۹٬۹۲۴
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۷: | خط ۲۷: | ||
[[پرونده:جعفر کاظمی در قرارگاه اشرف.jpg|بندانگشتی|جعفر کاظمی در قرارگاه اشرف]] | [[پرونده:جعفر کاظمی در قرارگاه اشرف.jpg|بندانگشتی|جعفر کاظمی در قرارگاه اشرف]] | ||
جعفر متولد 1343 بود. دانش آموز 17 ساله که در دادگاه 15 سال حکم گرفته بود. 9 سال زندان بود و در سال 69 آزاد شد. | |||
من با جعفر در بند 5 گوهردشت در سال 1365 آشنا شدم . او به همراه بهروز شاهی مغنی که در فاز سیاسی در بخش دانشآموزی با هم فعالیت داشتند و خیلی به هم نزدیک بودند در این بند هم با هم بودند و از فعالان بند محسوب میشدند. ما در بند به عنوان زندانیان تهران در دو ترکیب حضور داشتیم. یک ترکیب به بچههای 59 معروف بودند که جعفر و بهروز هم با آنها بودند. رابطهمان خیلی زیاد نبود تا اینکه یکی دو برخورد ما را به هم نزدیکتر ساخت. یکی زمانی بود که جعفر که فکر میکرد من در راس ترکیب دوم (غیر 59) باشم جهت گفتن یک نکته مراجعه کرد ، با حرارت بود و پر شور، نکتهاش را شنیدم و گفتم به بچهها منتقل میکنم. از او در مورد فعالیتش در دانش آموزی پرسیدم و اینکه الآن چه موضعی باید در زندان داشت که با همان سر پرشور از داشتن مواضع قوی رو به پاسداران و نگهبانان صحبت کرد. ما در این بند توانسته بودیم به رادیو مجاهد از طریق یک تلویزیون 14 اینچ توشیبا وصل شویم که جعفر نیز از ثابتان پای رادیو بود. جعفر جزو ورزشکاران بند بود و به عنوان یک موضع قوی در ورزش جمعی شرکت میکرد که بعضا مجبور بودیم با نگهبان گذاشتن از پاسداران مخفی کنیم. مورد دومی که بیشتر ما را به هم نزدیک ساخت زمانی بود که او دچار علائم بیماری سختی شد که درد شدید ناحیه اطراف پایین شکم را از پی داشت و او که عادتا گرمایی بود و دانههای درشت عرق بر پیشانی ماهش مینشست این بار خیلی خیس عرق شده بود و مرتب بر دردش افزوده میشد. نفرات زیادی از بچههای ترکیبشان به دم در مراجعه کردند و با در زدن نگهبان را فرا میخواندند تا او را به بهداری ببرند اما نگهبانان موضوع را جدی نمیگرفتند و بی اعتنایی میکردند. نهایتا من به عنوان مسئول بند به دم در رفتم و با داد و فریاد نگهبان را به آنجا فرا خواندم و با لحنی تند از او خواستم که وضعیتش حاد و نگران کننده است و ممکن است باعث مرگ او بشود که این بار نگهبان حرفم را جدی گرفت و در را باز کرد و سریع او را به بهداری منتقل کردند. در بهداری پزشک زندان با معاینه او تشخیص داد که آپاندیس او عفونی شده و خواهان آن شد که سریعا به بیمارستان بیرون منتقل شود. او بلافاصله با آمبولانس به بیمارستان منتقل شد و بلافاصله زیر عمل قرار گرفت و از مرگ حتمی نجات یافت. پزشک بیمارستان گفته بود یک ساعت اگر دیرتر رسیده بود فوت کرده بود. از آن به بعد با او و بهروز بیشتر رابطه میزدم. تا اینکه از هم جدا شدیم. | |||
این جدایی ناشی از اقدام یکی از فامیلهاش بود که ظاهرا دستی در زندان داشت. باصطلاح برایش دست و پا کرد که به بند کارگاه منتقل شود تا به حکمش تخفیف بخورد. او فروشگاه را برای داشتن ارتباط با بچههای بند قبلیاش انتخاب کرد ولی هرگز رفتن به بند کارگاه را نپذیرفت و در اعتراض بصورت مداوم در آستانه ورودی در بند جلوی سرویس میخوابید. یکی دو بار به عنوان فروشگاه توانسته بود به ما سر بزند و با شور خاص خودش احوالپرس بچهها بود و ناراحتیش را از وضعیتی که برایش پیش آمده بود ابراز میکرد. بچهها به او دلداری میدادند که فرصت را برای خروج از زندان غنیمت بشمرد تا بتواند در فرصت مناسب به سازمان بپیوندد. در جریان قتل عام هم همین موقعیتش در فروشگاه موجب شد که خبر اتفاقات را به بچههایی که در دسترسش قرار گرفتند برساند. | |||
در خارج از زندان یکبار در سال 75 او را در نزدیکی میدان تجریش به همراه فرزند خردسالش دیدم که از احوالش جویا شدم و لحن همیشگی شرمندهاش را داشت و اینکه بالاخره وظیفه اصلی پیوستن به صفوف مبارزه است. | |||
آخرین بار او را در اشرف دیدم. روزهای جشن و مراسم سالگرد تولد سازمان بود که سازمان نیروهای وصل را به اشرف دعوت کرده بود. او با همسر و دو فرزندش آمده بود. من او را در زمین صبحگاه دیدم. او از پیگیری چند روزهاش برای دیدار با من گفت و وسایلی که برایم آورده بود که خیلی تشکر کردم. یک بار با همسرش و فرزند کوچکترش احوالپرسی کردم و بعد جدای از آنها به همراه بهروز کاظمی نشستیم و صحبت از همه جا کردیم. نکتهیی که جلب توجهم کرد این بود که چند بار خواستم از وضعیت خانوادهاش و وضعیت زندگیاش سوال کنم او مطلقا راه نداد و تماما شور وشعف خودش را از اینکه در محیط سازمان محبوبش است نشان میداد. از همانجا حس کردم او یکسره در این طرف ایستاده و انتخابش را کرده است. او دائما از جبران مافات میگفت و اینکه شرمنده این همه دوری از سازمان بوده است و این را در بیان حسرتی که از مقایسه با پیوستن ما به ارتش داشت هم بروز میداد. او گفت بهروز را اینجا میگذارد که البته با توافق خود بهروز بود و از اینکه بالاخره توانسته به این صورت تا حدی ذهنش را آرام کند ابراز خوشحالی میکرد. | |||
با خداحافظی و به امید دیدار بعدی او را در آغوش گرفتم اما فکر نمیکردم آخرین دیدارمان باشد. فکر میکردم که او خودش نیز در ارتش میماند و یا به ماموریت میرود و برمیگردد اما گویا سرنوشت به صورت دیگری رقم خورد. سلام الله علیه | |||
<nowiki>***********</nowiki> | |||
پاورقی: نام بهروز را برای فرزندش از عشقی که به بهروز شاهی مغنی داشت انتخاب کرد. بهروز شاهی مغنی در قتل عام 67 به شهادت رسید. | |||
== دستگیری و زندان == | == دستگیری و زندان == |
ویرایش