پرویز یاحقی
الگو:جعبه اطلاعات هنرمند موسیقی/ردیابی
پرویز صدیقی پارسی ملقب به پرویزیاحقی (متولد تهران ۱۶/ شهریور ۱۳۱۴ - درگذشت ۱۲/بهمن/ ۱۳۸۵) تحصیلات ابتدایی را در دبستان پروانه که در کنار مجلس شورای ملی واقع شده بود آغاز کرد. پرویز نزد دایی خود حسین یاحقی موسیقی را فرا گرفت. خطای یادکرد: برچسب بازکنندهٔ <ref>
بدشکل است یا نام بدی دارد
این مقاله نیازمند تمیزکاری است. لطفاً تا جای امکان آنرا از نظر املا، انشا، چیدمان و درستی بهتر کنید، سپس این برچسب را بردارید. محتویات این مقاله ممکن است غیر قابل اعتماد و نادرست یا جانبدارانه باشد یا قوانین حقوق پدیدآورندگان را نقض کرده باشد. |
این مقاله نیازمند ویکیسازی است. لطفاً با توجه به راهنمای ویرایش و شیوهنامه، محتوای آن را بهبود بخشید. |
پرویز صدیقی پارسی ملقب به پرویزیاحقی | |
---|---|
اطلاعات | |
نام اصلی | پرویز صدیقی پارسی |
نام مستعار | پرویز یاحقی |
تولد | متولد تهران ۱۶/ شهریور ۱۳۱۴ |
ملیت | ایرانی |
مرگ | درگذشت ۱۲/بهمن/ ۱۳۸۵) |
ساز(ها) | ویولن |
شاگرد(ها) | حسین یاحقی نوازندهی ویولون و کمانچه و رهبر ارکستر و آهنگساز بود و بیش از پانصد آهنگ و ترانه ساخته است |
زندگی نامه
پرویز صدیقی پارسی متولد تهران سال ۱۳۱۵، خیابان صفی علیشاه، از خانواده «صدیقی پارسی»، بدنیا آمد. مادرش (به نام «بدوی») از خواهران حسین یاحقی است. پدرش، دیپلمات و کارمند وزارت امور خارجه بود.[۱]
پرویز صدیقی پارسی ملقب به (پرویز یاحقی) در ۱۶ شهریور ماه ۱۳۱۴ خورشیدی در تهران متولد شد. وی از کودکی علاقهمند به موسیقی بود. در هفت سالگی وارد کلاس موسیقی شد. استاد حسین علاقهمندی پرویز را دریافت وی را تحت تعلیم خود قرار داد. در یازده سالگی دوره آموزش ردیفهای پنجگانه که شامل پیش درآمدها، چهار مضرابها، آهنگهای ضربی و دستگاههای موسیقی ایرانیست را گذراند. در یک میهمانی استاد صبا به نبوع و توانایی پرویز پیبرده و برای ادامه فراگیری بیشتر وی را پذیرفت و...پس از گذراندن این دورهها بود. که به دعوت داود پیرنیا وارد برنامه گلها شد. در هجده سالگی یکی از ساختههایش به نام امید دل من کجایی، را با صدای استاد غلامحسین بنان در برنامه گلها اجرا کرد. و به پیشنهاد استاد صبا خود رهبری ارکستر را به عهده گرفت .[۲]
پرویز یاحقی در ده سال پایانی عمرش انزوا گزید. در ۱۳ بهمنماه ۱۳۸۵ در آپارتمانش در خیابان آفریقای تهران درگذشت. [۳]
خاطرات
پرویز خطیبی ترانه سرا و گوینده رادیو در کتاب خاطراتی از هنرمندان در باره این وجه از زندگی پرویز یاحقی مینویسد : در دهه ۳۰، قاتل خطرناکی به نام هوشنگ ورامینی جلوی اتومبیلهایی را که در جاده تردد میکردند، میگرفت و سرنشینان آن را به طرز فجیعی مثله کرده و به قتل میرساند. مسئولان امنیتی وقت نیز به رغم تمهیدات لازم موفق به دستگیری قاتل نمیشدند و این مساله مشکل بزرگی برای مسافران و دولت ایجاد کرده بود.پس از مدتها موفق به دستگیریش شدند. از اما هرگونه همکاری سرباز میزد و به خبرنگاران و وکلایی که به او مراجعه میکردند پاسخ نداده و آنان را مسخره میکرد. پرویز یاحقی که ضمن فعالیت هنری در رادیو به حرفه خبرنگاری و گویندگی نیز مشغول بود، داوطلب شد که برای مصاحبه با وی به زندان برود. ابتدا مقام مسئول مخالفت میکرد و میگفت با توجه به شهرت و محبوبیت که داری نمیتوانم اجازه دهد، زیرا در صورت ایجاد مشکل برای شما، نه تنها به خانوادهات، بلکه باید پاسخگوی همه هنردوستان کشور باشد. بالاخره مسئول مربوطه تسلیم اصرارهای بیش از حد یاحقی میشود. وی را به منظور مصاحبه با قاتل راهی زندان میکند. هوشنگ در پاسخ به پرسش یاحقی با حالتی تمسخر آمیز میگوید : من سئوال ازتو بزرگترا رو جواب نمیدهم حالا تو یه الف بچه اومدی میخوای از من حرف بکشی میخواهی اینجوری خودتو معروف کنی؟ ! یاحقی پاسخ میدهد: برای شهرت نیازی به شما ندارم، من همین الانم مشهورم، با دقت منو نگاه کن ببین من کی هستم. قاتل که تا پیش از این حرف، به متوجه یاحقی نبوده، به دقت وی را نگاه کرده و میپرسد: تو پرویز یاحقی نیستی؟ و بعد از تایید یاحقی، او را در آغوش گرفته و صورتش را غرق بوسه کرد و کلیه مطالبی را که دیگر خبرنگاران موفق به کسب آن نشده بودند، در اختیار یاحقی گذاشت و پرده از جنایات هولناکش برداشت. قاتل سرانجام محاکمه و محکوم به اعدام شد و به عنوان آخرین خواسته اش، خواهان دیدار مجدد پرویز یاحقی شد و پس از آمدن یاحقی او را در آغوش گرفت و گفت: میخواهم آخرین کسی را که در این دنیا میبینم تو باشی. [۲]
مصاحبه:
من از کودکی علاقه زیادی به موسیقی نشان می دادم. مرحوم یا حقی به خوبی به این نکته رسیده بود ، ولی پدرم مخالفت سرسخت موسیقی دان شدن من بود و همین اختلاف باعث می شد که ساعت ها ، آن دو با همدیگر مذاکره کنند . پدرم هم دریافته بود که قضیه به این آسانی ها نیست . مبارزه و کشمکش بین پدرم و گروه مقابل او که در رأس آنها یا حقی و صبا بودند، شکل جدی تری به خود گرفت . نه این که با موسیقی بیگانه باشد ، خیر فقط نمی خواست که فرزندش موسیقیدان شود . او می خواست من دکتر یا مهندس شوم . اما دایی بدون توجه به خواست پدرم ، دست از راهنمائی و آموزش من برنمی داشت . کار به جایی رسید که پدرم برای اینکه من را از محیط دور کند ، تصمیم گرفت به بهانه مأموریت اداری مرا از کشور خارج کند . چشم باز کردم خودم را در بیروت یافتم . زمانی که از حسین یاحقی ، صبا و ... دور شدم به سختی بیمار شدم . کاخ آرزوهایم را که همان همنشینی با موسیقیدانان بود ، فرو ریخته دیدم . یادم رفت بگویم فلوت کوچکی داشتم که با آن نغمه های موسیقی را تقلید می کردم و پدرم حتی اجازه نداد فلوت را همراه بیاورم . بیماری من هر روز شکل جدی تری به خود می گرفت . پدرم که بسیار مرا دوست داشت ، هر روز مرا نزد یک پزشک می برد . بعد از مدتی نزد این پزشک و آن پزشک رفتن ، عاقبت یک دکتر فرانسوی ، پس از معاینات زیادی به پدرم گفت :" فرزند خردسال شما از دوری چیزی رنج می برد ". از او خواست که هرچه زودتر آن چیز را که از من دور کرده ، به من بازگرداند . او به پدرم گفت :" اگر غیر از این باشد کودک تو از بین می رود ."دور شدن از کانون موسیقی ، من را تا آستانه مرگ پیش برد .پدرم خیلی نگران بود . ولی از طرفی نمیخواست که من را بازگرداند. خلاصه ، خبر بیماری من به گوش مادرم رسید . مادرم در نامه ای خطاب به پدرم نوشت : " تو می خواهی پرویز را بکشی تا حرف خودت را به کرسی بنشانی ". سه یا چهار ساله به سختی گذشت . تا این که در آستانه ده سالگی ، با پول تو جیبی که جمع کرده بودم از خانه پدری فرار کردم و به ایران بازگشتم . به محض رسیدن به ایران ، خانواده ام مرا در بیمارستان بستری کردند . ابتدا بیماری من را سل تشخیص دادند ، ولی بعد از مدت کوتاهی علت اصلی بیماری ام را تشخیص دادند و در نامه ای خطاب به پدرم گفتند: " اگر بیش از این پافشاری کنی فرزندت از بین می رود "..... من در ایران ماندم و نزد استاد حسین یا حقی تعلیم موسیقی را به صورت جدی ادامه دادم .[۴]
چهارشنبه۱۳ شهریورماه سال ۱۳۸۷ساعت ۱۱:۲۲ ق.ظ
جستارهای وابسته ==