سیاوش محمودی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
{{جعبه زندگینامه
|نام_شخص=سیاوش محمودی
|تصویر=سیاوش محمودی..1.JPG
|عرض_تصویر=260px
|توضیح_تصویر=
|تاریخ_تولد=۱۳۸۵
|محل_تولد=تهران
|تاریخ_مرگ=۳۰ شهریور  ۱۴۰۱
|ملیت= ایرانی
|محل_مرگ= منطقه ۱۶ تهران
|مدفن= بهشت زهرا تهران
|علت مرگ= شلیک گلوله به سر توسط نیروهای امنیتی
|شناخته‌شده برای    =مردم ایران
|همسر=
|والدین= }}
'''سیاوش محمودی''' نوجوان ۱۶ ساله‌یی که در روز ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ خورشیدی در جریان [[اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ ایران|خیزش سراسری مردم ایران]] بر اثر شلیک نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی و اصابت گلوله به سرش جان باخت.<ref name=":0" />
'''سیاوش محمودی''' نوجوان ۱۶ ساله‌یی که در روز ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ خورشیدی در جریان [[اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ ایران|خیزش سراسری مردم ایران]] بر اثر شلیک نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی و اصابت گلوله به سرش جان باخت.<ref name=":0" />



نسخهٔ ‏۲۰ سپتامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۵:۲۵

سیاوش محمودی
سیاوش محمودی..1.JPG
زادروز۱۳۸۵
تهران
درگذشت۳۰ شهریور ۱۴۰۱
منطقه ۱۶ تهران
علت مرگشلیک گلوله به سر توسط نیروهای امنیتی
آرامگاهبهشت زهرا تهران
ملیتایرانی
شناخته‌شده برایمردم ایران

سیاوش محمودی نوجوان ۱۶ ساله‌یی که در روز ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ خورشیدی در جریان خیزش سراسری مردم ایران بر اثر شلیک نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی و اصابت گلوله به سرش جان باخت.[۱]

موج جدید قیام و خیزش سراسری علیه حکومت جمهوری اسلامی در ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ پس از جان باختن مهسا امینی در اثر بازداشت توسط گشت ارشاد آغاز شد.[۲] سیاوش محمودی در جریان اعتراضات در محله علی‌آباد واقع در منطقه ۱۶ تهران مورد اصابت گلوله از ناحیه سر قرار گرفت و جان باخت. جان باختن سیاوش محمودی اولین بار روز ۹ مهر ۱۴۰۱ پس از انتشار ویدئویی از مادر او در فضای مجازی که خبر کشته شدن فرزندش به دست نیروهای امنیتی را افشا کرد، علنی شد. در این ویدئو مادر سیاوش او را «سیاوش ایران» نامید.[۱] مراسم چهلم سیاوش محمودی در روز ۱۰ آبان ۱۴۰۱ در بهشت زهرا با حضور خانواده او و تعداد بسیاری از مردم برگزار شد.[۳] نیروهای امنیتی با فشار و تهدید خانواده سیاوش را مجبور به ترک محل مراسم چهلم او کردند.[۱] مردم حاضر در مراسم با شعارهای ضد حکومتی یاد شهدای قیام را گرامی داشتند.[۴]

جان باختن سیاوش محمودی

اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ علیه جمهوری اسلامی از روز ۲۵ شهریور پس از جان باختن مهسا امینی زن ۲۲ ساله اهل کردستان ایران که توسط گشت ارشاد در تهران بازداشت شده بود آغاز شد.[۲] سیاوش محمودی نوجوان ۱۶ ساله اهل محله علی‌آباد در منطقه ۱۶ تهران بود که در جریان اعتراضات ۱۴۰۱، توسط نیروهای امنیتی حکومت ایران و شلیک گلوله به سرش جان باخت. مادر سیاوش محمودی در ویدئویی که در فضای مجازی پس از شهادت پسرش منتشر شده می‌گوید که او را با بی‌پدری بزرگ کرده است.[۱]

علنی شدن شهادت سیاوش محمودی

سنگ مزار سیاوش محمودی

با وجود اینکه سیاوش محمودی در روز ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ جان باخت اما ماجرای شهادت او در روز ۹ مهر ۱۴۰۱ و پس از انتشار ویدئویی از مادر او در فضای مجازی، علنی شد. مادر سیاوش در این ویدئو می‌گوید که به او فشار آورده‌اند که ساکت باشد ولی او ساکت نخواهد شد.[۱] گزارش‌های متعددی از فشار دستگاه امنیتی بر خانواده‌های جان‌باختگان اعتراضات وجود دارد که حکومت جمهوری اسلامی با فشار بر خانواده‌ها، آن‌ها را مجبور کرده‌است که روایت حکومت را در مورد جان باختن فرزندانشان بازگو کنند. فشار به خانواده‌ی مهسا (ژینا) امینی، نیکا شاکرمی، سارینا اسماعیل‌زاده و ... از این نمونه‌هاست.

مراسم چهلم سیاوش محمودی

مراسم چهلم سیاوش محمودی در روز ۱۰ آبان، در بهشت زهرا برگزار شد. مردم با وجود جو امنیتی و حضور ماموران، در این مراسم حضور یافتند[۱]. مردم در مراسم چهلم سیاوش محمودی در بهشت زهرا، شعارهایی چون «سیاوش عزیزم،‌ خونت رو پس می‌گیرم»، «مرگ بر دیکتاتور» و «قسم به خون یاران، ایستاده‌ایم تا پایان» سر دادند.[۴] نیروهای امنیتی با فشار و تهدید، خانواده و بستگان سیاوش محمودی را مجبور کردند پس از حضور اولیه برسر مزار این نوجوان کشته‌شده در بهشت زهرا، محل مراسم را ترک کنند. مردم معترض در بهشت زهرا با سردادن شعارهایی علیه علی خامنه‌ای، خانواده این جوان کشته‌شده در اعتراضات را بدرقه کردند.[۳]

دلنوشته مادر سیاوش محمودی

دلنوشته‌ی مادر سیاوش محمودی از آخرین دیدار با پسرش

سیاوش؛

مامان، می‌خوام از روزی بگم که از هم جدا شدیم. از آخرین روز.... یادته چند ساعتی باهم بودیم؟ سر خیابون از مامان جدا شدی با دوستت نازی‌آباد قرار گذاشتی

صدات کردم: سیاوش....

با حالت دویدن که داشتی می‌رفتی گفتی:

مامان برو من میام!

اما نیومدی مامان!

وقتی اومدم خونه یهو مثل همیشه مامان نگرانت شد. بهت زنگ زدم، گوشیت رو روی حالت پرواز گذاشته بودی، دل‌شوره‌ی بدی گرفتم. شامتو کنار گذاشتم. به ستایش گفتم می‌رم دنبال سیاوش....

وقتی اومدم به سمت نازی‌آباد برم، دیدم خیابون رو بستن، خیابون پر از دود و گاز اشک‌آور بود! به سختی خودم رو به سمت خیابون که به سمت نازی‌آباد بود، رسوندم.

یاد صحنه‌های جنگ افتادم.

آشفته.... با دلی پر از استرس و نگرانی....

یه طرف مردم، یه طرف بسیجی‌های خود همون محل، روبروی‌ بچه‌های خود محل ایستاده بودن!

هرچی صدات کردم پیدات نکردم.

یکی از دوستات گفت سیاوش اون‌‌ طرف خیابون هست، به سمت بسیجی‌ها که حیدر حیدرکنان به مردم حمله می‌کردن رفتم....

رفتم و وسط خیابون نشستم، دستامو بالا گرفتم، گفتم: من دنبال پسرم می‌گردم.

یکیشون منو به اون طرف خیابون پرت کرد و با باتوم منو زد و گفت: باشه معرکه نگیر!

و من التماس‌کنان که توروخدا نزنید، همه‌ی اونا بچه هستن....

من با عجله از خط اونجا رد شدم، وقتی رسیدم سر یکی دیگه از خیابون‌های نازی‌آباد تاریکی مطلق و یه عالمه نیرو اونجا بود! نیروهای امنیتی با پرچم یا ثارالله زرد رنگ....

وقتی رسیدم فقط متوجه شدم در یکی از مغازه‌ها باز شد و یکی گفت خانم بیایید داخل، می‌زنن! با چشم گریان و استرس زیاد رفتم داخل مغازه و پناه گرفتم....

خیلی وحشت‌آور بود، بیش از ۵۰ یا ۶۰ موتور سوار مسلح.... چرا؟ یاد خرمشهر افتادم که عراقی‌ها حمله کرده بودن.... چند دقیقه اونجا پناه آوردم که کمی دور شدن، بازهم شروع به گشتن کردم، هیچکس نبود! خیابون خلوت، اما کف خیابون سطل آشغال آتیش زده بودن، سنگ بود، دود بود، گاز اشک‌آور بود و مردم از توی کوچه‌ها شعار می‌دادن....

سیاوش، مامان، خیلی گشتم اما پیدات نکردم! حالم خیلی بد بود، به دایی زنگ زدم گفتم سیاوش رو پیدا نمی‌کنم، ۵ ساعتی بود دنبالت می‌گشتم، کنار خیابون گریه‌کنان منتظر دایی نشستم تا اومد، فکر کردم حتما گرفتنت! با ترس به چندتا گاردی نزدیک شدم گفتم اگه کسی رو بگیرید کجا می‌برید؟

گفت برو کلانتری

با یه حال خیلی بد به سمت کلانتری رفتم.

سر راه یه بیمارستان بود، یه لحظه قلبم یه ایست زد! به برادرم گفتم بریم داخل سوال کنیم. گفت: نه چرا؟ نمی‌خواد!

به سمت کلانتری‌ رفتم، خبری نبود!

دوباره برگشتم رسیدم به بیمارستان، خودت منو کشوندی داخل بیمارستان....! با یه عالمه استرس وارد شدم گفتم توی این شلوغی‌ها کسی رو آوردن؟

گفتن آره برو اطلاعات

جلو رفتم سوال کردم.

گفتن یه بچه رو آوردن اما فوت کرده!

دلم هوری ریخت!

هرکاری کردم که نشونم بدن گفتن اجازه ندارن چون مجهول الهویه‌س

اونقدر گریه کردم، داد زدم تا کارت عابر بانکی که توی جیبت بود رو نشونم دادن

گفتن از پشت سر تیر خورده، دو نفر اومدن توی حیاط بیمارستان رها کردن و رفتن!

‏از اونجا تکون نخوردم....!

ماندم تا خود صبح تا تو رو جایی نبرن....!

اما هنوز باور نداشتم!

چرا صبح نمی‌شه؟!!!

می‌خوام ببینمت!

هنوز باور نداشتم، اما فریاد می‌زدم!

دیوانه‌وار تو خیابون نزدیک بیمارستان داد می‌زدم!

شب لعنتی تموم نمی‌شد!

حالم خیلی بد بود، تمام تنم می‌لرزید!

تا صبح شد و اجازه دادن تو رو ببینم!

هنوز باور نداشتم!

سردخونه باز شد!

کاور رو باز کردم!

سیاوش من با فرق غرق خون....

با چشمان نیمه باز....!

زانو زدم!

دستم را زیر سرت گذاشتم

و فریاد می‌زدم!

دستم را زیر سرت گذاشتم که بوست کنم، دستم پر از خون شد!

مامان، تو رو پیدا کردم....!

سیاوش، گفتی برو میام، اما نیومدی!

گفتی برو میام، اما نیومدی...!!![۵]

منابع