اسدالله لاجوردی
سید اسدالله لاجوردی، سال ۱۳۱۴ هجری شمسی در خانه پدرش علیاکبر لاجوردی که به هیزمفروشی شاغل بود، در جنوب تهران متولد شد. پس از ۶ سال تحصیل در دوره ابتدایی در سال ۱۳۲۷ در حالی که جوانی ۱۴–۱۳ساله بود به دبیرستان رفت. اسدالله لاجوردی در دومین سال تحصیل در دبیرستان، ترکتحصیل کرد و در کنار پدر به کار مشغول شد.
اسدالله لاجوردی که در شکلگیری جمعیت مؤتلفه اسلامی نقش اساسی داشت، پس از ترور حسنعلی منصور ـ نخستوزیر وقت ـ در بهمن ۱۳۴۳ همراه بسیاری از اعضای این جمعیت دستگیر شدند. صادق امانی که شوهرخواهر لاجوردی بود به
همراه بخارایی، نیکنژاد و هرندی در سحرگاه ۲۶خرداد توسط رژیم شاه اعدام شدند. عراقی و هاشم امانی با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شدند… اسدالله لاجوردی پس از محاکمه به ۱۸ماه حبس تأدیبی محکوم شد… اسدلله لاجوردی در اسفند سال ۵۳ مجدداً بازداشت شد. اتهام او این بار «فعالیتهای زیرزمینی و همچنین خودداری از پاسخگویی راجع به اقدامات خرابکارانه خود» بود و به ۱۸سال حبس جنایی محکوم شد… اما در سال ۱۳۵۶ همراه بسیاری دیگر، از زندان آزاد شد.
اسدالله لاجوردی در زندان در جناح اقلیت زندانیانی قرار داشت که به راست (مذهبی سنتی) معروف بودند. آنها کسانی بودند که بهدلیل مسائل شرعی و پاکی و نجسی بند رخت یا ظروف غذای خود را از مبارزان مارکسیست در زندان جدا میکردند. اسدالله لاجوردی در سال ۱۳۵۶ از زندان آزاد شد. وی پس از به قدرت رسیدن خمینی بهسرعت مدارج رشد در نظام جمهوری اسلامی را طی کرد به سمت دادستان کل تهران و رئیس زندانهای تهران درآمد. اسدالله لاجوردی که به بیرحمی و قساوت مشهور است نفر شمارهی یک نظام در کشتارهای دههی شصت بود.
این قتلعامها از جمله کشتار نوجوانان و جوانان را حتی بدون هیچ محاکمهای در بر میگرفت، حتی مورد اعتراض افرادی از درون نظام جمهوری اسلامی قرار گرفت که منجر به عزل وی در سال ۱۳۶۳ گردید. با این همه او در سال ۱۳۶۸ به مدیریت زندانها بازگشت و تا سال ۷۶ در سمت خود باقی ماند. اسدالله لاجوردی سرانجام در تاریخ ۱ شهریور ۱۳۷۷ در محل کسب خود در بازار تهران، طی عملیاتی توسط دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق به نامهای علیاکبر اکبری دهبالایی و علیاصغر غضنفرنژاد جلودار کشته شد.[۱]
لاجوردی در زندان شاه
اسدالله لاجوردی، که در ترور حسنعلی منصور، نخستوزیر ایران در سال ۱۳۴۳ نقش داشت. پس از ترور بازداشت شد و به ۱۸ ماه حبس محکوم شد. پس از آزادی به فروش روسری، دستمال و لباس در بازار تهران مشغول بود.
لاجوردی در اردیبهشت ۱۳۴۹ به اتهام حمله به دفتر هواپیمایی ال عال، پس از برگزاری مسابقه بین تیم ملی فوتبال ایران و اسرائیل بازداشت شد. وی پس از ۴ سال از زندان آزاد گردید.
اسدلله لاجوردی در اسفند سال ۵۳ مجدداً بازداشت شد. اتهام او این بار «فعالیتهای زیرزمینی و همچنین خودداری از پاسخگویی راجع به اقدامات خرابکارانهی خود» بود و به ۱۸سال حبس جنایی محکوم شد … امّا در سال ۵۶ همراه بسیاری دیگر، از زندان آزاد شد.[۲]
اسدالله لاجوردی دادستان
لاجوردی در کنار مهدی عراقی و اسلامی از مسئولان انتظامات کمیته استقبال از خمینی بودند. در جریان رسیدگی به پروندهی گروه فرقان او از ۲۰ شهریور ۱۳۵۹ با نظر بهشتی دادستان انقلاب تهران شد. حکم انتصاب لاجوردی بعنوان دادستان انقلاب تهران توسط علی قدوسی صادر شد.[۳]
بدین ترتیب پای لاجوردی به مدیریت زندانها و انجام کارهای اطلاعاتی و محاکمه مخالفان سیاسی باز شد. دیری نگذشت که وی ارتقاء جایگاه یافت و به چهرهی اصلی در برخورد با گروههای اپوزیسیون تبدیل شد. وی در زمان تحمل حبس در دوران شاه، با گروههای چپ کمونیست و سازمان مجاهدین خلق اختلاف داشت. زندانیان زمان شاه از طیفهای مختلفی بودند. اصلیترین آنها جریان مجاهدین خلق بودند که مسلمانهایی نوگرا به شمار میرفتند. جریان دیگر اعضاء و هواداران چریکهای فدائی خلق بودند که اعتقادات مارکسیستی داشتند.[۴]
«این دو جریان معمولا بدلیل فعالیتهای مسلحانه و سازمانی دارای احکام سنگین یا ابد بودند. همچنین جریان کوچکی از روحانیون و اسلامگرایان سنتی در زندانها حضور داشتند بدلیل سخنرانیها در منابر و یا فعالیتهای تبلیغی بازداشت شده بودند. لاجوردی از ابتدا در این طیف دستهبندی میشد. گفته میشود او بدلیل افکار سنتی حتی بند رخت خود را از مارکسیستها جدا کرده بود و آنها را نجس میدانست. این رفتارها از سوی روشنفکران و زندانیان سیاسی قابل تحمل نبود. اسدالله لاجوردی یکبار در زندان بدلیل همین رفتارها از موسی خیابانی از کادرهای بالای مجاهدین خلق سیلی محکمی خورده بود».
اسدالله لاجوردی پس از انقلاب و رسیدن به قدرت، با تمام توان به سرکوب و کشتار روشنفکران و مخالفان دیکتاتوری خمینی از جمله مجاهدین خلق و مارکسیستها و دیگر جریانات سیاسی پرداخت.
یکی از زندانیان سیاسی بازمانده در مورد او نقل میکند:
«در شهریور سال ۱۳۶۰سلولهای زندان اوین مملو از زندانیان سیاسی بود. بیشترشان هم از مجاهدین بودند. روزی لاجوردی برای بازدید زندان آمد. خطاب به زندانیان مجاهد رو کرد و گفت: «تصور نکنین روزی سازمان میاد و در سلولها را به روی شما باز میکنه. قبل از چنین اتفاقی، همگی شماها مردین برای هر سلولی چند نارنجک در نظر گرفتیم»[۵]
در سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۳ وی به تدریج حاکم بلامنازع زندانهای سیاسی شد. در طول این دوران او همزمان سه پست سرپرستی زندانها، دادستان انقلاب مرکز و ریاست اطلاعات دادستانی را بر عهده داشت.
عزل و نصب دوباره لاجوردی
در دی ۱۳۶۳ اسدالله لاجوردی توسط شورای عالی قضائی از تمامی مناصب برکنار شد و تا زمان مرگ خمینی هیچ پست دولتی نداشت. در سال ۱۳۶۸ اسدلله لاجوردی دوباره به مدیریت زندانها برگشت و ریاست سازمان زندانها را تا اسفند ۱۳۷۶ بر عهده داشت. در این زمان رئیس دفتر قوهی قضائیه از اسدالله لاجوردی خواست که استعفاء دهد.[۶]
صحبتهای لاجوردی پس از عزل
«من مثل این چوبهای خشک هستم. این جوریام دیگر! تحت تأثیر قرار نمیگیرم. شاید یکسری از حالات طبیعی آدمهای معمولی را از دست داده باشم. اگر مثلاً فلانی زنگ میزد برای توصیه راجع به یک پرونده، شما واکنشهای مرا دیدهاید که چه پرخاشی میکردم»[۷]
«من میگویم منافق و کمونیست در دوائر دولتی و دانشگاه نرود، چون نه فکرش با شما موافق است نه عملش. همین را حل کنیم دعواها حل هستند.»
اسدالله لاجوردی از دید سران نظام
انصاری گفته است که در سال ۱۳۶۳ پس از اینکه شورای عالی قضائی مأموریت تهیه گزارش از وضعیت زندانهای استان تهران را به وی سپرد، به بررسی عملکرد آقای اسدالله لاجوردی، دادستان انقلاب استان تهران پرداخته است و در نهایت پس از گفتگوی مستقیم با صد زندانی سیاسی از زندانهای مختلف، گزارشی به رئیس جمهور، رئیس مجلس و خمینی پیرامون تخلفات بارز وی از قوانین و برخوردهای خودسرانه و تند با زندانیان سیاسی ارسال کرده است که در تداوم گزارشها و شکایات قبلی، موجبات برکناری آقای لاجوردی را فراهم کرده است.
وی میگوید شنیدهام آقای اسدالله لاجوردی پس از خودداری از تحویل مسئولیت، به ملاقات خمینی میرود و با ارائه گزارش مفصلی خواستار برخورد با مجاهدین میشود.
زندانیان به اسدالله لاجوردی «جلاد اوین» میگفتند.[۸]
اسدلله لاجوردی رودرروی همبندیها
برخی از کسانی که توسط لاجوردی به قتل رسیدند، افرادی بودند که وی آنها را از زمان شاه در زندان میشناخت و به سوابق و مبارزات آنها آشنایی داشت.
قتل شکرالله پاکنژاد
در این باره از جمله میتوان به برخورد وی با زندانی سیاسی مشهور، شکرالله پاکنژاد و محمدرضا سعادتی از اعضای مجاهدین خلق و فدایی خلق سعید سطانپور اشاره کرد.
شکرالله پاکنژاد از مبارزان سوسیالیست بود که از زمان شاه در زندان با اسدالله لاجوردی آشنا بود. لاجوردی با دستگیری وی بخاطر مخالفتش با خمینی، انواع فشارها و شکنجهها را روی شکرالله پاکنژاد آزمایش کرد تا او را به ندامت در تلویزیون حکومتی بکشاند. اما شکرالله پاکنژاد به این کار تن نداد. از این رو لاجوردی بهطور مشخص و خلاف قانون قضای مصوب خودشان، او را در مدت کوتاهی پس از دستگیریاش تیرباران کرد.[۹]
قتل محمدرضا سعادتی
محمدرضا سعادتی از اعضای سازمان مجاهدین خلق از زندانیان سیاسی شناختهشده زندانهای شاه بود. او پیش از انقلاب ۱۳۵۷ در جریان مبارزه مسلحانه علیه حکومت پهلوی به زندان افتاد. پس از پیروزی انقلاب به عضویت شورای مرکزی سازمان مجاهدین خلق انتخاب شد.
محمد رضا سعادتی پنجم اردیبهشت ۱۳۵۸، سه ماه پس از پیروزی انقلاب به اتهام جاسوسی برای اتحاد جماهیر شوروی بازداشت شد.
محمدرضا سعادتی از اردیبهشت ۱۳۵۸تا تیرماه سال ۶۰ در اسارت و زندان بود. اسدالله لاجوردی او را در یک در محاکمه نمایشیِ بدون وکیل و هیأت منصفه، در آبان سال ۱۳۵۹ تحت شرایط ویژه و فوقالعادهی جنگ خمینی با عراق، به حبس ابد محکوم کرد.[۱۰]
روایت عبدالکریم لاهیجی وکیل محمد رضا سعادتی از حکم دادگاه و دلایل اعدام سعادتی چنین است:
«در زمانی که اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب شد، به لحاظ اینکه افرادی مانند اسدالله لاجوردی، مهدی عراقی و عسگر اولادی در زندانهای زمان شاه بهشدت با مجاهدین جنگ سیاسی داشتند، و در جبهه مخالف مجاهدین بودند، اینها کمر بسته بودند که سعادتی را بکشند.»[۱۰]
پس از خرداد ۱۳۶۰ و شروع اعدامها اسدالله لاجوردی و گیلانی تصمیم به اعدام سعادتی گرفتند. گفته میشود اسدالله لاجوردی متوجه میشود که شاید رایزنیهایی در کار باشد که از اعدام سعادتی جلوگیری کند. همین اتفاق هم میافتد. شبی یکی از مقامات به اسدالله لاجوردی زنگ میزند و موضوع سعادتی را از وی پرس و جو میکند. لاجوردی بدون قطع کردن گوشی، دستور اعدام فوری سعادتی را به پاسداران میدهد. چند دقیقه بعد در ادامه تماس با مقام مزبور، لاجوردی اطلاع میدهد که سعادتی اعدام شده است![۱۰]
قتل سعید سلطانپور
سعید سلطانپور شاعر فدایی در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۰ در مراسم ازدواجش دستگیر شد. سعید سلطانپور را به اسدالله لاجوردی تحویل دادند. لاجوردی او را بدون هیچ محاکمهیی در زندان گروگان نگه میدارد. بعد از ۳۰خرداد ۱۳۶۰ اسدالله لاجوردی سراغ سعید سلطانپور میرود و او را بدون هیچ محاکمه و دادگاه قانونی، در ۳۱خرداد تیرباران میکند.[۱۱]
زندان هزار سلول
اواخر مهر ۱۳۶۱ بهدستور اسدالله لاجوردی، یک دوره سرکوب در زندان قزلحصار شروع شد. آبان همان سال ساختن زندان گوهردشت به اتمام رسید و سلولهای انفرادی آن را آماده بهرهبرداری کردند. این بازسازی بهابتکار و با ایده اسدالله لاجوردی ساخته شد و اسم آن را «زندان هزار سلول» گذاشتند. ایده لاجوردی این بود که با انداختن زندانیان مقاوم در سلولهای انفرادی گوهردشت، مقاومت آنها را بشکند. در تیرماه سال ۱۳۶۲ اسدالله لاجوردی به قزلحصار آمد تا برای شروع فصل جدیدی از فشار، آنجا را تصفیه کند. ابتدا در سلولها را بستند و رفت وآمد را محدود کردند. تنبیه رایج، ایستادن سرپا و بیخوابی بود. این شکنجه دستکم ۲۴ساعت بود و گاه تا زمانی نامحدود ادامه داشت. در همین دوره تعدادی از زندانیان دچار بیماریهای عجیب و غریب شده بودند؛ طوری که ناگهان دچار حمله عصبی میشدند و به بالا و پایین میپریدند. شدت حمله عصبیشان آنقدر بود که گاهی با ۸ نفر هم نمیشد آنها را کنترل و مهار کرد.[۱۱]
تجاوز به زنان زندانی
رینالدو گالیندوپل فرستاده ویژه سازمان ملل در گزارش خود پیرامون وضعیت حقوق بشر در ایران به گزارشات خانوادههای اعضای مجاهدین خلق اشاره میکند که مقامات رسمی زندان مدارک ازدواج دختر زندانیشان را به آنها دادهاند. مدارکی که به مفهوم تجاوز جنسی به دختران زندانی پیش از اعدام است. روزنامه گاردین در گزارشی در سال ۱۹۸۹ مهمترین نوآوری اسدالله لاجوردی در زندانهای ایران را تجاوز جنسی به دختران باکره از طریق ازدواج اجباری آنها با زندانبانان ذکر میکند. این گزارش اضافه میکند: شاید این ابتکار برای رفع تردیدها در مورد ممنوعیت شرعی اعدام دختران باکره صورت گرفته باشد.[۱۰]
در مورد ازدواج با دختران باکره پیش از اعدام، از آیتالله منتظری چنین نقل میکنند که وی برای جلوگیری از اعدامها گفته است: اعدام دختران باکره در اسلام قابل قبول نیست. اسدالله لاجوردی با شنیدن این حرف دستور میدهد یک شب پیش از اعدام دختران باکره آنها را به عقد پاسداران درآورند.[۱۰]
خاطرهای از موسوی اردبیلی
موسوی اردبیلی که خود از آمران قتل عام ۶۷ بوده است، در خاطرهای از بیرحمی لاجوردی چنین میگوید:
متن زیر به نقل از آیتالله احمد عابدینی استاد حوزه علمیه اصفهان بیان شده است:
اوايل شهريور ۱۳۷۷ بود كه برای خواندن كتاب سفرنامه فقهیِ حج به منزل ایت الله موسوی اردبیلی رفتم، مثل بقيه شبها من و ایشان تنها بوديم. تازه آقای *اسدالله لاجوردی* را ترور كرده بودند.
آقای اردبیلی فرمودند:« *امروز هرچه با خودم كلنجار رفتم كه برای آقای لاجوردی فاتحهای بخوانم نشد*».
حساس شدم كه مگر او چه كرده است؟
سوال كردم:
ايشان در ترديد بود كه برايم توضيح بدهد يا خير، اما بالاخره اموری را گفت كه اكنون پس از گذشتِ بيش از ده سال از آن زمان، هنوز بسياری از آن كلمات با همان آهنگِ سخنان ايشان در گوشم طنينانداز است:
اردبیلی میگفت:
«آن زمان كه مسوليت داشتم، گهگاهی به زندانها سر میزدم.
در زندانِ اوين، يك دربِ كهنه قديمی بود كه هميشه از كنار آن میگذشتم.
يك روز هوس كردم كه داخل آنجا را ببينم».
گفتم:
«اين چيست؟»
گفتند:
«چيز مهمی نيست. يك انباری است».
گفتم:
«میخواهم درون آن را ببينم».
گفتند:
«كليدش نيست».
گفتم:
«آن را پيدا كنيد».
گفتند:
«پيدا نمیشود».
گفتم:
«درب را بشكنيد».
گفتند:
«چيز مهمی نيست».
گفتم:
«بالاخره من بايد درون اين انباری را ببينم».
گفتند:
- «كليدش پيش حاج آقاست. منظورشان لاجوردی بود»*
گفتم:
«از او بگيريد».
گفتند:
«الان اينجا نيستند».
گفتم:
«پيدايش كنيد. من اينجا میمانم تا بيايد و از جای خود تكان نمیخورم».
بالاخره پس از اصرارِ زيادِ من، درب باز شد.
وارد شدم. در تاریکی چشمهایی میدرخشید. ديدم تعداد زيادی از بچههای خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله با صورتهایی به رنگ زرد و جسمهایی نحيف، پنجاه نفر، صد نفر، كمتر يا بيشتر، نمیدانم؛ محبوساند.
بچهها دور من ريختند. گريه میکردند. عبا و دستهایم را میبوسیدند و التماس میکردند.
گفتم:
«اينها چه كسانی هستند؟»
گفتند:
«اينها بچههای منافقان هستند كه پدر و مادرشان يا كشته شدهاند يا فرار كردهاند».
گفتم:
«اينجا چه كار میکنند؟ پدرانشان مجرم بودهاند، جرم اينها چيست؟ اينها پدر بزرگ ندارند؟! خويشاوند ندارند؟! قيم ندارند؟!»
از وضع اسفبار بچّهها چشمانم پر از اشك شد. عينك خود را برداشتم و با دستمال، اشکهای خود را پاك كردم و گفتم:
« *همين امروز، تا ۲۴ ساعت بايد اين بچهها را به خانوادههای خودشان برسانيد و هر كدام كه خانواده ندارند، يا جایی ندارند، آنها را به دادستانی بياوريد. برای آنان جایی تهيه میكنيم*.
- آخر، پدرِ بچه منافق بود و كشته شد، يا مادرش فرار كرد، چه ربطی به بچه دارد؟!*
- انصاف و رحم و مروتتان كجا رفت*؟!»
بالاخره پس از چند روز آقای محمدی گيلانی، قبل از خطبههای نماز جمعه تهران، جوابم را داد و گفت:
«آنها كه براي بچه منافق اشك میريزند، نبايد مسوليت قبول كنند.
چرا آن وقت كه پدرانشان پاسدارهای ما را میکشتند گريه نكرديد؟!
كسی مرجع ضمير حرفهای او را نفهميد، جز من...
آقاي لاجوردی به من میگفت:
«من، تو و آقای منتظری را قبول ندارم، شما نمیفهمید، شما نمیگذارید من ريشه منافقان را بكنم، اما چون امام خمينی به من فرموده از شما اطاعت كنم، اطاعت میكنم، وگرنه اصلا شما دو نفر را قبول ندارم.
مرگ اسدالله لاجوردی
اسدالله لاجوردی در ۱ شهریور ۱۳۷۷ در محل کسب خود در بازار تهران، طی عملیاتی توسط دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق به نامهای علیاکبر اکبری دهبالایی و علیاصغر غضنفرنژاد جلودار کشته شد. مجاهدین این عملیات را طی اطلاعیهای به مردم ایران تبریک گفتند. بسیاری از خانوادههای زندانیان سیاسی که وی را جلاد اوین میدانستند، مرگ او را جشن گرفته و حتی مواردی از پخش شیرینی در تهران گزارش شد.[۱۱]
بررسی روانشناسانه
یکی از زندانیان نویسنده در مورد لاجوردی مینویسد:
«اسدلله لاجوردی امضای نامی پای سبکی از جنایت است که فراتر از قانون و قضا، شوق زندانیکشی و قتلعامگری، اعتیادی برای اثبات تذهیب روح و روانش بود. از این رو هم بود که توانست فراتر از قانون و قضا، دشنهای وداسی برای دروکردن نسلی از زندانیان در دستان خمینی باشد».[۱۱]
منابع
- ↑ سایت بی بی سی فارسی اسدالله لاجوردی نماد خشونت دولتی…اسدالله لاجوردی، 'نماد خشونت دولتی
- ↑ سایت بی بی سی فارسی اسدالله لاجوردی نماد خشونت دولتی
- ↑ سایت بی بی سی فارسی
- ↑ سایت بی بی سی فارسی لاجوردی نماد خشونت دولتی
- ↑ وبلاگ ققنوس در آتش اسدالله لاجوردی
- ↑ سایت بی بی فارسی
- ↑ خبرگزاری فارس
- ↑ سایت بی بی فارسی
- ↑ سایت مجاهدین خلق ایران
- ↑ ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ ۱۰٫۲ ۱۰٫۳ ۱۰٫۴ سایت رادیو فردا نقش لاجوردی
- ↑ ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ ۱۱٫۲ ۱۱٫۳ سایت مجاهدین خلق ایران لاجوردی کیست؟