کاربر:Abbas/صفحه تمرین3
علی صیاد شیرازی
کودکی و نوجوانی
«نامم علی و نام خانوادگیام صیادشیرازی است. اجداد من از عشیرهای به نام «اخت افشار» میباشند که از اصطهبانات و نیریز در فارس تا سیرجان، بافت و جیرفت در کرمان گسترش یافتهاند. پدربزرگم صیاد همراه فرزندانش و مال و احشامش دهها سال پیش به سوی خراسان و شهرستان مشهد به راه افتادند و به شهرستان درگز کوچ کردند. پدر من زیاد کوچکترین فرزند ایشان بود که در آن موقع ۱۲ سال داشت.
پس از ولادت اینجانب در ۱۴ خردادماه ۱۳۲۳ در شهرستان درگز و حدود یک سال اقامت در این شهر، بر حسب شغلی که پدرم داشت درجهدار ژاندارمری حدود دو سال در مشهد اقامت کردم و حدود ۱۵ سال در مازندران، یعنی در شهرهای گرگان، آمل و گنبدکاووس به سر بردهام. سال ششم ریاضی، یعنی سال آخر دبیرستان را در تهران گذراندم و از دبیرستان امیرکبیر فارغالتحصیل شدم. در سال ۱۳۴۳ وارد دانشکده افسری شدم.»[۱]
نام كوچك من علی است و نام خانوادگی ام صیاد شیرازی و نام پدرم«زیاد». البته چون ما از تیره ی عشایر هستیم، قبلا به ایشان «زیادخان» می گفتند. نام پدر بزرگ ما «صیادخان» بود و اصالتا تیره ی عشایر ما مربوط به تیره ی«اخت افشار» است كه در سرزمینی بین فارس و كرمان امتداد دارد. پدر من در ۱۲ سالگی به همراه برادرانش به درگز كوچ می كنند. همان جا ازدواج می كند و من نیز در همان جا متولد می شوم. تا سه-چهار سالگی من در مشهد بودم، اما پدرم به واسطه ی این كه ژاندارم بود، از درگز به مشهد، رفت و آمد می كرد تا این كه به گرگان منتقل شد و در همین شهر، تحصیلات ابتدایی را تمام كردم. بعد به شاهرود رفتیم و از آن جا به آمل و گنبد و از گنبد دوباره برگشتیم گرگان. در سال۱۳۲۳ متولد شدم. دو خواهر و شش برادر بودیم كه یك برادرمان در جوانی به رحمت خدا رفت.
تا قبل از دوران متوسطه و بعد از آن را در رشته ی ریاضی و در گرگان درس خواندم. همیشه جزء نفرات اول بودم. هیچ كمكی هم نداشتم، اما خداوند مقدر كرد كه من با روحیه ای خود جوش، به تحصیل ادامه دهم. این طور تشخیص دادم كه برای دیپلم باید بیایم تهران و مقدمات رفتن به دانشگاه را فراهم كنم.
منظورتان دانشكده ی افسری است؟
مسیر فكر و ذهن و ذوقم، فقط نظامی شدن بود و همیشه به همین فكر می كردم. هر چند دیگران مرا نهی می كردند كه تو درست خوب است و برو رشته های دیگر، اما علاقه ی من نظامی گری بود.
طوری كه پدرتان می گفت، در ماموریتی به تهران، برایش مشكلی پیش آمده بود. ظاهرا این موضوع به همان زمانی بر می گردد كه شما به دانشگاه رفتن فكر می كردید؟
بله همین طور است. در تهران، دژبان ها، پدرم را دستگیر می كنند، سرش را می تراشند و بازداشتش می كنند و چون به همه ی دستگاه و شاه دشنام داده بود، از ارتش هم اخراجش می كنند. این باعث شد وضع مالی پدرم به هم بریزد. من ناچار بودم خودم را به یك شكلی اداره كنم. تدریس ریاضیات می كردم و همین، برایم ذخیره ای بود.[۲]
ورود به ارتش
در سال ۱۳۴۳ وارد دانشکده افسری شدم.» علی در سال ۱۳۴۶ با درجه ستواندومی در رسته توپخانه از آن دانشکده فارغالتحصیل شد و در طول سالهای تحصیل به جدیت در درس و پایبندی به مذهب شهرت داشت. او دورههای چتربازی و رنجر را نیز با رتبه یکم بین همدورههای خود گذراند.
«پس از طی یک سال دوره مقدماتی رسته توپخانه، به لشکر ۲ تبریز رفتم. در سال ۱۳۴۸ مأموریت استقرار در مرزهای غرب کشور قصرشیرین به لشکر ۲ تبریز داده شد. بنده به عنوان افسر دیدهبان توپخانه و معاون آتشبار، حدود یک سال در این مأموریت به سر بردم. لشکر تبریز در سال ۱۳۴۹ منحل شد و گردان ما که گردان ۳۰۲ توپخانه بود به توپخانه لشکری لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه انتقال یافت و من فرمانده آتشبار شدم.
بعد از یک بار جابجایی و انتصاب در فرماندهی آتشبار در گردان ۳۱۶ توپخانه، برای گذراندن دوره آموزش زبان انگلیسی به تهران رفتم. سپس با پذیرفته شدن در کنکور اعزام به خارج در سال ۱۳۵۱ برای طی یک دوره تخصصی توپخانه تحت عنوان دوره هواسنجی بالستیک توپخانه به امریکا رفتم.»
وی در طول این دوره همچون یک مبلّغ مذهبی در جلسات بحث و مناظره امریکاییها شرکت و آنها را به اسلام دعوت میکرد. او در بین تمام دانشجویان خارجی و امریکایی رتبه یکم دوره را کسب کرد.[۱]
در همین اثنا در دانشكده ی افسری، جزء نفرات اول قبولی شدم و مدت سه سال درس خواندم. دانشكده ی افسری، فضایی بسیار پاك بود. حتی من الان هم با آن جا ارتباط درسی دارم، می بینم با آن زمان تفاوتی ندارد. خلأی كه آن زمان بود، رسمیت نداشتن فرایض دینی بود كه در متن برنامه ها قرار نداشت و در حاشیه بود. كسی هم با حاشیه كاری نداشت. من بهترین روزه های مبارك را در دانشكده گرفتم. در گروهان مان موقعیت خاصی پیدا كردم و حتی منشی افتخاری گروهان شدم.
در جایی گفته اید در زمان دانشجویی، وضعیتی را به وجود آوردید كه همه تشویق به روزه گرفتن شدند. موضوع چه بود؟ تعدادی از سربازها روزه می گرفتند و عده ی دیگری نه. برای این كه نگهبان، روزه بگیرها را بشناسد، اسم و محل استراحت شان را مشخص كرده بودم، مانده بود فرمانده گروهان، تا در صورت تصویب، اجرایی شود. فرمانده كه این نمودار را دید، با گستاخی آن را كنار انداخت و گفت: «امسال كسی روزه نمی گیرد.» تا این را گفت، خشمی درونی در من به وجود آمد. در چنین حالتی هیچ چیز برایم مهم نبود كه بعد از سه سال زحمت كشیدن، بیرونم می كنند. با تمسخر نگاهش كردم . گفتم: «مگر می شود روزه نگیرند و فریضه ی الهی را انجام ندهند؟!» گفت:«حالا می بینی كه می شود.» من سریع این حرف را بین سربازان گروهان منتشر كردم.
همه ی آن هایی كه نمی خواستند روزه بگیرند، گفتند: «ما می خواهیم روزه بگیریم.» و به یك باره وضع گروهان عوض شد. او آمد سخنرانی كرد و گفت:« همین خدمت شبانه روزی، روزه و عبادت ماست، دانشجو نباید خودش را ضعیف كند. با شكم گرسنه نمی شود مطالب علمی فهمید. پس بنابراین امسال كسی روزه نمی گیرد و من دستور داده ام جیره ی گروهان ما را در سحری قطع كنند.»
این خبر به گروهان های دیگر هم رسید و برای این فرمانده خیلی بد شد. قضیه مفصل است تا این كه همین فرمانده با حالتی تمسخر آمیز آمد سخنرانی كرد و گفت :« من می خواستم ببینم كدام دانشجو روزه می گیرد و كدام یكی نمی گیرد.» و از آن لحظه به بعد، دستورش را عوض كرد.
تا قبل از این كه وارد خدمت در رسته ی توپخانه بشوید، آموزش دیگری هم دیدید؟
چرا. دوره ی رنجری و چتر بازی را گذرانده ام. در این دوره، نفر دوم شدم. البته نفر اول به واسطه ی آن كه یكی از اقوامش جزو اساتید بود، نمرات او را طوری داده بودند كه اول بشود، ولی من اعتراضی نداشتم و وارد خدمت در رسته ی توپخانه شدید!
دوره ی توپخانه را در اصفهان گذراندم. پدر و مادرم را هم آورده بودم و به درس های بچه ها رسیدگی می كردم. البته هنوز مجرد بودم. تا این كه دوره هم تمام شد و من منتقل شدم تبریز. در آن جا جزو افسران شاخص شده بودم. این ها را كه می گویم، به خاطر آن است كه خداوند داشت ما را آماده می كرد تا به كارآیی بالاتری برسیم.
خدای متعال در زندگی، دستم را خیلی گرفته است، از جمله در بعد ازدواج. من در شهرستان های مختلفی كه بودم، دنبال ازدواج هم بودم، ولی هر كس معرفی می شد، همان وضع ظاهرش را كه می دیدم، احساس می كردم نمی توانم با او زندگی كنم. پیش از این ها پدر و مادرم هر چه پیشنهاد می كردند، رد می كردم تا این كه زمینه ی خواستگاری از همسرم فراهم شد. او دختر عمویم هست و من آن چه در ظاهر ایشان می دیدم حجاب بود و احساس می كردم می توانم به چنین فردی اعتماد كنم و این طور شد كه با خیال راحت انتخابم را بر همین مبنا نهادم.
ظاهرا در همین مقطع است كه برای آموزش به آمریكا اعزام می شوید.
بله، در سال ۱۳۵۲ بود كه كنكور سراسری زبان انگلیسی افسران اعلام شد. با وجود آن كه مدتی از كتاب فاصله گرفته بودم اما با مروری سطحی وارد آزمایش و خوشبختانه قبول شدم. این پاداش خداوند بود. برای یك دوره ی فشرده به تهران رفتم كه مربی این كلاس ها آمریكایی ها بودند. در این دوره هم قبول شدم و برای سه ماه به آمریكا اعزامم كردند؛ دوره ی تخصصی هواسنجی بالستیك كه مربوط به توپخانه است. هنوز دوره تمام نشده بود كه نامه ای از پدرم به دستم رسید كه در آن نوشته بود:« پسرم! فرزندت متولد شد، دختر است و ما اسم او را مریم گذاشتیم-اكنون او ازدواج كرده و واقعا مایه ی افتخارم است-من این دوره را با رتبه ی ممتاز گذراندم، طوری كه تمام روزنامه های مركز توپخانه، این خبر را پخش كردند.
چند وقت بعد، فرمانده ی نیروی زمینی، غلامحسین اویسی معدوم، دعوتم كرد؛ تبریك گفت و بعد هم دستور داد تا من از اسلام آباد غرب به اصفهان منتقل شوم و آن جا مربی باشم.
و آمدیم اصفهان.
از همان روز ورودمان به اصفهان، بركات ظاهر شد. مومنین، آپارتمان مناسبی را برایمان دیدند و در دانشكده ی توپخانه –كه آن قدر تراكم استاد بود-برایم سر و دست می شكستند.
برای طلبه های حوزه ی علمیه، آموزش زبان انگلیسی می گذاشتم و از طرفی خودم هم آموزش تفسیر قرآن و عربی می دیدم. به هر صورت فعالیتم در اصفهان زیاد بود.
نمونه ای از این بركات خداوند در ذهنتان هست؟
عراق در مرز تحركاتی كرده بود و سپهبد یوسفی-فرمانده لشكر تبریز-مامور شده بود تا قرارگاهی تاكتیكی در كردستان ایجاد كند. او من را- كه ستوان یك بودم-با تعدادی سرهنگ و سرگرد دیگر، برای ستادش انتخاب كرد. من شده بودم آجودان عملیاتی اش آن روزها نمی دانستم كه روزی فرمانده ی عملیات غرب كشور خواهم شد و آگاهی داشتن از منطقه، آن هم در سطح قرارگاه برایم مهم خواهد بود. و در اصفهان بود كه اولین هسته ی تشكیلات ما به صورت مخفی شكل گرفت و من با شهیدان«كلاهدوز» و «اقارب پرست» آشنا شدم.[۲]
فعالیتها پیش از انقلاب ضد سلطنتی
او با ورود به اصفهان و قرار گرفتن در متن مردم متعهد و انقلابی این دیار شهیدپرور در طی حدود پنج سال قبل از به ثمر رسیدن انقلاب، با فعالیتهای مذهبی و انقلابی مخفی، خود را برای ورود به فضای نورانی انقلاب اسلامی آماده کرد و در پاییز سال ۱۳۵۷، همگام با اوج نهضت انقلاب اسلامی فعالیت انقلابی خود را در پادگانهای اصفهان و سایر یگانها همراه با دوستان انقلابی خود در ارتش گسترش داد و سرانجام در روز ۱۹ بهمن ۱۳۵۷ به دلیل فعالیتهای انقلابی بازداشت انفرادی شد که در بامداد ۲۲ بهمن با پیروزی عظیم انقلاب اسلامی از بازداشت خارج شد و با درجه سروانی به خدمت در ارتش جمهوری اسلامی ایران وارد شد و در سازماندهی نیروهای مؤمن و انقلابی ارتش نقش مؤثری ایفا کرد.[۱]
سرگرد مصطفی بنیهاشمی (فرماندهٴ سابق پشتیبانی دانشکدهٴ افسری): «پرسنل میهنپرست ارتش، افسران و درجهدارها همه مخالف جنگ بودند؛ بهدلیلی واضح: چون جنگ مشروعیت نداشت. جنگی که خمینی ضدبشر بهمنظور دستیابی به اهداف تجاوزکارانه خودش بهراه انداخت. پرسنل ارتش که موافق با جنگ نبودند.
از طرفی عناصری مثل صیاد شیرازی بودند که در ارتش بهحساب نمیآمدند و برای اینکه به جاه و مقام برسند، کارهایی کردند که الآن میگویم.
با صیاد شیرازی از زمان دانشکده افسری بودیم. او یکی از کسانی بود که با ضداطلاعات ارتش بهطور رسمی بر ضد بقیه بچهها که از جمله دوستانش بودند همکاری میکرد.
از جمله یکی از استادها در کلاس درس مطلبی علیه تیمسارها گفت و او آن را اطلاع داد و باعث شد آن افسر را از کار بردارند و تبعیدش کنند.[۳]
علی صیاد شیرازی پس از انقلاب
1ـصياد شيرازي در سال58 از سوي خميني بهعنوان «فرمانده عمليات مخصوص كردستان» منصوب شد و در سركوب مردم اين منطقه نقش بسيار فعالي ايفا كرد. وي مسئوليت به توپ بستن بسياري از روستاها و شهرهاي كردستان در سالهاي58 و 59 را برعهده داشت. دجال جماران اغلب دستور كشتار و قتل و غارت هموطنان كردمان را بهطور مستقيم خطاب به وي صادر ميكرد.
2ـصيادشيرازي كه امتحان جنايتكاري را به بهترين صورت در كردستان پس داده بود، در مهر سال60 توسط خميني به فرماندهي نيروي زميني ارتش منصوب شد و خشم و نارضايتي پرسنل ارتش را برانگيخت. وي در اين مقام به تصفيه گسترده نيروي زميني از پرسنل مردمي مبادرت كرد و بسياري از آنان را دستگير و اعدام و يا تصفيه و اخراج نمود. سپس افسران سرسپرده ارتجاع در پستهاي كليدي قرار گرفتند تا از بروز هرگونه اعتراض و نارضايتي در صفوف ارتش تحت امر جلوگيري شود.
3ـصيادشيرازي يكي از مسئولان اصلي به كشتن دادن صدهاهزار تن از جوانان اين مرز و بوم در جنگ ضدميهني بود و در فرستادن هزاران دانشآموز و نوجوان بر روي ميدانهاي مين نقش مستقيم داشت. وي در سال66 از سوي خميني بهعنوان نماينده وليفقيه در شورايعالي دفاع رژيم آخوندي منصوب شد.
در تيرماه سال67 پس از عمليات چلچراغ و فتح شهر مهران توسط ارتش آزاديبخش ملي، حسين موسوي نخستوزير وقت كه درعين حال رئيس ستاد كل نيروهاي مسلح هم بود، صيادشيرازي را در رأس هيأتي به منطقه غرب كشور فرستاد تا به «بررسي وضعيت» و «تصميمگيري» در مورد پرسنل نظامي كه از جنگ ضدميهني بهستوه آمده و به ارتش آزاديبخش ملي تمايل پيدا كرده بودند، بپردازد.
6ـصيادشيرازي پيوسته يكي از اصليترين طراحان سركوب مردم كردستان بوده است. در آبان سال71 در رأس يك هيأت از فرماندهان سپاه و ارتش عازم كردستان شد تا راههاي مقابله با مردم و پيشمرگان را مورد ارزيابي قرار دهد.
7ـصيادشيرازي در شهريورماه72 از سوي خامنهاي بهعنوان جانشين رئيس ستاد فرماندهي كل نيروهاي مسلح منصوب شد و تا روز كيفر يافتن بهدست قهرمانان مجاهد خلق، در همين سمت به جنايت عليه مردم ايران ادامه ميداد.
8ـصيادشيرازي پنج روز قبل از هلاكت، از سوي وليفقيه رژيم به درجه سرلشكري ارتقا يافت. اكنون خامنهاي و رفسنجاني و خاتمي آنچنانكه از پيامهايشان پيداست يك بار ديگر پس از هلاكت، او را به درجه سپهبدي ارتقا دادهاند كه بالاترين درجه يك فرد نظامي در طول حاكميت آخوندي است.[۴]
به اجمال می گویم: سه روز قبل از پیروزی انقلاب، بازداشت، اما با پیروزی انقلاب آزاد شدم و به دنیای نورانی خدمت در ارتش اسلام وارد شدم. همان روزها، ضد انقلاب توطئه ی سنگینی را آغاز كرده بود. پنجاه و نه نفر پاسدار اصفهانی را در جاده ی سردشت-بانه به شهادت رسانده بودند. من همراه برادرم«سردار صفوی» و در معیت«دكتر چمران» وارد سردشت شدیم. هفده روز طول كشید تا ما توانستیم طرحی را آماده و سپس سردشت را آزاد كنیم. شهر سنندج در تصرف ضد انقلاب بود. شهرهای دیگری مانند دیواندره، مریوان،سقز و بانه هم دست ضد انقلاب بودند كه در كمتر از سه ماه این شهرها هم آزاد شدند.با اعطای دو درجه ی موقت، به عنوان فرمانده ی عملیات غرب كشور منصوب شدم. اما به موجب سعایت هایی كه علیه من شد، توسط بنی صدر، از این مسئولیت عزل شدم. دو درجه ام را نیز گرفتند. با فرار بنی صدر و انتخاب رئیس جمهور جدید(شهیدرجایی) دوباره فراخوانی شده و با اعطای دو درجه، مجددا ماموریت یافتم تا قرارگاه عملیاتی شمال غرب را فعال كنم كه در همین مقطع موفق شدیم دو شهر اشنویه و بوكان را هم آزاد كنیم. در هفتم مهرماه سال شصت، از سوی امام امت به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش انتخاب شدم. در مدت پنج سال انجام وظیفه در این مسئولیت، در عملیات های طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، و ده ها نبرد دیگر شركت داشتم تا این كه از این پست استعفا كردم و بدون وقفه و بنا به امر امام راحل، به نمایندگی ایشان در شورای عالی دفاع منصوب شدم كه تا پایان جنگ ادامه داشت. درخواست ستاد كل بود. رهبر معظم انقلاب هم موافقت فرمودند و من به عنوان معاونت بازرسی ستاد كل منصوب شدم و بالاخره با حفظ سمت، چهار سالی است كه جانشین رئیس ستاد كل نیز هستم.
یك سال و نیم قبل بود كه دانشكده ی افسری ارتش از من دعوت كرد تا برای انتقال تجربیات به آن دانشكده بروم.چند جمله ای كه راجع به دفاع مقدس صحبت نمودم، احساس كردم باید مجموعه ای را در این زمینه فعال كرد تا بدون وابستگی اداری، مهیای انجام وظیفه باشند. اولین مشورت را با مقام معظم رهبری نمودم كه ایشان من را به انجام این كار ترغیب نمودند. سازمانی راتشكیل دادیم و مناطق عملیاتی را به دو بخش كردستان و جبهه های جنوب تقسیم كردیم. كه در هر مرحله، همرزمانی را كه در آن مناطق حضور داشتند، دعوت می كنیم و سپس به صورت كاروانی عازم مناطق عملیاتی می شویم. این یك حركت پژوهشی-آموزشی است كه هنوز ادامه دارد.[۲]
صیاد شیرازی در دوران جنگ
مسئولیتها پس از جنگ
نقش صیاد شیرازی در سرکوب ارتشیان
2ـصيادشيرازي كه امتحان جنايتكاري را به بهترين صورت در كردستان پس داده بود، در مهر سال60 توسط خميني به فرماندهي نيروي زميني ارتش منصوب شد و خشم و نارضايتي پرسنل ارتش را برانگيخت. وي در اين مقام به تصفيه گسترده نيروي زميني از پرسنل مردمي مبادرت كرد و بسياري از آنان را دستگير و اعدام و يا تصفيه و اخراج نمود. سپس افسران سرسپرده ارتجاع در پستهاي كليدي قرار گرفتند تا از بروز هرگونه اعتراض و نارضايتي در صفوف ارتش تحت امر جلوگيري شود.[۴]
نقش صیاد شیرازی در عملیات فروغ جاویدان
آن چه در ادامه میخوانید گزیدهیی از اعترافها صیاد شیرازی جنایتکار است که این مطالب را در چند گفتگوی تلویزیونی که طی سالهای 76و77 از شبکه تلویزیونی رژیم پخش شده، بهعنوان خاطراتش از این عملیات نقل کرده است. متن زیر از این گفتگوها پیاده و خلاصه شده است:
ساعت هشت و نیم شب، این بار دیگر برادر عزیزم سردار سرتیپ پاسدار رشید، که همین الآن معاون عملیاتی در ستاد کل هستند، اون موقع هم همین مسئولیت را داشتند زنگ زد و گفت که در منطقه غرب میگویند، دشمن سرش را انداخته پایین، دارد با سرعت میآید به طرف کرمانشاه! من گفتم چنین چیزی والله! برای من غیرممکن است. چون نداریم که دشمن از یک محور، سرش را بیندازد پایین، جلو بیاید. ماهیتش چیست؟ گفت ما هیچی نمیدانیم. گفتم حالا من چه کار باید بکنم؟ گفت میخواستم خواهش کنم بیایید بروید منطقه…
با هواپیما [رفتیم] ساعت ده و نیم شب، به کرمانشاه که رسیدیم، دیدیم خیلی وضعیت غیرعادی است. مردم همه مضطرب، زدهاند بیرون از منزلها، جاده بین کرمانشاه به طرف بیستون کاملاً مملو از ماشین و خودرو و ترافیک سنگین ، بهطوری که ما از این طرف بلوار به آن طرف بلوار پیاده رفتیم. از اون طرف ماشین گرفتیم به طرف طاق بستان که محل قرارگاه نیروی زمینی سپاه بود. رفتیم آنجا و تیمسار [پاسدار] شمخانی هم بعداً رسیدند و نشستیم تا ساعت یکونیم شب ما باز هم از هیچچیز نتوانستیم سر در بیاوریم. تا اینکه دیدیم یک پاسداری آمد توی قرارگاه، سراسیمه و گفت که من در اسلامآباد غرب بودم، دیدم که منافقین وارد شهر شدند، شهر را گرفتند. رفتند داخل پادگان ارتش، فرمانده پادگان تسلیم نمیشد و حرفشان را گوش نمیکرد، همانجا اعدامش کردند. یک سرهنگی را اعدامش کردند و الآن دارند بکوب میخواهند بیایند طرف کرمانشاه. یعنی ساعت یکونیم شب ما تازه فهمیدیم، دشمن کیه؟ و برای چی آمده.
… هیچ نیرویی در کرمانشاه در دست ما نبود. مشورت کردیم. گفتیم، دو تا نیروی دم دست هست، یکی پایگاه هوانیروز کرمانشاه است. یکی هم پایگاه سوم شکاری نیروی هوایی ارتش در همدان، این دو تا میتوانند ما را کمک کند…
ساعت 5صبح که من رفتم، دیدم همه خلبانهای هوانیروز آماده بودند، برایشان توجیه کردم که وضعیت خیلی نگرانکننده است، ما چارهیی نداریم، تا وقتی که نیروهایی را از زمین بتوانیم جمعآوری کنیم، برای مقابله با اینها، مجبوریم از هوا جلوشان را بگیریم.
خلبانها اعلام آمادگی کردند، گفتم نه! اول من دو تیم آتش با خودم میبرم، که شناسایی کنیم، تیمهای آتش بعدی آماده باشند پشتسرهم بیایند. واقعاً عجیب بود، وقتی من میرفتم، از کرمانشاه، جاده را کنترل میکردم، دیدم که وضع خیلی ازدحام است. ولی هنوز معلوم نبود که منافقین کجا هستند. رسیدم به تنگه چهارزبر دیدم وضعیت غیرعادی است…
من رفتم از داخل دشت، خلبانها را توجیه کردم، گفتم این ستون، دشمن است. همین را بزنید! به یکی از خلبانها گفتم، شروع کن تا بقیه بیایند. یکی از خلبانها رفت جلو و برگشت. گفتم چرا برگشتی؟ گفت: بابا خودی هستند، من اینها را چطوری بزنم؟ هر چه به او اصرار کردم، گفت، نه! من میترسم، نگرانم، که فردا ما را تسلیم دادگاه انقلاب نکنند…
خیلی ناراحت شدم، من خیلی عصبانی بودم، ناراحت بودم، اما خودم هم دلم هم نمیآمد چیز بدی به او بگویم. بعد گفتم مرد حسابی من با این مسئولیتم آمدم، شما راحت بزنید. شما نگران نباشید. واقعاً من دیدم خودی هستند…
یعنی 24ساعت طول کشید که از جنوب هم سپاه و نیروهایش رسید. فرمانده نیروی زمینی ارتش هم در محور قلاجه به طرف سهراهی اسلامآباد بود. هر چه امکانات داشت، نیرو داشت، هلیکوپتر داشت، از آنطرف میزد. هرکس از هرجا که بود، تمرکز نیرو میکرد. توپخانهها فعال شدند. در نتیجه، اینها ستونشان بین گردنه چارزبر و گردنه حسنآباد همینطوری چسبیده بودند. هر چه اینها را میزدیم، درست به جایشان باز سبز میشد. با یک حالت خیرهسرانه میخواستند رد بشوند…
حتی یک نفربر آنها از روی خاکریز ما رد شد، ولی با آر.پی.جی زدندش، همه دستها را بالا کردند و آمدند پائین، اینها هم بههرحال تسلیم شدند، اما تا رسیدند یک نارنجک انداختند توی بچههای ما، بچههای ما را شهید کردند…
اینها به مدرنترین تجهیزات روز، آن نفربرهای برزیلی، نفربرهایی بودند که با سرعت خیلی زیادی میرفتند. توپ داشتند و تمام آن تجهیزاتی که به درد این میخورد که مثلاً بخواهند وارد یک صحنه جنگ شهری بشوند، میتواند مؤثر باشد…
اینها طوری بود که بعضیهایشان را تعقیب که میکردند، به داخل شیارها میرفتند، شیارها بنبست بود. میدیدند نیامدند بیرون، صدایشان هم در نمیآید، تیراندازی هم نمیکنند، بعد از چند روز با احتیاط که میرفتند، میدیدند همه مردهاند. به این سادگی وقتی وضعیت را در تنگنا میدیدند، سیانور میخوردند و خودشان را میکشتند و ازبین میرفتند…
در مسیری که میرفتیم به مرز، جاده را کنترل میکردم، ببینم چه خبر است؟ دیدم ترددهای خیلی سریعی بعضی جاها از منافقین هست که [آن مناطق] فقط دست آنها بود. بعد از اسلامآباد، دیدم یک خودروی استیشن دارد با سرعت میرود. من حقیقتش دلم نیآمد که ازش بگذریم. به خلبان [هلیکوپتر] کبرا گفتم، از این بغل با توپت این را ترتیبش را بده. این حیف است که در برود. گفت، اطاعت میشه. یکدفعه نگاه کردم، دیگر این هلیکوپتر کبرا رفته مثل اینکه میخواهد بگیردش. رفته روی سرش، تا آمدم با بیسیم بهش بگویم که: باباجان از بغل گفتم بزن، اینها مسلحند! دیدم هلیکوپتر خورد به زمین، یک دود غلیظ مثل قارچ بلند شد. من هم مثل اینکه دود از کلهام بلند شد. گفتم ای کاش که دستور بهش اصلاً نداده بودیم. این چرا اینطوری شد؟ خلبان ما گفت که برویم نجاتشان بدهیم. گفتم ما الآن برویم؟ ما که مسلح نیستیم. پس بگذار برویم با هلیکوپتر کبرای بعدی، هلیکوپتر کبرای بعدی هم تفنگش گیر کرده بود، نمیتوانست ما را پشتیبانی کند، معلوم بود هر کسی را توی صحنه دیگر میزدندش …
بعد از پذیرش قطعنامه و آن حادثهیی که عرض کردم تلخ بود در غرب کشور و جنوب کشور، بهوجود آمده بود، و آن مطلبی را که حضرت امام فرموده بودند که پذیرش قطعنامه را تشبیه کرده بودند به نوشیدن جام زهر، واقعاً دلها گرفته بود، خیلی غمگین بود، بعد از 8سال جنگ، آخرش دشمن به آن جا برسد که باز هم توطئه کند؟
در نتیجه در طرحشان این بود که 30تیپ، تیپهایشان حدود 150نفر بودند. بهاصطلاح خودشان، هر نفر را در مقایسه برابر با 10نفر یا بیشتر میدانستند. مجهز به تمام سلاحهای مدرن، حسابشده، پیشبینی و خبرسازی در شهرها، در مسیر کرمانشاه، همدان، آوج، و تاکستان و قزوین تا خود تهران.
اصلاً بستههایشان، بستهبندی خارجی بود. یعنی داخلش همهنوع موادی داشت. بستهبندی اصلاً مارک خارجی! یعنی از قبل اینها را خوب تجهیز کرده بودند و مطمئن بودند و فکر کرده بودند که الآن دیگر ملت ایران کاملاً خسته شده از جنگ و انقلاب و دست کشیدهاند از اطاعت از امام، پس بنابراین منتظر قهرمانند. خودشان را بهعنوان قهرمان خلق میخواستند وارد صحنه کنند در میدان آزادی…
… این صحنه خیلی عجیب بود، یعنی پلیدترین دشمنان ما، یعنی منافقین، کثیفترین دشمنان ما، مجهز بهامکانات مدرن راه افتاده بودند، از مسیر سرپلذهاب و گردنه پاتاق و کرند و اسلامآبادغرب روبه طرف کرمانشاه… که میخواستند در مسیر همدان و آوج و قزوین بیایند تا میدان آزادی و بگویند که ما قهرمانان خلق هستیم.[۵]
4ـصيادشيرازي چند ساعت پس از شروع عمليات فروغ جاويدان و پيشروي ارتش آزاديبخش ملي به جانب كرمانشاه، در نيمهشب سوم مرداد1367 بهدستور مستقيم خميني به كرمانشاه اعزام شد و با اولين هليكوپترهاي هوانيروز به منطقه عملياتي رفت. آنچنانكه از اظهارات خود او در مصاحبه با تلويزيون رژيم در تاريخ 6مرداد77 بهوضوح پيداست، بسياري از سربازان و درجهداران و افسران و همچنين اغلب خلبانان حاضر به مقابله با ارتش آزاديبخش نبودند، اما صيادشيرازي به آنها دستور مؤكد براي شليك ميداد و خود او شخصاً سوار هليكوپتر توپدار شده و رزمندگان ارتش آزاديبخش را هدف قرار ميداد.[۴]
سرکوب زندانیان
در گزارش يك زنداني ازبندرسته كه چند سال در زندان گوهردشت اسير بوده، آمده است: «يك روز رئيس زندان (آخوند مرتضوي) همراه با سرتيپ صيادشيرازي كه در آن زمان فرمانده نيروي زميني ارتش بود، بهبند ما آمدند، و براي عدهيي از زندانيان جلسهيي گذاشتند. در آن جلسه آخوند مرتضوي درحاليكه مشتش را تكان ميداد، فرياد زد: ارتش آزاديبخش تأسيس ميكنند؟ ميخواهند كجا را آزاد كنند؟ مگر مملكت اشغالشده كه بخواهند آزادش كنند؟ بعد هم دجالگرانه ادامه داد: اگر راست ميگوييد با آمريكا بجنگيد و… از اين اباطيل، بعد از او صيادشيرازي شروع به صحبت كرد. مضمون حرف او اين بود كه، ما قدرت داريم و ارتش عراق با آن همه نيرو را شكست دادهايم. اينكه چند نفر دور هم جمع بشوند و بگويند ارتش درست كردهايم يك شعار بيشتر نيست، ما آنها را نابود خواهيم كرد. بعد از حرفهاي آنها بود كه تازه ما فهميديم كه اتفاق مهمي افتاده. يعني ارتش آزاديبخش تشكيل شده است و چون آن آخوند و صيادشيرازي فكر ميكردند كه ما از اين جريان خبر داريم، آمده بودند تا ما را تهديد كند».[۴]
مرگ
منابع
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ هفت پرده زندگی شهید صیاد شیرازی- ایسنا
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ زندگیـنامه سپهبد علی صیاد شیرازی- پایگاه اطلاع رسانی صیاد شیرازی
- ↑ جنگ ایران و عراق - طلسم جنگ (۱۰) - فرماندهان جنگ - سایت مجاهد
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ ۴٫۲ ۴٫۳ نشریه مجاهد شماره فوقالعاده - شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۷۸
- ↑ اعترافهای صیاد شیرازی درباره عملیات فروغ جاویدان - سایت مجاهد