۹٬۹۰۷
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۰: | خط ۲۰: | ||
== نیما به قلم خودش == | == نیما به قلم خودش == | ||
<blockquote>«ابراهیم نوری، مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب میشد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گلهداری خود مشغول بود. در پاییز همین سال زمانی که او در مسقطالرأس ییلاقی خود، یوش، منزل داشت من به دنیا آمدم. پیوستگی من از طرف جّده به گرجیهای متواری از دیرزمانی در این سرزمین میرسد. زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق قشلاق میکنند و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع میشوند.</blockquote><blockquote>از تمام دورۀ بچگی خود من بهجز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات سادۀ آنها در آرامش یکنواخت و کور بیخبر از همهجا چیزی به خاطر ندارم.</blockquote><blockquote>در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچهباغها دنبال میکرد و به باد شکنجه میگرفت، پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزنهدار میبست، با ترکههای بلند میزد و مرا مجبور میکرد به از برکردن نامههایی که معمولاً اهل خانوادۀ دهاتی به هم مینویسند و خودش آنها را به هم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.</blockquote><blockquote>اما یک سال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم (لادبن) به یک مدرسه کاتولیک واداشتند. آنوقت این مدرسه در تهران به مدرسه عالی سنلوئی شهرت داشت. دورۀ تحصیل من از اینجا شروع میشود. سالهای اول زندگی مدرسۀ من به زد و خورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حُجبی که مخصوص بچههای تربیتشده در بیرون شهر است موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمیداشت. </blockquote><blockquote>هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطۀ مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمیکردم. فقط نمرات نقاشی به داد من میرسید؛ اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوشرفتار که نظام وفا، شاعر بنام امروز، باشد مرا به خطِ شعر گفتن انداخت.</blockquote><blockquote>این تاریخ مقارن بود با سالهایی که جنگهای بینالمللی ادامه داشت. من در آنوقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه میتوانستم بخوانم. شعرهای من در آنوقت به سبک خراسانی بود که همهچیز در آن یک جورو بهطور کلی دوراز طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف میشود. آشنایی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت. ثمرۀ کاوش من در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی، بدانجا میانجامد که ممکن است در منظومه «افسانۀ» من دیده شود. قسمتی از این منظومه در روزنامۀ دوست شهید من، میرزادهعشقی، چاپ شد؛ ولی قبلاً در سال ۱۳۰۰ منظومه به نام «قصۀ رنگِ پریده» را انتشار داده بودم. </blockquote><blockquote>من پیش از آن شعری در دست ندارم. در پاییز سال ۱۳۰۱ نمونۀ دیگر از شیوۀ کار خود (ای شب) را که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود در روزنامۀ هفتگی «نوبهار» دیدم. شیوۀ کار من در هرکدام از این قطعات تیر زهرآگینی مخصوصاً در آن زمان بهطرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند. با وجود آن سال ۱۳۴۲ هجری بود که اشعار من صفحات زیاد منتخبات آثار شعرای معاصر را پر کرد. عجب آنکه نخستین منظومۀ من (قصۀ رنگ پریده) هم که از آثار بچگی من به شمار میآید، در جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آنهمه ادبای ریش و سبیلدار خوانده میشد و بهطوری قرارگرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مؤلف دانشمند کتاب (هشترودیزاده) خشمناک میساخت؛ مثل اینکه طبیعت آزاد پرورشیافتۀ من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد رو در رو باشد؛ اما انقلابات حوالی سالهای ۱۲۹۹ و ۱۳۰۰ در حدود شمال ایران مرا از هنر خود پیش از انتشار این کتاب دور کرده بود و من دوباره بهطرف هنر خود میآمدم.</blockquote><blockquote>این تاریخ مقارن بود با آغاز دورۀ سختی و فشار برای کشور من. ثمرهای که این مدت برای من داشت این بود که من روش کار خود را منظمتر پیدا کنم. روشی که در ادبیات زبان کشور من نبود و من بهزحمت عمری در زیر بار خودم و کلمات و شیوۀ کار کلاسیک راه را صاف کرده و آماده کرده و اکنون در پیش نسل تازهنفس میاندازم.</blockquote><blockquote>در اشعار آزاد من وزن و قافیه بهحساب دیگر گرفته میشوند. کوتاه و بلند شدن مصرعها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست. من برای بینظمی هم به نظمی اعتقاد دارم. هر کلمۀ من از روی قاعدۀ دقیق به کلمۀ دیگر میچسبد و شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است.</blockquote><blockquote>مایۀ اصلی اشعار من رنج من است. به عقیدۀ من گویندۀ واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود و دیگران شعر میگویم. فرم و کلمات و وزن و قافیه در همهوقت برای من ابزارهایی بودهاند که مجبور بهعوض کردن آنها بودهام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.</blockquote><blockquote>در دورۀ زندگی خود من هم از جنس رنجهای دیگران سهمهایی هست بهطوری که من بانوی خانه و بچهدار و ایلخیبان و چوپان ناقابلی نیستم؛ به این جهت وقت پاکنویس برای من کم است. اشعار من متفرق به دست مردم افتاده یا در خارج کشور بهتوسط زبانشناسها خوانده میشود.</blockquote><blockquote>فقط از سال ۱۳۱۷ به بعد در جزو هیئت تحریریۀ مجلۀ «موسیقی» بودهام و به حمایت دوستان خود در این مجله اشعار خود را مرتباً انتشار دادهام.</blockquote><blockquote>من مخالف بسیار دارم، میدانم؛ چون خود من بهطور روزمره دریافتهام، مردم هم باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی و نتیجۀ کار است؛ مخصوصاً بعضی از اشعار مخصوصتر به خود من، برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند مبهم ست؛ اما انواع شعرهای من زیادند؛ چنانکه دیوانی به زبان مادری خود به اسم «روجا» دارم. </blockquote><blockquote>میتوانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سر و صدا میتوان آب برداشت. خوشایند نیست اسم بردن از داستانهای منظوم خود به سبکهای مختلف که هنوز به دست مردم نیفتاده است. </blockquote><blockquote>باقی شرح حال من همین میشود: در تهران میگذرانم. زیادی مینویسم، کم انتشار میدهم و این موضوع مرا از دور تنبل جلوه میدهد».</blockquote> | <blockquote>«ابراهیم نوری، مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب میشد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گلهداری خود مشغول بود. در پاییز همین سال زمانی که او در مسقطالرأس ییلاقی خود، یوش، منزل داشت من به دنیا آمدم. پیوستگی من از طرف جّده به گرجیهای متواری از دیرزمانی در این سرزمین میرسد. زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق قشلاق میکنند و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع میشوند.</blockquote><blockquote>از تمام دورۀ بچگی خود من بهجز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات سادۀ آنها در آرامش یکنواخت و کور بیخبر از همهجا چیزی به خاطر ندارم.</blockquote><blockquote>در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچهباغها دنبال میکرد و به باد شکنجه میگرفت، پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزنهدار میبست، با ترکههای بلند میزد و مرا مجبور میکرد به از برکردن نامههایی که معمولاً اهل خانوادۀ دهاتی به هم مینویسند و خودش آنها را به هم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.</blockquote> | ||
[[پرونده:کودکی نیما.JPG|بندانگشتی|'''تصویری از کودکی نیما''']] | |||
<blockquote>اما یک سال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم (لادبن) به یک مدرسه کاتولیک واداشتند. آنوقت این مدرسه در تهران به مدرسه عالی سنلوئی شهرت داشت. دورۀ تحصیل من از اینجا شروع میشود. سالهای اول زندگی مدرسۀ من به زد و خورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حُجبی که مخصوص بچههای تربیتشده در بیرون شهر است موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمیداشت. </blockquote><blockquote>هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطۀ مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمیکردم. فقط نمرات نقاشی به داد من میرسید؛ اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوشرفتار که نظام وفا، شاعر بنام امروز، باشد مرا به خطِ شعر گفتن انداخت.</blockquote><blockquote>این تاریخ مقارن بود با سالهایی که جنگهای بینالمللی ادامه داشت. من در آنوقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه میتوانستم بخوانم. شعرهای من در آنوقت به سبک خراسانی بود که همهچیز در آن یک جورو بهطور کلی دوراز طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف میشود. آشنایی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت. ثمرۀ کاوش من در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی، بدانجا میانجامد که ممکن است در منظومه «افسانۀ» من دیده شود. قسمتی از این منظومه در روزنامۀ دوست شهید من، میرزادهعشقی، چاپ شد؛ ولی قبلاً در سال ۱۳۰۰ منظومه به نام «قصۀ رنگِ پریده» را انتشار داده بودم. </blockquote><blockquote>من پیش از آن شعری در دست ندارم. در پاییز سال ۱۳۰۱ نمونۀ دیگر از شیوۀ کار خود (ای شب) را که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود در روزنامۀ هفتگی «نوبهار» دیدم. شیوۀ کار من در هرکدام از این قطعات تیر زهرآگینی مخصوصاً در آن زمان بهطرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند. با وجود آن سال ۱۳۴۲ هجری بود که اشعار من صفحات زیاد منتخبات آثار شعرای معاصر را پر کرد. عجب آنکه نخستین منظومۀ من (قصۀ رنگ پریده) هم که از آثار بچگی من به شمار میآید، در جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آنهمه ادبای ریش و سبیلدار خوانده میشد و بهطوری قرارگرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مؤلف دانشمند کتاب (هشترودیزاده) خشمناک میساخت؛ مثل اینکه طبیعت آزاد پرورشیافتۀ من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد رو در رو باشد؛ اما انقلابات حوالی سالهای ۱۲۹۹ و ۱۳۰۰ در حدود شمال ایران مرا از هنر خود پیش از انتشار این کتاب دور کرده بود و من دوباره بهطرف هنر خود میآمدم.</blockquote><blockquote>این تاریخ مقارن بود با آغاز دورۀ سختی و فشار برای کشور من. ثمرهای که این مدت برای من داشت این بود که من روش کار خود را منظمتر پیدا کنم. روشی که در ادبیات زبان کشور من نبود و من بهزحمت عمری در زیر بار خودم و کلمات و شیوۀ کار کلاسیک راه را صاف کرده و آماده کرده و اکنون در پیش نسل تازهنفس میاندازم.</blockquote><blockquote>در اشعار آزاد من وزن و قافیه بهحساب دیگر گرفته میشوند. کوتاه و بلند شدن مصرعها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست. من برای بینظمی هم به نظمی اعتقاد دارم. هر کلمۀ من از روی قاعدۀ دقیق به کلمۀ دیگر میچسبد و شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است.</blockquote><blockquote>مایۀ اصلی اشعار من رنج من است. به عقیدۀ من گویندۀ واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود و دیگران شعر میگویم. فرم و کلمات و وزن و قافیه در همهوقت برای من ابزارهایی بودهاند که مجبور بهعوض کردن آنها بودهام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.</blockquote><blockquote>در دورۀ زندگی خود من هم از جنس رنجهای دیگران سهمهایی هست بهطوری که من بانوی خانه و بچهدار و ایلخیبان و چوپان ناقابلی نیستم؛ به این جهت وقت پاکنویس برای من کم است. اشعار من متفرق به دست مردم افتاده یا در خارج کشور بهتوسط زبانشناسها خوانده میشود.</blockquote><blockquote>فقط از سال ۱۳۱۷ به بعد در جزو هیئت تحریریۀ مجلۀ «موسیقی» بودهام و به حمایت دوستان خود در این مجله اشعار خود را مرتباً انتشار دادهام.</blockquote><blockquote>من مخالف بسیار دارم، میدانم؛ چون خود من بهطور روزمره دریافتهام، مردم هم باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی و نتیجۀ کار است؛ مخصوصاً بعضی از اشعار مخصوصتر به خود من، برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند مبهم ست؛ اما انواع شعرهای من زیادند؛ چنانکه دیوانی به زبان مادری خود به اسم «روجا» دارم. </blockquote><blockquote>میتوانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سر و صدا میتوان آب برداشت. خوشایند نیست اسم بردن از داستانهای منظوم خود به سبکهای مختلف که هنوز به دست مردم نیفتاده است. </blockquote><blockquote>باقی شرح حال من همین میشود: در تهران میگذرانم. زیادی مینویسم، کم انتشار میدهم و این موضوع مرا از دور تنبل جلوه میدهد».</blockquote> | |||
== نامه نیما به همسرش == | == نامه نیما به همسرش == |
ویرایش