۹٬۹۳۱
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱٬۵۲۳: | خط ۱٬۵۲۳: | ||
دادستان و وكلا و مكالمات قاضی – دادگاه دورس در آلبانی: جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ – ۱۲ نوامبر ۲۰۲۱ | دادستان و وكلا و مكالمات قاضی – دادگاه دورس در آلبانی: جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ – ۱۲ نوامبر ۲۰۲۱ | ||
اصغر مهدیزاده:<blockquote>«من از روز ۹ م تا هفدهم در سلول انفرادی و راهروهای مرگ بودم و شاهد بودم که هر روز پانزده سری، پنج سری ، شش سری | اصغر مهدیزاده:<blockquote>«من از روز ۹ م تا هفدهم در سلول انفرادی و راهروهای مرگ بودم و شاهد بودم که هر روز پانزده سری، پنج سری ، شش سری ۱۰ الی ۱۵ نفره را به سمت سالن مرگ می بردن. روز ۱۷ م بعدازظهرش (مرداد) من در سلول انفرادی بودم که ناصریان و پورمحمدی و عباسی و چند تا پاسدار اومدن تو این سالن كه اینها درسلولها را باز میكردن میبستن وقتی در سلول من را باز کردن ناصریان شروع کرد به توهین کردن و فحاشی كردن، بعد خطاب به پورمحمدی گفت كه این منافق و سر موضع است وقتی با هم مشورت میکردن من را تحویل چند تا پاسدار دادند، اون پاسداره من را که چشم بند زده بودم هم میزدن هم هول میدادند من را از اینجا آوردن بردن تو پاسبخشی فرعی قبلی . اونجا پاسدارا من را یک مقدار شکنجه کردن بعد بردن تو این فرعی كه آخرین بار بودیم، فرعی پنج.</blockquote><blockquote>بعدا از فرعی پنج من رو بردن فرعی هفت كه آخرین بار بودیم . توی راهرو یعنی فرعی ساك بود كه روی ساكها نوشته بودن بچه ها ما رفتیم سلام ما را به سازمان برسانید روی ساکها چند تا ساعت و تسبیح هم بود من این صحنهها را دیدم خیلی متاثر شدم چون تنها بودم اینور و اونور را نگاه کردم دیدم صدای خواهران از طبقه پایین میآیند شروع کردم ضربه زدن و با مورس تماس گرفتن که میخواستم این داستان اعدام و قتلعام را به اینها بگویم، در همین حال دیدم كه پنج شش تا پاسدار وارد شدن و منو گرفتن انداختن تو حموم شروع کردن به ضرب و شتم و شكنجه. من دیگه اونجا بیهوش شدم و تو حمام افتاده بودم بعد از یکی دو ساعت که بهوش آمدم نمیتوانستم حرکت کنم اونجا بخودم گفتم هرطور شده بایستی بیرون بیایم بعد چهاردست و پا که بیرون آمدم رفتم از این پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم تو این سلول انفرادی چندتا چراغ روشن است با دست بهش علامت دادم اون منو دید. بهش خودم را معرفی کردم اون گفت كه، وقتی خودم رو معرفی كردم اون گفت كه من هادی محمد نژاد هستم. من هادی را شنبه ۱۵ مرداد (پانزدهم) در راهروی هیئت مرگ دیده بودم باهاش صحبت كرده بودم هادی گفت: من را امروز برده اند تو سالن مرگ گفت از من همکاری اطلاعاتی خواستن و صحنههای اعدام آنجا را دیدهام قبول نکردم. هادی از خانوادهاش ۴ نفر اعدام شده بودن سه تا داداشش و یكی زن داداشش. در آخرین ملاقاتی که با خانوادهاش داشت مادرش بهش میگوید هادی جان ما چهارتا شهید دادیم تو کاری بکن که اعدام نشی هادی به مادر و پدرش می گوید كه من كه دوست ندارم اعدام بشم، من زندگی را خیلی دوست دارم و تا جایی که بتوانم اعدام نمیشم ولی هروقت اگه ببینم اصولم و ارمانم داره خدشه دار میشه دیگه نمیتونم بمونم و میگوید ما هرکاری میکنیم واسه آزادی مردم است و میگوید که من نمیخواهم كه مثل حزب توده مردم ما را لعنت کنند.</blockquote><blockquote>فردا سه شنبه ۱۸ مرداد نزدیک ظهر دو تا پاسدار صدا زدند که آماده شو برویم بیرون وقتی داشتم با اینها میآمدم تمام ذهنم به حرفهای هادی بود و به اعدام فکر میکردم من را بردن جلوی سالن مرگ دیدم كه کلی زندانی نشسته با چشم بند گفتند همینجا بنشین من را بغل یك زندانی به فاصله دو متر نشوند. من را از اینجا از فرعی ۷ آورد جلوی سالن مرگ. من یواشكی از بغل دستیم پرسیدم اینجا چه خبره گفت تو اولین باره آمدی اینجا؟ گفتم آره. گفت پس تو را یکبار می برند در سالن مرگ صحنه اعدام را ببینی. حدود یکربع اینجا نشسته بودم، یک پاسدار در حسینیه یا سالن مرگ را باز کرد با صدای بلند گفت كه شیر عسلی ها بلند شن. ۱۲ نفر در لحظه بلند شدن شعار می دادن یا حسین درود بر مجاهد این دوازده نفر كه بلند شدند ۴-۵ نفر عقبش اینام بلند شدن که این صحنه را پاسدار دید گفت شما در اعدام شدن هم از هم سبقت می گیرید یکی از اینها با صدای بلند گفت می خواهی بدانی چرا ما سبقت می گیریم با صدای بلند میگفت كه چون تو پاسداری ما مجاهدیم و تا زمانی که در موقعیت ما قرار نگرفتهای نمیتوانی بفهمی. من این صحنهها را دیدم اصلا در دنیای دیگری بودم و از صحبتهایی كه اینا میكردن از ایمانشون به ایمان من افزوده میشد. من تا اونموقع خیلی از این صحنهها رو دیده بودم. چیز دیگری بود اصلا مرگ و اعدام و اینا برای اینها هیچ بود و همه چیز را به سخره گرفته بودن. این گروه را بردن داخل اون سالن مرگ من كه اینجا بودم پاسداران صداشون میکردن سعی میکردم اینها را بشناسم اینها را تا سه سری بردن داخل سالن مرگ در همینجا بچه ها ساعتشان و عینكشان را میزدن میشكستند تا بدست پاسداران نیفتد حتی پولشان را میگرفتن پاره میكردن. سری چهارم را میخواستند ببرند پاسدار به من اومد گفت كه بلند شو بریم. من با پاسدار رفتم داخل سالن مرگ پاسدار من را برد تو این نقطه، به فاصله سی متری از سن وایستاند وقتی یه مقدار وایستادم از زیر چشم بند نزدیک سن پیکر بچههایی که ریخته بودند روی هم را میدیدم. نمیتوانستم خودم را نگه دارم یک لحظه پاسدار چشم بندم را زد بالا وقتی چشم بند من رو زد بالا چشمم به تاریكی رفت گفتم كه خدایا این صحنه که میبینم واقعی است دیدم که روی سن ۱۲ تا از مجاهدین رو در گردنشان طناب دار است بعد پایشان روی صندلی است پاسدارا هر دو نفرپاهای یک، مجاهد را میگرفتن میبردن به سمت در خروجی. اگر چیزیهایی پیدا میکردن مثل ساعت و چیزای دیگه به یكدیگر نشون میدادن دیدم ناصریان و داود لشکری و حمید عباسی این قسمت سن هستند و پاسداران هم این سمت بودن حدود بیست نفر میشدن. در همین حین بود كه این بچهها شروع کردن به (مكث)</blockquote><blockquote>اینجا وقتی چیز كردن یه هو شعار دادن زنده باد آزادی درود بر رجوی مرگ بر خمینی. بعد همینجوری شعار میدادن ناصریان اینا یک لحظه چیز شدن مات شده بودن یهو ناصریان خطاب به داوود لشکری عباسی و پاسداران گفت كه اینا منافقن اینا خبیثن چرا ایستادهاید برید زیرپایشان را خالی کنید وقتی ناصریان رفت زیر پای بچهها را خالی کرد بعد»</blockquote>مترجم: ناصریان رفت؟ | ||
اصغر: خود عباسی بعد عباسی و داوود لشگری رفتن همینكارو كردن. بعد اینا میرفتن از چهارمی ببعد اینا خودشون میرفتن بچهها خودشان زیر پایشان را خالی میکردن و میپریدن، پرواز میکردن. | اصغر: خود عباسی بعد عباسی و داوود لشگری رفتن همینكارو كردن. بعد اینا میرفتن از چهارمی ببعد اینا خودشون میرفتن بچهها خودشان زیر پایشان را خالی میکردن و میپریدن، پرواز میکردن. |
ویرایش