۶٬۳۸۵
ویرایش
(اصلاح املا، اصلاح سجاوندی، اصلاح ارقام) |
|||
خط ۸۶: | خط ۸۶: | ||
== دستگیری و زندان == | == دستگیری و زندان == | ||
مبارزات سیاسی دکتر هوشنگ اعضمی لرستانی در سال ۱۳۳۷، پس از ورود به دانشکده پزشکی اصفهان، با فعالیتهای دانشجویی در هم آمیخت و در همین دوران ۲ بار توسط مأموران ساواک دستگیر شد. در فاصلهی سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱، که بهخاطر مسائل بینالمللی و رشد و گسترش تضادهای درونی رژیم شاه، فضای نسبتاً باز سیاسی در کشور به وجود آمده بود و مبارزات و اعتراضات مردم شدت و شتاب بیشتری گرفته بود، فرصت مناسبی برای دکتر هوشنگ اعظمی بود تا مبارزه و فعالیتهای خود را در کنار جبهه ملی در اصفهان بیشتر و علنیتر دنبال کند، اما پس از وقایع خونین ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، ساواک دوباره او را دستگیر و زندانی کرد. او در زندان جزوهای بهنام «علل فاجعه ۱۵ خرداد» به رشتهی تحریر درآورد. | مبارزات سیاسی دکتر هوشنگ اعضمی لرستانی در سال ۱۳۳۷، پس از ورود به دانشکده پزشکی اصفهان، با فعالیتهای دانشجویی در هم آمیخت و در همین دوران ۲ بار توسط مأموران ساواک دستگیر شد. در فاصلهی سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱، که بهخاطر مسائل بینالمللی و رشد و گسترش تضادهای درونی رژیم شاه، فضای نسبتاً باز سیاسی در کشور به وجود آمده بود و مبارزات و اعتراضات مردم شدت و شتاب بیشتری گرفته بود، فرصت مناسبی برای دکتر هوشنگ اعظمی بود تا مبارزه و فعالیتهای خود را در کنار [[جبهه ملی ایران|'''جبهه ملی''']] در اصفهان بیشتر و علنیتر دنبال کند، اما پس از وقایع خونین ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، ساواک دوباره او را دستگیر و زندانی کرد. او در زندان جزوهای بهنام «علل فاجعه ۱۵ خرداد» به رشتهی تحریر درآورد. | ||
=== آزادی از زندان، آشنایی با گروه جزنی === | === آزادی از زندان، آشنایی با گروه جزنی === | ||
خط ۹۷: | خط ۹۷: | ||
== دستگیری و زندان مجدد == | == دستگیری و زندان مجدد == | ||
دکتر هوشنگ اعظمی در سال ۱۳۴۸، بار دیگر توسط ساواک دستگیر و زندانی شد، اما نهتنها در عزم او خللی ایجاد نشد بلکه مصممتر شد تا پس از آزادی از زندان به مبارزه مسلحانه بپردازد. با قیام سیاهکل و آغاز مبارزه مسلحانهی انقلابی و استمرار آن توسط چریکهای فدایی خلق، فضای مبارزاتی تازه و نوینی در جامعه شکل گرفت و مسیر را برای گروههای دیگر در مبارزه علیه دیکتاتوری شاه باز کرد.<ref name=":0" /> | دکتر هوشنگ اعظمی در سال ۱۳۴۸، بار دیگر توسط ساواک دستگیر و زندانی شد، اما نهتنها در عزم او خللی ایجاد نشد بلکه مصممتر شد تا پس از آزادی از زندان به [[مبارزه مسلحانه|'''مبارزه مسلحانه''']] بپردازد. با قیام سیاهکل و آغاز مبارزه مسلحانهی انقلابی و استمرار آن توسط چریکهای فدایی خلق، فضای مبارزاتی تازه و نوینی در جامعه شکل گرفت و مسیر را برای گروههای دیگر در مبارزه علیه دیکتاتوری شاه باز کرد.<ref name=":0" /> | ||
=== آزادی از زندان و اقدام به مبارزه مسلحانه === | === آزادی از زندان و اقدام به مبارزه مسلحانه === | ||
خط ۱۰۷: | خط ۱۰۷: | ||
== شکنجه و بازجویی همسر == | == شکنجه و بازجویی همسر == | ||
فریده کمالوند همسر دکتر هوشنگ اعظمی، در کتاب خود بهنام «یادهای ماندگار خاطرات من و همسرم دکتر هوشنگ اعظمی» شرح مفصلی درباره زندگی خود و همسرش نوشته است. فریده کمالوند پس از اقدام دکتر هوشنگ اعظمی برای مبارزه مسلحانه و مخفی شدن در کوههای لرستان، توسط ساواک دستگیر و تحت شکنجههای شدیدی قرار گرفت. او در بخشی از کتابش دربارهی شکنجهشدنش توسط ساواک نوشته است:<blockquote>«... سربازجو عضدی (محمد حسن ناصری) بدون ابرازسخنی با حرکتی شدید مرا به صندلی نشاند و سیلی محکمی به صورتم نواخت که مرا کاملاً گیج کرد و تا مدتی درجلوی چشمم ستارههای زیادی درحرکت بود. عضدی، آرش (فریدون توانگر) و هدایت بدون پرسش و پاسخ در حالیکه به فحاشی واستفاده ازالفاظ مستحجن خود ادامه دادند، شروع کردند به خشونتهای فیزیکی شدید، ازجمله استفاده ازضربات دردناک شلاق به کف پا، سر و تنم، زدن سیلی و لگد به بدنم، این اعمال خشونتبار آنها تا مدتی ادامه یافت. بالاخره من ازعضدی پرسیدم: ازمن چه میخواهید؟ او پاسخ داد: هیچ، ما همه چیز را درباره تو میدانیم و خوش داریم که اذیتت کنیم. در این موقع چند بازجوی دیگر منجمله آرش دوباره با لگد و کابل به جان من افتادند و به شدت مرا شکنجه کردند. درحالیکه این شکنجهها دردناک بود، اما درد جسمانی کمتر از رنجی بود که از دروغگویی و وقاحت آنها حس میکردم، همچنین دلواپسی شدیدی ازسرنوشت همسرم درآن لحظه مرا به سختی میرنجاند. آنها سپس مرا به سمت اتاق دیگری بردند در راهرو برادرم، فریدون، را شکنجه شده و مجروح و خونین، بدون پانسمان زخمهای ناشی از شکنجه، در گوشهای بدحال دیدم. شکنجهگران (آرش، عضدی و هدایت) مرا در اطاقی درآن ساختمان به نیمکتی دستبند زدند و آرش با لحن تهدیدآمیز گفت: فکرهایت را بکن تا به سراغت بیایم! دیدی که با فریدون، برادرت چه کار کردیم؟ با توهم بدتر ازآن خواهیم کرد و تنها درآن اتاق رهایم کرد. من دو روز درآن اتاق یا بهتر بگویم، سلول انفرادی، ماندم و بهتدریج فهمیدم که تعداد زیادی ازافراد فامیل و دوستان ما هم دستگیرشدهاند. صدای فریاد شکنجهشدگان درفضای ساختمان رنجی مضاعف وشکنجه دیگری برایم بود. بعد از دو روزعضدی دوباره مرا خواست وگفت: تو زباندرازی کردهای و باید حاصل آن را ببینی. البته هر کسی که قدمش به ساواک رسیده باشد به خوبی میداند که در مقابل خشونتهای عضدی کسی جرئت زباندرازی نداشت، اما برای او مهم نبود. بازجویان دوباره با بهکار بردن ناسزاهایی که فقط در حد آنها بود، شروع به زدن کابل و لگد به بدنم کردند و من حداکثر کوششم را برای حفظ سر و چشمم و پاهایم بهکار میبردم، اما برای آنها اهمیتی نداشت که به کجا میزنند، زدن کابل به سر و بدنم برای مدتی ادامه یافت. متأسفانه در زمان یا قبل از دستگیری من، تمام اطلاعات سفرما به کوههای لرستان به ساواک رسیده بود و همگی بهجز همسرم، هوشنگ، و دو فرد دیگر دستگیرشده بودند و من هیچگونه اطلاعات اضافی نداشتم که به آنها بدهم، فهمیدم که این شکنجهها برای شکستن روحیه من است و شکنجهای بود انتقامی نه برای کسب اطلاعات. شکنجهی گروه ما بصورت مداوم ۲۴ ساعته در آمده بود و ساختمان به طور مداوم پراز صدای فریاد و ناله شکنجهشدگان شده بود، صدای شنیدن ناله عزیزان تحت شکنجه، خود آزاری شدید به روح من بود. شکنجهگران ساواک برای ایجاد اضطراب و وحشت انداختن و رنج روحی بیشتر به من میگفتند: آماده شو! فردا صبح شلاق داری، یا آخرشب میآیم به سراغت. انتظار کشیدن برای شکنجه شدن همیشه بدتر ازخود شکنجه بود و ساواکیها آن موضوع را میدانستند وهمیشه از آن برای رنج روحی مضاعف من استفاده میکردند. ساواک دراین زمان فقط برای پیدا کردن رد پایی ازهوشنگ که دستگیر نشده بود ما را تحت فشار شدیدتری مثل بیخوابی، شلاق زدنهای مکرر و کتک زدنهای جانفرسا و اهانات لفظی سخیفانه قرار داد. بعد از مدتی که نمیدانم چقدر طول کشید، عضدی وارد اتاق من شد گفت: آماده شو برای بازجویی!. در آنجا چند بازجو ساواک دور من جمع شده و از من خواستند که آدرس پناهگاه هوشنگ در کوهای لرستان را به آنها بگویم و دوباره لگد و سیلی و شلاقزدن شروع شد و تا مدتی ادامه یافت، من بعد از آن همه شکنجه و اهانتها دچار اضطراب شدیدی شدم و دیگر نمیتوانستم بخوابم. روز بعد مرا دوباره به بازجویی بردند و دوباره شلاق زدنها، سیلی زدنها و لگد زدنها ادامه یافت، تمام بدنم از شدت درد عضلات و استخوانهایم فرسوده شده بود. من فوقالعاده ناراحت بودم اما امکان ابراز هیچگونه اعتراض به ارتکاب این شکنجههای بدنی و روحی را، حتی بهصورت لفظی نداشتم. من در دست آنها، فاقد هرگونه حق شهروندی بودم و آنها در جایگاهی قرار داشتند که خود را واجد تمام حقوق میپنداشتند و حتی خود را صاحب جان و زندگی ما میدانستند. روز بعد مرا دو بار به اتاق شکنجه بردند و به شکنجههایم ادامه دادند و از من مخفیگاه هوشنگ را میخواستند. بالاخره بعد از مدتی از حدود چند هفته که برای من به اندازه سالها طول کشید از آزارم دست کشیدند. من در آن زمان در کمال تعجب خود از اینکه اطلاعات بیشتری به آنها نداده بودم، احساس آرامش میکردم…»</blockquote>فریده کمالوند پس از شکنجههای فراوان، در دادگاه نظامی شاه به حبس ابد و ۳۰ سال زندان محکوم شد. وی سرانجام در انقلاب ضدسلطنتی در سال ۱۳۵۷، و باز شدن در زندانها توسط مردم آزاد شد.<ref name=":3" /> | فریده کمالوند همسر دکتر هوشنگ اعظمی، در کتاب خود بهنام «یادهای ماندگار خاطرات من و همسرم دکتر هوشنگ اعظمی» شرح مفصلی درباره زندگی خود و همسرش نوشته است. فریده کمالوند پس از اقدام دکتر هوشنگ اعظمی برای مبارزه مسلحانه و مخفی شدن در کوههای لرستان، توسط ساواک دستگیر و تحت شکنجههای شدیدی قرار گرفت. او در بخشی از کتابش دربارهی شکنجهشدنش توسط ساواک نوشته است:<blockquote>«... سربازجو عضدی (محمد حسن ناصری) بدون ابرازسخنی با حرکتی شدید مرا به صندلی نشاند و سیلی محکمی به صورتم نواخت که مرا کاملاً گیج کرد و تا مدتی درجلوی چشمم ستارههای زیادی درحرکت بود. عضدی، آرش (فریدون توانگر) و هدایت بدون پرسش و پاسخ در حالیکه به فحاشی واستفاده ازالفاظ مستحجن خود ادامه دادند، شروع کردند به خشونتهای فیزیکی شدید، ازجمله استفاده ازضربات دردناک شلاق به کف پا، سر و تنم، زدن سیلی و لگد به بدنم، این اعمال خشونتبار آنها تا مدتی ادامه یافت. بالاخره من ازعضدی پرسیدم: ازمن چه میخواهید؟ او پاسخ داد: هیچ، ما همه چیز را درباره تو میدانیم و خوش داریم که اذیتت کنیم. در این موقع چند بازجوی دیگر منجمله آرش دوباره با لگد و کابل به جان من افتادند و به شدت مرا شکنجه کردند. درحالیکه این شکنجهها دردناک بود، اما درد جسمانی کمتر از رنجی بود که از دروغگویی و وقاحت آنها حس میکردم، همچنین دلواپسی شدیدی ازسرنوشت همسرم درآن لحظه مرا به سختی میرنجاند. آنها سپس مرا به سمت اتاق دیگری بردند در راهرو برادرم، فریدون، را شکنجه شده و مجروح و خونین، بدون پانسمان زخمهای ناشی از شکنجه، در گوشهای بدحال دیدم. شکنجهگران (آرش، عضدی و هدایت) مرا در اطاقی درآن ساختمان به نیمکتی دستبند زدند و آرش با لحن تهدیدآمیز گفت: فکرهایت را بکن تا به سراغت بیایم! دیدی که با فریدون، برادرت چه کار کردیم؟ با توهم بدتر ازآن خواهیم کرد و تنها درآن اتاق رهایم کرد. من دو روز درآن اتاق یا بهتر بگویم، سلول انفرادی، ماندم و بهتدریج فهمیدم که تعداد زیادی ازافراد فامیل و دوستان ما هم دستگیرشدهاند. صدای فریاد شکنجهشدگان درفضای ساختمان رنجی مضاعف وشکنجه دیگری برایم بود. بعد از دو روزعضدی دوباره مرا خواست وگفت: تو زباندرازی کردهای و باید حاصل آن را ببینی. البته هر کسی که قدمش به ساواک رسیده باشد به خوبی میداند که در مقابل خشونتهای عضدی کسی جرئت زباندرازی نداشت، اما برای او مهم نبود. بازجویان دوباره با بهکار بردن ناسزاهایی که فقط در حد آنها بود، شروع به زدن کابل و لگد به بدنم کردند و من حداکثر کوششم را برای حفظ سر و چشمم و پاهایم بهکار میبردم، اما برای آنها اهمیتی نداشت که به کجا میزنند، زدن کابل به سر و بدنم برای مدتی ادامه یافت. متأسفانه در زمان یا قبل از دستگیری من، تمام اطلاعات سفرما به کوههای لرستان به ساواک رسیده بود و همگی بهجز همسرم، هوشنگ، و دو فرد دیگر دستگیرشده بودند و من هیچگونه اطلاعات اضافی نداشتم که به آنها بدهم، فهمیدم که این شکنجهها برای شکستن روحیه من است و شکنجهای بود انتقامی نه برای کسب اطلاعات. شکنجهی گروه ما بصورت مداوم ۲۴ ساعته در آمده بود و ساختمان به طور مداوم پراز صدای فریاد و ناله شکنجهشدگان شده بود، صدای شنیدن ناله عزیزان تحت شکنجه، خود آزاری شدید به روح من بود. شکنجهگران ساواک برای ایجاد اضطراب و وحشت انداختن و رنج روحی بیشتر به من میگفتند: آماده شو! فردا صبح شلاق داری، یا آخرشب میآیم به سراغت. انتظار کشیدن برای شکنجه شدن همیشه بدتر ازخود شکنجه بود و ساواکیها آن موضوع را میدانستند وهمیشه از آن برای رنج روحی مضاعف من استفاده میکردند. ساواک دراین زمان فقط برای پیدا کردن رد پایی ازهوشنگ که دستگیر نشده بود ما را تحت فشار شدیدتری مثل بیخوابی، شلاق زدنهای مکرر و کتک زدنهای جانفرسا و اهانات لفظی سخیفانه قرار داد. بعد از مدتی که نمیدانم چقدر طول کشید، عضدی وارد اتاق من شد گفت: آماده شو برای بازجویی!. در آنجا چند بازجو ساواک دور من جمع شده و از من خواستند که آدرس پناهگاه هوشنگ در کوهای لرستان را به آنها بگویم و دوباره لگد و سیلی و شلاقزدن شروع شد و تا مدتی ادامه یافت، من بعد از آن همه شکنجه و اهانتها دچار اضطراب شدیدی شدم و دیگر نمیتوانستم بخوابم. روز بعد مرا دوباره به بازجویی بردند و دوباره شلاق زدنها، سیلی زدنها و لگد زدنها ادامه یافت، تمام بدنم از شدت درد عضلات و استخوانهایم فرسوده شده بود. من فوقالعاده ناراحت بودم اما امکان ابراز هیچگونه اعتراض به ارتکاب این شکنجههای بدنی و روحی را، حتی بهصورت لفظی نداشتم. من در دست آنها، فاقد هرگونه حق شهروندی بودم و آنها در جایگاهی قرار داشتند که خود را واجد تمام حقوق میپنداشتند و حتی خود را صاحب جان و زندگی ما میدانستند. روز بعد مرا دو بار به اتاق شکنجه بردند و به شکنجههایم ادامه دادند و از من مخفیگاه هوشنگ را میخواستند. بالاخره بعد از مدتی از حدود چند هفته که برای من به اندازه سالها طول کشید از آزارم دست کشیدند. من در آن زمان در کمال تعجب خود از اینکه اطلاعات بیشتری به آنها نداده بودم، احساس آرامش میکردم…»</blockquote>فریده کمالوند پس از شکنجههای فراوان، در دادگاه نظامی شاه به حبس ابد و ۳۰ سال زندان محکوم شد. وی سرانجام در [[انقلاب ضد سلطنتی|'''انقلاب ضدسلطنتی''']] در سال ۱۳۵۷، و باز شدن در زندانها توسط مردم آزاد شد.<ref name=":3" /> | ||
== نوعدوستی، محبوبیت == | == نوعدوستی، محبوبیت == |
ویرایش