کاربر:دانا/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲۰: خط ۲۰:
پایگاه اشرف و موسی، واقع در زعفرانیه تهران از ساعت 12شب با ایجاد حلقات پی‌درپی، محاصره شد.
پایگاه اشرف و موسی، واقع در زعفرانیه تهران از ساعت 12شب با ایجاد حلقات پی‌درپی، محاصره شد.


 دشمن با حداکثر نیرو کلیه راههای عبور و مرور منطقه را بسته و بر گذرگاههای آن و پشت‌بام ساختمانهای مشرف به پایگاه، واحدهایی از مزدوران مجهز به سلاحهای نیمه‌سنگین را مستقر کرده بود. در ساعت ۵بامداد، در شرایطی که خورشید خون‌گرفته هنوز سر از مشرق برنیاورده بود، پایگاه از هر‌سو با شلیک سلاحهای نیمه‌سنگین مورد حملات وحشیانه قرار گرفت . 
جمهوری اسلامی با حداکثر نیرو،کلیه راههای عبور و مرور منطقه را بسته و بر گذرگاههای آن و پشت‌بام ساختمانهای مشرف به پایگاه، واحدهایی از نیروهای نظامی مجهز به سلاحهای نیمه‌سنگین را مستقر کرده بود. در ساعت ۵بامداد، پایگاه از هر‌سو با شلیک سلاحهای نیمه‌سنگین مورد حمله قرار گرفت . 


با شلیک اولین گلوله‌های دشمن، کلیه رزمندگان پایگاه، در آماده‌باش کامل نظامی قرار گرفته و رگبار مسلسلهای مجاهدین از زوایای مختلف پایگاه، سینه مزدوران خمینی را هدف گرفت.
سرانجام در پایان این نبرد نابرابر که سه ساعت ادامه یافت، آن‌گاه که تک‌تک فرماندهان و رزمندگان مستقر در پایگاه جان باختند؛ مسلسلها از شلیک ایستادند و دود گلوله و باروت همه‌جا را پر کرد؛ نیروهای امنیتی به شناسایی اجساد پرداختند، و پس از شناسایی موسی خیابانی و اشرف و آذر و سایر یارانشان، بر بالای سر آنان به پایکوبی پرداختند .


گله‌های پاسدار و مزدوران اجیر‌شده خمینی، چون سگان هار با تمام قوا مذبوحانه می‌کوشیدند تا مجاهدین را به‌تسلیم وادار کنند و اگر بتوانند کسی از آنان را زنده دستگیر کنند. اما اشرف و موسی و یاران پاکبازشان، تا آخرین گلوله و تا آخرین دم حیات بر اردوی دشمن تاختند، انبوهی از پاسداران و ازجمله سرکرده مزدوران خمینی را که قدم به حریم پایگاه سردار گذاشته بود، به هلاکت رساندند و داغ تسلیم را بر دل مزدوران نهادند.
پس از اتمام حمله ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ به پایگاه زعفرانیه، لاجوردی دادستان جمهوری اسلامی در بالای پیکرهای بیجان موسی خیابانی و اشرف رجوی و سایر مجاهدین به پایکوپی پرداخت و یکی از کودکان شیرخواره را در بالای سر جان باختگان به دوربین نشان میداد.


سرانجام در پایان این نبرد نابرابر که سه ساعت ادامه یافت، آن‌گاه که تک‌تک فرماندهان و رزمندگان مستقر در پایگاه به‌همراه سردار و سمبلشان به‌خون خفتند؛ مسلسلها از غرش افتادند؛ و دود گلوله و باروت همه‌جا را پر کرد؛ مزدوران خون‌آشام، در قتلگاه، به شناسایی اجساد پرداختند، و پس از شناسایی سردار و اشرف و آذر و سایر یارانشان، بر بالای سر آنان به پایکوبی پرداختند .
مردم تهران که تا این لحظه به خاطر خودداری نیروهای امنیتی وسپاه جمهوری اسلامی از وارد شدن به منطقه ممنوع شده بودند، از موضوع آگاه شدند و با خشم و اندوه به این واقعه واکنش نشان دادند ونیروهای امنیتی از هراس واکنشهای مردمی به سرعت پیکرهای جان باختگان را دوباره به پایگاه برگرداندند و سپس با عجله، به زور ضربات قنداق تفنگ و تیراندازی هوایی، اقدام به متفرق‌کردن مردم کردند .
 
قهرمانان پاکبازی که در رکاب اشرف و موسی به اوج رستگاری و رهایی دست یافتند عبارت بودند از:
 
آذر رضائی همسر موسی با طفل به‌دنیا نیامده‌اش، محمد مقدم و همسرش مهشید فرزانه‌سا، عباسعلی جابرزاده و همسرش ثریا سنماری، تهمینه رحیم‌نژاد و همسرش طه میرصادقی، فاطمه نجاریان و همسرش شاهرخ شمیم، ناهید رأفتی و همسرش حسن مهدوی.
 
 و فرماندهان و کادرهای برجسته‌یی همچون:
 
 محمد معینی، کاظم مرتضوی، خسرو رحیمی، مهناز کلانتری، حسن پورقاضی، سعید سعیدپور و حسین بخشافرکه تنها پیکرهای بیجانشان در صحنه این مقاومت حماسی برجای ماند و آنان بدین ترتیب وفاداری بی‌پایانشان را نسبت‌به رهایی خلق ستمدیده ایران، و آرمانهای والای مجاهدین در مسیر تحقق جامعه بی‌طبقه توحیدی، به‌اثبات رساندند. تنها سه‌کودک، یعنی مصطفی طفل شیرخوار مسعود و اشرف، ‌سیما، کودک خردسال مجاهدین شهید محمد مقدم و مهشید فرزانه‌سا و الهام، دختر خردسال مجاهدین شهید عباسعلی جابرزاده انصاری و ثریا سنماری، زنده به‌دست مزدوران دشمن اسیر گشتند .
 
ر قتلگاه مجاهدین، مزدوران خمینی به‌دستور لاجوردی مانند اسلاف جنایتکارش در عاشورای حسین(ع، از هیچ رذالت و دنائتی نسبت به پیکرهای مجاهدین شهید خودداری نکردند. آنها بیشرمانه موهای شهدا، اشرف و آذر را گرفته و آنان را همراه سایر شهدا به‌بیرون خانه کشیدند.
 
مردم که تا این لحظه با زور سرنیزه از نزدیک شدن به‌منطقه بازداشته شده بودند، اینک از موضوع اطلاع یافتند. اشکها از خشم و تأثر بر گونه‌ها سرازیر شد و زمزمه‌های نفرین و شعار علیه خمینی آغاز گشت. مزدوران خمینی در هراس از واکنش مردمی که شاهد هیجان و احساسات آنها بودند، به‌سرعت اجساد مطهر سردار و اشرف و آذر و یارانشان را دوباره به داخل پایگاه برگرداندند و سپس با عجله، به زور ضربات قنداق تفنگ و تیراندازی هوایی، اقدام به متفرق‌کردن مردم کردند .
 
شب‌هنگام، مردم ایران از صفحة تلویزیون رژیم فدیه‌های راه رهایی خود را به تماشا نشستند و پیکر به‌خون تپیده سمبل زنان مجاهد، شهیداشرف رجوی و اسارت طفل شیرخوارش و چهره پرصلابت سردارخیابانی را به فرزندانشان نشان دادند و در‌میان اندوه و اشک و با آرزوی فرارسیدن روز سرنگونی و انتقام از دژخیمان، آن را به‌خاطر سپردند .
 
آن روز در صحنه عاشورای مجاهدین، خون هزاران رزمنده و میلیشیای قهرمان مجاهد خلق در خون اشرف و موسی گره خورد و در شریان تاریخ مبارزات این میهن جاودان گردید و چون مشعلی فروزان در گذرگاه رهایی خلق از چنگال رژیم ضدبشری خمینی و در مسیر آزادی خلق و میهن و تحقق جامعه بی‌طبقه توحیدی، برافروخته شد …


'''صدای سردار'''
'''صدای سردار'''
خط ۷۰: خط ۵۴:
در این مسیر و با پرداخت یک چنین بهایی بود که جان‌مایه اصلی مقاومت از گزند تیرهای زهرآگین دشمن دجال و خونخوار محفوظ ماند، جانشین انقلابی و مردمی شکل گرفت، راه صلح و آزادی هموار شد و خلق ما به ارتش آزادیبخش ملی، این «گنجینه عظیم میهنی و سرمایه آزادی و استقلال و تمامیت وطن» دست یافت… رمز سرفرازی و اعتبار جهانی مقاومت ایران و پیروزیهای بزرگ ما در عرصه بین‌المللی نیز در همین منطق «فدای حداکثر» نهفته است. چه آنگاه که پیام توحید و یگانگی بر موج پر نفوذ خون شهیدان والامقامی چون اشرف و موسی، قلبها را فتح می‌کند و آگاهترین و فداکارترین فرزندان خلق را به شجره طیبه مجاهدین پیوند می‌دهد، و چه آنگاه که عنصر موحد مجاهد خلق در پنج قاره جهان، پرچم حراست از عزت و شرف خلق و میهن را برمی‌افرازد و صلابت و استواری‌اش اینچنین جهانیان را به اعجاب و تحسین وامی‌دارد.چنین است که سمبلها و سرداران اصیل انقلابی، پاسخ شایستگیهای خود را از خلق و تاریخ دریافت می‌کنند، در مسیر تکامل اجتماعی، هزاران بار تکثیر می‌شوند و در پیروزیها و افتخارات انقلابی و میهنی، همیشه حضور دارند. آنچنانکه گویی زندگی واقعی آنان پس از شهادت حماسی‌شان آغاز می‌شود و هرچه زمان می‌گذرد درخشش بیشتری می‌یابد …
در این مسیر و با پرداخت یک چنین بهایی بود که جان‌مایه اصلی مقاومت از گزند تیرهای زهرآگین دشمن دجال و خونخوار محفوظ ماند، جانشین انقلابی و مردمی شکل گرفت، راه صلح و آزادی هموار شد و خلق ما به ارتش آزادیبخش ملی، این «گنجینه عظیم میهنی و سرمایه آزادی و استقلال و تمامیت وطن» دست یافت… رمز سرفرازی و اعتبار جهانی مقاومت ایران و پیروزیهای بزرگ ما در عرصه بین‌المللی نیز در همین منطق «فدای حداکثر» نهفته است. چه آنگاه که پیام توحید و یگانگی بر موج پر نفوذ خون شهیدان والامقامی چون اشرف و موسی، قلبها را فتح می‌کند و آگاهترین و فداکارترین فرزندان خلق را به شجره طیبه مجاهدین پیوند می‌دهد، و چه آنگاه که عنصر موحد مجاهد خلق در پنج قاره جهان، پرچم حراست از عزت و شرف خلق و میهن را برمی‌افرازد و صلابت و استواری‌اش اینچنین جهانیان را به اعجاب و تحسین وامی‌دارد.چنین است که سمبلها و سرداران اصیل انقلابی، پاسخ شایستگیهای خود را از خلق و تاریخ دریافت می‌کنند، در مسیر تکامل اجتماعی، هزاران بار تکثیر می‌شوند و در پیروزیها و افتخارات انقلابی و میهنی، همیشه حضور دارند. آنچنانکه گویی زندگی واقعی آنان پس از شهادت حماسی‌شان آغاز می‌شود و هرچه زمان می‌گذرد درخشش بیشتری می‌یابد …


سی و شش سال گذشت.
خاطره‌ی یک زندانی از ۱۹ بهمن ۱۳۶۰
 
درست یه روزی مثل همین امروز، تو هوای سرد و یخبندون زندون قزلحصار؛
 
حوالی غروب بود که در بند باز شد و حاج داود رحمانی [جلاد زندان قزلحصار] اومد تو بند. انتظار داشتیم مثل همیشه همین که وارد شد اسم چند نفرو بخونه و با کابل و هر وسیله‌ای که دم دستش بود به جون بچه‌ها بیافته. بعد هم با اون پوتینهای لبه آهنیش محکم به دنده و پهلوهای بچه‌ها بزنه و با پاسداراش حسابی دق دل خالی کنن...
 
اما اونروز کسی‌رو صدا نکرد. به جای فحش و داد و بیداد، با نیشخندی فاتحانه! سرشو تکون می‌داد.
 
با خودم گفتم چی شد؟ چرا میخنده!
 
بچه‌ها تو راهرو جمع شده بودن؛ تو چهرهٴ تک تکشون میتونستی بخونی از این‌که امروز خبری از کتک نیست خوشحالند. راستی چرا؟
 
چقدر لذت بخشه!
 
جلاد با دیدن تعجب بچه‌ها دوباره نیشخندی زد و برای این‌که خوشحالی بچه‌ها زیاد طول نکشه حرفهایی زد که نفهمیدم چی شد. فقط یادمه  با همون لحن لومپنی اسم موسی خیابانی و اشرف رجوی‌رو‌ به زبون آورد. باورم نمی‌شد. خبر شهادت موسی و اشرف و یارانشون باور کردنی نبود. بعد هم خندید و گفت سازمان تموم شد...
 
 سرمست و شاد بود. انگار یهو یادش اومد تا حالا ده بار گفته سازمان تموم شد و همه رو نابود کردن و...
 
خودشو جمع‌وجور کرد، نگاهی به ساعتش انداخت  و گفت الآن تلویزیونو روشن کنین ببینین. سازمان تموم شد. همه گروهکها تموم شده بودن این آخرین لونهٴ تیمی بود که تسخیر کردیم...
 
آره! اون روز خبری از کابل و پوتین آهنی نبود اما این بار انگار با پتک به جونمون افتادن. خبر مثل پتکی بود که تمام احساس و عواطف و اعصابمونو نشونه گرفته بود.        
 
با دیدن تصویر غرقه در خون شهیدان و چهرهٴ کریه لاجوردی تصاویر عاشورا و جمله‌هایی از مسعود و موسی تو ذهنم روشن شد.
 
«ممکن است ما را بکشید، ممکن است ما را زندانی کنید، اما نه! مجاهدین از بین رفتنی نیستن...»
 
«هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره‌هاست... »   
 
صحنه غرور آفرین بود. این بار در اشکها و نگاهها می‌شد غرور و افتخار و سربلندی‌رو خوند و به‌خاطر سپرد. یکی از بچه‌ها گفت این صحنهٴ شکست جلاد بود. یکی دیگه آروم گفت عاشورا دوباره تکرار شد و زمزمه‌ای در گوشم گفت مجاهدین دوباره از همین خون  متولد شدن.
 
اون روز نفهمیدم چی گفت.
 
36سال گذشت. 36هزار بار گفتن مجاهدین تموم شدن. خمینی رفت، لاجوردی مجازات شد و نظام در حال سقوط؛ اما مجاهدین صد بار قوی‌تر و مصمم‌تر و آماده‌تر از اون روز پیش می‌تازند و با سرعتی عجیب قلب‌هارو تسخیر می‌کنند.


بله اون خون پایان سازمان نبود، خون تازه‌یی بود در رگان مجاهدین و تولدی جدید.
سی و شش سال گذشت.<blockquote>درست یه روزی مثل همین امروز، تو هوای سرد و یخبندون زندون قزلحصار؛</blockquote><blockquote>حوالی غروب بود که در بند باز شد و حاج داود رحمانی اومد تو بند. انتظار داشتیم مثل همیشه همین که وارد شد اسم چند نفرو بخونه و با کابل و هر وسیله‌ای که دم دستش بود به جون بچه‌ها بیافته. بعد هم با اون پوتینهای لبه آهنیش محکم به دنده و پهلوهای بچه‌ها بزنه و با پاسداراش حسابی دق دل خالی کنن...</blockquote><blockquote>اما اون روز کسی‌ رو صدا نکرد. به جای فحش و داد و بیداد، با نیشخندی فاتحانه! سرشو تکون می‌داد.</blockquote><blockquote>با خودم گفتم چی شد؟ چرا میخنده!</blockquote><blockquote>بچه‌ها تو راهرو جمع شده بودن؛ تو چهره‌ی تک تکشون میتونستی بخونی از این‌که امروز خبری از کتک نیست خوشحال‌اند. راستی چرا؟</blockquote><blockquote>چقدر لذت بخشه!</blockquote><blockquote>جلاد با دیدن تعجب بچه‌ها دوباره نیشخندی زد و برای این‌که خوشحالی بچه‌ها زیاد طول نکشه حرفهایی زد که نفهمیدم چی شد. فقط یادمه  با همون لحن لومپنی اسم موسی خیابانی و اشرف رجوی‌رو‌ به زبون آورد. باورم نمی‌شد. خبر شهادت موسی و اشرف و یارانشون باور کردنی نبود. بعد هم خندید و گفت سازمان تموم شد...</blockquote><blockquote> سرمست و شاد بود. انگار یهو یادش اومد تا حالا ده بار گفته سازمان تموم شد و همه رو نابود کردن و...</blockquote><blockquote>خودشو جمع‌وجور کرد، نگاهی به ساعتش انداخت  و گفت الآن تلویزیونو روشن کنین ببینین. سازمان تموم شد. همه گروهکها تموم شده بودن این آخرین لونهٴ تیمی بود که تسخیر کردیم...</blockquote><blockquote>آره! اون روز خبری از کابل و پوتین آهنی نبود اما این بار انگار با پتک به جونمون افتادن. خبر مثل پتکی بود که تمام احساس و عواطف و اعصابمونو نشونه گرفته بود.        </blockquote><blockquote>با دیدن تصویر غرقه در خون شهیدان و چهرهٴ کریه لاجوردی تصاویر عاشورا و جمله‌هایی از مسعود و موسی تو ذهنم روشن شد.</blockquote><blockquote>«ممکن است ما را بکشید، ممکن است ما را زندانی کنید، اما نه! مجاهدین از بین رفتنی نیستن...»</blockquote><blockquote>«هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره‌هاست... »   </blockquote><blockquote>صحنه غرور آفرین بود. این بار در اشکها و نگاهها می‌شد غرور و افتخار و سربلندی‌رو خوند و به‌خاطر سپرد. یکی از بچه‌ها گفت این صحنهٴ شکست جلاد بود. یکی دیگه آروم گفت عاشورا دوباره تکرار شد و زمزمه‌ای در گوشم گفت مجاهدین دوباره از همین خون  متولد شدن.</blockquote><blockquote>اون روز نفهمیدم چی گفت.</blockquote><blockquote>36سال گذشت. 36هزار بار گفتن مجاهدین تموم شدن. خمینی رفت، لاجوردی مجازات شد و نظام در حال سقوط؛ اما مجاهدین صد بار قوی‌تر و مصمم‌تر و آماده‌تر از اون روز پیش می‌تازند و با سرعتی عجیب قلب‌هارو تسخیر می‌کنند.</blockquote>بله اون خون پایان سازمان نبود، خون تازه‌یی بود در رگان مجاهدین و تولدی جدید.


م.الف.ع
م.الف.ع
۱٬۰۴۸

ویرایش