کاربر:علیرضا/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{جعبه زندگینامه | {{جعبه زندگینامه | ||
|نام_شخص= | |نام_شخص=عزیز رضایی | ||
|تصویر = | |تصویر =عزیز رضایی.jpg | ||
|عرض_تصویر= | |عرض_تصویر=250پیکسل | ||
|توضیح_تصویر= | |توضیح_تصویر= | ||
|تاریخ_تولد= | |تاریخ_تولد=۱۳۰۸ | ||
|محل_تولد=تهران | |محل_تولد=تهران | ||
|ملیت= ایرانی | |ملیت= ایرانی | ||
|مدفن= | |مدفن= | ||
|شناختهشده برای = مبارزه طولانی علیه دو دیکتاتوری شاه و شیخ | |||
|شناختهشده برای = | |همسر=خلیل رضایی | ||
|همسر= | }}'''عزيز رضایی'''، با اسم اصلی '''«زهرا نوروزی»''' (زاده ۱۳۰۸ خورشیدی، تهران) مادر رضاييهاي شهيد است. او سه پسر خود یعنی احمد، رضا و مهدی و سه دختر خود یعنی صدیقه، آذر و مهین را که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند از دست داده است. علاوه بر سه پسر و سه دختر، علي زركش همسر مهين رضايي، شهيد سردار موسي خياباني همسر شهيد آذر رضايي نيز از جمله شهدای خانواده رضاييها هستند. | ||
}} | |||
''' | |||
عزیز چندی قبل در دهه دهم زندگی خود با نوشتن نقشه مسیر مجددا برای مبارزه تجدید پیمان کرد. | |||
== | == تولد == | ||
زهرا نوروزي ( عزيز ) سال 1929 در تهران و در خانواده اي مذهبي و خوشنام، فاقد سواد اما بسيار انساندوست چشم به جهان گشود. پدر با مغازه اي درناصر خسرو بهكسب و كار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشي باز كرد كه يگانه برادر عزيز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با يك مغازه پرده فروشي اداره ميكنند. مادر زني خانهدار، فقط با سواد خواندن قران و چنان در باورهاي مذهبي متعصب بود كه حتي رفتن دختران به مدرسه را نيز به علت بودن فراش مرد در آنجا به هيچوجه صلاح نميدانست اما عزيز بهعنوان اولين فرزند خانواده به هرحال و به اصرارخودش توانست تا كلاس ششم ابتدايي را بهتحصيل ادامه دهد گرچه بهعلت قانون اجباري عدم حجاب و اينكه خانواده نيز با نصب عكس بدون حجاب او در گواهينامه بههيچوجه موافق نبود، عزيز نتوانست گواهينامه پايان تحصيلات ابتدايي را بدست آورد و براي ساير خواهران نيز معلم سرخانه آوردند تا اينكه بهتدريج با رفتن فرزندان عزيز بهمدرسه و تغيير محيط فرهنگي خانه، يگانه برادر و ساير خواهران عزيز نيز اجازه يافتند در مدرسه تحصيل كنند. عزيز در باره آن دوران ميگويد: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خيلي دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنكه بسيار صميمي و مهربان اما از آنجا كه بدون سواد بود، من براي دانستن پاسخ سؤالاتي كه داشتم با دختر همسايه كه تحصيلكرده و باسواد بود، دوست شدم.“ | |||
== | == خانواده == | ||
عزيز سپس به عقد ازدواج خليل الله رضايي ( پدر رضائيهاي شهيد ) كه شاگرد مغازه ” حاج آقا “ ( پدر عزيز ) بود، درميآيد. | |||
پدر عزيز طي ده روز اول عاشورا مجلس روضهخواني ترتيب ميداد و از نوههاي خود بهخصوص پسران عزيز ميخواست حتما در اين مجالس شركت كنند. عزيز در اين باره ميگويد: احمد اما بهسبب تيزهوشي و انگيزههاي سياسي ـ مبارزاتي اما با برگزاري مراسم سوگواري عاشورا بدون تكيه بر وجوه حماسي و انساني آن مخالف و معتقد بود: ” اينكه پيرمردها در يك اتاق جمع شده براي امام حسين گريهزاري كنند و جوانهايشان هم در اتاق ديگر جمع شده و راجع به شكل و شمايل دخترها حرف بزنند، مفهوم فلسفه عاشورا و شهادت امام حسين كه از قضا جوهره مراسم سوگواريست، در اين ميان گمشده از دست ميرود.“ | |||
طي دوران اقامت عزيز و بچهها در خانه ” حاج آقا “، والدين عزيز بهخصوص مادربزرگ كه زني مذهبي و بسيار فهميده بود، در پرورش اخلاق مذهبي، نظم و احساس انساني نسبت به ديگران در بچهها تأثير بهسزايي داشتند زيرا خودشان نيز بسيار انساندوست و كمكرسان ديگران بودند طوري كه نيازمندان اغلب بهخانه آنها آمده و مادر عزيز بهآنها كمك ميكرد و در اين زمينه چنان دست باز داشت كه پدر عزيز اغلب ميگفت: ” اگر صد تومان هم به خانم بدهم براي خريد برود به خانه كه برميگردد هيچ ندارد همه را به اين و آن كمك كرده يا چيزي برايشان خريده “ | |||
در | |||
خانواده رضايي پس از حدود 20 سا ل زندگي در منزل پدري عزيز و بعد از اينكه او برايشان در ميدان شاه خيابان درختي خانهاي خريد، بهآنجا نقل مكان نمودند. اما با ضربه سال 1350 به مجاهدين، جمع صميمي خانواده عزيز از هم پاشيد و با دستگيري رضا رضايي ساير فرزندانش نيز ناچار مخفي گرديدند. | |||
در | |||
در | سايه سنگين خاطرات دور شهادت فرزندان و يادمان آنها را كه عزيز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان كردنشان سخت ميكوشد را اما در پيچ و تاب قطرههاي اشكي كه در لابلاي پلكها پيچيده يا در شيار چينهاي صورت گم ميشوند خوب ميتوان ديد و صعوبت آنها را بهسهولت فهميد. | ||
با | == شهادت احمد رضایی اولین شهید سازمان مجاهدین == | ||
عزيز درباره شهادت اولين فرزند خود احمد، اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق ميگويد: ” احمد سال پنجاه شهيد شد كه بعد از فرار رضا بود. نبايد سر قرار ميرفت چون يك قرار احتياط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش ميگويد؛ خون ما بايد ريخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراري كه با دوستش در چهارراه غفاری داشت كه يكهو ميبيند در محاصرهاند و شروع به تيراندازي ميكند تا دوستش را فرار دهد و بعد كه تيرش تمام ميشود عمدا بهحالت تسليم ميايستد تا مأموران ساواك براي دستگيري به او نزديك شوند. آن وقت نارنجكش را ميكشد.... در رايو گفتند در چهارراه غفاري يك خرابكار كشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار كرده و با مهدي مخفي بودند. صبح روز بعد من چند بسته براي پدر و محسن كه در زندان بودند درست كردم كه به آنجا بروم. تاكسي گرفتم و به راننده كه گفتم قزل قلعه، پرسيد زنداني داري ؟ گفتم بله. پرسيد مواد داشته ؟ گفتم نه، سياسي بوده، گفت خدا به فريادت برسد. گفتم آن كسي كه ديروز سر چهارراه غفاري كشته شد پسر من بوده، پسر 24 ساله مرا كشتهاند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آنوقت خانمي كه در تاكسي بود رو كرد به من كه خوب چرا اين كارها را ميكنند كه هم خودشان و هم ديگران را بهكشتن بدهند كه راننده تاكسي در جوابش گفت: خوب بهخاطر من، بهخاطر تو، بهخاطر خلق و اميدوارم كه يك روز با مشتهايمان در زندان را باز كنيم. بعد كه رسيديم جلوي زندان، راننده هم پياده شد و ايستاد به تماشا كه جمعيت زيادي از خانوادههاي زندانيان سياسي كه مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد يكهو همگي گريهكنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش كرده كه بعد از شهادت او مبادا كسي گريه كند. تازه شماها بايد انتقام اينها را هم بگيريد. آن روز به هرحال بهمن ملاقات ندادند اما جمعيت با من بهخانه ما آمد و مراسمي گرفتيم. شهادت احمد در يازدهم بهمن0135، يك روز برفي خيلي سرد بود و جريان آن را روزنامههاي عصر نوشته و راديو هم خبرش را پخش كرد كه ولولهاي انداخت ميان مردم و خون احمد از سال پنجاه بهبعد راه مبارزه را باز كرد.“ | |||
عزيز غرقه در غرفه عميق خاطراتي كه انگار روزي پيشتر روي داده تعريف ميكند: | |||
” سال 1350 رضا و بنيانگزاران در زندان بودند. گفتند برويم منزل آيتالله خوانساري كه در بازار فرشفروشها بود. بهمادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا بهاتفاق برويم منزل خوانساري. مادرها همگي رفتيم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتيم. من رفتم مسجد شاه ديدم هيچكس نيست خيال كردم دير آمدهام و مادران ديگر رفتهاند. بهتنهايي رفتم منزل خوانساري. در كه زدم پيشخدمت در را باز كرد و پرسيد چكار داري؟ گفتم براي حساب و كتاب خمس آمدهام خدمت آقا. در را باز كرد و گفت بفرماييد. رفتم ديدم هيچكس نيامده. نشستم توي اتاق. يك عده بدبخت بيچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. يكي يكي ميرفتند پيش آقا. نوبت من كه رسيد پسر خوانساري، سيد جعفر مرا صدا زد و پرسيد چكار داريد؟ گفتم بچههاي من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما كاري براي آنها انجام دهيد. رفت يك مقدار پول آورد كه به من بدهد. گفتم من احتياج بهپول ندارم من از شما ميخواهم اقدامي كنيد لااقل پدرشان را آزاد كنند. گفت ما براي همه اقدام ميكنيم. ديدم نميخواهد كاري كند خواستم از منزل خارج شوم كه صداي همهمهاي بهگوشم رسيد. پيشخدمت گفت صبر كن و رفت در را باز كرد ديد جمعيت زياديست. در را بست و به من گفت قدري صبر كن تا اينها بروند. من ايستادم توي حياط و بعد رفتم از در ديگر كه توي ساختمان بود در را باز كردم و همه مادران آمدند تو طوري كه حياط و پلهها پر از جمعيت شد و مجبور شدند جمعيت را ببرند پيش آقا. مادران از زندان گفتند، از شكنجهها گفتند، از بچههايشان تعريف كردند كه اين بچهها مسلمانند بايد كاري كنيد كه اينها را اعدام نكنند، آقا بهظاهر قدري متأثر شد كه پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر كرديم آقا وضو گرفت تا از در رفت بيرون، ما هم دنبالش حركت كرديم بهطرف مسجد سيد عزيزاله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقاي خوانساري كه بهطرف مسجد و پيشاپيش جمعيت راه افتاد ما 60 ـ 50 مادر هم بهدنبالش حركت كرديم و جمعيت هم در دو طرف ايستاده بود و تماشا ميكرد. آنوقت من ديدم ما مادران با بودن اين جماعت خيلي ساكت هستيم كه يكهو با صداي بلند گفتم آهاي بازاريها بيشتر شما احمد رضايي را ميشناسيد، او را كشتند حالا هم بچههاي ما در زندان زير شكنجه هستند. بعد مادر بديع زادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روي اجاق برقی سوزاندهاند، مادران ديگر هم هركدام در اين باره چيزي گفتند كه جمعيتي هم كه در دو طرف ايستاده بود همه گريه ميكردند و به مسجد كه رسيديم ديگر خيلي شلوغ شده بود، مادرها هم گريه ميکردند و بعضي حالشان به هم خورد. من هم كناري ايستاده بودم اما جمعيت سراغم آمده سؤال ميكردند چه خبر شده و من بهآنها ميگفتم من مادر احمد رضايي هستم و اين مادران هم فرزندانشان در زندان زير شكنجه هستند.... “<blockquote>حميد اسديان گفته است: توجه كنيم كه اين خاطرات متعلق به سال 1350 است يعني زماني كه بر اثر حاكميت ساواك هيچ خبري از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنين تظاهراتي با 60 ـ 50 مادر در واقع پديده جديدي بود كه قبلا نمونهاش را نداشتيم بلكه مهمتر اينكه عزيز بهعنوان مادر اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق، فرزند خود را پرچمي ساخته تا زندانيان ديگر را كه زير شكنجه هستند مطرح كند.</blockquote> | |||
== | == دستگیری مهدی رضایی گلسرخ انقلاب == | ||
” مهدي سال 1351 در درگيري دستگير شد. قرصش را ميخورد اما اثر نكرده بود، سلاحش را ميكشد كه آن هم گير كرده عمل نميكند. بعد از دستگيري چهار ماه زير شديدترين شكنجهها بود ملاقات هم نميدادند تا يك شب خواب ديدم و فكر كردم شايد ملاقات بدهند.....من با سایر فرزندانم رفتم كميته. مهدي را با دو مأمور ساواك آوردند. با آن كه خيلي شكنجه شده بود اما با خنده شروع به صحبت كرد و روحيه خيلي بالايي داشت و گفت آخرين تير تركشم را هم ميكشم. گفتهام دادگاهم علني باشد و آقاجون و محسن را آزاد كنند. نگهبانان هم خيلي تحت تأثير او بودند حتي بازجوهاي وحشي در مقابلش زانو زده التماس ميكردند كه فقط يك كلمه هم كه شده بگويد ولي مهدي با آنكه همه امكانات آن دوران سخت سازمان را ميدانست اما قهرمانانه همه اسرار سازمان را در سينه حفظ كرده و حتي يك هم كلمه نيز درباره آنها فاش نگفته بود. “ | |||
حميد اسديان: ” مادر رضاييها “ كه بيشتر در ادبيات سياسي خودمان بهكار ميبريم، حاوي پيام مشخصيست از ” مادر “ي همچون مادران ديگر كه يك، دو، سه، چهار، يا چند فرزند خود را در مسير مبارزه از دست دادهاند | |||
گذشت زمان و عبور ايام بر خاطرات عزيز از فرزندان شهيدش و يادمان آنان پس از اينهمه سالها اما نه اندك غبار فراموشي پاشيده ونه جاپاي خود را گم كرده است و ميگويد: | |||
''” احمد سال 1350 هنگام جابهجاييها يا ترددهاي مخفيانه، گاهگاهي هم براي دادن خبر سلامتي خود، تلفني با عزيز تماس ميگرفت. پس از تصميم و طرح سازمان براي فرار رضا و حضور او در معيت نفرات ساواك در خانه، رضا بهنوعي عزيز را در جريان موضوع فرار قرار ميدهد طوري كه عزيز نيز در تماس بعدي احمد با او، با تيزهوشي و تجارب مبارزاتي آموخته، آنا احمد را نيز بههرصورت از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت بهحضور رضا در خانه هوشيار مينمايد كه احمد از همان موقع بهسرعت در تدارك آمادهسازيهاي ضروري براي فرار او برميآيد. طرح فرار رضا ابتدا با موفقيت كامل بهانجام رسيده و او توانست پس از گريختن از چنگ ساواك، انبوهي از تجارب گرانبهاي مبارزاتي پيشتازان، امكانات مبارزه مسلحانه، شيوههاي بازجويي و تاكتيكهاي ساواك و نيز گزارشي از شرايط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نمايد اما رضا بعدا در خرداد ماه 1352 در مخفيگاه خود واقع در خيابان غياثي توسط ماموران ساواك محاصره و به شهادت رسيد. “'' | |||
''العربيه: منزل عزيز در تهران پناهگاه خانوادههايي كه فرزندانشان هدف زنجيرهاي قتل فرزندنشان قرار گرفته بودند گرديد. در تبعيد اما منزل عزيز قبلهگاه زوار نيست بلكه بهموزه تصوير و اشك تبديل شده است '' | |||
بهمن ماه سال 1353 ساواك در يك حمله بهخانواده رضاييها همه اعضاي خانواده حتي بچههاي کوچك و ميهمانان آنها را نيز دستگير كرده و با خود ميبرد. | |||
== | == دستگیری و شکنجه عزیز == | ||
در | عزيز در مصاحبه باسيماي آزادي ميگويد: | ||
” اولش شكنجه خيلي زياد بود و چهار مرتبه مرا شلاق زدند كه كف پاهايم آش و لاش شد مثل همه بچههايم يك پايم بهتر بود اما پاي چپم خيلي ناجور بود كه وقتي دفعه آخر شلاق زدند، ديگر جان در بدن نداشتم و فكر كردم الان ميميرم و اشهدم را گفتم. بعد كه ديدند من تكان نميخورم شلاق زدن پايم را قطع كردند ولي منوچهري توي سر و گوش و پشتم مرتب شلاق ميزد كه بگو از كي پول گرفتي، به كي پول دادي؟ من هم گفتم نه از كسي پول گرفتم و نه به كسي پول دادم..... بعد يك شب دوباره مرا صدا زدند بالا توي اتاق رسولي و باز شلاق و شلاق.....كه پاهايم دوباره خونريزي كرد و من كه افتاده بودم روي زمين، منوچهري پايش را گذاشته بود روي پشتم و فشار ميداد. بعد آويزانم كردند. دوتا دستم را بهپنجره بستند و صندلي را از زير پايم كشيدند و آن زندانيان شكنجه شدهاي كه شلاقخوردن مرا ديده و خودشان هم قبلا بهشدت شكنجه شده و براي شلاقزدن دوباره آنها را بهاجبار دور اتاق راه برده ميچرخاندند، براي دادن قوت قلب بهمن مرتب ميگفتند مادر سلام، مادر سلام..... بعد منوچهري دوباره مرا با يك دست آويزان كرد كه خيلي ورم كرد و آوردم پايين و انداختند توي سلول و پاهايم شديدا عفونت كرده بود. چند ماهي هم در سلول كميته در انفرادي بودم، يك سال هم در اوين بدون كوچكترين خبري حتي از فرزندان كوچكم. بعد هم مرا در دادگاههاي مسخره خودشان محاكمه و به سه سال زندان محكوم كردند.“ | |||
عزيز اما از همه آن روزهاي سخت دردناك، روزي را كه در اتاق شكنجه رسولي، ” مسعود “ را كه سخت شكنجه شده پيچيده در پتويي ميبيند، هنوز بهگونهاي خاص در ياد دارد و از آن با اندوه بسيار ياد ميكند. | |||
علاوه بر سه پسر عزيز و صديقه و آذر دختران او، شهيد علي زركش همسر شهيد مهين رضايي، شهيد سردار موسي خياباني همسر شهيد آذر رضايي نيز از جمله كهكشان خانواده رضاييها هستند. خانواده رضاييها و بهويژه ” مادر رضاييها “ درد و داغ فرزندان را از دو ديكتاتوري شاه و شيخ يكسان بر تن و جان دارد اما..... | |||
اين ” عزيز “ مادر رضاييهاي شهيد و عزيز همه آزاديخواهان ايران و مجاهدين است كه همچنان با سرافرازي و شأن شايسته خود ميگويد: من به وجود فرزندان دليرم كه در راه آزادي ميهن و مردمشان شهيد شدهاند افتحار ميكنم، احساس غرور ميكنم چون زندگي خود را در راه رهايي خلق و فديه آرمان عدالت و آزادي نمودهاند. نسبت بهمادران ايران نيز احساس غرور ميكنم و شجاعت و پايداريشان را آنهم در چنين شرايط سخت فقر، سركوب، شكنجه و زندان ميستايم. | |||
نسخهٔ ۱ ژوئن ۲۰۲۱، ساعت ۲۰:۲۰
عزیز رضایی | |
---|---|
زادروز | ۱۳۰۸ تهران |
ملیت | ایرانی |
شناختهشده برای | مبارزه طولانی علیه دو دیکتاتوری شاه و شیخ |
همسر | خلیل رضایی |
عزيز رضایی، با اسم اصلی «زهرا نوروزی» (زاده ۱۳۰۸ خورشیدی، تهران) مادر رضاييهاي شهيد است. او سه پسر خود یعنی احمد، رضا و مهدی و سه دختر خود یعنی صدیقه، آذر و مهین را که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند از دست داده است. علاوه بر سه پسر و سه دختر، علي زركش همسر مهين رضايي، شهيد سردار موسي خياباني همسر شهيد آذر رضايي نيز از جمله شهدای خانواده رضاييها هستند.
عزیز چندی قبل در دهه دهم زندگی خود با نوشتن نقشه مسیر مجددا برای مبارزه تجدید پیمان کرد.
تولد
زهرا نوروزي ( عزيز ) سال 1929 در تهران و در خانواده اي مذهبي و خوشنام، فاقد سواد اما بسيار انساندوست چشم به جهان گشود. پدر با مغازه اي درناصر خسرو بهكسب و كار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشي باز كرد كه يگانه برادر عزيز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با يك مغازه پرده فروشي اداره ميكنند. مادر زني خانهدار، فقط با سواد خواندن قران و چنان در باورهاي مذهبي متعصب بود كه حتي رفتن دختران به مدرسه را نيز به علت بودن فراش مرد در آنجا به هيچوجه صلاح نميدانست اما عزيز بهعنوان اولين فرزند خانواده به هرحال و به اصرارخودش توانست تا كلاس ششم ابتدايي را بهتحصيل ادامه دهد گرچه بهعلت قانون اجباري عدم حجاب و اينكه خانواده نيز با نصب عكس بدون حجاب او در گواهينامه بههيچوجه موافق نبود، عزيز نتوانست گواهينامه پايان تحصيلات ابتدايي را بدست آورد و براي ساير خواهران نيز معلم سرخانه آوردند تا اينكه بهتدريج با رفتن فرزندان عزيز بهمدرسه و تغيير محيط فرهنگي خانه، يگانه برادر و ساير خواهران عزيز نيز اجازه يافتند در مدرسه تحصيل كنند. عزيز در باره آن دوران ميگويد: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خيلي دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنكه بسيار صميمي و مهربان اما از آنجا كه بدون سواد بود، من براي دانستن پاسخ سؤالاتي كه داشتم با دختر همسايه كه تحصيلكرده و باسواد بود، دوست شدم.“
خانواده
عزيز سپس به عقد ازدواج خليل الله رضايي ( پدر رضائيهاي شهيد ) كه شاگرد مغازه ” حاج آقا “ ( پدر عزيز ) بود، درميآيد.
پدر عزيز طي ده روز اول عاشورا مجلس روضهخواني ترتيب ميداد و از نوههاي خود بهخصوص پسران عزيز ميخواست حتما در اين مجالس شركت كنند. عزيز در اين باره ميگويد: احمد اما بهسبب تيزهوشي و انگيزههاي سياسي ـ مبارزاتي اما با برگزاري مراسم سوگواري عاشورا بدون تكيه بر وجوه حماسي و انساني آن مخالف و معتقد بود: ” اينكه پيرمردها در يك اتاق جمع شده براي امام حسين گريهزاري كنند و جوانهايشان هم در اتاق ديگر جمع شده و راجع به شكل و شمايل دخترها حرف بزنند، مفهوم فلسفه عاشورا و شهادت امام حسين كه از قضا جوهره مراسم سوگواريست، در اين ميان گمشده از دست ميرود.“
طي دوران اقامت عزيز و بچهها در خانه ” حاج آقا “، والدين عزيز بهخصوص مادربزرگ كه زني مذهبي و بسيار فهميده بود، در پرورش اخلاق مذهبي، نظم و احساس انساني نسبت به ديگران در بچهها تأثير بهسزايي داشتند زيرا خودشان نيز بسيار انساندوست و كمكرسان ديگران بودند طوري كه نيازمندان اغلب بهخانه آنها آمده و مادر عزيز بهآنها كمك ميكرد و در اين زمينه چنان دست باز داشت كه پدر عزيز اغلب ميگفت: ” اگر صد تومان هم به خانم بدهم براي خريد برود به خانه كه برميگردد هيچ ندارد همه را به اين و آن كمك كرده يا چيزي برايشان خريده “
خانواده رضايي پس از حدود 20 سا ل زندگي در منزل پدري عزيز و بعد از اينكه او برايشان در ميدان شاه خيابان درختي خانهاي خريد، بهآنجا نقل مكان نمودند. اما با ضربه سال 1350 به مجاهدين، جمع صميمي خانواده عزيز از هم پاشيد و با دستگيري رضا رضايي ساير فرزندانش نيز ناچار مخفي گرديدند.
سايه سنگين خاطرات دور شهادت فرزندان و يادمان آنها را كه عزيز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان كردنشان سخت ميكوشد را اما در پيچ و تاب قطرههاي اشكي كه در لابلاي پلكها پيچيده يا در شيار چينهاي صورت گم ميشوند خوب ميتوان ديد و صعوبت آنها را بهسهولت فهميد.
شهادت احمد رضایی اولین شهید سازمان مجاهدین
عزيز درباره شهادت اولين فرزند خود احمد، اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق ميگويد: ” احمد سال پنجاه شهيد شد كه بعد از فرار رضا بود. نبايد سر قرار ميرفت چون يك قرار احتياط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش ميگويد؛ خون ما بايد ريخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراري كه با دوستش در چهارراه غفاری داشت كه يكهو ميبيند در محاصرهاند و شروع به تيراندازي ميكند تا دوستش را فرار دهد و بعد كه تيرش تمام ميشود عمدا بهحالت تسليم ميايستد تا مأموران ساواك براي دستگيري به او نزديك شوند. آن وقت نارنجكش را ميكشد.... در رايو گفتند در چهارراه غفاري يك خرابكار كشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار كرده و با مهدي مخفي بودند. صبح روز بعد من چند بسته براي پدر و محسن كه در زندان بودند درست كردم كه به آنجا بروم. تاكسي گرفتم و به راننده كه گفتم قزل قلعه، پرسيد زنداني داري ؟ گفتم بله. پرسيد مواد داشته ؟ گفتم نه، سياسي بوده، گفت خدا به فريادت برسد. گفتم آن كسي كه ديروز سر چهارراه غفاري كشته شد پسر من بوده، پسر 24 ساله مرا كشتهاند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آنوقت خانمي كه در تاكسي بود رو كرد به من كه خوب چرا اين كارها را ميكنند كه هم خودشان و هم ديگران را بهكشتن بدهند كه راننده تاكسي در جوابش گفت: خوب بهخاطر من، بهخاطر تو، بهخاطر خلق و اميدوارم كه يك روز با مشتهايمان در زندان را باز كنيم. بعد كه رسيديم جلوي زندان، راننده هم پياده شد و ايستاد به تماشا كه جمعيت زيادي از خانوادههاي زندانيان سياسي كه مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد يكهو همگي گريهكنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش كرده كه بعد از شهادت او مبادا كسي گريه كند. تازه شماها بايد انتقام اينها را هم بگيريد. آن روز به هرحال بهمن ملاقات ندادند اما جمعيت با من بهخانه ما آمد و مراسمي گرفتيم. شهادت احمد در يازدهم بهمن0135، يك روز برفي خيلي سرد بود و جريان آن را روزنامههاي عصر نوشته و راديو هم خبرش را پخش كرد كه ولولهاي انداخت ميان مردم و خون احمد از سال پنجاه بهبعد راه مبارزه را باز كرد.“
عزيز غرقه در غرفه عميق خاطراتي كه انگار روزي پيشتر روي داده تعريف ميكند:
” سال 1350 رضا و بنيانگزاران در زندان بودند. گفتند برويم منزل آيتالله خوانساري كه در بازار فرشفروشها بود. بهمادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا بهاتفاق برويم منزل خوانساري. مادرها همگي رفتيم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتيم. من رفتم مسجد شاه ديدم هيچكس نيست خيال كردم دير آمدهام و مادران ديگر رفتهاند. بهتنهايي رفتم منزل خوانساري. در كه زدم پيشخدمت در را باز كرد و پرسيد چكار داري؟ گفتم براي حساب و كتاب خمس آمدهام خدمت آقا. در را باز كرد و گفت بفرماييد. رفتم ديدم هيچكس نيامده. نشستم توي اتاق. يك عده بدبخت بيچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. يكي يكي ميرفتند پيش آقا. نوبت من كه رسيد پسر خوانساري، سيد جعفر مرا صدا زد و پرسيد چكار داريد؟ گفتم بچههاي من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما كاري براي آنها انجام دهيد. رفت يك مقدار پول آورد كه به من بدهد. گفتم من احتياج بهپول ندارم من از شما ميخواهم اقدامي كنيد لااقل پدرشان را آزاد كنند. گفت ما براي همه اقدام ميكنيم. ديدم نميخواهد كاري كند خواستم از منزل خارج شوم كه صداي همهمهاي بهگوشم رسيد. پيشخدمت گفت صبر كن و رفت در را باز كرد ديد جمعيت زياديست. در را بست و به من گفت قدري صبر كن تا اينها بروند. من ايستادم توي حياط و بعد رفتم از در ديگر كه توي ساختمان بود در را باز كردم و همه مادران آمدند تو طوري كه حياط و پلهها پر از جمعيت شد و مجبور شدند جمعيت را ببرند پيش آقا. مادران از زندان گفتند، از شكنجهها گفتند، از بچههايشان تعريف كردند كه اين بچهها مسلمانند بايد كاري كنيد كه اينها را اعدام نكنند، آقا بهظاهر قدري متأثر شد كه پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر كرديم آقا وضو گرفت تا از در رفت بيرون، ما هم دنبالش حركت كرديم بهطرف مسجد سيد عزيزاله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقاي خوانساري كه بهطرف مسجد و پيشاپيش جمعيت راه افتاد ما 60 ـ 50 مادر هم بهدنبالش حركت كرديم و جمعيت هم در دو طرف ايستاده بود و تماشا ميكرد. آنوقت من ديدم ما مادران با بودن اين جماعت خيلي ساكت هستيم كه يكهو با صداي بلند گفتم آهاي بازاريها بيشتر شما احمد رضايي را ميشناسيد، او را كشتند حالا هم بچههاي ما در زندان زير شكنجه هستند. بعد مادر بديع زادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روي اجاق برقی سوزاندهاند، مادران ديگر هم هركدام در اين باره چيزي گفتند كه جمعيتي هم كه در دو طرف ايستاده بود همه گريه ميكردند و به مسجد كه رسيديم ديگر خيلي شلوغ شده بود، مادرها هم گريه ميکردند و بعضي حالشان به هم خورد. من هم كناري ايستاده بودم اما جمعيت سراغم آمده سؤال ميكردند چه خبر شده و من بهآنها ميگفتم من مادر احمد رضايي هستم و اين مادران هم فرزندانشان در زندان زير شكنجه هستند.... “
حميد اسديان گفته است: توجه كنيم كه اين خاطرات متعلق به سال 1350 است يعني زماني كه بر اثر حاكميت ساواك هيچ خبري از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنين تظاهراتي با 60 ـ 50 مادر در واقع پديده جديدي بود كه قبلا نمونهاش را نداشتيم بلكه مهمتر اينكه عزيز بهعنوان مادر اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق، فرزند خود را پرچمي ساخته تا زندانيان ديگر را كه زير شكنجه هستند مطرح كند.
دستگیری مهدی رضایی گلسرخ انقلاب
” مهدي سال 1351 در درگيري دستگير شد. قرصش را ميخورد اما اثر نكرده بود، سلاحش را ميكشد كه آن هم گير كرده عمل نميكند. بعد از دستگيري چهار ماه زير شديدترين شكنجهها بود ملاقات هم نميدادند تا يك شب خواب ديدم و فكر كردم شايد ملاقات بدهند.....من با سایر فرزندانم رفتم كميته. مهدي را با دو مأمور ساواك آوردند. با آن كه خيلي شكنجه شده بود اما با خنده شروع به صحبت كرد و روحيه خيلي بالايي داشت و گفت آخرين تير تركشم را هم ميكشم. گفتهام دادگاهم علني باشد و آقاجون و محسن را آزاد كنند. نگهبانان هم خيلي تحت تأثير او بودند حتي بازجوهاي وحشي در مقابلش زانو زده التماس ميكردند كه فقط يك كلمه هم كه شده بگويد ولي مهدي با آنكه همه امكانات آن دوران سخت سازمان را ميدانست اما قهرمانانه همه اسرار سازمان را در سينه حفظ كرده و حتي يك هم كلمه نيز درباره آنها فاش نگفته بود. “
حميد اسديان: ” مادر رضاييها “ كه بيشتر در ادبيات سياسي خودمان بهكار ميبريم، حاوي پيام مشخصيست از ” مادر “ي همچون مادران ديگر كه يك، دو، سه، چهار، يا چند فرزند خود را در مسير مبارزه از دست دادهاند
گذشت زمان و عبور ايام بر خاطرات عزيز از فرزندان شهيدش و يادمان آنان پس از اينهمه سالها اما نه اندك غبار فراموشي پاشيده ونه جاپاي خود را گم كرده است و ميگويد:
” احمد سال 1350 هنگام جابهجاييها يا ترددهاي مخفيانه، گاهگاهي هم براي دادن خبر سلامتي خود، تلفني با عزيز تماس ميگرفت. پس از تصميم و طرح سازمان براي فرار رضا و حضور او در معيت نفرات ساواك در خانه، رضا بهنوعي عزيز را در جريان موضوع فرار قرار ميدهد طوري كه عزيز نيز در تماس بعدي احمد با او، با تيزهوشي و تجارب مبارزاتي آموخته، آنا احمد را نيز بههرصورت از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت بهحضور رضا در خانه هوشيار مينمايد كه احمد از همان موقع بهسرعت در تدارك آمادهسازيهاي ضروري براي فرار او برميآيد. طرح فرار رضا ابتدا با موفقيت كامل بهانجام رسيده و او توانست پس از گريختن از چنگ ساواك، انبوهي از تجارب گرانبهاي مبارزاتي پيشتازان، امكانات مبارزه مسلحانه، شيوههاي بازجويي و تاكتيكهاي ساواك و نيز گزارشي از شرايط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نمايد اما رضا بعدا در خرداد ماه 1352 در مخفيگاه خود واقع در خيابان غياثي توسط ماموران ساواك محاصره و به شهادت رسيد. “
العربيه: منزل عزيز در تهران پناهگاه خانوادههايي كه فرزندانشان هدف زنجيرهاي قتل فرزندنشان قرار گرفته بودند گرديد. در تبعيد اما منزل عزيز قبلهگاه زوار نيست بلكه بهموزه تصوير و اشك تبديل شده است
بهمن ماه سال 1353 ساواك در يك حمله بهخانواده رضاييها همه اعضاي خانواده حتي بچههاي کوچك و ميهمانان آنها را نيز دستگير كرده و با خود ميبرد.
دستگیری و شکنجه عزیز
عزيز در مصاحبه باسيماي آزادي ميگويد:
” اولش شكنجه خيلي زياد بود و چهار مرتبه مرا شلاق زدند كه كف پاهايم آش و لاش شد مثل همه بچههايم يك پايم بهتر بود اما پاي چپم خيلي ناجور بود كه وقتي دفعه آخر شلاق زدند، ديگر جان در بدن نداشتم و فكر كردم الان ميميرم و اشهدم را گفتم. بعد كه ديدند من تكان نميخورم شلاق زدن پايم را قطع كردند ولي منوچهري توي سر و گوش و پشتم مرتب شلاق ميزد كه بگو از كي پول گرفتي، به كي پول دادي؟ من هم گفتم نه از كسي پول گرفتم و نه به كسي پول دادم..... بعد يك شب دوباره مرا صدا زدند بالا توي اتاق رسولي و باز شلاق و شلاق.....كه پاهايم دوباره خونريزي كرد و من كه افتاده بودم روي زمين، منوچهري پايش را گذاشته بود روي پشتم و فشار ميداد. بعد آويزانم كردند. دوتا دستم را بهپنجره بستند و صندلي را از زير پايم كشيدند و آن زندانيان شكنجه شدهاي كه شلاقخوردن مرا ديده و خودشان هم قبلا بهشدت شكنجه شده و براي شلاقزدن دوباره آنها را بهاجبار دور اتاق راه برده ميچرخاندند، براي دادن قوت قلب بهمن مرتب ميگفتند مادر سلام، مادر سلام..... بعد منوچهري دوباره مرا با يك دست آويزان كرد كه خيلي ورم كرد و آوردم پايين و انداختند توي سلول و پاهايم شديدا عفونت كرده بود. چند ماهي هم در سلول كميته در انفرادي بودم، يك سال هم در اوين بدون كوچكترين خبري حتي از فرزندان كوچكم. بعد هم مرا در دادگاههاي مسخره خودشان محاكمه و به سه سال زندان محكوم كردند.“
عزيز اما از همه آن روزهاي سخت دردناك، روزي را كه در اتاق شكنجه رسولي، ” مسعود “ را كه سخت شكنجه شده پيچيده در پتويي ميبيند، هنوز بهگونهاي خاص در ياد دارد و از آن با اندوه بسيار ياد ميكند.
علاوه بر سه پسر عزيز و صديقه و آذر دختران او، شهيد علي زركش همسر شهيد مهين رضايي، شهيد سردار موسي خياباني همسر شهيد آذر رضايي نيز از جمله كهكشان خانواده رضاييها هستند. خانواده رضاييها و بهويژه ” مادر رضاييها “ درد و داغ فرزندان را از دو ديكتاتوري شاه و شيخ يكسان بر تن و جان دارد اما.....
اين ” عزيز “ مادر رضاييهاي شهيد و عزيز همه آزاديخواهان ايران و مجاهدين است كه همچنان با سرافرازي و شأن شايسته خود ميگويد: من به وجود فرزندان دليرم كه در راه آزادي ميهن و مردمشان شهيد شدهاند افتحار ميكنم، احساس غرور ميكنم چون زندگي خود را در راه رهايي خلق و فديه آرمان عدالت و آزادي نمودهاند. نسبت بهمادران ايران نيز احساس غرور ميكنم و شجاعت و پايداريشان را آنهم در چنين شرايط سخت فقر، سركوب، شكنجه و زندان ميستايم.