانیان در سال ۲۶۱ هجری، حکومت مستقلی در خراسان پینهاده بودند.[۶][۷] پیش از پاگرفتن حکومتهای مستقل ایرانی (صفاریان، سامانیان)، حکومتهای دست‌نشانده خلفای اموی و عباسی با خودکامگی در ایران حکم می‌راندند و حق برگزاری مراسم، جشنها و آیینهای ملی را از مردم گرفته بودند.[۸] در دوران چیرگی آنها، تکلّم و نوشتن به زبانهای ایرانی مانند پهلوی، خوارزمی و… ممنوع بود و مردم به زور به آموختن خط و زبان عربی وادار می‌شدند.

حکومتهای مستقل ایرانی،[۹] به عکس، به فرهنگ ملی جان بخشیدند، برگزاری جشنها و آیینهای ایرانی را تشویق کردند و شاعران، نویسندگان و دانشمندان ایرانی را در پناه حمایت خود گرفتند و در گسترش و رونق زبان پارسی دری کوشیدند. در این دوره بود که برگزاری جشنهای نوروز، مهرگان و سده، دوباره رواج یافت. شعر فارسی پر و بال گرفت و شاعران برجسته یی مانند رودکی و فردوسی پدید آمدند.

شاهنامه ابومنصوری

در دوره حکومت شاهان سامانی، سرگذشت شاهان و پهلوانان ایران کهن مورد توجه قرارگرفت و چندین شاهنامه به نثر نوشته شد که مهمترین آنها شاهنامه ابومنصوری بود.

ابومنصور محمد، حاکم طوس، که از خاندانهای کهن ایرانی بود، تاریخنگاران و راویان داستانهای کهن ایرانی را گرد آورد و آنها را به نوشتن تاریخ شاهان و پهلوانان ایران کهن برانگیخت.

شاهنامه ابومنصوری در سال۳۴۶ به پایان رسید.[۱۰] نسخه یی از این شاهنامه به دربار عبدالملک بن نوح سامانی (حکومت: ۳۴۳ تا ۳۵۰قمری) فرستاده شد. همین نسخه بود که دقیقی طوسی آن را اساس کار خود در سرودن شاهنامه قرار داد. اما هنوز بیش از هزار بیت دربارهٔ پادشاهی گشتاسب نسروده بود که در سال۳۶۷ به دست غلامش کشته شد.

فردوسی در آغاز راه

هنگامی که کار نوشتن شاهنامه ابومنصوری به پایان رسید، فردوسی شانزده ـ هفده ساله بود و هنوز به سرودن داستانهای کهن ایرانی نپرداخته بود. از این سال تا سال ۳۶۹ یا ۳۷۰، که با دسترسی یافتن به شاهنامه ابومنصوری، به جد، به سرودن داستانهای کهن تاریخ ایران پرداخت، جز داستان بیژن و منیژه و یکی دو داستان دیگر طبع آزمایی بیشتری در این زمینه نداشت.

در سال ۳۷۰هجری که فردوسی وقت خود را یکسره در کار نظم شاهنامه به کارگرفت، سلطان محمود غزنوی بیش از ده سال نداشت و سه سال پیش از این تاریخ، پدرش، سبکتکین ـ که غلام و داماد الپتکین، حاکم غزنه، بود ـ پس از مرگ او، حکومت این شهر را به دست گرفت و سلسله غزنوی را پایه‌گذاری کرد.[۱۱]

دوره آسودگی فردوسی

فردوسی در نخستین سالهایی که به سرودن شاهنامه پرداخت، از درآمد زمینی که در روستای پاژ داشت، به آسودگی زندگی می‌کرد و هم در آن سالها، امیرمنصور، پسر ابومنصور محمد، حاکم طوس، از او پشتیبانی میکرد. شاعر در پناه این درآمد و این پشتیبانی چند سالی توانست بی‌دغدغه معاش، وقت خود را به تمامی در کار سرودن شاهنامه بگذارد. اما از بخت بد، امیرمنصور در کشاکشهای میان امیران سامانی، در سال۳۷۷ دستگیر و به بخارا برده شد. در آن شهر او را بر گاو نشاندند و گِرد شهر گرداندند و سپس به زندان افکندند و دیگر خبری از او باز نیامد و هم در زندان جان سپرد.

پس از ناپدیدشدن امیرمنصور و بی‌حاصلی کشت، تنگدستی به فردوسی روی آورد. اما، او در زیربار خراج سنگین مأموران حکومتی و فشار دشواریهایی که از هرسو به او روی آورده بودند، کار سترگ سرودن شاهنامه را بر زمین ننهاد و سرانجام تدوین نخستین شاهنامه را در سال۳۸۴ , در ۵۵ سالگی، به پایان رساند. در این سال محمود غزنوی سپهسالار خراسان بود و هنوز به فرمانروایی نرسیده بود.

سلطان محمود غزنوی

سلطان محمود غزنوی در سال ۳۸۹هری، پنج سال پس از تدوین اول شاهنامه، به سن ۲۹سالگی، به حکومت رسید و در بلخ تاجگذاری کرد. فردوسی در این زمان ۶۰سال داشت.

محمود غزنوی در آغاز کار، برای استوارکردن پایه‌های حکومتش، به شیوه سامانیان، به زبان فارسی ارج نهاد و برگزاری جشنها و آیینهای کهن ایرانی را تشویق کرد و حتی آوازه درانداخت که از نژاد شاهان ساسانی است، با این که پدرش، سبکتکین، غلامی ترک از طایفه قرلُق بود.

فضل بن احمد، وزیر ایراندوست

فضل بن احمد اسفراینی، نخستین وزیر سلطان محمود، که پرورده دربار سامانیان بود، فردی ایران دوست و علاقمند به زبان فارسی بود.[۱۲] به دستور او کلیه امور دیوانی از عربی به فارسی برگردانده شد. این وزیر خراسانی در خراسان همه‌کاره دستگاه سپهسالار محمود بود. وقتی محمود در سال ۳۸۹قمری از سپهسالاری خراسان به شاهی رسید، فضل فردوسی را تشویق کرد که شاهنامه را به دربار سلطان محمود عرضه کند تا هم از پشتیبانی شاه بهره‌مند گردد و هم این اثر گرانپایه در پهنه وسیعتری انتشاریابد.

فردوسی در زمان وزارت فضل بن احمد، شاهنامه را یکبار دیگر بازنویسی کرد، اشعاری در ستایش سلطان محمود به آن افزود.

فردوسی در سال ۳۹۵ قمری که شاهنامه را برای عرضه به دربار سلطان محمود غزنوی آماده می‌کرد، ۶۶ ساله بود و همه دارایی و جوانیش را در راه سرودن شاهنامه فدا کرده و پسر جوان ۳۷ساله اش هم که تنها امید و پناه پدر پیر و تنگدستش بود، درگذشته بود.[۱۳]

بازنگری شاهنامه در سال ۴۰۰، در ۷۱ سالگی فردوسی به پایان رسید و برای ارسال به غزنه، دربار سلطان محمود، آماده شد. این زمان حاکم طوس، ارسلان جاذب، یکی از امیران برجسته حکومت غزنوی بود که از سال ۳۸۹ تا ۴۱۹ قمری برآن شهر حکومت کرد. فردوسی در دیباچه شاهنامه از او با عنوان «دلاور سپهدار طوس» یاد می‌کند.

ارسلان جاذب، به فردوسی عنایت داشت و با حمایت او بود که فرودسی شاهنامه تکمیل‌شده را توسط امیر نصر، برادر سلطان محمود، که سپهسالار خراسان بود، به دربار سلطان محمود فرستاد. این کار زمانی صورت گرفت که فضل بن احمد از وزارت برکنار شده بود.

سلطان محمود فضل بن احمد را در سال ۴۰۱ از وزارت برکنار کرد و «بفرمود تا سرای خواجه را فروگرفتند و تمامت مِلک و اسباب و نقد و جنس و اسب و اَستر و غلام و کنیزکان او را در تصرّف خویش درآورد». «امرای بدسِگال» (بداندیش) او را زندانی کردند و آن قدر در زندان شکنجه اش دادند تا در زیر شکنجه در سال ۴۰۴ در گذشت. سلطان محمود پس از برکناری فضل، دبیرش، خواجه احمد بن حسن میمندی، را به وزارت نشاند. او به عکس فضل، دیوانهای دولتی را از فارسی به عربی برگرداند و در ترویج زبان عربی کوشید. در زمان او بازار عربی نویسی، سخت، رواج گرفت.

فردوسی در دربار سلطان محمود

در آن سالی که شاهنامه به غزنه، دربار سلطان محمود غزنوی، رسید، روزگار، روزگارِ غلبه دلبستگانِ تازیان و ترکان بود و مقرّبِ درگاه سلطان کسی بود که به عربی بنویسد و بسراید و ترکان را گرامی دارد و بستاید. درحالی که شاهنامه، سراسر، ستایش ایرانیان و نکوهش ترکان و تازیان بود و کالایی نبود که باب بازار آن روزگار باشد، از این رو، در دربار سلطان محمود، نه تنها ستایشی از آن نشد، بلکه سلطان محمود و سرکردگان دربار و دولت او، از هرسو بر آن تاختند و فردوسی از بیم جان روی پنهان کرد.

به نوشته «تاریخ سیستان»، که در سال ۴۴۵ هجری (۴۴سال پس از مرگ فردوسی) تألیف شد، «فردوسی شاهنامه را نزد محمود برد و چندین روز بر او خواند. محمود گفت: همه شاهنامه حدیث رستم است و در لشکر من هزار مرد چون رستم هست. فردوسی گفت: ندانم در لشکر شاه چند مرد چون رستم هست، اما، این قدر دانم که خدای تعالی هیچ بنده یی مانند رستم نیافریده است. این بگفت و از مجلس بیرون رفت. سلطان به وزیر گفت: این مردک، به طعنه، مرا دروغزن خواند. وزیر گفت: ببایدش کشت. هرچند طلب کردند نیافتند».

بهراستی که «همه شاهنامه حدیث رستم است». فردوسی، در روزگاری که از ایران جز نامی به جا نمانده بود، رستم را آفرید تا در زمانه نامرد، مردی را جلوهگر سازد که در وجودش جز عشق به ایران و مردمش اشتیاقی نبود و در زندگی «ششصدساله» اش گامی جز در این راه نزد و سخنی جز در این‌باره نگفت. رستم نمونه یک ایرانی دلیر و پاکباز و معیار تشخیص سَره از ناسره شد.

فردوسی از دربار سلطان محمود غزنوی در غزنه، پنهانی و شبانه، به هرات گریخت و چندماه در خانه محمود ورّاق، پدر اَزرقی شاعر، پنهانی، به سربرد تا آبها از آسیا بیفتد.

آوارگی فردوسی

سلطان محمود که از سخن و عمل اهانت آمیز فردوسی بسیار خشمگین شده بود,[۱۴] گماشتگانش را برای دستگیری او به هر سو، حتّی طوس، روان کرد. فردوسی پیرمرد هشتادساله تهیدست، از بیم افکنده شدن در زیر پای پیل، که مجازات رایج دربار سلطان محمود غزنوی بود، راه طولانی هرات به طبرستان را، به سختی طی کرد. در این سفر طولانی، شاهنامه را نیز با خود برد تا به فرمانروای مقتدری بسپارد که از نابودی درامان ماند. در طبرستان، بدون هیچ چشمداشتی، به سپهبد شهریار، از آل باوند پیشنهاد کرد که شاهنامه را از نام محمود به نام تو خواهم کرد که این کتاب، همه، اخبار و آثار نیاکان توست، امّا، سپهبد طبرستان، از بیم خشم محمود آن را نپذیرفت.

فردوسی در پایان راه

فردوسی، دردمند و مطرود و تحت تعقیب گماشتگان سلطان محمود,[۱۵] به ناگزیر، به زادگاهش برمی گردد. اما، «با موی سپید و پشت دوتا و گوش سنگین، پسرمرده و تهیدست، بی کس و نومید و در فشار فقهای متعصّب حنفی، تا پایان عمر تسلیم نمی‌شود و سر فرود نمی‌آورد و از عقیدة خویش دست نمی‌کشد. او مخالف چاپلوسی، مروّج زبان فارسی، پایبندِ تشیّع و دشمن ترک و تازی؛ دو عنصر اشغالگری بود که پنجه بر گلوی ایران نهاده بودند و این درست در زمانی بود که ترکی از جانب عربی به شاهی ایران رسیده بود و هر دو در غارت ثروت ملل، خاصّه ایرانیان، همداستان بودند و هر سری را که دربرابر آنان فرود نمی‌آمد، به خاک میافکندند» (یادنامه فردوسی، مقاله دکتر احمدعلی رجایی بخارایی).

فردوسی درسال ۴۱۱ هجری، به سنّ ۸۳سالگی، در طوس درگذشت.

ابوالقاسم گَرکانی، واعظِ روستای طابرانِ طوس، از به خاک سپردن پیکر او در گورستان مسلمانان جلوگیری کرد و گفت: «من رها نکنم (اجازه نمی‌دهم) تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی (شیعه) بود؛ و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت. درون دروازه، باغی بود مِلک فردوسی، او را در آن باغ دفن کردند (چهارمقاله عروضی».

(مزار فردوسی در طوس در نزدیکی مشهد)

فردوسی، بزرگترین حماسه‌سرای ایران، در آوارگی و در به دری و تنگدستی درگذشت:

اَلا ای برآورده چرخ بلند

چه داری به پیری مرا مستمند

چو بودم جوان برترم داشتی

به پیری مرا خوار بگذاشتی

به جای عنانم عصا داد سال

پراکنده شد مال و برگشت حال[۱۶]

اما حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی شاهکاری پدیدآورد که زبان فارسی، ایران و خود او را جاودانه کرد.

۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱فردوسی فعلاً تمام۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱

شاهنامه فردوسی (آغاز نگارش:در سال ۳۷۰ خورشیدی برابر با ۹۸۰ میلادی-پایان نگارش:در سال ۴۰۰ خورشیدی برابر با ۱۰۱۰ میلادی)با نزدیک ۶۰٬۰۰۰بین شعر یک از بزرگترین سروده‌های حماسی در تمام جهان می باشدکه به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده‌است. این منظومه عظیم در اصطلاح ادبی در بحر متقارب مثمن محذوف[۱۷] سروده شده‌است. وحاصل بیش از سی سال رنج و ممارست حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی برای خلق چنین اثری است. نخستین منت بزرگی که فردوسی بر ایرانیان دارد زنده و ماندگار کردن تاریخ ملی ماست. خود او بر این حقیقت گواهی می‌دهد: «عجم زنده کردن بدین پارسی». وی پس از نام بردن از بزرگانی که او نامشان را بر «جریده عالم» ثبت کرد، می‌گوید:

چو عیسی من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام[۱۸][۱۹]

شاهنامه فردوسی

«.[۲۰].. اگر فردوسی شاهنامه را نظم نکرده بود، احتمال قوی می‌رود که سیل حوادث عظیم پی در پی که بر مملکت ستمدیده ما روی آورده‌است، اثری از ادبیات به زبان پارسی باقی نمی‌ماند چنان‌که بسیاری از کتب فارسی و عربی را از میان برده و یادگارهای فراوان از نیاکان ما را مفقود ساخته‌است و فرضاً که مفقود هم نمی‌شد، به حالت تاریخ بلعمی و نظایر آن درمی‌آمد که از صدهزار نفر یک نفر آنها را نخوانده بلکه ندیده‌است و شکی نیست در این که اگر سخن دلنشین فردوسی و اشعار آبدار او نبود، وسیله ابقای تاریخ ایران همانا منحصر به کتب امثال مسعودی و … ابوریحان می‌بود که همه به زبان عرب نوشته شده و اکثریت عظیم ایرانیان از فهمش عاجزند و چون آن کتب لطف و زیبایی آثار ادبی را ندارد عربی خوانها هم آنها را کمتر می‌خوانند و در هر صورت رسوخ و نفوذی که روایات مزبور به واسطه اشعار فردوسی در اذهان ایرانیان نموده و تأثیراتی که بخشیده نمی‌نمود و نمی‌بخشید، چه شاهنامه فردوسی از بدو امر نزد فارسی زبانان چنان دلچسب واقع شده که عموماً فریفته آن گردیده‌اند. هرکس خواندن می‌توانست شاهنامه می‌خواند و کسی که نمی‌دانست در مجالس شاهنامه خوانی برای شنیدن و تمتّع یافتن از آن حاضر می‌شد. کمتر ایرانی بود که آن داستانها را نداند و اشعار شاهنامه را از بر نخواند و رجال احیاشده فردوسی را نشناسد…

ایرانیان همواره معتقد بوده‌اند که پادشاهانی عظیم الشأن مانند جمشید و فریدون و کیقباد و کیخسرو داشته و مردمانی نامی مانند کاوه و قارن و رستم و اسفندیار میان ایشان بوده که جان و مال و عرض و ناموس اجدادشان را در مقابل دشمنان مشترک مانند ضحاک و افراسیاب و غیره محافظت نموده‌اند و به عبارت دیگر هر جماعتی که کاوه و رستم و گیو و بیژن و ایرج و منوچهر و کیخسرو و کیقباد و امثال آنان را از خود می‌دانستند ایرانی محسوب بوده‌اند و این جهت اتصال و مایه اتحاد قومیت و ملیت ایشان بوده‌است…
آیا ممکن است کسی داستان ایرج پسر فریدون را بخواند و مهر و محبت این جوان را که مظهر کامل ایرانی و اصل و بیخ ایرانیت شناخته می‌شود، در دل جای ندهد و نسبت به او و هواخواهانش دوستدار و از دشمنانش بیزار نگردد؟
و کدام سنگدل است که سرگذشت سیاوش و کیخسرو را بشنود و رفتار کیخسرو را پس از فراغت از خونخواهی پدر ببیند و از راه تنبّه و از روی محبت اشک نریزد و از این که این مملکت چنین بزرگان پرورده و چنان پادشاهان روی کار آورده سربلند نشود؟
آیا قومی که خود را بازماندگان اشخاصی مانند کیقباد و کیخسرو و اردشیر و انوشروان و گودرز و رستم و جاماسب و بزرجمهر بدانند سرفرازی و عزّت نفس نخواهند داشت و آیا ممکن است گذشته خود را فراموش کنند و تن به ذلّت و خواری دهند و اگر حوادث روزگار آنها را دچار نکبت و مذلت کرد آسوده بنشینند و برای نجات خود از زندگی ننگین همواره کوشش ننمایند؟
به عقیده من،[۲۱] اگر ملت ایران با وجود آن همه بلیّات و مصائب که به او وارد آمده در کشاکش دهر تاب مقاومت آورده‌است سببش داشتن چنان سوابق تاریخی و اعتقاد به حقیقت وجود و احوال آن مردمان نامی بوده، یا لااقل این فقره یکی از اسباب و عوامل قوی این امر بوده‌است. این است معنی آن کلام که گفتیم فردوسی زنده و پاینده کننده آثار گذشته ایرانیان و شاهنامه قباله و سند نجابت ایشان است».[۲۰]

محتویات شاهنامه

شاهنامه را می‌توان به سه بخش تقسیم کرد:[۲۲][۲۳]

۱ـ دوره اساطیری: از روزگار کیومرث تا پادشاهی فریدون کیانی

۲ـ دوره پهلوانی: از خیزش کاوه آهنگر و آغاز پادشاهی فریدون تا کشته شدن رستم و آغاز پادشاهی بهمن پسر اسفندیار

۳ ـ دوره تاریخی: از فرمانروایی بهمن تا پایان دوران پادشاهی ساسانیان و چیرگی مسلمانان بر ایران.

دوره اساطیری شاهنامه

دوره اساطیری شاهنامه از کیومرث شروع می‌شود تا استقرار پادشاهی فریدون، آخرین پادشاه پیشدادی.

پیشدادیان، نخستین «شاهان» اقوام آریایی بودند که از نسل «کیومرث» زاده شدند. کیومرث، نخستین انسان آریایی بود.

کیومرث

به روایت شاهنامه، کیومرث در غار کوه‌ها می زیست. تن‌پوشی نداشت و برهنه می‌زیست. آتش را نمیشناخت که به یاری آن از سرمای کشنده در امان ماند. نه ابزاری داشت برای شکار و کندن زمین و نه حربه یی که به هنگام حمله حیوانات وحشی از خود دفاع کند. او در برابر نیروهای کشنده طبیعی،  کاملاً، تنها و بی‌پناه و ضربه پذیر بود.

هوشنگ

پس از کیومرث نوه اش هوشنگ جانشین او شد. هوشنگ بود که آتش را کشف کرد و به مژده این کشف شگفت، «جشن سده» را برپاکرد.

افسانه کشف آتش از زبان شاهنامه فردوسی:

روزی هوشنگ با همراهانش از کوهی بالا میرفت. در میانه راه ماری دید که پیش میتاخت؛ «دراز و تیره تن و تیزتاز» با چشمانی چون دو چشمه خون، درحالی که از دود دهانش هوا تیرهگون شده بود. هوشنگ سنگی برگرفت و «به زور کیانی» آن را به سوی مار پرتاب کرد. مار تیزتار جان به دربرد، اما، از برخورد سنگ به سنگی دیگر، جرّقه یی پدید آمد و در پی آن نخستین فروغ روشنایی آتش پیداشد. هوشنگ از دیدن آتش که تا آن روز آن را ندیده بود، یزدان را ستایش کرد و به شکرانه این نعمت، جشنی برپا کرد که همان جشن سده یا جشن آتش است.

جمشید

جمشید، چهارمین شخصیت آریایی، برای درامان نگهداشتن موجودات زنده از سرما و بادهای کشنده یی که ایستادگی دربرابرشان ناممکن مینمود، دژی استوار بناکرد و از آدمیان و حیوانات و گیاهان جفتهایی در آن نگهداشت تا از هجوم سرمای کشنده درامان باشند و زندگانی نابود نشود.

او سه بار از سرزمین تاریک آبایی کوچید و خود و همراهانش را به سرزمینهای جنوبی تر که در آنها نفس زهرآگینِ دیو سرما کمتر قربانی میربود، رساند. تا سرانجام به سرزمینی رسید که در آن «خدای آسمانِ صاف و روشن و نورانی و گرمابخش» فرمانروایی داشت؛ سرزمینی که در آنجا از سرما و برف و کولاک کشنده خبری نبود و «آریاویچ» (زیستگاه آریاییها) نامیده شد.

جمشید معروفترین و تواناترین شاه پیشدادی بود.

او بود که آهن را نرم کرد و از آن ابزارهای جنگ، مانند «خود (کلاهخود فلزّی) و زره (لباس جنگ) و تیغ (شمشیر) و برگستوان (زِره جنگ برای اسب» ساخت.

او بود که بافتن پارچه و دوختن و تهیه و شستن تنپوش را به مردمان آموخت.

او بود که به هم آمیختن آب و خاک و خشت زدن و خانه ساختن را به مردم یاد داد و گرمابه و کاخ ساخت و گوهرهایی مانند «یاقوت و بیجاده (کهربا) و سیم و زر» را از دل کوه‌ها و سنگها درآورد و «پزشکی و درمان هر دردمند» را به مردم آموخت.

او بود که برای نخستین بار کشتی ساخت و با آن از روی آب «دریاچه اورال» (دریاچه خوارزم)، از کناره یی به کناره دیگر سفر کرد.

او بود که در پایان زمستان و طلوع بهاران، به پاسِ ازمیان رفتن چیرگی اهریمنِ زمستان که همه چیز را تخته بند کرده بود، جشن نوروز را برپا کرد.

جمشید در پایان عمر به غرور و خود فریفتگی گرفتارآمد، از این رو، نیرویی که خدایان به او سپرده بودند («فرّه ایزدی»), از او دور شد و ضحاک بر سرزمینش چیرگی یافت و روزگاری دراز در آن با خودکامگی پادشاهی کرد.

ضحاک بود که مردم گیاهخوار را به خوردن گوشت واداشت. او از اهریمن فرمان میبرد. بر دوشهای او، بر جای بوسه اهریمن، دو مار روییده بود که برای رام نگهداشتن آنها، هر روزه مغز دو نوجوان را به آنها میخوراند.

 دوران فرمانروایی ضحاک بر سرزمین اقوام آریایی، با بیداد و خودکامگی، همراه بود، اما، سرانجام دوره بیدادگری به سرآمد و قیام مردم به جان آمده پادشاهیش را به پایان برد.
 کاوه آهنگر که مغز پسرانش طعمه ماران ضحاک شده بود، چرم آهنگری را مانند پرچم رزم بر سر نیزه کرد و مردم را به شورش علیه شاه بیدادگر برانگیخت و به یاری آنها ضحاک را از تخت شاهی به زیر کشید و او را در کوه دماوند به سنگی، استوار، ببست و به جایش فریدون را به تخت نشاند.

از آن پس درفش کاویانی، تا پایان فرمانروایی ساسانیان، پرچم رزم ایرانیان و مظهر پایداری نسلهای اقوام آریایی در برابر بیدادگریهای دشمنان ایران شد.

دوره پهلوانی شاهنامه

دوره پهلوانی در شاهنامه از فرمانروایی فریدون آغاز می‌شود.

فریدون

فریدون از نسل هوشنگ پیشدادی بود.

سرزمین اقوام آریایی در دوره پادشاهی فریدون «ایران ویچ» (زیستگاه ایرانیان) بود که در جنوب دریاچه خوارزم (اورال) قرارداشت؛ همان سرزمینی که فریدون آن را سه بخش کرد و هریک را به یکی از سه فرزندش سپرد: ایران را به کوچکترین پسرش ایرج، مغرب را به سَلم و ترکستان و چین را به تور.

سلم و تور ناخوشنود از این تقسیم، کینه ایرج را، که محبوب پدر بود، به دل گرفتند و او را به نیرنگ کشتند. فریدون سوگند خورد که انتقام پسرش را بگیرد و از این رو، منوچهر، پسر ایرج، را به نیکی پرورد و راه و رسم جنگاوری به او آموخت.

سلم و تور در پی کینه جوییهای پیشین به ایران یورش بردند و برای چیرگی بر سراسر سرزمین آریایی به جنگ با پدر برخاستند.
منوچهر، فرزند ایرج، با تور و سلم نبرد کرد و هر دو را از میان برد. سامِ نریمان در این جنگ، جهانپهلوانِ منوچهر بود و دلاوریهای او پشتوانه این پیروزی.

منوچهر به پاس دلاوریهای سام او را به حکومت نیمروز نشاند که مرکزش زابل بود. سام نیای رستم بود.

گرشاسب، آخرین شاه پیشدادی بودو پس از او کیانیان بر تخت شاهی ایران زمین تکیه زدند.

کیکاووس

کیقباد، نخستین پادشاه کیانی، از نسل منوچهر بود که به یاری رستم به تخت شهریاری نشست و ۱۵ سال سلطنت کرد.

پس از او کیکاووس به پادشاهی رسید. کیکاووس به یَمن (هاماوران) لشکرکشی کرد و لشکریان شاه آن سامان را شکست داد و او ناگزیر دخترش سودابه را به زنی به کاووس داد. همسر دیگر کاوس، مادر سیاوش، تورانی بود و از نژاد فریدون، پادشاه پیشدادی.

داستان فتنه گریهای سودابه، تهمت زدن به سیاوش و گذشتن او از آتش برای اثبات بی گناهی اش و باقی داستان جانگداز سیاوش، تا قتل او به دستور افراسیاب تورانی در زمان پادشاهی کیکاووس رخ داد که جداگانه به آن خواهیم پرداخت.

کیخسرو

در دوره پادشاهی کیخسرو، پسر سیاوش، بارها بین ایران و توران پیکار رخ داد و در این پیکارها کیخسرو دلاوریهای بسیار نشان داد.[۲۴] در یکی از این پیکارها افراسیاب کشته شد.

کیخسرو پس از ۶۰ سال پادشاهی، کناره گیری کرد و به نیایش یزدان پرداخت و سرانجام در کوه‌های «البرز» در میان برف و بوران جان داد. کیخسرو فرزندی نداشت، از این رو، لُهراسب را که از نسل کیقباد بود، به جانشینی برگزید. لهراسب بلخ را پایتخت خود قرار داد. او نیز مانند کیخسرو شیفته نیایش و ستایش یزدان است. پسر او گشتاسب در پی رنجشی که از پدر به دل گرفت، به روم رفت و با دختر قیصر روم (کتایون) پیوند همسری بست و با یاری قیصر به ایران لشکرکشی کرد. لهراسب بی هیچ مقاومتی، زِمام امور پادشاهی را به پسرش سپرد و خود به آتشکده بلخ، که خود او ساخته بود، رفت و به نیایش یزدان پرداخت.

رستم و اسفندیار

در سال سوم پادشاهی گشتاسب، زردشت، پیامبر آریایی، ظهور کرد. گشتاسب و پسرش اسفندیار به او گرویدند و برای گسترش آیین او کمر بستند.

در زمان گشتاسب، اَرجاسب، پادشاه توران، به سرزمین ایران یورش برد. گشتاسب از اسفندیار یاری خواست و عهد بست اگر اسفندیار در این جنگ پیروز شود، زِمام پادشاهی را به او بسپارد. اسفندیار، با ارجاسب تورانی جنگید و بر او چیرگی یافت. ارجاسب در این جنگ کشته شد. اسفندیار پس از این پیروزی، از پدرش گشتاسب خواست به عهدش وفاکند و پادشاهی را به او واگذارد. گشتاسب، به پیمان خود عمل نکرد و حاضر به کناره گیری نشد و برای این که اسفندیار را از پایتخت دور کند و او را به دست رستم[۲۵]از میان بردارد، او را به زابلستان روانه کرد و از او خواست که رستم را دست بسته به تختگاه گشتاسب ببرد.

اسفندیار به سیستان رفت تا رستم را دست بسته به درگاه پدرش گشتاسب ببرد و تاج شاهی را تصاحب کند. رستم به این ننگ تن نداد و بدون گناه و به ناگزیر در جنگی ناخواسته پای نهاد؛ جنگی که بُرد نداشت و به زیان ایران‌زمین بود.

اسفندیار که رویین‌تن بود و تنها از دو چشم گزند می‌دید، در این جنگ رستم و رخش را نیمه‌جان کرد. رستم که تیرهایش بر اسفندیارِ رویین‌تن کارگر نبود، در شامگاه جنگ، خونین و خسته از پای درافتاد: «ز اندام رستم همیرفت خون ـ شده سست و لرزان کُه بیستون»

رستم آن شب به فکر افتاد که از چنگ این پهلوان رویینتن، به جانپناهی بگریزد. امّا، از آنجایی که می‌دانست اسفندیار مردم سیستان را قتل‌عام خواهد کرد، از گریز دست کشید. امّا، پر سیمرغ را آتش زد و او را به یاری فراخواند. سیمرغ، تیزرو چون برق، خود را به بالین رستم رساند و پس از درمان زخمهای او و رخش، به رستم در کناره رود هیرمند شاخِ نهال گَزی را نشان داد و گفت آن را برای رزم فردا آماده کن. امّا، نخست راه آشتی برو شاید اسفندیار بپذیرد و از لجاج دست بردارد. امّا، اگر به راه آشتی نیامد، با این چوب گز به چشمانش بزن، مرگ او در این چوب گز است. امّا، این را هم به گوش گیر که از آن پس شوربختی به خاندان تو و ایران‌زمین روی خواهد آورد.

فردای آن شب، اسفندیار به آشتی تن نداد و رستم چاره یی جز جنگ ندید. جنگ با مرگ اسفندیار به پایان آمد. پس از مرگ اسفندیار، رستم دیری نماند و سرانجام به نیرنگ برادرش، شَغاد، در چاهی که پر از تیر و شمشیر بود، افتاد و جان داد، امّا، پیش از آن که دیده بربندد، انتقامش را از «نابرادر» گرفت و او را با تیر به درختی دوخت.

پس از مرگ رستم دوران پهلوانی شاهنامه به پایان رسید و با آغاز پادشاهی بهمن، پسر اسفندیار، دوران تاریخی شاهنامه آغاز شد.[۲۶]

دوره تاریخی شاهنامه

مطالب مربوط به فرمانروایی بهمن، پسر اسفندیار، حمله اسکندر به ایران، دوران پادشاهی اشکانیان و ساسانیان تا حمله مسلمانان به ایران و سقوط پادشاهی ساسانیان در این بخش شاهنامه آمده‌است.

ــ

پانویس

۱ـ «منتخب شاهنامه»، فردوسی طوسی، به اهتمام محمدعلی فروغی و حبیب یغمایی، چاپ دوم، مقدمه، صفحه سی

۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲

زال(تولد: از قهرمانان افسانه ای در شاهنامه فردوسی-مرگ:به جادوی یکی ازجادوگران بهمن پس از سالیان دراز اسارت از دنیا می‌رود)[۲۷]دربدو تولد به دلیل سپید بودن همه موهای بدنش تولد او را به فال بد می‌گیرند و بدستور پدرش «سام» او را در پای کوی رها کردند که مرغ افسانه ای سیمرغ بر بالی آن لانه داشت، از دیدن تنهایی وگرسنگی کودک او را به نزد خویش برد و بپرورد و این آغاز دوستی سیمرغ با زال و پسرش رستم می‌شود. . .[۲۸]

تولد زال با موی سپید

' زال، پسر سام و نوه نریمان، سردودمان خاندان رستم دستان بود.

وقتی زال زاده شد

«به چهره نکو بود برسان شید

ولیکن همه موی بودش سپید».

دایه به سام خبرداد که «نگار ماهروی» او پسری به دنیاآورد:

«تنش همچو سیم و به رخ چون بهشت

بر و بر، نبینی یک اندام، زشت»

و تنها عیب او این است که مویش سپید است.

سام دلاور، پس از شنیدن خبر دایه، از تخت به زیر آمد و به «پرده سرای» نزد «نگار» ش «نوبهار» رفت.[۲۹]

وقتی فرزند سپیدموی را دید، «از جهان، یکسره، ناامید» شد و «بترسید، سخت، از پیِ سرزنش» و همین ترس از سرزنش دیگران، او را از «راه دانش» به در برد و «منش» او را دگرگون کرد و «سوی آسمان سربرآورد» و از «دادار» «فریادخواست» و گفت:

«ای برتر از کژّی و کاستی»،

«چوآیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچّهٔ بدنشان»؟

«از این ننگ بگذارم (=رهاکنم) ایران زمین

نخوانم برین بوم و بر، آفرین».[۳۰]

سام، برای زدودن این «ننگ» از دامان خاندانش «بفرمود» تا فرزند نورسیده را برداشتند و در دامنهٔ البرزکوه، که در آن سیمرغ لانه داشت و «آن خانه از خلق بیگانه بود»، تنها و بی‌پناه، رهاکردند و بازگشتند.
«روزگاری دراز» «برآمد».

«همان خُرد کودک، بدان جایگاه

شب و روز افتاده بُد بی‌پناه».

تا سرانجام رحمت کردگار او را در پناه خود گرفت:

«پدر مهر بُبرید و بفکند خوار»

«چو بفکند، برداشت، پروردگار»

و دایه یی دلسوز به یاریش گماشت.

سیمرغ بر قله البرزکوه لانه داشت و روزی برای یافتن طعمه یی برای بچه‌های گرسنه اش به پرواز درآمد[۳۱]
«یکی شیرخواره خروشنده دید» که:
«ز خاراش گهواره و دایه خاک
 تن از جامه دور و لب از شیر، پاک
فرودآمد از ابر، سیمرغ و چنگ
 بزد برگرفتش از آن گرم سنگ» و او را «سوی بچگان برد تا بشکرند» (=شکارکنند و از هم بدرند) و «بدان نال زار او ننگرند».

امّا «بچگان» سیمرغ «بر آن خُردِ خون از دو دیده چکان»، «فکندند مهر» و «بماندند خیره بر آن خوب چهر» و با قلبی پر از شادی، پذیرای این میهمان نورسیده شدند.

 سیمرغ وقتی شوق بچگانش را از دیدن این کودک گرسنه و بی قرار و نالان دید، سایه اش را بر سر او نیز گسترد و زال را در لانه اش و در کنار بچّگانش «روزگاری دراز» پرورد تا چون سروی برومند شد:
«یکی مرد شد چون یک آزادسرو
 بر ش کوه سیمین، میانش چو غَرو (=نی)».
 وقتی زال تناور شد «نشانش پراگنده شد در جهان/ بد و نیک هرگز نماند نهان».

سام نریمان نیز «از آن نیک‌پی پور با فرّهی» خبریافت و شبی هم جوانی «خوبروی» را به خواب دید با «سپاهی گران» که «مؤبد» ی در سمت چپ و «نامور بِخردی» در سوی راست او بود و وقتی به سام نزدیک شد، به او گفت

«که ای مرد بی باک ناپاک رای

 ز دیده بشستی تو شرم خدای
… گر آهوست بر مرد، موی سپید
 ترا ریش و سر گشت چون برگ بید».

پسری که نزد تو خوار بود کردگار او را پرورد؛ کردگاری که از او مهربان تر دایه یی نیست.

سام در خواب خروشید چون «شیر ژیانی» که به دام افتد و سراسیمه از خواب بیدارشد و همان دم «بخردان» را بخواند و «سران سپه را، همه، برنشاند» و «دمان» به سوی البرزکوه شتافت «که افکند خود کند خواستار».
سام دربرابر خود کوهی دید از «سنگ خارا»، سر به آسمان برافراشته و در ستیغ آن، «کُنام» سیمرغ، پرنده یی هول انگیز.

«رهِ برشدن جُست، کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه».
سام «ستایش کنان» گرد کوه گشت ولی برای بالارفتن از کوه گذری نیافت، سر به آسمان برداشت و گفت:

«ای برتر از جایگاه» و «ز روشن روان و ز خورشید و ماه»:

«به پوزش برِ تو سرافکنده ام
 ز ترس تو جان را برآگنده ام

به رحمت برافراز این بنده را

 به من بازده پورِ افکنده را»
وقتی سام با زاری و نیاز از کردگار خواست که او را ببخشاید و «پور» ش را به وی بازدهد، همانگاه نیایشش پذیرفته شد و وقتی چشم سیمرغ به او و گروه همراهش افتاد، دریافت که برای چه به این‌جا آمده‌اند، از این رو به «پور سام» (زال) گفت:

«ای دیده رنج نشیم و کُنام:

ترا پرورنده یکی دایه ام

 هَمَت دایه، هم نیک سرمایه ام

نهادم ترا نام، دستان زند

که با تو پدر کرد دستان و بند

پدر سام یل، پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمده ست

ترا نزد او آبروی آمده ست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی‌آزار نزدیک او آرمت».

«دستان» (زال) به سیمرغ گفت: آیا از همنشین و جفت خود «سیر آمدستی» که چنین می‌گویی؟
«نشیم تو فرخنده گاه من است
 دو پرّ تو فرّ کلاه من است

سپاس از تو دارم پس از کردگار

 که آسان شدم از تو دشوارِ کار».
سیمرغ پاسخش داد که: این دورکردن تو، نه از روی دشمنی است بلکه از آن روست که می‌خواهم

«سوی پادشاهی گذارم ترا

 اگر تو نزد من باشی «درخور» من است امّا «ترا آن از این بهتر است».
سیمرغ پس از این گفتگو پری از پرهایش را به او داد و گفت اگر به دشواری و سختی گرفتارشدی، این پر را در آتش بیفکن، من بی درنگ نزد تو خواهم آمد و به یاریت خواهم شتافت. سیمرغ، سپس، «دستان سام» را برداشت و او را نزد پدر برد.[۳۲]
وقتی چشم سام به پسرش افتاد و «سراپای کودک بدید» و دریافت که «همی تخت و تاج شهی را سزید»، دلش از شادی «چون بهشت برین» شد و «بر آن پاک فرزند، کرد آفرین» و گفت: پسرم، «دل، نرم کن» و «گذشته مکن یاد و دل، گرم کن». من با «خدای بزرگ» پیمان بستم که از این پس، «دل بر تو هرگز ندارم سترگ» (=با تو تندخویی نکنم):
بجویم هوای تو از نیک و بد
 ازین پس چه خواهی تو، چونان سزد»
آن گاه «قبای پهلوانی» بر او پوشید و او را «زال زر» نامید، همان گونه که سیمرغ او را «دستان» نام نهاده بود. سپاهیان نیز، «یکسره»، «گشاده دل و شادکام» پیش سام آمدند و همگی رو به سوی زابلستان نهادند.
وقتی خبر به «سیستان» رسید به شادباش ورود «زال زر» همه جا را «چون بهشت» بیاراستند و «گلش مشک شد نیز و، زرگشت، خشت»:
«بسی مشک و دینار بر بیختند
 بسی زعفران و دِرَم ریختند
یکی شادمانی شد اندر جهان
 سراسر، میان کهان و مهان»
سام پس از رسیدن به سیستان، «جهاندیدگان» را فراخواند و در آن جمع «سخنهای بایسته، چندی، براند» و سپس به کار ناسزاواری که در حق زال انجام داده بود اشاره کرد و گفت:

«به گاه جوانی و کُندآوری

یکی بیهده ساختم داوری

پسر داد یزدان، بینداختم

ز بی دانشی ارج نشناختم
 چو هنگام بخشایش آمدفراز
جهاندار یزدان، به من داد باز»
من اکنون این «یادگار» م را، که در «زینهار» من است، به شما می‌سپارم که به او بیاموزید و «روانش از هنرها برافروزید»:
«گرامیش دارید و پندش دهید
همه، راه و رأی بلندش دهید
که من رفت خواهم به فرمان شاه
 سوی دشمنان، با سران سپاه».
سام، سپس، رو به زال کرد و گفت: «داد و دِهش گیر و آرام جوی» و بدان که «زابلستان، خان تست» و «جهان، سر به سر، زیر فرمان تست»[۳۳]
«دل روشنت، هرچه خواهد به کار
 به جای آر، از بزم و از کارزار».
 پس از سخنان دلجویانه سام، زال در پاسخش گفت: من در اینجا، با دل بیقرار و آرام، چگونه می‌توانم زیست؟ کسی که «با گنه» از مادر بزاد، سزاوار است که از بیدادی که بر او رواشده، زار، بنالد:
«گهی زیر چنگال مرغ اندرون
 چمیدن به خاک و مزیدن به خون»
«کُنامم نشست آمد و مرغ، یار»

اکنون از «پروردگارم» (=سیمرغ) که مرا پروراند و به بزرگی رساند، دور ماندم و سرنوشتم همین بود:

«ز گل بهرهٔ من به جز خار نیست

 بدین با جهاندار پیکار نیست».
پدر به او گفت: «پرداختنِ دل سزاست
بپرداز و بر گوی هر چِت هواست»
«حکم گردان سپهر» چنین بود و نمی‌توان از آن «گذرکرد» و از بند آن گریخت. حال، اینجا، ترا سزاست که «مهر» بگسترانی و با مهر روزگار سپری کنی.

«کنون گِرد خویش اندر آور گروه

سواران و گردان دانش‌پژوه
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داددادن بسیج
دگر، با خردمند مردم نشین
که نادان نباشد بر آیین و دین
که دانا ترا دشمن جان بود
 به از دوست مردی که نادان بود
تو فرزندی و یادگار منی
به هر کار دستور و یار منی
 امیدم به دادارِ روز شمار
که از بخت و دولت شوی بختیار»
«سپهبَد (=سام) پس از بیان این سفارشها به زال، با «لشکر جنگجوی»، «سوی جنگ بنهاد روی» و زال در زابلستان، به جای پدر، به دانش اندوختن و دادپروری کردن و ساماندهی کارها پرداخت.[۳۲][۳۳][۲۷]

۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴ پایان نوشتار زال و سیمرغ ۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴

سیاوش پسر کیکاووس(تولد:از شخصیت‌های افسانه‌ای شاهنامه فردوسی مرگ:با دسیسه‌های گرسیوز از چشم افراسیاب افتاد، تنها ماند و کشته شد[۳۴]) سیاوش فرزند کاووس، شاه خیره سر کیانی است که پس از تولد، رستم او را به زابل برده، رسم پهلوانی، فرهیختگی و رزم بزم بدو می‌آموزد. در بازگشت، سودابه، همسر کاووس شاه، به سیاوش دل می‌بندد اما او که آزرم وحیا و پاکدامنی و عفاف آموخته‌است، تن به گناه نمی‌سپارد و به همین دلیل از جانب سودابه متهم می‌شود. سیاوش برای اثبات بی گناهی خویش از میان آتش می‌گذرد و از این آزمایش سرافراز بیرون می‌آید. پس از چندی، (برای دور ماندن از وسوسه‌های سودابه و خیره سری‌های کاووس) داوطلبانه از جانب پدر برای مقابله با افراسیاب به سوی توران زمین می‌رود. افراسیاب گروگان‌هایی را به نزد او می‌فرستد و سیاوش صلح را می‌پذیرد. از دیگر سو، کاووس از سیاوش می‌خواهد که گروگان‌ها را بکشد اما سیاوش نمی‌پذیرد و به توران پناه می‌برد. در آن جا با حریره، دختر پیران ویسه (وزیر خردمند افراسیاب) و فرنگیس، دختر افراسیاب ازدواج می‌کند. از حریره فرود و از فرنگیس، کی خسروزاده می‌شود. سیاوش دو شهر گنگ دژ و سیاوش گرد را در توران بنا می نهد.

پس از مدتی به تحریک گریسوز، میانهٔ سیاوش و افراسیاب به تیرگی می‌گراید و سرانجام خون او در غربت و بی گناهی ریخته می‌شود.[۳۵]

زندگی و مرگ سیاووش

سیاوش پسر کیکاووس، پرورده دامان رستم، جهان پهلوان ایران زمین بود و جوانی یگانه و بی همتا. سودابه همسر کاووس، که زنی بود فتنه جو و هوسباز، دلبسته سیاوش شد و تلاش بسیار کرد که او را به خود رام کند و با او دَمساز شود، اما، سیاوش به خواهش او تن نداد و خشم و کین سودابه را برانگیخت.[۳۶]

سودابه فتنه گر برای بدنام کردن سیاوش دست به نیرنگی شگفت زد و «بزد دست و جامه بدرّید پاک ـ به ناخن دو رخ را همی کرد چاک» و فریاد برآورد و یاری طلبید.

وقتی کاووس و اهل شبستان شاهی به یاریش آمدند، همچنان شیون کنان گفت که سیاوش با او درآویخت و بر آن بود که به زور از او کام جوید.

کاووس، شاه خودکامه، به نیرنگ سودابه گوش سپرد و بر سیاوش خشم گرفت و از او خواست برای اثبات بی گناهیش، به رسم آن روزگار، از میانه دو کوه آتش گذرکند.

به فرمان کاووس در «ابرکوه» (ابرقو), با صد کاروان «شتر سرخ موی» هیمه آوردند و در دو سوی راهی تنگ، چون دو کوه برهم انباشتند و شاه به «پیشوای دین» فرمود نفت سیاه بر چوب ریزد و آن را شعله‌ور سازد تا سیاوش از میانه دو کوه آتش گذر کند.

سیاوش بر اسبی تیزتاز برنشست و بی بیم و باک به قلب شعله‌های سرکش آتش فرورفت. زبانه های آتش آن چنان بلند بود که «کسی خود و اسب سیاوش ندید».

زمانی که سیاوش از آن سوی کوه آتش همچون تیری بیرون جهید، فریاد شادی از هر سو به آسمان برخاست. سیاوش روسپید از آتش به درآمد و روسیاهی به سودابه ماند. اما، سیاوش از گناه سودابه درگذشت و به شاه گفت:

«به من بخش سودابه را زین گناه ـ پذیرد مگر پند و آید به راه»

در این گیرودار افراسیاب تورانی به «ایران» لشکرکشی کرد و بر چند شهر ایران‌زمین چیره شد. کیکاووس که سرِ آزار سودابه را نداشت و در پی رهایی از این رسوایی بود، سیاوش را به جنگ افراسیاب فرستاد.

افراسیاب برای رویارویی با سپاه ایران زمین در محلی به نام «اِرمان»، در هفت فرسنگی سمرقند، سپاه آراست.

هنگامی که دو لشکر رویاروی شدند، افراسیاب خوابی هولناک دید و خوابگزاران در تعبیر آن گفتند اگر با سیاوش بجنگد، روزگار و تاج و تخت تورانزمین تباه خواهد شد و اگر در این میان سیاوش کشته شود، خونش هرگز از جوشش نخواهد ایستاد و سراسر گیتی را پرآشوب خواهد کرد.

افراسیاب برادرش گرسیوَز را برای صلح و آشتی پیش رستم و سیاوش فرستاد. سیاوش از افراسیاب خواست شهرهایی را که به تصرف درآورده، به ایران برگرداند.

افراسیاب پذیرفت و شهرهای «بخارا و سُغد (از شهرهای نزدیک سمرقند) و سمرقند و چاچ (نام قدیم تاشکند) و سِپیجاب (نام قدیم سیرام» را رها کرد و به «گنگ دژ» برگشت.

سیاوش برای اطمینان از صلحخواهی افراسیاب، شماری از بزرگان توران را، به عنوان گروگان، نزد خود نگهداشت. سیاوش خواهان صلح و آشتی بود، اما، کاووس که سر جنگ داشت، به سیاوش پیام فرستاد که «به بندِ گران پای ترکان ببند»، «پس آن بستگان را برِ من فرست ـ که من سر بخواهم زتن‌شان گسست».

سیاوش اندیشید: «اگرشان فرستم به نزدیک شاه ـ نپرسد، نه اندیشد از کارشان ـ همان گه کند زنده بر دارشان ـ به نزدیک یزدان چه پوزش برم؟ ـ بد آید ز کار پدر بر سرم».

از این رو، به درخواست پدر تن نداد.

طبیعی بود با این پاسخِ «نه» دیگر، جایی در سرزمین پدر نداشت و به ناچار از تورانیان خواست راه سرزمینی را به او نشان دهند که در آن از رنگ و نیرنگ و تبهکاری سودابه و کاووس نشانی نباشد تا در آن به گمنامی روزگار به سرآرد.

سیاوش، به ناگزیر، دوری از یار و دیار را برگزید، اما، از دوری سرزمین محبوبش خواب و آرام نداشت:

«همان شهرِ ایرانَش آمد به یاد ـ همی برکشید از جگر سرد باد ـ

ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت ـ به کردار آتش رخش برفروخت».

افراسیاب او را به ماندن در توران فراخواند و سیاوش روانه سرزمین توران شد.

پیران ویسه، وزیر آشتی جوی افراسیاب، تا مرز ایران و توران، به پیشواز سیاوش شتافت و او را به مهربانی پذیره شد.

چندی بعد، سیاوش با فرنگیس، دختر افراسیاب، پیوند همسری بست و شهر «سیاوش گِرد» را پی افکند و زیستگاه خود قرار داد.[۳۷]

او با جَریره، دختر پیران ویسه نیز ازدواج کرد و از او پسری آورد به نام «فُرود».

گرسیوَز برادر کینه جوی افراسیاب که آواز سیاوش را بر نمیتابید، با نیرنگ و توطئه و به اتّهام ارتباط با کاووس و شاهان روم و چین، فرمان قتل سیاوش را از برادرش گرفت.

سیاوش پیش از کشته شدن به فرنگیس گفت:

«درخت تو گر نر به بارآورد» (اگر بچهیی که در شکم داری به دنیاآمد و پسر بود) نام او را کیخسرو بگذار.

سیاوش در واپسین ساعات زندگی از یزدان خواست نسلش را دوام دهد تا خونش انتقام ناگرفته بر زمین نماند:

«سیاوش بنالید با کردگار ـ که ای برتر از گردش روزگار

یکی شاخ پیدا کن از تخم من ـ چو خورشید تابنده بر انجمن

که خواهد از این دشمنان کین خویش

ـ کند تازه در کشور آیین خویش»

افراسیاب فرمان داد سیاوش را بی هیچ گناهی، در بیابانی بی آب و گیاه سر از تن جداکنند.

فرنگیس از این فرمان چنان خشمگین شد که بر سر پدر فریاد کشید:

«سر تاج‌داران مبُر بی‌گناه ـ که نپسندد این، داورِ هور و ماه

شنیدی که از آفریدونِ گُرد ـ ستمکاره ضحّاکِ تازی چه برد؟

درختی نشانی همی بر زمین ـ

 کجا (=که) برگ، خون آورد بار، کین؟

به کین سیاوش سیه پوشد آب ـ کند، زار، نفرین به افراسیاب»

گرسیوَز سیاوش را به بیابانی برد بی آب و گیاه و به یکی از دستپروردگانش به نام «گُروی» فرمان داد که سر از تن سیاوش جداکند:

«یکی تشت بنهاد زرّین برش ـ جدا کرد زان سرو سیمین سرش
یکی باد با تیره گردی سیاه ـ برآمد بپوشید خورشید و ماه»

به فرمان گرسیوز، «گُروی» تشت زرین پر از خون را به زمین ریخت و همان دم از آن خون گیاهی رویید که به آن «خون سیاوشان» میگویند.

در «سوگ سیاوش» مردم سراسر «ایران» سوگوار شدند.[۳۸] رستم از شنیدن این خبر از هوش برفت و پس از به هوش آمدن، بیتاب و خشمگین، به سراپرده کاووس شاه دوید و سودابه نیرنگکار را با خنجر از پای افکند و بر آن شد که از کشندگان سیاوش انتقامی سخت بگیرد.[۳۹]

۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵

کیخسرو پسر سیاوش(از اسطوره‌های شاهنامهٔ فردوسی که در توران بدنیا آمد - پدرش سیاوش و مادرش فرنگیس و نوادهٔ کیکاووس پادشاه ایران زمین) پس از بر زمین ریختن خون سیاوس افراسیاب قصد جان فرزند بدنیا نیامده سیاوش را نیز داشت و فرنگیس همسر سیاوش را شنکج‌ها داد که فرزند بیندازد ولی «پیران ویسه» فرنگیس را نجات داد تا کیخسرو را بدنیا آورد، اما افراسیاب مادر و فرزند را در زندان «گنگ دژ» محبوس کرد. گیو پهلوان ایرانی ۷ سال بدنبال رهایی آندو بود تا توانست فرانکیس و کیخسرو را به ایران بیاورد. در ایران بر سر جانشینی پادشاه بین پهلوانان اختلاف بود تا اینکه کیخسرو لیاقت‌ها نشان داد و پس از کیکاووس به تخت پادشاهی نشست. سپس برای گرفتن انتقام به توران لشکر کشید و افراسیان را بسختی شکست داد. . کیخسرو در شاهنامه به اسطوره دادگری تبدیل شد و ازجمله به تورانیان امان داد و اظهار داشت که «هر بد که به خود نمی‌پسندم، بر دیگران روا نخواهم داشت»[۴۰]

کیخسرو پسر سیاوش

مادر کیخسرو، فرنگیس دختر افراسیاب بود.

وقتی سیاوش به دستور افراسیاب به قتل رسید فرنگیس باردار بود.

افراسیاب نه تنها سیاوش را به ناروا کشت، بلکه به فرمان او، پس از قتل سیاوش، فرنگیس را که باردار بود، آزارها دادند تا بچه یی را که در شکم داشت، بیفکند تا از سیاوش هیچ دنباله و خونخواهی نماند.

پیران ویسه، فرنگیس را از مرگ رهانید و او را به خانه برد و از او نگهداری کرد تا بچه به دنیا آمد و با هوشیاری و زیرکی بچه را از گزند افراسیاب در امان داشت.

اما، سرانجام افراسیاب فرمان داد فرنگیس و نوزاد را در «گنگ دژ» زندانی کردند.

گودرز، پهلوان ایرانی، پسرش گیو را برای یافتن کیخسرو و مادرش فرنگیس روانه توران کرد.

گیو هفت سال جستجو کرد تا سرانجام آن دو را یافت و با خود به ایران برد.[۴۱]

در ایران «بر سر جانشینی او و فریبرز، پسر کیکاووس، میان پهلوانان اختلاف افتاد و سرانجام قرار نهادند هرکس دژ بهمن را بگشاید سزاوار پادشاهی است.

کیخسرو که فرّ کیان همراه او بود دژ بهمن را گشاد و آنگاه به کین خون پدر به جنگ افراسیاب رفت و او را بکشت» («فرهنگ فارسی»، دکتر محمد معین). کیکاووس او را به جانشینی خود برگزید و پس از کیکاووس به تحت شاهی کیانی تکیه زد.

کیخسرو پادشاهی دادگر بود و همواره به نیکی کردن سفارش می‌کرد. از جمله، پس از پیروزی برکشندهٔ پدرش، افراسیاب تورانی، دشمن‌ترین دشمن اساطیری ایران زمین، خطاب به «مهترِ بانوانِ» افراسیاب و «دختران» او، که از او امان خواسته بودند، گفت:[۴۲]

«هر آن چیز کان نیست مارا پسند»، «نیارم کسی را همان بد به روی»

«و گر چند باشد دلم کینه جوی»...

«چو از کار آن نامدارِ بلند (=افراسیاب)
 براندیشم، آنم نیاید پسند
که بدکرد با پر هنر مادرم
کسی را همان بد به سرناورم»

پس از بیان این که «هر بد که به خود نمی‌پسندم، بر دیگران روا نخواهم داشت»، به آنها اطمینان داد که

«کزین پس شما را ز من بیم نیست

مرا بی وفایی چو دژخیم (=افراسیاب) نیست»

و به آنها گفت:

«بباشید ایمن به ایوانِ (=کاخ) خویش

 به یزدان سپرده تن و جان خویش»

سپس،

«به ایرانیان گفت: پیروزبخت
 به ما داد بوم و بر و تاج و تخت
ز دلها، همه، کینه بیرون کنید
 به مهر اندرین کشور افسون کنید

بکوشید و خوبی به کارآورید

 چو دیدید سرما بهارآورید

ز خون ریختن دست باید کشید

سر بی گناهان نباید برید
نیاید جهان آفرین را پسند
که جویند بر بی گناهان، گزند» (۱).
کیخسرو از همان آغاز تکیه زدن بر تخت شاهی کیانی، دادگری آغازکرد و هرگز به گِرد بیداد و ستم نگشت:
«بگسترد گِرد جهان داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را
هر آنجا که ویران بُد آبادکرد
دل غمگنان از غم آزادکرد

از ابر بهاری بیارید نم

 ز روی زمین زنگ بزدود و غم

زمین چون بهشتی شد آراسته

 ز داد و ز بخشش پر از خواسته

جهان پرشد از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

همه بوم ایران سراسر بگشت

به‌آباد و ویرانی اندر گذشت

هر آن بوم و بر کان نه آباد بود

تبه بود و ویران ز بیداد بود

درم داد و آبادکردش ز گنج

ز داد و ز بخشش نیامد برنج».[۴۳]

ــ

پانویس

۱ـ «منتخب شاهنامه، محمدعلی فروغی و حبیب یغمایی، چاپ دوم، ص۴۰۶.

  1. حماسه ملی ایران -نوشته: تئودور نولدکه -موسسه انتشارات نگاه
  2. حماسه ملی ایران-تئودور نولدکه-مترجم : بزرگ علوی-با مقدمه استاد سعید نفیسی
  3. خاورشناس آلمانی که «حماسه ملی ایران» را نقد و بررسی کرد-خبرگزاری کتاب ایران
  4. [۱]بیوگرافی حکیم ابولقاسم فردوسی-اولی‌ها
  5. زندگینامه فردوسی به‌همراه جملاتی زیبا از حکیم ابوالقاسم فردوسی
  6. تاریخ ایران قبل و بعد از اسلام
  7. پایتخت اصلی و ماندگار سلسله سامانیان : بخارا بود . که امروزه شهری در ازبکستان است.
  8. جنبش‌های ایرانیان در عصر اول خلافت عباسی-راسخون
  9. سلسله سامانیان-تاریخ وتمدن ایران وجهان
  10. شاهنامه ابو منصوری-در شاهنامه فردوسی-سایت مهر میهن
  11. تارنمای تخصصی تاریخ ایران-رابطه فردوسی و محمود غزنوی(اهورا (Ahouraa.ir))
  12. سایت راسخون-وزارت در عهد غزنویان
  13. تاریخ سرودن شاهنامه-سایت راسخون
  14. سفر و حضری درد انگیز-سایت علمی وپژوهشی آسمان-زندگی‌نامه کامل فردوسی
  15. سالهای آوارگی فردوسی-نوشتۀ مهدی سیدی-pdfصفحه۴۸
  16. زندگینامه فردوسی-سایت «رشد»
  17. آشنایی با بحرهای عروضی-٢- بحر متقارب مثمن محذوف: فعولن فعولن فعولن فعل-زبان وادبیات فارسی(آریا ادیب)
  18. فردوسی-حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی-گنجور
  19. شاهنامه فردوسی-گنجور-فهرست(از آغاز تا پادشاهی یزدگرد)
  20. ۲۰٫۰ ۲۰٫۱ دیدگاه فروغی درباره شاهنامه فردوسی-خبرگزاری کتاب ایران
  21. دیدگاه فروغی درباره شاهنامه فردوسی
  22. مقایسه شاهنامه فردوسی و ایلیاد و ادیسه هومر
  23. فرهنگ پژوهش:اندیشه سیاسی فردوسی- صفحه۵:سه دوران شاهنامه را از هم جدا کنیمpdf
  24. جنگ دوازده رخ-نشرموج- نام یکی از جنگ‌های ایران و توران
  25. داستان رستم، از تولّد تا نوجوانی-طبله عطار
  26. ز اندام رستم همی‌رفت خون-شده سست و لرزان کُه بیستون-پارگراف آخر
  27. ۲۷٫۰ ۲۷٫۱ داستان زال در «گنجور»
  28. داستان زال و سیمرغ شاهنامه(سایت آسمونی)
  29. داستان زال پدر رستم -(عبدالعلی معصومی)
  30. داستانهای شاهنامه فردوس-سایت همبستگی ملی
  31. ستیز کهنه و نو در داستان زال-سایت تبیان(زهره سمیعی- اکرم نعمت‌اللهی
  32. ۳۲٫۰ ۳۲٫۱ شاهنامه به زبان نثر (قسمت ششم)-توسط پرنیان پورشاد
  33. ۳۳٫۰ ۳۳٫۱ داستان زال و رودابه - (عبدالعلی معصومی)
  34. سیاوش و مرگ دلخراشش-پارسیان‌دژ
  35. خلاصه داستان سیاوش-
  36. کاووس و سودابه، سودابه و سیاوش-آفتاب آنلاین
  37. خون سیاوش-سایت علمی دانشجو-
  38. سوگ سیاووش و سوگ عاشورا در فرهنگ ایران-سایت «همبستگی ملی»عبدالعلی معصومی
  39. خوانشی زیباشناسانه از مرگ در شاهنامه(مرگ سیاووش) pdf
  40. پادشاهی کیخسرو ۶۰ سال بود-گنجور
  41. آمدن کیخسرو به ایران ۱۷-سایت مابانو«بانوی ایران زمین»
  42. محمود کویر-سه بازی از شاهنامه-آیین قدرت و رسم مدارا
  43. شباهت‌های اسطوره کیخسرو با کوروش-برگرفته از مجلهٔ ایران‌شناسی-سایت «ایران‌بوم»