۹٬۹۳۱
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۶۲: | خط ۶۲: | ||
خواهر مونا میگوید: | خواهر مونا میگوید: | ||
[[پرونده:مونا نقیب ۳.JPG|بندانگشتی|'''تصویری دیگر از مونا نقیب''']] | [[پرونده:مونا نقیب ۳.JPG|بندانگشتی|'''تصویری دیگر از مونا نقیب''']] | ||
[[پرونده:مونا نقیب.JPG|بندانگشتی|'''تصویری دیگر از کودکی مونا نقیب''']] | |||
ناگهان دیدم دست مونا از دستانم رها شده و افتاد. گفتم چرا افتادی گفت به من تیر زدن... من او را کول کردم و تا نیمههای راه بردم اما خسته شدم. زمین گذاشتم و دوباره کولش کردم. یک آقایی آمد و به او گفتم آیا شما تلفن دارید که نداشت. از دومین نفر پرسیدم که گفت دارم و من به پدرم زنگ زدم و گفتم بیا به خواهرم تیر زدند.<ref>[https://haalvsh.org/2022/10/25/%D8%AD%D8%A7%D9%84-%D9%88%D8%B4-%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D9%84%D9%88%DA%86-%D9%85%D8%B1%DB%8C/ صدای خواهر مونا نقیبی]</ref> | ناگهان دیدم دست مونا از دستانم رها شده و افتاد. گفتم چرا افتادی گفت به من تیر زدن... من او را کول کردم و تا نیمههای راه بردم اما خسته شدم. زمین گذاشتم و دوباره کولش کردم. یک آقایی آمد و به او گفتم آیا شما تلفن دارید که نداشت. از دومین نفر پرسیدم که گفت دارم و من به پدرم زنگ زدم و گفتم بیا به خواهرم تیر زدند.<ref>[https://haalvsh.org/2022/10/25/%D8%AD%D8%A7%D9%84-%D9%88%D8%B4-%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D9%84%D9%88%DA%86-%D9%85%D8%B1%DB%8C/ صدای خواهر مونا نقیبی]</ref> | ||
== منابع == | == منابع == | ||
<references responsive="0" /> | <references responsive="0" /> |
ویرایش