سرهنگ خلبان بهزاد معزی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۸۷: | خط ۸۷: | ||
== رفتن سرهنگ خلبان بهزاد معزی به آمریکا برای دوره خلبانی == | == رفتن سرهنگ خلبان بهزاد معزی به آمریکا برای دوره خلبانی == | ||
در نیمه سال ۱۳۳۷ عازم آمریکا شد. برای آموزش دورة مقدماتی خلبانی به پایگاه «لک لند» رفت. این پایگاه در تگزاس در شهر سانآنتونیو قرار دارد. برای دورة مقدماتی پرواز به پایگاه «بمبریج» در ایالت جورجیا رفت. بعد از فارغ التحصیل شدن در آنجا ۲۰ روز وقت داشت که به پایگاه بعدی خود را معرفی کند. دورة مقدماتی پرواز را با هواپیمای «تی ۳۴» شروع کرد. هر هنرجو حدود ۴۰–۵۰ ساعت با آن پرواز کرد. بعد به آموزش دیگری با هواپیمایی به نام «تی ۳۷» اقدام میکند که جت دو موتورة کوچکی بود. «تی ۳۴» ملخدار و کوچک بود در حالی که «تی ۳۷» ها جتهای کوچک بودند. برای تکمیل آموزش پایه اینجا هم آموزشمان حدود ۷ماه طول کشید. بعد رفتیم خودمان را به پایگاه آموزشی پیشرفته به نام» ونس «که در شهر» انید «نزدیک اوکلاهماسیتی ۳۰ بود معرفی کردیم. در پایان این دوره بایستی» بال خلبانی «را میگرفتیم. بال خلبانی علامتی است که خلبانها میزنند روی سینهشان. نشان رستة خلبانی است. وقتی خلبانی بال را میزند روی سینهاش یعنی دورة آموزش خلبانی را به طور کامل دیده است. در مراسم رسمی فرمانده پایگاه صدا کرد پایاننامة آموزش خلبانی بهعلاوة بال خلبانی را به دستمان داد. یک ماه و خوردهای وقت داشتیم که برویم به پایگاه بعدی تا دورة» گانری «یعنی آموزش با هواپیمای جنگی، را بگذرانیم. با کلاس بعدی که فارغ التحصیل شدند. من هم راه افتادم رفتم به پایگاه بعدیمان که پایگاه» فونیکس «بود در ایالت» آریزونا. در» فونیکس «ما پروازمان را با هواپیمای «F۸۶» شروع کردیم. قبل از آن، دورة تیراندازی با هواپیمای «T۳۳» را دیدیم. تا آن زمان، آموزش پرواز جمع دیده بودیم؛ ولی آن جا آموزش تیراندازی با آن را هم دیدیم.[[پرونده:سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی.JPG|جایگزین=سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی|بندانگشتی| | |||
سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی | |||
]]در ارتش آمریکا نیز مثل بیشتر ارتشهای دیگر کشورها اول سعی میکنند هرچه که در ذهن و مغز دانشجو است تخلیه کنند. بعد انضباط خشک و اطاعت بیچون وچرای ارتش را وارد کنند. یعنی وقتی حرفی میزنند باید اجرا شود. چون و چرا ندارد. دلیل ندارد. برهان ندارد. سعی در این است که ذهن از هرگونه احساسی و از هرگونه قضاوتی خالی شود. هر حرفی که میزنند باید اجرا شود. فردی که دستور را میگیرد توی ذهنش اصلاً نباید این باشد که دستور خلاف است. بلکه اصل برایش اطاعت مافوق است. البته این را که میگویم استاندارد تمام آموزشهایشان بود. ما از دور و نزدیک همه را می دیدیم. چه هوایی چه دریایی چه زمینی. منتها در هوایی به علت ویژگی حرفة خلبانی این مسأله یک مقدار غلظت کمتری داشت؛ ولی در اساس همان بود که فرمانده میگفت و جای بحث نداشت. در یک کلام جایی برای به کار گرفتن احساس انسانی یا اخلاقی نیست.» | |||
== بازگشت سرهنگ خلبان بهزاد معزی به ایران == | == بازگشت سرهنگ خلبان بهزاد معزی به ایران == |
نسخهٔ ۱۰ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۹:۴۱
بهزاد معزی | |
---|---|
سرهنگ خلبان بهزاد معزی | |
زادروز | ۱۳۱۶ تهران |
پیشه | خلبان نیروی هوایی (جنگنده و ترابری و سوخترسان) |
شناختهشده برای | مردم در انتقال مسعود رجوی از تهران به پاریس |
سرهنگ خلبان بهزاد معزی یکی از خلبانان مشهور ایران است. او در زمان حکومت سلطنتی خلبان اختصاصی شاه بود. سرهنگ خلبان بهزاد معزی همچنین فرمانده گردان پرواز هواپیماهای سی - ۱۳۰ در پایگاه هفتم ترابری بود. سرهنگ معزی پیش از سال ۱۳۵۲ برای تکمیل آموزشهای خود به ایران برگشته و در ستاد کل نیروی هوایی در مقام معاونت عملیات در بخش " یکنواختی " مشغول به خدمت شد. سرهنگ معزی بارها در همان روزگار برای خرید هواپیما به عنوان کارشناس مطلع به کشورهای اروپایی سفر میکرد. سلامت نفس و رشوه ناپذیری او در انجام معاملات زبانزد بود. با خرید هواپیماهای بوئینگ سوخت رسان ۷۰۷ او به عنوان فرمانده گردان و در ادامه به عنوان معلم خلبان به فعالیت پرداخت. وی خلبان هواپیمایی بود که در روز ۲۶ دی ۱۳۵۷ شاه با آن از ایران خارج شد.
سرهنگ بهزاد معزی، پس از انقلاب در زمرهی یکی از هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران درآمد. او در سال ۱۳۶۰، طی عملیاتی که مجاهدین خلق آن را طراحی کردهبودند، مسعود رجوی (رهبر سازمان مجاهدین خلق ایران) و ابوالحسن بنی صدر (نخستین رئیس جمهوری اسلامی) را با هواپیما از ایران خارج کرد. سرهنگ خلبان بهزاد معزی پس از آن به شورای ملی مقاومت ایران پیوست و تا پایان عمر از هوادران سازمان مجاهدین خلق بود.
سرهنگ خلبان بهزاد معزی در تاریخ ۲۱ دی ماه ۱۳۹۹ بر اثر سرطان خون درگذشت.[۱]
دوران مدرسه و دانشگاه سرهنگ خلبان بهزاد معزی
سرهنگ خلبان بهزاد معزی در ۱۷ بهمن ۱۳۱۶ در یک خانه قدیمی در محلة منیریة تهران، خیابان امیریه، به دنیا آمد. پدرش سپهبد محمود معزی و مادرش نزهت معزی بود. آنها با هم دخترعمو، پسرعمو و از خانوادة قاجار بودند. بهزاد فرزند دوم خانواده بود و برادر بزرگش، مسعود، بیش از ۵۰ سال مقیم آمریکا بود. وی خواهری به نام شیرین داشت که یکسال و نیم کوچکتر از او بود. برادر دیگری به نام تورج داشت که دو سال کوچکتر از خواهرش بود که در همان خانه قلعه وزیر در حوض آب افتاد و خفه شد. بعدها دارای برادری به اسم ایرج شد. پدرش تحصیلات خود را در دانشکده افسری فرانسه تمام کرده و به زبان فرانسه کاملاً مسلط بود. سرهنگ معزی گفته است «ما را روی زانوانش مینشاند و برایمان رمانهای فرانسوی میخواند و ترجمه میکرد».
بهزاد معزی تا کلاس پنجم دبیرستان در البرز درس خوانده است که فضای سیاسی داشت. بعدا پدرش به شیراز منتقل شد و خانواده خود را نیز به همراه برد. بهزاد سال آخر دبیرستان را در دبیرستان نمازی شیراز خواند و دیپلم طبیعی گرفت. میخواست به دانشگاه برود. از آنجا که پدر و مادر بزرگش ملک و املاک زیادی داشتند پیش خود اندیشید که به رشتة کشاورزی برود تا بتواند برای خودش کار کند. در کنکور دانشکده کشاورزی در شیراز قبول شدم. در دانشکده کشاورزی یکروز میبیند که نیروی هوایی در روزنامهها اعلام کرد دانشجوی خلبانی میگیرد. همان شب که آگهی را دید فرم را پر و روز بعد هم پست کرد. اسفند سال ۱۳۳۶ به دانشکدة نیروی هوایی رفت. بعد از ۶ماه دوره آموزشیشان تمام شد.
رفتن سرهنگ خلبان بهزاد معزی به آمریکا برای دوره خلبانی
در نیمه سال ۱۳۳۷ عازم آمریکا شد. برای آموزش دورة مقدماتی خلبانی به پایگاه «لک لند» رفت. این پایگاه در تگزاس در شهر سانآنتونیو قرار دارد. برای دورة مقدماتی پرواز به پایگاه «بمبریج» در ایالت جورجیا رفت. بعد از فارغ التحصیل شدن در آنجا ۲۰ روز وقت داشت که به پایگاه بعدی خود را معرفی کند. دورة مقدماتی پرواز را با هواپیمای «تی ۳۴» شروع کرد. هر هنرجو حدود ۴۰–۵۰ ساعت با آن پرواز کرد. بعد به آموزش دیگری با هواپیمایی به نام «تی ۳۷» اقدام میکند که جت دو موتورة کوچکی بود. «تی ۳۴» ملخدار و کوچک بود در حالی که «تی ۳۷» ها جتهای کوچک بودند. برای تکمیل آموزش پایه اینجا هم آموزشمان حدود ۷ماه طول کشید. بعد رفتیم خودمان را به پایگاه آموزشی پیشرفته به نام» ونس «که در شهر» انید «نزدیک اوکلاهماسیتی ۳۰ بود معرفی کردیم. در پایان این دوره بایستی» بال خلبانی «را میگرفتیم. بال خلبانی علامتی است که خلبانها میزنند روی سینهشان. نشان رستة خلبانی است. وقتی خلبانی بال را میزند روی سینهاش یعنی دورة آموزش خلبانی را به طور کامل دیده است. در مراسم رسمی فرمانده پایگاه صدا کرد پایاننامة آموزش خلبانی بهعلاوة بال خلبانی را به دستمان داد. یک ماه و خوردهای وقت داشتیم که برویم به پایگاه بعدی تا دورة» گانری «یعنی آموزش با هواپیمای جنگی، را بگذرانیم. با کلاس بعدی که فارغ التحصیل شدند. من هم راه افتادم رفتم به پایگاه بعدیمان که پایگاه» فونیکس «بود در ایالت» آریزونا. در» فونیکس «ما پروازمان را با هواپیمای «F۸۶» شروع کردیم. قبل از آن، دورة تیراندازی با هواپیمای «T۳۳» را دیدیم. تا آن زمان، آموزش پرواز جمع دیده بودیم؛ ولی آن جا آموزش تیراندازی با آن را هم دیدیم.
در ارتش آمریکا نیز مثل بیشتر ارتشهای دیگر کشورها اول سعی میکنند هرچه که در ذهن و مغز دانشجو است تخلیه کنند. بعد انضباط خشک و اطاعت بیچون وچرای ارتش را وارد کنند. یعنی وقتی حرفی میزنند باید اجرا شود. چون و چرا ندارد. دلیل ندارد. برهان ندارد. سعی در این است که ذهن از هرگونه احساسی و از هرگونه قضاوتی خالی شود. هر حرفی که میزنند باید اجرا شود. فردی که دستور را میگیرد توی ذهنش اصلاً نباید این باشد که دستور خلاف است. بلکه اصل برایش اطاعت مافوق است. البته این را که میگویم استاندارد تمام آموزشهایشان بود. ما از دور و نزدیک همه را می دیدیم. چه هوایی چه دریایی چه زمینی. منتها در هوایی به علت ویژگی حرفة خلبانی این مسأله یک مقدار غلظت کمتری داشت؛ ولی در اساس همان بود که فرمانده میگفت و جای بحث نداشت. در یک کلام جایی برای به کار گرفتن احساس انسانی یا اخلاقی نیست.»
بازگشت سرهنگ خلبان بهزاد معزی به ایران
معزی درباره برگشت به ایران گفته است:
«بعد از اتمام آموزشها در آمریکا در سال ۱۳۴۰ به ایران بازگشتم. طبق قانون دانشکده افسری تا قبل از پایان دوره سه ساله دانشکده هنوز دانشجو محسوب میشدم. بعد از ۶ ماه افسر (ستوان دو) شدم و به پایگاه وحدتی دزفول منتقل شدم. پروازمان با هواپیمای F۸۶ بود. در گردان سروان ربیعی که بعدها فرمانده نیروی هوایی شد و بعد از انقلاب دستگیر و اعدام شد. یک گردان هم سروان مهدیون بود که او هم بعد از انقلاب اعدام شد.
پیشنهاد شد که عضو ضداطلاعات بشوم که آن را رد کردم و این موجب محدودیتها و حذف حقوق فوق العادهام شد و برای چند ماه ادامه داشت.
سال ۱۳۴۱به پایگاه مهرآباد منتقل شدم. بعد از ۶ ماه که ستوان یک شدم و با هواپیماهای شکاری ۸۶ و جت تعلیماتی T33 پرواز میکردیم به دلیل فشارهای محیطی درخواست انتقال به ترابری کردم. در آنجا با هواپیمای داکوتای C47 پرواز کردم. این دوره برایم بسیار جالب و پربار بود زیرا به نقاط مختلف ایران پرواز کرده و با فرهنگ و مردم خیلی بیشتر آشنا شدم.»[۲]
سفر سرهنگ خلبان بهزاد معزی به آفریقا
سرهنگ معزی درباره ماموریتش به آفریقا گفته است:
«مدتی به عنوان خلبان ترابری در ماموریت سازمان ملل متحد به کشور کنگو ارسال شدیم. یکی از ماموریتهای آنجا گشت هوایی برای شناسایی چریکها بود که دو بار که فرمانده خودم بودم کاری کردم که چریکها متفرق بشوند بهصورتیکه نفر دوم که برزیلی بود به فرماندهی گزارش منفی از من ارسال کرد و دیگر مرا به گشت نفرستادند. در این ماموریت همچنین شاهد بودیم که موبوتو رئیسجمهوری کنگو از سران قبایل رشوه میگرفت.»[۳]
نظر سرهنگ خلبان بهزاد معزی درباره فساد در دستگاه نیروی هوایی ارتش شاه
وی درباره فساد در ارتش شاه میگوید:
«نیروی هوایی گسترش یافت و از ۳ پایگاه به ۱۰ پایگاه افزایش یافت. برای این گسترش هواپیمای C۱۳۰ خریداری شد.
وقتی برای سیل اهواز کمکها ارسال میشد بخش زیادی از بازار سر در میآورد به صورتی که از ۵ کامیون ۳ کامیون مفقود میشد که با گزارش ما به شهریار شفیق که برخلاف فساد مادرش اشرف پهلوی و برادرش شهرام خیلی مردمی بود جلوی این کار گرفته شد. شهریار شفیق بعدها توسط جمهوری اسلامی در پاریس به اشتباه به جای برادرش شهرام ترور شد.»
ارتقای سرهنگ خلبان بهزاد معزی به فرماندهی گردان C130
او درباره فرماندهی گردان C130 گفته است:
«در سال ۱۳۴۹ من درجة سرگردی داشتم. به شیراز منتقل و با سمت فرماندهی گردان C۱۳۰ مشغول به کار شدم. در عین انضباط و آموزش بالا روابط بسیار دوستانه بود. بطوریکه هیچ گونه سانحه هوایی نداشتیم.»
در اردن و اردوگاه فلسطینیها
سرهنگ خلبان معزی درباره سفر به اردن گفته است:
«به عنوان ترابری برای آوردن سیب به اردن رفتیم. از دیدن وضعیت رقتبار اردوگاههای فلسطینی خیلی متاثر شدم. به یک چریک فلسطینی در درگیریهای ۱۹۷۰ میزانی پول که ۳۰ دلار بود دادم و گفتم ایرانی هستیم این را به سازمانت بده. او ابتدا تعجب کرد و بعد خوشحال شد و گرفت و رفت.
اساسا به پروازهای اسرائیل نمیرفتم. یک بار در محظوریت مجبور شدم بروم از قبل کیک بزرگی برای خودم تهیه کردم و در مدت ۲۴ ساعتی که آنجا بودیم فقط از همین کیک تغذیه کردم و در ضیافتها شرکت نکردم».
همکاران خارجی و منافع ملی
وی درباره همکاران خارجی خود و دفاع از منافع ملی گفته است:
«همیشه برایم در برخورد با افراد خارجی که خیلی هم زیاد بود اصل برایم منافع ملی بود. وقتی بعنوان مامور خرید هواپیمای مناسب برای چتر بازی به کشورهای فرانسه و انگلیس و هلند رفتیم علیرغم تطمیع و دام پهنکردنهای مختلف در دو کشور اول به علت مناسب نبودن برای چتربازی جواب منفی دادیم و نوع هلندی آن فرندشیپ را خریدیم.
دیدن دوره ستاد در آمریکا
در آنجا وقتی قرار شد سخنرانی کنیم من در باره دکتر مصدق و محبوبیت مردمی او صحبت کردم. در درس علوم سیاسی ما بخشی بود به نام» منافع ملی آمریکا «من به سرهنگ رئیس سمینارمان گفتم قربان اجازه بدهید من بروم بیرون. گفت چرا؟ گفتم منافع ملی آمریکا به من ربطی ندارد. من ایرانیم. عصبانی شد و یک مقدار صدایش را برد بالا و گفت پس چرا کشورت تو را به اینجا فرستاده؟ گفتم من نمی دانم. می توانید از خودشان بپرسید. اما منافع ملی آمریکا ربطی به من ندارد. برای من منافع ملی کشور خودم، ایران، مهم است. با داد و بیداد گفت چرا کشورت تو را فرستاده این جا؟ من هم گفتم چرا داد میزنی؟ صدایمان بلند شد. افراد دیگر سمینار به طرفداری من بلند شدند و به او اعتراض کردند که سرهنگ چرا داد میزنی؟ این دارد آرام حرف میزند و میگوید منافع ملی آمریکا به من ارتباطی ندارد. اما سرهنگ باز هم با داد و بیداد گفت آخر کشورش فرستاده! همان افراد اعتراض کردند که با ما هم داری داد و بیداد میکنی! چند نفر
آمریکایی شروع کردند به حمایت بیشتر از من. به خصوص یک سرگرد یهودی که بسیار روشنفکر بود گفت اگر من را هم بفرستند کشور این و بگویند برو درس منافع ملی آنان را بخوان میگویم نمیخوانم. من آمریکایی هستم. بعد سرهنگ یک مقدار فروکش کرد و موضوع خاتمه یافت.
دورة آموزش ستاد ما با دورة مقدماتیاش ۷ماه طول کشید. در همین دوره توسط یک دوست یهودی به کتابهایی در مورد اسرار پشت پرده کودتا علیه مصدق از قسمت سری کتابخانه ستاد دست یافتم و به حقایق آن اشراف پیدا کردم. یک بار هم وقتی قرار شد هر کس به انجمن خیریهای کمک کند علیرغم مخالفتها و محدودیتها با اصرار خودم به سازمان آزادیبخش فلسطین ۲۰ دلار کمک کردم.
یک بار دیگر به آمریکا برای آموزش دوره ۷۰۷ (سوخترسان) اعزام شدم و خلبان این هواپیما شدم».
رابطه سرهنگ خلبان بهزاد معزی و مجاهدین خلق
خلبان معزی درباره خود با مجاهدین خلق میگوید:
«بلافاصله از بعد از انقلاب، زندگی من با مجاهدین گره خورد. زیرا که چند روز بعد از بازگشتم، به دفتر مجاهدین در خیابان پهلوی سابق که بنیاد علوی نامیده میشد مراجعه کردم و به عنوان یک هوادار آنان ثبت نام کردم. چرایی این پیوستن نیاز به توضیحاتی دارد. اجازه بدهید در مورد وضعیت فکری خودم و تحولاتی که طی سالیان مختلف پیدا کرده بودم، مقداری توضیح بدهم. من از کودکی دارای اعتقادات مذهبی بودم و به نماز و روزه پایبند بودم. پدرم در این رابطه نقش اول داشت. در آن زمان جزو خوانندگان مجله مکتب اسلام بودم. به لحاظ سیاسی هرچند فعالیت سیاسی نداشتم و هیچگونه وابستگی حزبی و تشکیلاتی
نداشتم اما در دل احترام زیادی برای مصدق رهبر فقید نهضت ملی قائل بودم. در سال ۵۶ همزمان با اوج گیری انقلاب در ایران شروع کردم به خواندن کتابهای شادروان دکتر شریعتی. تقریباً ۱۵۰ و خوردهای از نوارها و کتابهای زندهیاد دکتر شریعتی را گرفتم و خواندم. در آخرین پروازی که با شاه هم داشتم چند عدد از کتابها را با خودم بردم. جلد کتاب» تشییع علوی و تشییع صفوی «را کندم و جلد یک رمان معمولی را به جایش گذاشتم. این کتاب در کیف پروازم بود و در مراکش و مصر هم میخواندم. آنها یک تحول فکری در من به وجود آوردند. مهمترین ارزش جدیدی که از شریعتی آموختم ارزش تسلیم نشدن در برابر دیکتاتوری
و استبداد بود. برایم این مسأله مطرح شد که برای تسلیم نشدن، برای آزاده ماندن و برای تن به خواری و ذلت ندادن بایستی به یک آرمانی مجهز شد. این آرمان است که ما را از گزند تسلیم طلبی مصون میدارد و در شرایط سخت و بحرانی راهگشا و نیرودهندة آدمی است. چیزی که بعدها در ادامة مسیرم این آرمان را در مجاهدین یافتم. هیچ شناختی از آنها نداشتم. هیچ کتابی از آنها نخوانده بودم. اما میدانستم که شریعتی و آیت الله طالقانی بیخودی از کسی تعریف نمیکنند. این آغاز تحول فکری من بود. بعد از انقلاب آخوندها حاکم شدند. اما هیچگاه خمینی برای من جاذبه نداشت. این بود که دوست نداشتم با آنها کار کنم. فضای سیاسی باز شده بود و کتابهای مجاهدین هم منتشر شده بودند. چندتا از آنها را خریدم و خواندم. گمشدهام را یافته بودم و دیگر درنگ نکردم».
ارتباط سرهنگ خلبان بهزاد معزی با سازمان مجاهدین
وی میافزاید:
«بعد از مراجعت از مراکش به اتفاق سرگرد حسین اسکندریان (که معلم پرواز گردان خودم بود) رفتیم به بنیاد علوی (پهلوی) اسم نوشتیم. از آنجا ارتباط ما با سازمان مستقیماً ادامه یافت. از همان ملاقات اول برایمان رابط مشخص شد و قرار شد که هفتهای یکی دوبار همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. یکی دو کتاب آموزشی دربارة تاریخچه و ضربة اپورتونیستها در سال ۱۳۵۴ را دادند به ما که بخوانیم. مقداری هم بحث سیاسی کردیم و من یک دفعه احساس کردم نسبت به مسائل دید روشنتری پیدا کردم. به خصوص اوضاع پیچیدة سیاسی آن روزها همه را سردرگم کرده بود. هرکس هم ادعایی داشت. اما با حرفهای مجاهدین آینده برایم روشن شد. معیار و محکی پیدا کردم که میتوانستم با آن جریانهای مختلف را بسنجم.
از آن پس در تهران و چه در زمانی که به شیراز منتقل شدم در ارتباط با سازمان بودم. این کار و در عین حال حفظ هویت شغلی مشکلاتی پدید آورده بود ولی با مشورت بچههای مجاهدین آنها را حل میکردیم. از جمله در شیراز علیرغم اینکه یک خانه بزرگ به عنوان فرمانده در اختیارم بود به دلیل زندگی مجردی تنها از یک اتاق آن استفاده میکردم و ساده زیستی داشتم بهصورتیکه وقتی تعدادی از افراد حزباللهی به خانهام آمده و آن سادگی را دیده بودند یکی از آنها مشکوک شده و به دفترم با یک قرآن آمده و از من میخواست که با دست گذاشتن روی قرآن قسم بخورم که مجاهد نیستم؛ و علت را در همین سادهزیستی میدانست که در مشورت با بچهها تختخواب و وسایل تهیه کردیم تا عادیسازی حفظ بشود.
با وجود این همه مراعاتها برای بسیاری پرسنل شناخته شده بودم. مثلاً در تهران خلبانی داشتیم به نام لوتر یادگاری که ارمنی بود. یک روز آمد به من گفت یک چیزی بپرسم راستش را میگویی؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نیستید؟ گفتم نه! چطور مگر؟ کی به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هرچه آدم حسابی میبینم جزو مجاهدین است! شما تو را به خدا مجاهد نیستید؟ گفتم آقا برو درد سر برای ما درست نکن!»
نظر سرهنگ خلبان بهزاد معزی درباره نیروی هوایی بعد از انقلاب
او درباره نیروی هوایی بعد از انقلاب گفته است:
«تعداد زیادی از خلبانها و پرسنل فنی متخصص و برجستة نیروی هوایی را نیز به نام پاکسازی از دور خارج کرده و بازنشسته کردند. من خود شاهد بسیاری از فجایع بودم که به نام انقلاب انجام میشد. برای نمونه سرهنگ مرتجعی بود به نام محمددوست. یکروز به من گفت فلان خلبان «F۱۴» (که خلبان برجستهای هم بود) را میخواهیم پاکسازی کنیم. گفتم چرا؟ گفت طبق اطلاعاتی که ما به دست آوردهایم خانمش مایو پوشیده، به استخر رفته و شنا کرده است. گفتم خوب! گفت خوب دیگر! خانمش رفته استخر! گفتم جناب سرهنگ اولاً این که خانمش رفته شنا کرده گناهی مرتکب نشده ثانیاً او خلبان خوبی است. میلیونها دلار پول این مردم خرج او شده که از او یک چنین خلبانی ساخته شده. شما به همین سادگی او را از کار بیکار میکنید؟ نپذیرفت و بالاخره هم او را از دور خارج کردند. از این نمونه ها بسیار بود. آنها بسیاری از کسانی را که در زمان شاه کار نمیکردند بهعنوان انقلابی جا زدند و بر سر کارها آوردند. بدین صورت نیروی هوایی ما که بعد از اسراییل پیشرفتهترین نیروی هوایی در منطقه بود در واقع نابود شد. تعداد بسیار زیادی هم از خلبانها و پرسنل فنی که مورد پاکسازی قرار گرفته بودند بطور داوطلبانه برای شرکت در جنگ برگشته بودند که در جریان این جنگ کشته شدند».
تجربه شوراها
او درباره تجربه شوراها میگوید:
«در برابر خواست حکومت که میخواست در هر پایگاهی انجمنهای اسلامی همهکاره باشند ما به شوراها معتقد بودیم و وقتی به عنوان فرمانده پایگاه هفتم ترابری شیراز منصوب شدم از طریق انتخابات شورای فرماندهی تشکیل دادیم. در این مسیر با کارشکنیهای مستمر طرفداران حکومت مواجه بودیم بهصورتیکه خودم چند بار درگیر شده و کار به شکایت کشیده شد. در جریان تجربه کردن این شیوه از اداره محیط ارتش با ناپختگیهایی هم مواجه بودیم بهصورتی که مخالفین در صدد بودند ناکارآیی شورا را اثبات کنند اما به غیر از موارد تخصصی خاص مثلا امور پروازی در بقیه موارد همین شیوه اداره را بکار گرفتیم و بسیار هم موفق بودیم به صورتیکه تیم بازدید کننده در پایان کارش در قیاس با پایگاههای نیروی زمینی و زرهی و هوابرد به ما تبریک گفت و البته وقتی گفتم تبریک را باید به شورا گفت او ترش کرد ولی واقعیت همین بود که نتیجه کار شورایی ما در پایگاه نیروی هوایی شیراز بود».
بازنشستگی و برگشت دوباره به کار
بهزاد معزی درباره دوره بازنشستگی خود میگوید:
«با گزارشهای متعدد از من ریشهری من را به دفتر کارش صدا کرد و گفت طبق اطلاعاتی که داریم شما با شاه میپریدهاید پول بسیار زیادی به شما می دادهاند. میلیون میلیون. گفتم همچی چیزی نیست. ماهانه به من هزار و خوردهای میدادند که من هم این را دادهام به پرسنل دفتری. مقداری در این باره صحبت کردیم. چیزی نداشت که بگوید. اما گفت یک تعدادی را میخواهیم بازنشسته کنیم شما هم جزو آنها هستید. گفتم مسألهای ندارد. قبول کردم. وقتی از پیش ریشهری آمدم بیرون بچهها به من گفتند همان درجهدارانی که پول را به آنها داده بودم جلو دادگاه انقلاب جمع شده و برای ریشهری ماوقع را تعریف کرده بودند. چند روز بعد حکم را به من ابلاغ کردند. بازنشسته شدم؛ و چون حقوق بازنشستگی کافی نبود با یک ماشین رنو که داشتم شروع به کار کردم. مسافرکشی میکردم. در ضمن در یک شرکت ساختمانی هم به عنوان حسابدار کاری پیدا کردم. چندماهی بهاین ترتیب گذشت تا جنگ شروع شد. شرکتی که در آن کار میکردم نزدیک فرودگاه بود. دیدم صدای انفجار آمد و صدای غرش هواپیماها. پریدیم بیرون ببینیم چه خبر است که از رادیو شنیدیم عراق حمله کردهاست به فرودگاه مهرآباد. روز بعدش رفتم ستاد نیروی هوایی و خودم را معرفی کردم. گفتم جنگ شروع شدهاست آمدهام برای پرواز. به غیر از من تعداد زیادی از خلبانهای دیگر هم آمده بودند. ما را بدون هیچ جر و بحثی قبول کردند. قرار شد روز بعد برگردم. روز بعد به شرکت مراجعه کرده و تصفیه حساب کردم و برگشتم به نیروی هوایی. کار ما سوخت دادن به هواپیماها در هوا بود. هواپیماهایی که روی خارک و به طور کلی جنوب گشت میدادند و یا به عراق میرفتند و برمیگشتند. آنها در رفت و
آمدشان از ما سوخت میگرفتند. در این مدت شاهد بودم که آخوندها به صورت واقعی چه برسر نیروی هوایی ما آوردهاند. برای مثال یکبار به شیراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را از همان جا انجام میدادیم. یک شب به ما گفتند آخوند عقیدتی سیاسی میخواهد با شما بیاید پرواز. رفتیم سوار هواپیما شدیم و رفتیم بالا. دستور خاموشی بود که چراغهای شهر و پایگاه خاموش باشند. از زمین که بلند شدیم یک آسمان پر ستارهای در جلو داشتیم. آخونده آمد در کابین. چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت لعنت الله علی القوم الظالمین. پرسیدم چه شده؟ گفت ببینید این نابکاران دستور امام را اجرا نمیکنند! این خاموشی دستور
صریح خود امام است. ببین چقدر چراغ روشن است؟! نگاه کردم و خندیدم. گفت چیه؟ ما عادت داشتیم هرکس که عمامه سرش بود را آیتالله صدا میکردیم. گفتم حضرت آیتالله اینها ستاره است! چراغ نیستند! گفت نه آقا چراغ است. دستور امام را رعایت نمیکنند! ما دیگر چیزی نگفتیم تا این که در گشت رفتیم روی سر محوطه زندان عادلآباد. دست بر قضا تمام نورافکنهای دور زندان روشن بود. به آخونده گفتم ببینید اینها چراغ هستند نه آن ستاره ها که شما دیدید! اگر هم عراق بیاید برای بمباران فقط زندان را میبیند و میزند. طرف از رو نرفت و گفت:» اینها زندانی هستند اگر بزندشان اشکالی ندارد «! من از این همه بیرحمی و شقاوت داشتم شاخ در میآوردم. با ناباوری پرسیدم اشکالی ندارد؟ گفت نه آقا اینها زندانی هستند مجرم هستند اشکال ندارد».
پرواز پروازهای سرهنگ خلبان بهزاد معزی
وی درباره مهمترین پرواز عمر خویش میگوید:
«سال ۱۳۶۰ در تاریخ معاصر میهنمان سالی تعیین کننده است. سالی است که از همان ابتدایش معلوم بود خمینی و آخوندهای حاکم قداره را از رو بسته و تصمیم نهاییشان را برای کشتار همة مخالفان و بهخصوص مجاهدین گرفتهاند. علاوه برآن حذف جناح رقیب خودشان در حاکمیت نیز در دستور کارشان قرار داشت. اگر به روزنامههای آنروزها مراجعه کنید خواهید دید که روزی بدون درگیریهای خونین بین چماقداران رژیم با مخالفان آخوندها به شب نمیرسید. درگیریهایی که بعضاً به کشته شدن تعدادی از میلیشیاهای نوجوان مجاهدین نیز منجر می شد. خلاصه آنکه اوضاع سیاسی بهشدت آشفته و حساس بود. چیزی که به حساسیت اوضاع میافزود جریان داشتن همة این اتفاقات در متن جنگ با یک دولت خارجی بود. جنگی که البته بر اثر توطئههای خمینی به وجود آمد ولی در آنروزها هنوز قسمتی از خاک ما در اشغال نیروهای عراقی بود؛ بنابراین نیروهای سیاسی در وضعیت بسیار بغرنجی قرارداشتند. چرا که خمینی با عوامفریبی و دجالبازی سعی داشت از این جنگ سوءاستفادة آخوندی خودش را بکند و در زیر پوش آن نیروهای مخالف خود را قلع و قمع کند. به هرحال مجموعة اوضاع واحوال طوری شد که کار به وقایع خردادماه کشید. دربیست و پنجم این ماه بود که جبهة ملی تظاهراتی در میدان فردوسی تهران برگزار کرد که با سرکوب وحشیانه مواجه شد. در ۳۰ خرداد نیز مجاهدین دعوت به یک تظاهرات آرام کردند. قصد این بود که با جمعیت انبوه شرکت کننده به مجلس رفته و در آن جا به نقض قوانین توسط مرتجعان اعتراض کنند. همانطور که میدانید ۵۰۰ هزار تهرانی شریف در این تظاهرات شرکت کردند. اما در غروب همان روز در ساعاتی که سیل بی امان جمعیت به میدان فردوسی رسید شخص خمینی به میدان آمد و دستور تیراندازی به جمعیت را داد و این کار معنای سیاسی بسیار مهمی داشت. از فردای آن روز هیچ کس و هیچ گروهی تأمین نداشت و رابطة رژیم با همة مردم و مخالفان رابطهای غیرمسالمتآمیز شد. درواقع دستور خمینی تیرخلاص به امکان هرگونه مبارزة مسالمتآمیز بود و از فردای ۳۰ خرداد دو راه در پیش روی همة گروههای سیاسی قرار گرفت. یا در میدان نبرد برای آزادی پاسخ قهر ضدانقلابی دشمن کینهتوز و مرتجع را با قهر انقلابی بدهند و یا با تن دادن به ذلت و ننگ سازش مبارزة مردم ایران برای تحقق آزادی را یک دورة تاریخی به عقب بیندازند. من در آن روزها بیشتر از هروقت دیگر یاد روزهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بودم. خیانت رهبران حزب توده و فرار ذلت بارشان جلو چشمم میآمد و با خود میگفتم راستی اگر در آنروزها مصدق تنها نمیماند و رهبران خائن تودهای بهای ادعاهای خود را میدادند و حداقل برای حفظ شرف خود میدان را ترک نمیکردند وضعیت مردم و میهن ما چه میشد؟ آیا دیکتاتوری شاه میتوانست ۲۵ سال دیگر ادامه یابد؟ یقین داشتم که ملت ایران بهای بسیار سنگینی از این بابت پرداخت کردهاست و با یادآوری همین خاطرات بود که آرزو میکردم یک بار دیگر مبارزه مردم ایران سربریده نشود و ما برای کسب آزادی یک دورة دیگر عقب نیفتیم. تصمیم مجاهدین برای ادامة نبرد با دیو ارتجاع که آقای رجوی آن را مهیبترین نیروی ضدتاریخی ملت ایران معرفی کرده بود نور امید و شادی ملی را در قلبهای همة ما تابانید و من در آن روزها خودم احساس میکردم که باید دین خودم نسبت به میهن و مردم را بهنحو احسن انجام دهم. بعدها شنیدم به کلیة مجاهدینی که در این طرح شرکت داشتند گفته شده بود عملیات را یک عملیات» فدایی «تلقی کنند. به من چنین چیزی گفته نشد اما درک و دریافت خود من هم چیزی غیر از این نبود. راهی که میخواستیم برویم راهی بیبازگشت بود که سرنوشت جنبشی را رقم میزد. اقدامی آنچنان حساس که همانطور که گفتهاند تصمیم نهاییاش را فقط شخص آقای رجوی میتوانست بگیرد و نه هیچ کس دیگر. با چنین چشماندازی شروع به طراحی پرواز کردیم. بعدها شنیدم که در اواسط تیر ماه آقای رجوی مجاهدین دستاندرکار را احضار و تصمیم به پرواز را به آنها ابلاغ کرده است. با این حساب ما سه هفته وقت داشتیم و قرار بود که اگر حتی یک نفر از کسانی که از طرح مطلعند دستگیر شود طرح منتفی گردد.
گفتن یک نکته در اینجا ضروری است و آن اینکه طرح عملیات پرواز، طرح گستردهای بود که من فقط از قسمتی از آن مطلع بودم. بهطوری که بدون این که من مطلع باشم تعداد زیادی از مجاهدین و پرسنل نظامی مجاهد خلق در نیروی هوایی در طراحی و انجام طرح نقش داشتند.
با بررسی دو طرح خروج از جنوب یا از تبریز نهایتا خروج از تبریز پذیرفته شد. سوژهها شب قبل از پرواز در منزل سرهنگ شهید فرخنده خوابیدند که قبلا از او خواسته شده بود آن شب کسی در منزلش نباشد و او اصلا خبری از ماجرا نداشت.
وقتی سوژهها در هواپیما مستقر شدند من نفس راحتی کشیدم. زیرا یکی از مهمترین قسمتهای طرح نحوةی سوار کردن آنها بود.
وقتی در فرودگاه اوری پاریس فرود آمدیم سرهنگ فرمانده پایگاه آمد پهلوی ما. دید داریم صبحانه میخوریم و میگوییم و میخندیم و انگار نه انگار.
یک نگاه نگاهی کرد و گفت این اولین هواپیماربایی است که همه دارند با هم خوش و بش میکنند و میخندند. به من بگویید هواپیماربا کیست؟ گفتم ما هواپیماربا نداریم داستان اینطور است».
پایان موفقیتآمیز پرواز بزرگ
بعد با اسکورت رفتیم به خانه بنیصدر و بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم اورسوراواز منزل دکتر صالح رجوی. به این ترتیب پرواز پروازهای من با موفقیت به پایان رسید. پروازی که از ساعت ۷شب شروع شد و تا صبح فردای آن شب پرحادثه یعنی ۷مرداد ۱۳۶۰ ادامه یافت. وقتی وارد» اور «شدم نفسی به راحتی کشیدم. از ابتدای طرح تا آن لحظه مسئولیتی سنگین را روی شانههایم احساس میکردم. این کار را وظیفة وجدانی خودم میدانستم که باید انجام شود در تمام مدت شناسایی، و خود پرواز، هیچ ترسی نداشتم. ته دل تقریباً مطمئن بودم که این کار با موفقیت انجام میشود. چیزی که دلم را می لرزاند سنگینی مسئولیتم بود».
واکنش جمهوری اسلامی
بعد از روشن شدن اینکه در هواپیما چه کسانی بوده اند عکس العملهای دیوانهوار رژیم شروع شد. خمینی فتوا داد من مهدورالدم، مفسد فیالارض و واجبالقتل هستم. هرکدام از سران رژیم هم چیزی گفتند. بعدها خلبانها به من خبر دادند که هرکدامشان با آخوند ریشهری برخورد داشته اند چیزی در بارة من گفتهاست. مثلاً به یکی گفته بود معزی چک بیمحل داشته که این کار را کرده است. در یک مصاحبه هم گفته بود معزی یک کارهایی کرده که ما خجالت میکشیم بگوییم چه کار کرده! تا آنجا که من میدانم آخوندها مطلقاً با مقولهای به نام» شرم «و» حیا «بیگانه هستند. حالا چه مطلبی بود که آنها خجالت میکشیدند؟ نمیدانم. از همه خندهآورتر حرفهای خلخالی بود که در مجلس گفته بود باید بررسی کنیم ببینیم درِ باند را کی برای اینها باز کرده است؟ مقصر اصلی کسی است که در را باز کرده. حرف مسخرهای که نشان می داد طرف اصلاً نمیداند باند فرودگاه در ندارد.
اما تنها آخوندها نبودند که خواستار قتل من شدند. آنها وکیل مدافعان دیگری هم داشتند. روزنامههای حزب توده خواستار اعدام من به جرم خیانت به جمهوری اسلامی شدند!
در تهران هم به خانة پدرم ریخته بودند تا شاید ردی و مدرکی از من به دست بیاورند. اما با پدرم که بسیار مسن بود کاری نداشتند. سه چهار ماه بعد ۱۲ نفر از پرسنل نیروی هوایی را دستگیر کردند. به آنها اتهاماتی زدند که گویا در جریان پرواز ما بوده اند. در حالی که هیچ یک از آنها کوچکترین اطلاعی نداشت. تا آنجا که من خبر دارم از پرسنل نیروی هوایی فقط مجاهد قهرمان رضا بزرگانفرد در جریان بود کهاو هم از همان فردای ۳۰ خرداد به صورت مخفی زندگی میکرد و بعدها در نبرد با آخوندها به شهادت رسید. اما آخوندهای کینهکش و شقی تعدادی از همافران از جمله علیرضا مسعودی را تیرباران کردند.
منابع
- ↑ درگذشت سرهنگ خلبان بهزاد معزی
- ↑ کتاب پرواز در خاطرهها - فصل دوم صفحه ۳۵ تا ۴۰
- ↑ کتاب پرواز در خاطرهها صفحه ۴۰ تا ۴۸