محسن محمدباقر: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۳: | خط ۳: | ||
| عنوان = | | عنوان = | ||
| عنوان ۲ = | | عنوان ۲ = | ||
| نام =محسن | | نام =محسن محمدباقر | ||
| تصویر =محسن محمدباقر 12.JPG | | تصویر =محسن محمدباقر 12.JPG | ||
| اندازه تصویر = | | اندازه تصویر = | ||
| عنوان تصویر = محسن | | عنوان تصویر = محسن محمدباقر | ||
| زادروز = ۱۳۴۰ | | زادروز = ۱۳۴۰ | ||
| زادگاه = تهران | | زادگاه = تهران | ||
خط ۷۶: | خط ۷۶: | ||
}} | }} | ||
'''محسن | '''محسن محمدباقر،''' (زادهی سال ۱۳۴۰ شهادت ۱۳۶۷) بازیگر سینما که از دو پا فلج بود، در خانوادهای محروم به دنیا آمد. محسن محمدباقر در فیلم «غریبه و مه» ساخته بهرام بیضایی، نقش یک کودک فلج را بازی کرد و پس از آن شهرتیافت. پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی در اعتراض به جمهوری اسلامی و سیاستهای ضد فرهنگی آن به هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران پرداخت. محسن محمدباقر پس از فرارسیدن موج سرکوب عمومی در سال ۱۳۶۰ دستگیر شد و سرانجام در جریان [[قتلعام در جمهوری اسلامی|قتلعام زندانیان سیاسی]] در سال ۱۳۶۷با همان وضعیت فلج و با دو عصا به پای چوبهی دار بردهشد. در جریان اعدام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ زندانیان میتوانستند با اظهار ندامت و انکار عقاید سیاسی خود از مرگ نجات یابند اما محسن محمدباقر حاضر به چنین کاری نشد. یکی از همزنجیرانش در مورد او نوشتهاست: <blockquote>«شب آخر به او گفتم محسن چطوری؟ گفت مرگ حق است. روحیهاش خیلی بالا بود. در بازی فوتبال همه او را انتخاب میکردند. با عصاهایش توی دروازه میایستاد و با حرکت دادن آنها گویی بالهایش را بازمیکرد و مثل یک عقاب توپ را میگرفت. وقتی هم برای اعدام صدایش زدند مثل عقابی مغرور از جا پرید. انگار منتظر همین لحظه بود».<ref>[[حمید نوری#.DA.AF.D8.B2.DB.8C.D8.AF.D9.87.E2.80.8C.D8.A7.DB.8C .D8.A7.D8.B2 .D8.B3.D8.AE.D9.86.D8.A7.D9.86 .D9.85.D8.AC.DB.8C.D8.AF .D8.B5.D8.A7.D8.AD.D8.A8.E2.80.8C.D8.AC.D9.85.D8.B9|دفاعیات مجید صاحب جمع در دادگاه دورس]]</ref></blockquote><blockquote> </blockquote> | ||
== خاطرات زندانیان از محسن == | == خاطرات زندانیان از محسن == |
نسخهٔ کنونی تا ۲ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۰:۱۸
محسن محمدباقر، (زادهی سال ۱۳۴۰ شهادت ۱۳۶۷) بازیگر سینما که از دو پا فلج بود، در خانوادهای محروم به دنیا آمد. محسن محمدباقر در فیلم «غریبه و مه» ساخته بهرام بیضایی، نقش یک کودک فلج را بازی کرد و پس از آن شهرتیافت. پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی در اعتراض به جمهوری اسلامی و سیاستهای ضد فرهنگی آن به هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران پرداخت. محسن محمدباقر پس از فرارسیدن موج سرکوب عمومی در سال ۱۳۶۰ دستگیر شد و سرانجام در جریان قتلعام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷با همان وضعیت فلج و با دو عصا به پای چوبهی دار بردهشد. در جریان اعدام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ زندانیان میتوانستند با اظهار ندامت و انکار عقاید سیاسی خود از مرگ نجات یابند اما محسن محمدباقر حاضر به چنین کاری نشد. یکی از همزنجیرانش در مورد او نوشتهاست:
«شب آخر به او گفتم محسن چطوری؟ گفت مرگ حق است. روحیهاش خیلی بالا بود. در بازی فوتبال همه او را انتخاب میکردند. با عصاهایش توی دروازه میایستاد و با حرکت دادن آنها گویی بالهایش را بازمیکرد و مثل یک عقاب توپ را میگرفت. وقتی هم برای اعدام صدایش زدند مثل عقابی مغرور از جا پرید. انگار منتظر همین لحظه بود».[۱]
خاطرات زندانیان از محسن
خاطره حسین فارسی زندانی از بندرسته درباره داستان عصای محسن محمدباقر
«سال ۶۵ در سالن ۵ ساختمان موسوم به آموزشگاه اوین یک روز به من گفتند که یکی از بچههای بند پایین (سال۳) که فلج است نیاز به عصا دارد میخواهد که یک عصا برایش درست کنیم آیا میتوانی با چوبها و امکانات موجود عصا درست کنی؟ گفتم چه جور عصایی میخواهد؟ گفتند عصای زیربغلی میخواهد گفتم چرا از بهداری نمیگیرد؟
گفتند که بهداری به او نمیدهد. فکر کردم که بنده خدا نمیتواند راه برود و نیازش فوری است بانگرانی رفتم دنبال تهیه الزامات مورد نیاز. اولین چیزی که دنبالش بودم و باید پیدا میکردیم چوب بود هر چه تلاش کردیم که چوب مناسب پیدا کنیم جواب نداشت با چند نفر از بچهها به مشورت نشستیم و نهایتاً به این نتیجه رسیدیم که از تخته جعبههای میوه استفاده کنیم در بند گشتیم و تخته به درد بخور پیدا نکردیم با مسئول فروشگاه صحبت کردیم که مقداری میوه بخرد تا بتوانیم از تختههای آن استفادهکنیم، عاقبت حدود ۱۰ صندوق میوه خریدند و بلافاصله میوهها را توزیع کردند... مشکل بعدی قطر تختهها بود که نازک بود و استحکام نداشت مجبور بودم آنها را دولایه کنم تا به درد بدنه عصا بخورد اما چگونه تختهها را به هم بچسبانم که محکم شود؟ باید بجز میخ دنبال چیز دیگری میرفتم که استحکام را زیاد کند بالاخری مقداری چسب دوقلو پیدا کردم نمیدانم بچهها چسب دوقلو را از کجا پیدا کردند. هر کس میفهمید که آن وسیله را برای چه میخواهم بیدریغ کمک میکرد. حالا ماندهبودیم که چطور عصا را قوس بدهیم!! از طرف دیگر هر روز از بند پایین تماس میگرفتند که چی شد و چرا عصا آمادهنشد؟ یک روز هم پیغام دادند که عصا باید خیلی محکم باشد، من نمیدانستم چرا میگویند عصا محکم باشد ولی فکر میکردم دلیل عجله و پیگیری آنها این است که فرد مزبور نمیتواند راه برود و منتظر عصاست.
یک هفتهای گذشت تا مشکل قوس دادن بدنه عصا حل شد و آنها را در آب فرو کرده و با طناب میبستم و کمکم در همان حالت که نرم بود آنها را شکل داده و نهایتاً به فرم دلخواه رساندم. بعد نوبت به تهیه قطعه زیربغل و دستگیره و پایه انتهایی رسید که همه آنها را هم ساخته و آمادهکردیم...
عاقبت پس از دو هفته عصا آماده شد به طریقی آنرا به بچههای بند پایین رساندیم، روز بعد پیغام دادند که صاحب عصا خیلی تشکر کرده و گفته خیلی عالی است و هیچ مشکلی ندارد، من هم خوشحال بودم از اینکه مشکلی از یک برادر همرزم حل کردهبودم و با خودم فکر میکردم که الان با این عصا میتواند راه برود و مشکلی ندارد.
مدتی گذشت و عیدنوروز بود که پاسدار نگهبان بند فراموش کردهبود درب انتهایی سالن۳ که درب مخصوص رفتن به هواخوری بود را قفل کند ما هم دیدیم درب باز است داخل سالن۳ رفتیم و شروع به روبوسی و تبریک عید کردیم و خلاصه نفرات دو بند با هم قاطی شدند. بعد از دیدار با تعدادی از دوستان قدیمی که مدتها بود آنها را ندیدهبودم سراغ نفری را گرفتم که عصا را برایش درست کردهبودم گفتند که فرد مورد نظر من محسن محمدباقر است. میخواستم بدانم که عصایی که ساخته بودم به دردش خورده یا نه، به سلولشان رفتم و با تعجب دیدم که دو تا عصای فلزی زیربغل اوست، سلام و علیک و روبوسی کردیم گفتم: اخوی آن عصای چوبی که فلانی دنبالش بود برای تو میخواست؟ گفت: آره گفتم: چی شد؟ به درد میخورد یا نه؟
گفت: عالیه گفتم: تو که دو تا عصا داری دیگر آن عصای چوبی را برای چی میخواستی؟ خنده بلندی کرد و گفت: من آنرا برای فوتبال بازی کردن میخواستم، دستت درد نکنه خیلی خوب شده.
داشتم از تعجب شاخ در میآوردم، گفتم پس آن همه پیگیری و زودباش زودباش برای چی بود؟ من فکر میکردم که گوشه سلول افتادهای و نمیتوانی راه بروی. گفت هیچی با اینها نمیشد فوتبال بازی کرد میخواستم زودتر آماده بشه تا بتونم بازی کنم.
آنروز بازی کردنش را دیدم، گاهی دروازهبان میشد و با عصا جلوی توپ را میگرفت، گاهی در وسط بازی میکرد و با تکیه بر عصا خودش را بلند میکرد و به توپ ضربه میزد. بازی او تماشاچی هم زیاد داشت چون برای همه جالب بود که یک آدم فلج با عصا فوتبال بازی کند.
مدتی بعد ترکیب بندها عوض شد و ما هم سالن۵ را تخلیه کردیم و به سالن۳ رفتیم، در آنجا بیشتر با محسن و روحیات او آشنا شدم بسیار خونگرم و صمیمی بود، تقریباً با همه بچههای بند شوخی میکرد. در عین حال بسیار باوقار و با صلابت و در انجام مسئولیتهایش بسیار جدی بود.»[۲]
آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشاناند
نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشاناند
یکی دیگر از همزنجیرانش نوشت:
«محسن بهراستی کوهی از اراده و عشق بود. هیچوقت دیدهنشد که ذرهیی در مقابل پاسداران کوتاه بیاید. بسیار شاداب و همیشه خندان بود. اگر کسی او را نمیشناخت، نمیتوانست باور کند که پاهایش فلج است. خودش میگفت میدانی چرا در بازی فوتبال ستاره تیم هستم؟ برای اینکه من دوتا پای فلزی بیشتر از دیگران دارم. محسن در دروازه میایستاد و توپهای زمینی را با پا و توپهای هوایی را با عصا میگرفت. محسن در هر برنامه و مراسم جمعی فعال و پرشور وارد میشد. بهخصوص با تجربه و دانشی که در زمینه تأتر و نمایش داشت همیشه در تولید نمایشنامههایی که در زندان بهطور مخفیانه نوشته و اجرا میشد، کمکهای بسیار مؤثری بهبچهها میکرد. محسن محمدباقر در دوبله بهفارسی تعدادی از فیلمهای کارتونی کودکان هم کار کردهبود و در فیلمهای سینمایی فارسی نیز چند بار بازی کردهبود. موقعی که قتلعام زندانیان شروعشد، محسن پرشورترین و جسورانهترین برخوردها را داشت. مرتب شعر میخواند، پاسدارها را مسخره میکرد و آنها را در حضور خودشان دست میانداخت و بلندبلند میخندید و بچهها و هم سلولیها را میخنداند در آن روزهای آخر یکبار گفت: من حساب همه چیز را کردهام. اگر خواستند مرا دار بزنند اول یک پشتک میزنم و بعد با عصایم میکوبم توی سر «جواد ششانگشتی» بعد میروم بالای دار»[۳]
منابع
- ↑ دفاعیات مجید صاحب جمع در دادگاه دورس
- ↑ وبلاگ ۳۰ هزار گل سرخ قتلعام ایران
- ↑ خاطرات محمود رویایی کتاب دشت جواهر صفحات ۱۴۸ و ۱۴۹