۹٬۰۹۲
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۲: | خط ۱۲: | ||
محمد مختاری، فرزند اسماعیل، ۲۲ ساله، دانشجوی دانشگاه آزاد شاهرود، بر اثر شلیک مستقیم گلوله نیروهای امنیتی از ناحیه «کتف» مجروح شده بود. وی در خیابان رودکی (پنجاه متر مانده به خیابان توحید) و به ضرب گلولهی مستقیم ماموران موتورسوار نیروی انتظامی و به وسیلهی کلت کمری شهید شد. خبرگزاری فارس در این زمینه نوشت که "عوامل فتنهگر و گروهک مزدور و تروریستی منافقین (سازمان مجاهدین خلق) روز گذشته تنی چند از هموطنانمان را با تیر مستقیم مورد هدف قرار دادند که ۲ تن از این هموطنانمان به شهادت رسیده و باقی به شدت زخمی شدند." | محمد مختاری، فرزند اسماعیل، ۲۲ ساله، دانشجوی دانشگاه آزاد شاهرود، بر اثر شلیک مستقیم گلوله نیروهای امنیتی از ناحیه «کتف» مجروح شده بود. وی در خیابان رودکی (پنجاه متر مانده به خیابان توحید) و به ضرب گلولهی مستقیم ماموران موتورسوار نیروی انتظامی و به وسیلهی کلت کمری شهید شد. خبرگزاری فارس در این زمینه نوشت که "عوامل فتنهگر و گروهک مزدور و تروریستی منافقین (سازمان مجاهدین خلق) روز گذشته تنی چند از هموطنانمان را با تیر مستقیم مورد هدف قرار دادند که ۲ تن از این هموطنانمان به شهادت رسیده و باقی به شدت زخمی شدند." | ||
اسماعیل مختاری پدر محمد که کارمند بانک است چنین میگوید:<blockquote>«نزدیکهای یک ساعت بعد از ظهر بود که شنیدم مردم راهپیمایی کردند و باز درگیری شده. من همانجا حس کردم، دلشوره گرفتم که محمد کجاست. سریع زنگ زدم خانه و گفتم محمد؟ گفتند از آن موقعی که رفت بیرون هنوز نیامده خونه. خب دلنگران بودم و قدم میزدم در آن شعبه، پیش خودم حس کردم ناراحتی ام بیشتر از این است که محمد آدمی نیست که جلو نرود، محمد میرود جلو.»<ref name=":0">[https://www.radiofarda.com/a/f7-victimes-of-88-mohammad-mokhtari/24898082.html سایت رادیو فردا]</ref></blockquote>مجید مختاری برادر محمد مختاری از چگونگی اطلاعش از شهادت محمد میگوید:<blockquote>«از سر کلاس آمدم بیرون که یکی دو تا از دوستانم را دیدم تعجب کردم که به دیدنم آمدند چون دپارتمان آنها با دپارتمان من فرق میکرد. گفتم شما اینجا چکار میکنید گفتند همینجوری آمدیم سر بزنیم. همینطور پیاده داشتیم میرفتیم که من شروع کردم اس ام اس و ویسمیلها را چک کردن. اس ام اس دوم یا سوم بود که از طریق فیسبوک به موبایلم آمده بود. یکی بود ناآشنا بود که شاید از طریق دوستانِ دوستانِ محمد شاید پیام داده بود. اس ام اس زده بود که آیا محمد مختاری که شهید شده برادر تو است... یکهو ایستادم. قدمهایم سنگین شده بود. اصلاً نمیتوانستم راه بروم. دیگر دوستانم مرا کشاندند و کشاندند، فشارم افتاده بود پایین، بعد برگشتم توی آپارتمانم دیدم دایی من پشت سرم است، داییام را که دیدم فهمیدم اصلاً چی شده... بعد هیچی دیگه...»<ref name=":0" /></blockquote>چند نفر از نیروهای امنیتی شبانه به خانه محمد مختاری میروند. اسماعیل مختاری، پدر محمد، بعدها در مصاحبهای که با او انجام شد شرح میدهد که آنها آن شب از خانوادهاش چه میخواستند:<blockquote>«با ناراحتی توی خانه نشسته بودیم. ساعت دو بعد از نصف شب دیدم زنگ میزنند. رفتم پایین در دیدم سه نفر هستند. تسلیت به ما گفتند و بعد به ما گفتند اگر ممکن است یک قطعه عکس از محمد به ما بدهید تا ما او را بسیجی معرفی کنیم، گفتم بنده نمیخواهم او را جزو بسیج معرفی کنید. گفتند به نفع شماست میتوانید از امتیازاتش استفاده کنید. گفتند حالا شما با خانواده مشورت کنید، ما نیم ساعت روی نیمکتِ میدان منتظر شما مینشینیم. من آمدم بالا صحبت کردم هیچ کدام قبول نکردند. آمدم پایین دیدم آنها خودشان آمدند جلو. گفتند چی شد، گفتم نه، خانوادهام قبول نمیکنند. گفتم حالا اگر قبول نکنم چه میشود. گفتند فردا برای تحویل جنازه دچار مشکل میشوید. خیلی اصرار کردند ما زیر بار نرفتیم. دیگه اینها رفتند و صبح دوباره برگشتند اما صبح دیگر صحبتی در رابطه با اینکه عکس محمد را بدهید نکردند. من فکر میکنم شب اینها رفتند تحقیقاتی کردند وارد فیسبوک محمد شدند و دیدند اگر این کار را بکنند جواب فیسبوک را چه میتوانند بدهند. چون محمد در فیسبوکش نوشته بود خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته در ذلت زیستن خسته شدم، چندین جمله دیگر هم نوشته بود. من فکر میکنم این جملههایی که نوشته بود را دیدند و دیگر اصرار نکردند.»<ref name=":0" /></blockquote> | اسماعیل مختاری پدر محمد که کارمند بانک است چنین میگوید:<blockquote>«نزدیکهای یک ساعت بعد از ظهر بود که شنیدم مردم راهپیمایی کردند و باز درگیری شده. من همانجا حس کردم، دلشوره گرفتم که محمد کجاست. سریع زنگ زدم خانه و گفتم محمد؟ گفتند از آن موقعی که رفت بیرون هنوز نیامده خونه. خب دلنگران بودم و قدم میزدم در آن شعبه، پیش خودم حس کردم ناراحتی ام بیشتر از این است که محمد آدمی نیست که جلو نرود، محمد میرود جلو.»<ref name=":0">[https://www.radiofarda.com/a/f7-victimes-of-88-mohammad-mokhtari/24898082.html سایت رادیو فردا]</ref></blockquote>مجید مختاری برادر محمد مختاری از چگونگی اطلاعش از شهادت محمد میگوید:[[پرونده:مختاری۳.JPG|بندانگشتی|'''محمد مختاری'''[[پرونده:مختاری.JPG|بندانگشتی|'''محمد مختاری'''[[پرونده:مختاری ۵.JPG|بندانگشتی|'''محمد مختاری در ییلاق تنگه واشی''']] '''در تنگهواشی''' | ||
]]]]<blockquote>«از سر کلاس آمدم بیرون که یکی دو تا از دوستانم را دیدم تعجب کردم که به دیدنم آمدند چون دپارتمان آنها با دپارتمان من فرق میکرد. گفتم شما اینجا چکار میکنید گفتند همینجوری آمدیم سر بزنیم. همینطور پیاده داشتیم میرفتیم که من شروع کردم اس ام اس و ویسمیلها را چک کردن. اس ام اس دوم یا سوم بود که از طریق فیسبوک به موبایلم آمده بود. یکی بود ناآشنا بود که شاید از طریق دوستانِ دوستانِ محمد شاید پیام داده بود. اس ام اس زده بود که آیا محمد مختاری که شهید شده برادر تو است... یکهو ایستادم. قدمهایم سنگین شده بود. اصلاً نمیتوانستم راه بروم. دیگر دوستانم مرا کشاندند و کشاندند، فشارم افتاده بود پایین، بعد برگشتم توی آپارتمانم دیدم دایی من پشت سرم است، داییام را که دیدم فهمیدم اصلاً چی شده... بعد هیچی دیگه...»<ref name=":0" /></blockquote>چند نفر از نیروهای امنیتی شبانه به خانه محمد مختاری میروند. اسماعیل مختاری، پدر محمد، بعدها در مصاحبهای که با او انجام شد شرح میدهد که آنها آن شب از خانوادهاش چه میخواستند:<blockquote>«با ناراحتی توی خانه نشسته بودیم. ساعت دو بعد از نصف شب دیدم زنگ میزنند. رفتم پایین در دیدم سه نفر هستند. تسلیت به ما گفتند و بعد به ما گفتند اگر ممکن است یک قطعه عکس از محمد به ما بدهید تا ما او را بسیجی معرفی کنیم، گفتم بنده نمیخواهم او را جزو بسیج معرفی کنید. گفتند به نفع شماست میتوانید از امتیازاتش استفاده کنید. گفتند حالا شما با خانواده مشورت کنید، ما نیم ساعت روی نیمکتِ میدان منتظر شما مینشینیم. من آمدم بالا صحبت کردم هیچ کدام قبول نکردند. آمدم پایین دیدم آنها خودشان آمدند جلو. گفتند چی شد، گفتم نه، خانوادهام قبول نمیکنند. گفتم حالا اگر قبول نکنم چه میشود. گفتند فردا برای تحویل جنازه دچار مشکل میشوید. خیلی اصرار کردند ما زیر بار نرفتیم. دیگه اینها رفتند و صبح دوباره برگشتند اما صبح دیگر صحبتی در رابطه با اینکه عکس محمد را بدهید نکردند. من فکر میکنم شب اینها رفتند تحقیقاتی کردند وارد فیسبوک محمد شدند و دیدند اگر این کار را بکنند جواب فیسبوک را چه میتوانند بدهند. چون محمد در فیسبوکش نوشته بود خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته در ذلت زیستن خسته شدم، چندین جمله دیگر هم نوشته بود. من فکر میکنم این جملههایی که نوشته بود را دیدند و دیگر اصرار نکردند.»<ref name=":0" /></blockquote> | |||
صبح روز ۲۷ اسفند است و نهادهای امنیتی تازه پیکر محمد را به خانه اش آوردهاند. پدر و مادر محمد مختاری از در خانهشان که بیرون آمدهاند، ناگهان چشمهایشان میافتد به چشمهای زنان چادری و سیاهپوشی که هم شعار میدهند و هم گریه میکنند. پدر و مادر محمد، زنی که در حلقه سیاه پوشِ دیگر زنان بیشتر از همه گریه میکند را نمیشناسند. | صبح روز ۲۷ اسفند است و نهادهای امنیتی تازه پیکر محمد را به خانه اش آوردهاند. پدر و مادر محمد مختاری از در خانهشان که بیرون آمدهاند، ناگهان چشمهایشان میافتد به چشمهای زنان چادری و سیاهپوشی که هم شعار میدهند و هم گریه میکنند. پدر و مادر محمد، زنی که در حلقه سیاه پوشِ دیگر زنان بیشتر از همه گریه میکند را نمیشناسند. | ||
خط ۳۱: | خط ۳۲: | ||
== دلنوشتههای محمد مختاری == | == دلنوشتههای محمد مختاری == | ||
برخی از نوشتههای محمد مختاری که در صفحهی فیسبوکش نوشته بود. | برخی از نوشتههای محمد مختاری که در صفحهی فیسبوکش نوشته بود. | ||
* | *خدايا ايستاده مردن را نصيبم كن كه از نشسته زيستن در ذلت خسته ام! | ||
* دیکتاتورها، چه شتری و چه موتوری، رفتنی هستند. | * دیکتاتورها، چه شتری و چه موتوری، رفتنی هستند. | ||
* | *بعد از تونس و مصر نوبت دیکتاتور ایران است که برود | ||
* | * | ||
* | * |
ویرایش