حمید نوری: تفاوت میان نسخهها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱٬۵۱۶: | خط ۱٬۵۱۶: | ||
=== گزیدهای از سخنان مجاهدخلق محمد زند از شاكیان پرونده === | === گزیدهای از سخنان مجاهدخلق محمد زند از شاكیان پرونده === | ||
محمد زند : | محمد زند: <blockquote>«روز جمعه هفت مرداد آمدن تلویزیون را بردند و هواخوری را هم قطع کردند برادرم رضا زند داشت با محمود رویایی راه میرفت در راهروی داخل بند، بعد رضا بلند گفت این دیگه فراتر از اذیت و آزار معمول است باید بریم شدیدا اعتراض کنیم. بعد اونجا پشت سر این موضوع گفتش كه، من ازش پرسیدم چرا اینو میگی؟ گفت مگر یادتان نمیآمد که مسعود مقبلی چی شد داستانش؟. مسعود مقبلی را فروردین همان ۶۷ برده بودند کمیته مشترک برای این که آزاد کنند اما مصاحبه را قبول نکرد و به او کفتند برو به دوستانت بگو بزودی می آییم سراغتون و همهتا ن را تعیین تکلیف میکنیم. ضمن اینكه در آخرین ملاقاتی كه من و رضا با مادرمان داشتیم در تیرماه ۶۷ رضا به مادرمون گفت دیگه منتظر ما نباش ما را دیگر نخواهی دید. هرچی میخواستم مادرم را دلداری بدهم ولی رضا میگفت باید اینها بدانند چون این رژیم نمیگذارد ما زنده از اینجا بیرون برویم .</blockquote><blockquote>من میخوام یك چیز راجع به برادرم بگویم، برادرم ۲۱ ساله بود دانشجوی رشته برق دانشكده نکنولوژی انقلاب و در شهریور ۶۰ دستگیر شد. همراه با دوستش پرویز شریفی بعد از شکنجههای بسیاری كه شده بودند، پرویز به ابد و رضا به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود پرویز هم در اوین در سال ۶۷ اعدام شد.</blockquote><blockquote>رضا در مدتی که در زندان بودیم خیلی تلاش میکرد كه مثلا به بچههایی که بضاعت مالی پایینی داشتند کمک کند. به پدرم میگفت كه پول بیشتر بدهد كه بتواند به اینها بدهد. من میخواستم این را بگم كه خیلی مهربان و خیلی هم دوست داشتنی بود. بهرحال اون روز گذشت تا ما به هشت مرداد رسیدیم پاسدار در بند را باز کرد اسامی ۱۰-۱۱ نفر را خواند الان دقیق یادم نیست، من و رضا و محمود رویایی و نصرالله مرندی و یكی دو نفر دیگه آنجا نشسته بودیم رضا رو به من کرد انگشتر و تسبیح را در آورد و گفت تو این را از من یادگار داشته باش دلم نمیآمد بگیرم و نگرفتم به یکی دیگه از بچه ها داد فكر كنم نصراله ، گفت ما رفتیم خداحافظ. تقریبا ساعتهای ۱۱ نزدیکهای ظهر بود که حسن اشرفیان از لای کرکره حسینیه یكی از پنجره حسینیه در بیرون دید که داود لشکری و چند نفر لباس شخصی همراه با دوتا یا یكی فرقونی که تویش طناب بود به سمت سولهها میآیند».</blockquote>مترجم: كی دید این رو؟ اسم اون شخص چی بود؟ | ||
من | محمد زند: <blockquote>«حسن اشرفیان، فرقونی كه تویش طناب بود. من هم رفتم اونجا. تقریبا دو سه ساعت بعدش از این سولهها اینجا حالا نمیدونم كدامش ولی از این سولهها من اومدم دم پنجره، از این سولهها صدای مرگ بر منافق میآمد.</blockquote><blockquote>روز ۸ مرداد اعدامها با زندانیهایی که از مشهد آورده بودند شروع شده بود از جمله جعفر هاشمی و دکتر محسن فغفور مغربی. اینها را از مشهد آورده بودند كه موضع علنی میگرفتند و میگفتند ما سربازان مسعود و مریم هستیم اینها را همانروز اعدام كردند. ملی کشها را که از سالهای ۵۹ بودند یا مصاحبه را یا شرایط رژیم را قبول نکرده بودند و در زندان مانده بودند همان روز ۸ مرداد اعدام کردند از جمله اونایی كه من میشناختم، جلال لایقی، داریوش کینژاد که زرتشتی بود و مهشید رزاقی که عضو تیم فوتبال هما و تیم ملی ایران همچنین زندانیانی كه از مشهد آورده بودن نه ببخشید از کرمانشاه آورده بودند بهرحال ۸م تمام شد روز نهم مرداد یکشنبه ساعت حدود ۹ صبح بود كه پاسدار آمد کرجیها را برد از بند ما که مهران صمدزاده بود، مهرداد اردبیلی بود، حسین بحری، زین العابدین افشون، محمد فرمانی، علی اوسطی كه خیلی با من دوست و نزدیك بود، همه اینها را بردند ولی زین العابدین افشون یکی دو ساعت بعد برگشت. دقیق یادم نیست ولی صحبتش در مورد دو کاغد بود که به همه دارن میدن اونجا یه چیزایی كه توش مینوشتن از جمله مواضع شون یا وصیتنامهشان در آن نوشته بود که اینها را همان روز همه را اعدام کرده بودند».</blockquote>محمد زند هم چنین گفت: <blockquote>«روز جهاردم مرداد در حالیکه در انفرادی بودیم غلامحسین فیضآبادی را پیش ما آوردند پرسیدیم خبر داری که اعدامها شروع شده. گفت در انفرادی که بودم شنیدم و تاکید کرد که اگر من را پیش هیئت مرگ ببرند از هویت مجاهدیام دفاع میکنم و میگویم مجاهد خلق هستم او روز شنبه ۱۵ مرداد اعدام شد.</blockquote><blockquote>روز ۱۵ مرداد من و ۱۰-۱۵ نفر دیگر را به راهروی مرگ منتقل کردند و ناصریان من را به داخل اتاقی که هیئت مرگ مستقر بود برد. ناصریان گفت برادرت را اعدام کردیم اگر هرچه هیئت میگوید نپذیری خودت را هم اعدام میکنیم در هیئت مرگ نیری و پورمحمدی و اشراقی آن روز بودند.</blockquote><blockquote>آن روز صدای داود لشگری و حمید عباسی (نوری) و ناصریان را میشنیدم که گروه گروه زندانیان را برای اعدام به طرف حسینیه میبردند .</blockquote><blockquote>بعد از یك حدودهای ۱۱تا ۱۲ بود، دیدم كه حمید نوری از سمت راهروی مرگ از اونور از سمت همان حسینیه با داود لشگری میآمدند به سمت ما. تقریبا فاصله من باهاشون ۱۰ تا ۱۵ متر بود. وقتی آنها را دیدم حمید عباسی یک دسته چشمبند توی دستش بود و یك تعداد زیادی چشمبند را اینطوری در دستش گرفته بود داشت میآمد. همراهش داوود لشگری بود وقتی به نزدیکی من رسیدند داوود لشکری گفت من میروم پْست میکنم برمیگردم بعد داوود لشگری رفت حمید عباسی هم رفت یک لیست جدید آورد همانموقع دیدم ناصر منصوری را که روی برانکارد بود آوردندش روبروی من، زیر پنجره، ناصر منصوری مسئول بند ما بود بعد ناصریان و حمید عباسی زیرفشار گذاشته بودندش كه روابط و مناسبات داخل بند را برای آنها بگوید او هم برای اینکه تن به این خیانت ندهد خودش را از طبقه سوم جایی كه تو انفرادی بود به پایین پرتاب کرده بود و نخاعش قطع شده بود. ناصر منصوری هیچ حرکتی نداشت فقط روی برانکارد دراز کشیدهبود. حمید نوری آمد اسم او و پدرش را خواند و ناصر منصوری و اسم پدرش باضافه علی حقوردی و یك تعداد دیگری را اینها را بردن به سمت همان حسینه و محل اعدامها. یعنی از اینجا از این راهرو بردنشون به سمت اعدام.</blockquote><blockquote>بعدش من اونجا شاید نیم ساعت سه ربع بعد، در آنجا محمود زکی را دیدم. از محمود زكی پرسیدم اتهامت رو چی گفتی؟ گفت من گفتم مجاهد خلق. محمود زکی روز ۱۲ مرداد بچه ها را توی بند جمع میکند البته همه را نه، یك تعدادی را از جمله مجتبی اخگر و علی حقوردی و چندتای دیگر را.</blockquote><blockquote>بعد اونجا علی حقوردی به بچهها میگوید اعدامها بطور گسترده همانطور كه شنیدید شروع شده وظیفه من دفاع از هویت مجاهدین است. علی حقوردی هم همین را میگوید، بعدی هم همین را میگه. آنجا که نشسته بود گفت گفتم مجاهد خلق و سرانجام سربدار شد. متوجه نشدم كه محمود زكی همان روز یا روزهای بعد اعدام شد ولی اون حرف را آنروز بمن زد. من دو سه ساعتی آنجا بودم. شاهد بودم كه اسمهای دیگه خوانده شد از طرف حمید عباسی. از جمله: محمد نوپرور هم همانروز اعدام شد و همچنین فكر میكنم كه اسدالله ستارنژاد گفته بود اگر بخواهند من را اعدام کنند میگویم بدون چشم بند باید اعدام بشوم، برادران اسدالله ستار نژاد الان در آلبانی در اشرف ۳ هستند».</blockquote>محمد زند در اظهارات خود همچنین گفت: <blockquote>«اواخر مهر یا آبان به بند ۱۳ زندان گوهردشت منتقل شدم آنجا متوجه شدم که از همه آن زندانیان تنها ۱۶۰ تا ۱۷۰ نفر باقی مانده بودند.</blockquote><blockquote>در آبان ۶۷ پدرم را از زندان اوین صدا زدند و به او گفتند که پسرت رضا را اعدام کردهایم و یک ساک شامل مقداری لباس و یک ساعت شکسته که تنها وسایل باقیمانده از رضا بود به او تحویل دادند ساعت رضا روی ساعت ۲ بعدازظهر شکسته و متوقف شده بود که نشان میداده در این ساعت رضا اعدام شده است.</blockquote><blockquote>به پدرم میگویند حق گرفتن مراسم را ندارید سپس به پدرم چشم بند میزنند و او را به داخل زندان میبرند و برای تحت فشار گذاشتن او سه بار صحنه اعدام مصنوعی برایش ترتیب میدهند اما پدرم مقاومت میکند و مراسم بزرگی هم برای گرامیداشت برادرم رضا زند برگزار میکند.</blockquote><blockquote>محمد زند در پایان این قسمت از اظهارات خود گفت: فروردین ۷۱ با خاطرات تلخی از زندان آزاد شدم و بالاخره خودم را به مجاهدین رساندم چون همه این زندانیان بخاطر همین آرمان و ایستادگی بر آن اعدام شدند».</blockquote> | ||
=== گزیدهای از سخنان مجاهد خلق اصغر مهدیزاده از شاكیان پرونده === | |||
=== | |||
دادستان و وكلا و مكالمات قاضی – دادگاه دورس در آلبانی: جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ – ۱۲ نوامبر ۲۰۲۱ | دادستان و وكلا و مكالمات قاضی – دادگاه دورس در آلبانی: جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ – ۱۲ نوامبر ۲۰۲۱ | ||
اصغر مهدیزاده | اصغر مهدیزاده:<blockquote>«من از روز ۹ م تا هفدهم در سلول انفرادی و راهروهای مرگ بودم و شاهد بودم که هر روز پانزده سری، پنج سری ، شش سری ۱۰ الی ۱۵ نفره را به سمت سالن مرگ می بردن. روز ۱۷ م بعدازظهرش ( مرداد ) من در سلول انفرادی بودم که ناصریان و پورمحمدی وعباسی و چند تا پاسدار اومدن تو این سالن كه اینها درسلولها را باز میكردن میبستن وقتی در سلول من را باز کردن ناصریان شروع کرد به توهین کردن و فحاشی كردن، بعد خطاب به پورمحمدی گفت كه این منافق و سر موضع است وقتی با هم مشورت میکردن من را تحویل چند تا پاسدار دادند، اون پاسداره من را که چشم بند زده بودم هم میزدن هم هول میدادند من را از اینجا آوردن بردن تو پاسبخشی فرعی قبلی . اونجا پاسدارا من را یک مقدار شکنجه کردن بعد بردن تو این فرعی كه آخرین بار بودیم، فرعی پنج.</blockquote><blockquote>بعدا از فرعی پنج من رو بردن فرعی هفت كه آخرین بار بودیم . توی راهرو یعنی فرعی ساك بود كه روی ساكها نوشته بودن بچه ها ما رفتیم سلام ما را به سازمان برسانید روی ساکها چند تا ساعت و تسبیح هم بود من این صحنهها را دیدم خیلی متاثر شدم چون تنها بودم اینور و اونور را نگاه کردم دیدم صدای خواهران از طبقه پایین میآیند شروع کردم ضربه زدن و با مورس تماس گرفتن که میخواستم این داستان اعدام و قتلعام را به اینها بگویم</blockquote><blockquote>در همین حال دیدم كه پنج شش تا پاسدار وارد شدن و منو گرفتن انداختن تو حموم شروع کردن به ضرب و شتم و شكنجه. من دیگه اونجا بیهوش شدم و تو حمام افتاده بودم بعد از یکی دو ساعت که بهوش آمدم نمیتوانستم حرکت کنم اونجا بخودم گفتم هرطور شده بایستی بیرون بیایم بعد چهاردست و پا که بیرون آمدم رفتم از این پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم تو این سلول انفرادی چندتا چراغ روشن است با دست بهش علامت دادم اون منو دید. بهش خودم را معرفی کردم اون گفت كه، وقتی خودم رو معرفی كردم اون گفت كه من هادی محمد نژاد هستم. من هادی را شنبه ۱۵ مرداد (پانزدهم) در راهروی هیئت مرگ دیده بودم باهاش صحبت كرده بودم هادی گفت: من را امروز برده اند تو سالن مرگ گفت از من همکاری اطلاعاتی خواستن و صحنههای اعدام آنجا را دیدهام قبول نکردم. هادی از خانوادهاش ۴ نفر اعدام شده بودن سه تا داداشش و یكی زن داداشش. در آخرین ملاقاتی که با خانوادهاش داشت مادرش بهش میگوید هادی جان ما چهارتا شهید دادیم تو کاری بکن که اعدام نشی هادی به مادر و پدرش می گوید كه من كه دوست ندارم اعدام بشم، من زندگی را خیلی دوست دارم و تا جایی که بتوانم اعدام نمیشم ولی هروقت اگه ببینم اصولم و ارمانم داره خدشه دار میشه دیگه نمیتونم بمونم و میگوید ما هرکاری میکنیم واسه آزادی مردم است و میگوید که من نمیخواهم كه مثل حزب توده مردم ما را لعنت کنند.</blockquote><blockquote>فردا سه شنبه ۱۸ مرداد نزدیک ظهر دو تا پاسدار صدا زدند که آماده شو برویم بیرون وقتی داشتم با اینها میآمدم تمام ذهنم به حرفهای هادی بود و به اعدام فکر میکردم من را بردن جلوی سالن مرگ دیدم كه کلی زندانی نشسته با چشم بند گفتند همینجا بنشین من را بغل یك زندانی به فاصله دو متر نشوند. من را از اینجا از فرعی ۷ آورد جلوی سالن مرگ. من یواشكی از بغل دستیم پرسیدم اینجا چه خبره گفت تو اولین باره آمدی اینجا؟ گفتم آره. گفت پس تو را یکبار می برند در سالن مرگ صحنه اعدام را ببینی. حدود یکربع اینجا نشسته بودم، یک پاسدار در حسینیه یا سالن مرگ را باز کرد با صدای بلند گفت كه شیر عسلی ها بلند شن. ۱۲ نفر در لحظه بلند شدن شعار می دادن یا حسین درود بر مجاهد این دوازده نفر كه بلند شدند ۴-۵ نفر عقبش اینام بلند شدن که این صحنه را پاسدار دید گفت شما در اعدام شدن هم از هم سبقت می گیرید یکی از اینها با صدای بلند گفت می خواهی بدانی چرا ما سبقت می گیریم با صدای بلند میگفت كه چون تو پاسداری ما مجاهدیم و تا زمانی که در موقعیت ما قرار نگرفتهای نمیتوانی بفهمی. من این صحنهها را دیدم اصلا در دنیای دیگری بودم و از صحبتهایی كه اینا میكردن از ایمانشون به ایمان من افزوده میشد. من تا اونموقع خیلی از این صحنهها رو دیده بودم. چیز دیگری بود اصلا مرگ و اعدام و اینا برای اینها هیچ بود و همه چیز را به سخره گرفته بودن. این گروه را بردن داخل اون سالن مرگ من كه اینجا بودم پاسداران صداشون میکردن سعی میکردم اینها را بشناسم اینها را تا سه سری بردن داخل سالن مرگ در همینجا بچه ها ساعتشان و عینكشان را میزدن میشكستند تا بدست پاسداران نیفتد حتی پولشان را میگرفتن پاره میكردن. سری چهارم را میخواستند ببرند پاسدار به من اومد گفت كه بلند شو بریم. من با پاسدار رفتم داخل سالن مرگ پاسدار من را برد تو این نقطه، به فاصله سی متری از سن وایستاند وقتی یه مقدار وایستادم از زیر چشم بند نزدیک سن پیکر بچههایی که ریخته بودند روی هم را میدیدم. نمیتوانستم خودم را نگه دارم یک لحظه پاسدار چشم بندم را زد بالا وقتی چشم بند من رو زد بالا چشمم به تاریكی رفت گفتم كه خدایا این صحنه که میبینم واقعی است دیدم که روی سن ۱۲ تا از مجاهدین رو در گردنشان طناب دار است بعد پایشان روی صندلی است پاسدارا هر دو نفرپاهای یک، مجاهد را میگرفتن میبردن به سمت در خروجی. اگر چیزیهایی پیدا میکردن مثل ساعت و چیزای دیگه به یكدیگر نشون میدادن دیدم ناصریان و داود لشکری و حمید عباسی این قسمت سن هستند و پاسداران هم این سمت بودن حدود بیست نفر میشدن. در همین حین بود كه این بچهها شروع کردن به (مكث)</blockquote><blockquote>اینجا وقتی چیز كردن یه هو شعار دادن زنده باد آزادی درود بر رجوی مرگ بر خمینی. بعد همینجوری شعار میدادن ناصریان اینا یک لحظه چیز شدن مات شده بودن یهو ناصریان خطاب به داوود لشکری عباسی و پاسداران گفت كه اینا منافقن اینا خبیثن چرا ایستادهاید برید زیرپایشان را خالی کنید وقتی ناصریان رفت زیر پای بچهها را خالی کرد بعد»</blockquote>مترجم: ناصریان رفت؟ | ||
بعدا از فرعی پنج من رو بردن فرعی هفت كه آخرین بار بودیم . توی راهرو یعنی فرعی ساك بود كه روی ساكها نوشته بودن بچه ها ما رفتیم سلام ما را به سازمان برسانید روی ساکها چند تا ساعت و تسبیح هم بود من این صحنهها را دیدم خیلی متاثر شدم چون تنها بودم اینور و اونور را نگاه کردم دیدم صدای خواهران از طبقه پایین میآیند شروع کردم ضربه زدن و با مورس تماس گرفتن که میخواستم این داستان اعدام و قتلعام را به اینها بگویم | |||
در همین حال دیدم كه پنج شش تا پاسدار وارد شدن و منو گرفتن انداختن تو حموم شروع کردن به ضرب و شتم و شكنجه. من دیگه اونجا بیهوش شدم و تو حمام افتاده بودم بعد از یکی دو ساعت که بهوش آمدم نمیتوانستم حرکت کنم اونجا بخودم گفتم هرطور شده بایستی بیرون بیایم بعد چهاردست و پا که بیرون آمدم رفتم از این پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم تو این سلول انفرادی چندتا چراغ روشن است با دست بهش علامت دادم اون منو دید. بهش خودم را معرفی کردم اون گفت كه، وقتی خودم رو معرفی كردم اون گفت كه من هادی محمد نژاد هستم. من هادی را شنبه ۱۵ مرداد (پانزدهم) در راهروی هیئت مرگ دیده بودم باهاش صحبت كرده بودم هادی گفت: من را امروز برده اند تو سالن مرگ گفت از من همکاری اطلاعاتی خواستن و صحنههای اعدام آنجا را دیدهام قبول نکردم. هادی از خانوادهاش ۴ نفر اعدام شده بودن سه تا داداشش و یكی زن داداشش. در آخرین ملاقاتی که با خانوادهاش داشت مادرش بهش میگوید هادی جان ما چهارتا شهید دادیم تو کاری بکن که اعدام نشی هادی به مادر و پدرش می گوید كه من كه دوست ندارم اعدام بشم، من زندگی را خیلی دوست دارم و تا جایی که بتوانم اعدام نمیشم ولی هروقت اگه ببینم اصولم و ارمانم داره خدشه دار میشه دیگه نمیتونم بمونم و میگوید ما هرکاری میکنیم واسه آزادی مردم است و میگوید که من نمیخواهم كه مثل حزب توده مردم ما را لعنت کنند. | |||
فردا سه شنبه ۱۸ مرداد نزدیک ظهر دو تا پاسدار صدا زدند که آماده شو برویم بیرون وقتی داشتم با اینها میآمدم تمام ذهنم به حرفهای هادی بود و به اعدام فکر میکردم من را بردن جلوی سالن مرگ دیدم كه کلی زندانی نشسته با چشم بند گفتند همینجا بنشین من را بغل یك زندانی به فاصله دو متر نشوند. من را از اینجا از فرعی ۷ آورد جلوی سالن مرگ. من یواشكی از بغل دستیم پرسیدم اینجا چه خبره گفت تو اولین باره آمدی اینجا؟ گفتم آره. گفت پس تو را یکبار می برند در سالن مرگ صحنه اعدام را ببینی. حدود یکربع اینجا نشسته بودم، یک پاسدار در حسینیه یا سالن مرگ را باز کرد با صدای بلند گفت كه شیر عسلی ها بلند شن. ۱۲ نفر در لحظه بلند شدن شعار می دادن یا حسین درود بر مجاهد این دوازده نفر كه بلند شدند ۴-۵ نفر عقبش اینام بلند شدن که این صحنه را پاسدار دید گفت شما در اعدام شدن هم از هم سبقت می گیرید یکی از اینها با صدای بلند گفت می خواهی بدانی چرا ما سبقت می گیریم با صدای بلند میگفت كه چون تو پاسداری ما مجاهدیم و تا زمانی که در موقعیت ما قرار نگرفتهای نمیتوانی بفهمی. من این صحنهها را دیدم اصلا در دنیای دیگری بودم و از صحبتهایی كه اینا میكردن از ایمانشون به ایمان من افزوده میشد. من تا اونموقع خیلی از این صحنهها رو دیده بودم. چیز دیگری بود اصلا مرگ و اعدام و اینا برای اینها هیچ بود و همه چیز را به سخره گرفته بودن. این گروه را بردن داخل اون سالن مرگ من كه اینجا بودم پاسداران صداشون میکردن سعی میکردم اینها را بشناسم اینها را تا سه سری بردن داخل سالن مرگ در همینجا بچه ها ساعتشان و عینكشان را میزدن میشكستند تا بدست پاسداران نیفتد حتی پولشان را میگرفتن پاره میكردن. سری چهارم را میخواستند ببرند پاسدار به من اومد گفت كه بلند شو بریم. من با پاسدار رفتم داخل سالن مرگ پاسدار من را برد تو این نقطه، به فاصله سی متری از سن وایستاند وقتی یه مقدار وایستادم از زیر چشم بند نزدیک سن پیکر بچههایی که ریخته بودند روی هم را میدیدم. نمیتوانستم خودم را نگه دارم یک لحظه پاسدار چشم بندم را زد بالا وقتی چشم بند من رو زد بالا چشمم به تاریكی رفت گفتم كه خدایا این صحنه که میبینم واقعی است دیدم که روی سن ۱۲ تا از مجاهدین رو در گردنشان طناب دار است بعد پایشان روی صندلی است پاسدارا هر دو نفرپاهای یک، مجاهد را میگرفتن میبردن به سمت در خروجی. اگر چیزیهایی پیدا میکردن مثل ساعت و چیزای دیگه به یكدیگر نشون میدادن دیدم ناصریان و داود لشکری و حمید عباسی این قسمت سن هستند و پاسداران هم این سمت بودن حدود بیست نفر میشدن. در همین حین بود كه این بچهها شروع کردن به (مكث) | |||
اینجا وقتی چیز كردن یه هو شعار دادن زنده باد آزادی درود بر رجوی مرگ بر خمینی. بعد همینجوری شعار میدادن ناصریان اینا یک لحظه چیز شدن مات شده بودن یهو ناصریان خطاب به داوود لشکری عباسی و پاسداران گفت كه اینا منافقن اینا خبیثن چرا ایستادهاید برید زیرپایشان را خالی کنید وقتی ناصریان رفت زیر پای بچهها را خالی کرد | |||
مترجم: ناصریان رفت؟ | |||
اصغر: خود عباسی بعد عباسی و داوود لشگری رفتن همینكارو كردن. بعد اینا میرفتن از چهارمی ببعد اینا خودشون میرفتن بچهها خودشان زیر پایشان را خالی میکردن و میپریدن، پرواز میکردن. | اصغر: خود عباسی بعد عباسی و داوود لشگری رفتن همینكارو كردن. بعد اینا میرفتن از چهارمی ببعد اینا خودشون میرفتن بچهها خودشان زیر پایشان را خالی میکردن و میپریدن، پرواز میکردن. | ||
خط ۱٬۵۸۱: | خط ۱٬۵۴۳: | ||
بعد دیدم در را باز كردند و آنها را بداخل سوله بردند یكساعت بعد دیدم حدود ۲۰ پاسدار كه در بینشان داود لشكری و حمید عباسی هم بودند به فرعی ما آمدند از لای درحرفهایشان را گوش میكردیم آنها می گفتند اینها منافق و خبیث هستند و همهشان را باید اعدام كرد. دیدید كه چطور شعار مرگ برخمینی و درود بر رجوی میدادند و میخواستند بما حمله كنند | بعد دیدم در را باز كردند و آنها را بداخل سوله بردند یكساعت بعد دیدم حدود ۲۰ پاسدار كه در بینشان داود لشكری و حمید عباسی هم بودند به فرعی ما آمدند از لای درحرفهایشان را گوش میكردیم آنها می گفتند اینها منافق و خبیث هستند و همهشان را باید اعدام كرد. دیدید كه چطور شعار مرگ برخمینی و درود بر رجوی میدادند و میخواستند بما حمله كنند | ||
مهشید رزاقی عضو تیم فوتیال امید ایران و باشگاه هما همیشه میگفت هیهات مناالذله. مهشید را یكماه در قبرشكنجه كرده بودند به همین خاطر همه زندانیان برایش احترام خاصی قائل بودند. مهشید رزاقی و حسین حقیقتگو دو برادر مجاهد بودند كه جزو ملیكشها بودند كه حكمشان تمام شده بود | مهشید رزاقی عضو تیم فوتیال امید ایران و باشگاه هما همیشه میگفت هیهات مناالذله. مهشید را یكماه در قبرشكنجه كرده بودند به همین خاطر همه زندانیان برایش احترام خاصی قائل بودند. مهشید رزاقی و حسین حقیقتگو دو برادر مجاهد بودند كه جزو ملیكشها بودند كه حكمشان تمام شده بود. | ||
اصغر مهدیزاده سپس مشاهدات خود از | اصغر مهدیزاده سپس مشاهدات خود از زندانیانی كه از مشهد به گوهردشت منتقل شده بودند را تشریح كرد و گفت: | ||
یک ساعت بعد که من به سمت هواخوری نگاه میکردم دیدم دوباره از همان سمت پایین حدود ده نفر زندانی را با چشم بند داود لشکری و حمید عباسی دارند میآورند. من دوباره غلام را صدا كردم غلامرضا را، گفتم بیا غلامرضا بیا ببین چه خبره اون بچههای دیگه در حال استراحت بودن، بعد اینها را به همان شکل قبل آوردند رفتند توالت وضو گرفتند بعد اومدن این نقطه شروع كردن به نماز جماعت خواندن. اینجا دیدم كه جعفرهاشمی جلو وایستاده مابقی عقبشند دارند نمازمیخوانند اینا بعدش، بعد از نماز دعا خواندند و روبوسی کردن بعدش خودشان پاسداران را کنارزدن و دررا بازکردن رفتند به سمت سوله که اینا رو بردن داخل سوله بعداز یكساعت دیدم حدود ۲۵-۲۰ پاسدار از همین در وارد شدند و اومدن سمت پاسبخشی. | |||
اصغر مهدیزاده در طول مشاهدات خود | اصغر مهدیزاده در طول مشاهدات خود در دادگاه ضمن یادآوری خاطراتی از مجاهدان سربهدار، حمید تحصیلی ، امیر حسین كریمی، فرشید انتصاری، حسن سلیمانی ، غلامرضا حسن پور، كاظم صنعتفر مرتضی تاجیك كه اسم اصلیاش را در زندان نداد و اسم مستعار مجتبی هاشمخانی را برگزیده بود و با همین نام هم اعدام شد به تشریح یك نمونه پرداخت و گفت: | ||
روز یكشنبه عباسی ما را به راهروی هیئت مرگ برد و از همانجا ما را به سلولهای انفرادی منتقل | روز یكشنبه عباسی ما را به راهروی هیئت مرگ برد و از همانجا ما را به سلولهای انفرادی منتقل كرد. سلول سمت راستم دكتر فرزین نصرتی بود و سمت چپم محمدرضا جنت رستمی با آنها از طریق مورس ارتباط برقرار كردم دكتر فرزین نصرتی گفت: من دارم میرم پیش موسی و اشرف و بنیانگذاران سازمان. محمدرضا گفت: در فرعی ما روز شنبه ده نفر از جمله جعفر خسروی و مصطفی بابایی و مجید معروفخانی و یكسری از بچههای كرج را بردند و گفت كه مسئول ما كه جعفر خسروی بود بما گفت: الان زمان اعدام است و همهمان باید به عهد خودمان وفا كنیم. جعفر خسروی جزو افرادی بود كه از رشت به گوهردشت تبعید شده بود. | ||
روز دهم مرداد حمید عباسی گفت بیایید بیرون. و به صف شوید دكتر فرزین نصرتی و مسعود خستو و اردشیر و من و بعد محمدرضا به صف شدیم و صف طولانی از | روز دهم مرداد حمید عباسی گفت: بیایید بیرون. و به صف شوید دكتر فرزین نصرتی و مسعود خستو و اردشیر و من و بعد محمدرضا به صف شدیم و صف طولانی از بچهها پشت سر ما قرار گرفتند حمید عباسی ما را به سمت راهروی مرگ میبرد در همین حال محمدرضا كه پشت سرمن و دستش روی شانه من بود با دستش مورس زد و گفت: برای فروزان داشتن مشعل انقلاب باید خون داد. | ||
== انعکاسات دادگاه حمید نوری == | == انعکاسات دادگاه حمید نوری == |