کاربر:Khosro/ صفحه تمرین احمدرئوف: تفاوت میان نسخه‌ها

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(اصلاح نویسه‌های عربی، اصلاح سجاوندی، اصلاح املا)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
{{جعبه زندگینامه
|نام_شخص= احمد رئوف‌ بشری دوست
|تصویر= ۲۲۲.jpg‏
|عرض_تصویر=200px
|توضیح_تصویر=
|تاریخ تولد= ۱۳۴۳
|تاریخ_مرگ= تابستان ۱۳۶۷
|ملیت= ایرانی
|محل_مرگ= زندان ارومیه
|مدفن= نا معلوم
|علت مرگ= اعدام به جرم ملیشیای مجاهدین خلق
|شناخته‌شده برای    = زندانی سیاسی مقاوم
|همسر=
|والدین=
}}
احمد رئوف بشری‌دوست (زاده‌ی ۱۳۴۳ – آستارا)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشته‌ی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف با ورود به هنرستان که هم‌زمان با انقلاب ضدسلطنتی بود؛ ۱۳ ساله بود. او با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا شد واز این پس در حرکت‌های اعتراضی و تظاهرات علیه شاه فعال شد. پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، احمد رئوف ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به‌فعالیت پرداخت. اما با پی‌بردن به‌ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج شد و به‌جنبش ملی مجاهدین در رشت پیوست. وی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رو به زندگی مخفی آورد؛ و در اردیبهشت ۱۳۶۱، دست‌گیر شد و تحت شکنجه قرار گرفت. احمد رئوف در زمستان ۱۳۶۶، پس از ۵ سال از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت به ارتش آزادی‌بخش ملّی ایران بپیوندد اما مفقود شد. در سال ۱۳۷۰، مأموران وزارت اطلاعات حکومت جمهوری اسلامی به پدر او اطلاع دادند که احمد را در تابستان ۱۳۶۷، در زندان ارومیه اعدام کرده‌ایم.  
احمد رئوف بشری‌دوست (زاده‌ی ۱۳۴۳ – آستارا)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشته‌ی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف با ورود به هنرستان که هم‌زمان با انقلاب ضدسلطنتی بود؛ ۱۳ ساله بود. او با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا شد واز این پس در حرکت‌های اعتراضی و تظاهرات علیه شاه فعال شد. پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، احمد رئوف ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به‌فعالیت پرداخت. اما با پی‌بردن به‌ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج شد و به‌جنبش ملی مجاهدین در رشت پیوست. وی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رو به زندگی مخفی آورد؛ و در اردیبهشت ۱۳۶۱، دست‌گیر شد و تحت شکنجه قرار گرفت. احمد رئوف در زمستان ۱۳۶۶، پس از ۵ سال از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت به ارتش آزادی‌بخش ملّی ایران بپیوندد اما مفقود شد. در سال ۱۳۷۰، مأموران وزارت اطلاعات حکومت جمهوری اسلامی به پدر او اطلاع دادند که احمد را در تابستان ۱۳۶۷، در زندان ارومیه اعدام کرده‌ایم.  



نسخهٔ ‏۱۴ ژانویهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۲۱:۲۷

احمد رئوف‌ بشری دوست
۲۲۲.jpg
زادروز۱۳۴۳
درگذشتتابستان ۱۳۶۷
زندان ارومیه
علت مرگاعدام به جرم ملیشیای مجاهدین خلق
آرامگاهنا معلوم
ملیتایرانی
شناخته‌شده برایزندانی سیاسی مقاوم

احمد رئوف بشری‌دوست (زاده‌ی ۱۳۴۳ – آستارا)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشته‌ی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف با ورود به هنرستان که هم‌زمان با انقلاب ضدسلطنتی بود؛ ۱۳ ساله بود. او با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا شد واز این پس در حرکت‌های اعتراضی و تظاهرات علیه شاه فعال شد. پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، احمد رئوف ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به‌فعالیت پرداخت. اما با پی‌بردن به‌ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج شد و به‌جنبش ملی مجاهدین در رشت پیوست. وی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رو به زندگی مخفی آورد؛ و در اردیبهشت ۱۳۶۱، دست‌گیر شد و تحت شکنجه قرار گرفت. احمد رئوف در زمستان ۱۳۶۶، پس از ۵ سال از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت به ارتش آزادی‌بخش ملّی ایران بپیوندد اما مفقود شد. در سال ۱۳۷۰، مأموران وزارت اطلاعات حکومت جمهوری اسلامی به پدر او اطلاع دادند که احمد را در تابستان ۱۳۶۷، در زندان ارومیه اعدام کرده‌ایم.

فعالیت‌های سیاسی

احمد رئوف پس از پیوستن به جنبش ملی مجاهدین خلق که آن هنگام میلیشیایی ۱۵ ساله بود به‌خاطر فعالیت‌هایش علیه رژیم جمهوری اسلامی، برای فالانژها و پاسداران چهره‌ی شناخته شده‌ای بود. یکی از هنرجویان هنرستان صنعتی رشت که آن زمان با احمد دوست و هم‌کلاس بود، می‌گوید: «فرشید اباذری سردسته‌ی فالانژهای رشت در بهار۱۳۵۹، با گروهی از اراذل و اوباش به‌هنرستان صنعتی رشت حمله کرد و ۱۳ تن از دانش‌آموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربود و به‌نقطه نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دارودسته‌اش دستگیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمه‌های شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آن‌ها را در یکی از خیابان‌های رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف یکی از آن‌ها بود. روز شنبه که بچه‌ها به مدرسه برگشتند احمد جسورانه به افشاگری پرداخت. او در جمع مدیر هنرستان و دیگرانی که جویای قضیه بودند با بالا زدن پیراهنش آثار ضرب و شتم و شکنجه ها را نشان داد. با میله آهنی به سرش کوبیده بودند و در جای جای بدنش آثار کبودی و زخم‌ها و شیارهایی که فالانژها با چاقو ایجاد کرده بودند، پیدا بود. از دیدن این صحنه‌ها اشک در چشم همه حلقه زده بود و از این همه وحشی‌گری، آن‌هم در حق یک نوجوان ۱۵ ساله که از نظر فیزیکی هم کوچک‌تر از سنش نشان می‌داد به‌شدت متأثر شده بودند. او علاوه بر فعالیت‌های شبانه‌روزی و چنگ در چنگ شدن با فالانژها و پاسداران به‌آماده‌سازی جسمی و روحی خود برای شرایط سخت‌تر و به قول خودش مقاومت در زیر شکنجه‌های وحشیانه‌تر پرداخت. از جمله احمد با سخت‌کوشی و تلاشی چشم‌گیر در نزد یکی از دوستانش که مربی کاراته بود، کاراته و فنون رزمی می‌آموزد.

دست‌گیری و اعدام

سرفصل ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، آغاز مرحله‌ی دشوارتری برای احمد رئوف بود. مادر احمد که تمام روز را در جستجوی فرزندش به ارگان‌های مختلف رژیم ایران مراجعه کرده و نتیجه‌ای نگرفته بود می‌گفت:

«عصر روز بعد زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشم‌هایش جمع شده بود. احمد گفت که تمام مدت که می‌زدند فقط اسمم را می‌خواستند با این‌که می‌دانستم اسمم را می‌دانند اما نگفتم، می‌خواستم آبدیده‌شدن پولاد را امتحان کنم».

احمد به‌زندگی مخفی روی آورد؛ و با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود، پشتیبانی نظامی تیم‌های عملیاتی را برعهده گرفت. به‌علت ضربات و دستگیری‌های گسترده‌ی اولین ماه‌های فاز نظامی در شهریور۱۳۶۰، ارتباط احمد برای مدتی کوتاه با سازمان مجاهدین قطع شد. در همین دوران او شب‌های زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح می‌رساند. در شهریور۱۳۶۰، علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دست‌گیری خواهرش و بیماری سرطان مادرش از جمله تضادهایی بود که در آن روزها احمد با آن روبه‌رو شده بود. پس از وصل‌شدن به‌تشکیلات مجاهدین خانه‌ای را در یکی از محلات رشت کرایه کرد. مادر احمد نیز که به‌تازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز مجاهدین مستقر در این پایگاه را بر عهده گرفت. در اوایل‌اردیبهشت ۱۳۶۱، احمد رئوف در تهاجم پاسداران حکومتی به پایگاهی که احمد در آن مستقر بود دست‌گیر گردید. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که به‌رغم سن کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجه‌گران می‌گردد. شکنجه‌گران از اعمال ضدانسانی‌ترین شکنجه‌ها در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نکردند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود بازجویی‌ها و شکنجه‌ها را سرفرازانه پشت سر گذاشت و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل شد. اما حادثه‌ای دیگر دوباره احمد را به‌زندان سپاه و اتاق شکنجه باز گرداند. مادر احمد می‌گوید:

«پس از مدت‌ها پی‌گیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم ایران، موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دست‌گیر کرده‌اید با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود!. اما احمد انگار نه انگار که آن بازجویی‌های سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش از زندان باشگاه افسران را به او دادم از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید. مرتب می‌گفت خدا را شکر. خدا را شکر. بهش بگو افتخار می‌کنم! احمد آن‌قدر خوشحال بود که می‌ترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفته بعد که برای ملاقات به زندان رفتم احمد ممنوع الملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: چیزی نبود. بیشتر از این‌ها می‌ارزید. هر چه می‌زدند بیشتر مطمئن می‌شدم که دروغ می‌گویند و نتوانسته‌اند دوباره دستگیرش کنند و به خاطر همین این‌طوری هار شده‌اند».

پس از چند دوره بازجویی و شکنجه، احمد به‌پنج سال زندان محکوم شد؛ و به زندان باشگاه افسران رشت منتقل گردید. در اولین ملاقات با مادرش قصد فرار از زندان ر ا با او در میان می‌گذارد. مادر احمد علاوه بر وصل ارتباط او با تشکیلات بیرون زندان، تلاش می‌کند با جاسازی، الزامات مورد نیازش را تهیه کند. اما در این فاصله مأموران حکومتی که از مقاومت زندانیان مجاهد رشت به‌ستوه آمده بودند در یک تصمیم جنایتکارانه در تاریخ ۲۲ اسفند۱۳۶۱، زندان باشگاه افسران رشت را به‌آتش می‌کشند. شب حادثه پاسداران به‌سوی زندانیان سیاسی که درحال فرار از محاصره‌ی آتش بودند، تیراندازی کردند و درنتیجه‌ی آن ۷ زندانی سیاسی هوادار مجاهدین در آتش سوختند احمد نیز درحالی‌که بیهوش شده بود، توسط یکی از همرزمانش از میان شعله‌ها بیرون کشیده شد و موقتاً نجات پیدا کرد».

گزارش دیگری از زندان رشت

در گزارش دیگری از زندان رشت آمده است که چند ماه پس از به‌آتش کشیدن زندان رشت، در خرداد ۱۳۶۲، دژخیم محسن خداوردی، دادستان رشت، به‌خاطر این‌که نمی‌توانست مقاومت داخل زندان‌های رشت را بشکند، تصمیم گرفت حدود ۴۰ تن از زندانیان مقاوم رشت را تبعید کند. مجاهد شهید احمد رئوف بشری‌دوست نیز یکی از همین زندانیان بود. رژیم ایران زندانیان تبعیدی را ابتدا از زندان رشت به اوین و سپس به‌گوهردشت کرج برد.

گزارشی از زندان گوهردشت کرج

یکی از هم‌زنجیران احمد رئوف در گوهردشت نوشته است:

«احمد به رغم سن کمی که داشت، ازدرک و فهم عمیقی برخوردار بود. روی گشاده و گوش باز در برخورد با مسئول و جمع مجاهدین، دقت و جدیت در کار ومسئولیت از ویژگی‌های بارز او بود. احمد با هر مسئولیتی که به او سپرده می‌شد بسیار جدی برخورد می‌کرد. مدتی مسئولیت آرایشگاه را به او سپردند. با این‌که آرایشگری نمی‌دانست خیلی سریع یاد گرفت و کارها را سریع پیش می‌برد. مدتی نیز مسئول گوش دادن به صدای رادیومجاهد بود. احمد از مطالب رادیو نهایت استفاده را می‌نمود. بسیار دقیق به‌اخبار و گفتار گوش می‌کرد و متن آن را به‌صورت مکتوب در اختیار دیگران قرار می‌داد. در کارهای جمعی، از کارهای دستی و هنری گرفته تا مناسبت‌های مختلفی که در زندان برگزار می‌کردیم، برخوردی فعال و مسئله حل‌کن داشت». گزارشی دیگر در گزارش دیگری از زندان گوهردشت در مورد مقاومت سرسختانه‌ی احمد رئوف برای جلوگیری از انتقال به سلول خائنان آمده است: «یک‌بار در سال ۱۳۶۳، پاسدار محمود، سرشیفت پاسداران می‌خواست مجاهد شهید احمد رئوف بشری‌دوست را به‌اتاقی که خائنان و توابین بودند انتقال دهند اما آن‌چنان مقاومتی کرد که از انتقالش پشیمان شدند. احمد خوش قریحه بود و ذوق شاعری داشت. در زندان ترانه سرودهایی به‌زبان محلی (گیلکی) تنظیم کرده و برایمان می‌خواند. ترجمة یکی از ترانه‌ها این بود:

«ایران غرق بلاست،

پر از صداست

در این شب‌های ما،

همه جا خون خداست.

آفتاب فردا از رگبارها و آتش سلاح تو طلوع می‌کند

باید برخاست، باید برخاست

نباید نشست، نباید نشست

باید با خون عهد و پیمان بست».

مادر احمد رئوف در تابستان ۱۳۶۳، در اثر بیماری سرطان در گذشت. احمد در نامه‌یی از زندان نوشته بود: «از دست‌دادن مادر که یار سخت‌ترین سال‌هایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد».

احمد رئوف در ماه رمضان سال ۱۳۶۴، به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین، دست به‌اعتصاب غذا زدند. پاسداران به‌داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی کردند و به بیرون بند بردند؛ و پس از ضرب و شتم و شکنجه‌های فراوان آن‌ها را به انفرادی فرستادند. یکی از بستگان احمد رئوف گفته است که پس از مدت‌ها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضرب و شتم و شکنجه‌ها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهن روزه چطور به جانشان افتادند. احمد از من خواست خبر این اعتصاب قهرمانانه را به‌سازمان مجاهدین برسانم. یکی از هم‌زنجیران احمد رئوف نقل می‌کند که سال ۱۳۶۵، به‌مرور کسانی که حکمشان در حال اتمام بود را به زندان شهرشان بازمی‌گرداندند. احمد موقع خداحافظی از زحمات جمع قدردانی کرد و گفت: «در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کرده‌اید و بزرگ شده‌ام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریعتر به سازمان بپیوندم». معصومه رئوف خواهر مجاهد شهید احمد رئوف می‌گوید: «در زمستان ۱۳۶۶، پس از گذراندن بیش از ۵ سال در سیاه‌چال‌های حکومت جمهوری اسلامی، آزاد شد. اما آزادی بدون وصل به سازمان مجاهدین برای او معنا و مفهومی نداشت. احمد در اسفند ۱۳۶۶، در نامه‌ای نوشته بودکه اگر بخواهم از آنچه در این سال‌ها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. پس شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر. در نامه‌ی دیگری هم نوشته بود که هرلحظه به خودم می‌گویم من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ جای من این‌جا نیست!. احمد قبل از حرکت برای خروج از کشور به سراغ یکی از زندانیان آزادشده می‌رود و از او می‌خواهد که با هم به ارتش آزادی بپیوندند. با آن‌که دوستش گفته بود عجله نکن فرصت داریم اما احمد بی‌صبرانه به سوی ارتش آزادی پر می‌کشد… قرار شد نرسیدن احمد به ارتش آزادی را به خانواده‌ام اطلاع بدهم. به‌پدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگر پیش تو نیست؟ از همه‌ی ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟!

پدرم حدسش درست بود. بعد از آن راه افتاد زندان به زندان به جستجوی احمد. اما هر چه گشتند کمتر یافتند. نه‌نامی، نه نشانی، نه سنگی بر مزاری!. بعدها روشن شد که در جریان قتل‌عام زندانیان مجاهد در مرداد ۱۳۶۷، به‌شهادت رسیده بود. سال۱۳۷۰، مزدوران وزارت اطلاعات به‌پدرم گفتند او را در زندان ارومیه اعدام کرده‌ایم و حتی از گفتن محل دفن او به‌خانواده‌اش دریغ کردند. همان‌گونه که خود در ترانه‌هایش سروده بود:

«نگاه کن چه فروتنانه برخاک می‌گسترد

آن‌که نهال نازک دستانش

از عشق خداست

و پیش عصیانش

بالای جهنم

پست است…

قلعه‌یی عظیم که طلسم دروازه‌اش

کلام کوچک دوستی است».

منبع (سیمای آزادی – ۱۰ آذر ۱۳۸۸) و (نشریه مجاهد شماره ۷۷۰، سه‌شنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۴)

معرفی کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها

مقدمه: لیندا چاوز ـ اینگرید بتانکور

نویسنده: معصومه رئوف بشری دوست

سناریو: سامر هارمن

نقاشی‌ها: بونگا، داوید فرناندو شازده کوچولو در سرزمین ملاها عنوان داستان مصوری است که بر اساس زندگی مجاهد شهید سر به دار، احمد رئوف بشری دوست نوشته شده است. این کتاب به زبان‌های فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی و فارسی منتشر شده و در دست ترجمه به زبان نروژی است. ناشر فرانسوی در معرفی کتاب نوشته است: «احمد جوان بود و شجاع و بی باک، با قلبی آکنده از آرمان‌های آزادی‌خواهانه، عدالت طلبانه و برابری جویانه. او سرشار از این امید که روزی این آرمان‌ها در کشورش و برای مردم آن تحقق یابد، در برابر خشونت رژیم خودکامه ملایان ایستاد و با به خطر انداختن جان خود وارد یک مبارزه طولانی و دشوار شد که سرانجام به زندان و حبس و… راه برد. مانند او بی‌شمار انسان‌های مقاوم از هر سن و در هر شرایط اجتماعی، در برابر استبداد مطلق رژیم خمینی ایستادند و در عنفوان جوانی، با ظلمت و رنج و درد زندان رو در رو شدند. ۳۰ هزار تن از آنان در سال ۱۳۶۷، در جریان یک قتل‌عام سازماندهی شده از سوی حکومت ایران، جان خود را از دست دادند. اکثر آنان کمتر از ۳۰ سال داشته و بسیاری نیز از سنین ۱۳ یا ۱۴ سالگی در زندان بسر می بردند. اثر حاضر به آنان تقدیم می شود. باشد که سرگذشت این گل سرخ‌های بی‌شمار مقاومت مردم ایران به فراموشی سپرده نشود». مقدمه اینگرید بتانکور خانم اینگرید بتانکور، یک شخصیت سیاسی فرانسوی ـ کلمبیایی؛ که در سال ۱۹۹۸، در کلمبیا به عنوان سناتور انتخاب شد و در سال ۲۰۰۲، کاندایدای انتخابات ریاست جمهوری این کشور بود که توسط گروه فارک در جنگل‌های آمازون به گروگان گرفته شد تا سال ۲۰۰۸، که از دست گروگان‌گیرها نجات یافت. وی پس از آزادی به نبردش برای مبارزه با نقض حقوق بشر ادامه داد و خود را به صدای قربانیان و رنج کشیدگان تبدیل کرد. اینگرید بتانکور در مقدمه‌ای بر کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها، از جمله نوشته است: «سرگذشت احمد که در این کتاب با تصویر بیان شده، قطعاً داستانی برای کودکان نیست. .... ما با دست و گفتار احمد به قلب مقاومت ایران راه می‌یابیم، مقاومت مجاهدین خلق. او از زبان یک جوان بیست ساله و همراه با یارانش ما را در رؤیای خود برای یک آینده بهتر، تهی از سرکوب و جهل و تعصب و طرد و نفی، سهیم می‌کند. … سرگذشت شازده کوچولو در سرزمین ملایان، بدون هیچ‌گونه پرده‌پوشی، فاجعه انسانی که بر میلیون‌ها ایرانی رفته را در برابر چشمان ما قرار می‌دهد. ما با احمد می‌توانیم این فاجعه را مرور کنیم، در آن زندگی و سعی در درکش کنیم، تا حقیقت را دیگر نتوان پنهان کرد، تا حق و عدالت جاری شود و رهایی نهایی که مردم ایران این قدر برایش انتظار کشیده اند، فرا برسد». مقدمه لیندا چاوز لیندا چاوز، مدیر پیشین روابط عمومی کاخ سفید، مدیر پرسنلی کمیسیون حقوق بشر ایالات متحده، کارشناس پیشین ایالات متحده به مدت ۴ سال در زیرکمیسیون سازمان ملل متحد برای پیشگیری از تبعیض و حفاظت از اقلیت‌ها. وی در پیش‌گفتار کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها نوشته است: «داستان شازده کوچولو در سرزمین ملایان، قهرمان درون قلب خواننده را زنده می‌کند. این داستان، جوان شجاعی را به تصویر می‌کشد که خواستش چیزی بیش از آن نوع زندگی که همه پسران و دختران می‌خواهند نیست، آزاد بودن و خوشبخت و در امنیت زیستن در وطن خود. این مرد جوان پس از آنکه آیت‌الله خمینی متأسفانه ایران را به یک کابوس مبدل می‌کند، به رشد و بلوغ فکری دست می‌یابد. آیت‌الله و پیروانش مقرراتی را تحمیل می‌کنند که زندگی را برای هر ملت آزادی‌دوستی غیرقابل تحمل می‌سازد. آیت‌الله اجازه بیان آزادانه عقاید یا آزادی اجتماع به انتخاب اشخاص را سلب می‌کند. ایران، کشوری با تاریخ و تمدن بزرگ، به فقر و فاقه کشیده می‌شود، زنان از دسترسی آزادانه و برابر به آموزش محروم می‌شوند، و آخوندها محتوای آنچه که باید آموزش داده شود را کنترل می‌کنند. قهرمان این داستان یک پسر جوان عادی با قلب و شجاعتی خارق‌العاده است. او نمی‌تواند شاهد متلاشی شدن خانواده، جامعه و کشورش باشد و دست روی دست بگذارد؛ لذا تصمیم می‌گیرد مانند بسیاری دیگر از جوانان نسل خود به سازمان مجاهدین خلق، جنبش اصلی اپوزیسیون، بپیوندد، اما آخوندها اجازه این‌گونه مقاومت‌ها را نمی‌دهند. شازده کوچولو مانند ده‌ها هزار جوان دیگر از خشونت سرکوب رنج می‌برد. بازداشت و شکنجه می‌شود و نهایتاً جان خود را فدا می‌کند. این سرگذشت ۳۰ هزار ایرانی است که اکثریت آنان کمتر از ۳۰ سال داشتند و نمی‌توانستند کناری بایستند و کاری نکنند. آن‌ها بهای این مقاومت را با زندگی خود پرداختند، و امروز برای ما منبع الهام هستند. متأسفانه کشتار بیگناهان به دست آیت‌الله خمینی و رژیمش در سال ۱۳۶۷، سی سال پیش متوقف نشد و تا به امروز ادامه دارد. افرادی که جای خمینی را گرفتند به همان اندازه تشنه به خون و خطرناک هستند. اما مردمان بسیاری بر این سبعیت و قساوت آگاهی ندارند. باید همگی هشیار باشیم تا اطمینان یابیم که سرنوشت و فدای جوانانی مانند شازده کوچولو، امروز بر بستر ناآگاهی عمومی تکرار نشود». لینک وبلاگ کتاب برای دانلود

http://iran-petit-prince.blogspot.com/2019/08/blog-post.html

نامه‌ی ژان زیگلر

آقای ژان زیگلر، عضو کمیته مشورتی شورای حقوق بشر سازمان ملل، پس از خواندن این کتاب در نامه‌ای نوشته که احمد افتخار بشریت است. او و ۳۰ هزار شهید دیگر سال ۱۳۶۷، با از خودگذشتگی، ارائه یک الگوی درخشان شجاعت و عشق به خلق، راه را بر یک ایران آزاد، دموکراتیک و نیک‌بخت گشودند. جنایت هولناک آخوندها بدون مجازات نخواهد ماند.

انعکاس کتاب شازده کوچولو در رسانه‌های خارجی

هفته نامه های لاگازت والدوآز، اکورژیونال ۲۳ ژانویه ۲۰۱۹، و همچنین کوته والدوآز به‌تاریخ ۳۱ ژانویه این مطلب را درج کردند.

او از طریق یک داستان مصور، برادرش را زنده می کند. معصومه رئوف بشری دوست یک کتاب داستان مصور با عنوان شازده کوچولو در سرزمین ملاها را در گرامی‌داشت خاطره برادرش که در سال ۱۳۶۷، به قتل رسید؛ منتشر کرد. داستان او هم گرامی‌داشت خاطره برادرش احمد است که در ۲۳ سالگی در جریان قتل‌عام گسترده‌ای که در سال ۱۳۶۷، در ایران اتفاق افتاد، کشته شد و هم یک شهادت تاریخی درباره این نسل‌کشی که هم‌چنان مجازات ناشده باقی مانده است و هم یک فراخوان برای عدالت. داستان مصور شازده کوچولو در سرزمین ملاها، همان‌طور که اینگرید بتانکور، گروگان سابق فارک در کلمبیا در مقدمه این کتاب نوشته است یک قصه برای کودکان نیست. با انتشار این داستان مصور در ماه گذشته، معصومه رئوف بشری دوست، از طریق شهادت‌هایی که گردآوری کرده، زندگی برادرش را که در آن قتل‌عام بزرگ کشته شد، ردیابی می‌کند. ۳۰ سال پیش جمهوری اسلامی ایران بیش از ۳۰ هزار زندانی و مخالف سیاسی که اکثر آن‌ها از اعضای مجاهدین خلق ایران بودند را اعدام کرد. محاکمه سریع بعد از یک محاکمه شتاب‌زده و محکوم شدن به ۲۰ سال زندان بدون هیچ دلیل و مدرکی، معصومه رئوف بشری دوست موفق شد پس از ۸ ماه از زندان فرار کند و به یک مقر مقاومت در کردستان بپیوندد. احمد سرگذشتی مانند خواهرش نداشت که اکنون عضو جامعه ایرانیان و مقاومت ایران است. نویسنده با برانگیختگی می گوید: «خیلی طول کشید تا بتوانم شهادت‌های هم‌سلولی‌های احمد را راجع‌به دورانی که در زندان بود، گردآوری کنم. من بتدریج این اطلاعات را مانند قطعات یک پازل کنار هم گذاشتم تا این داستان را تکمیل کنم». او با دوست هنرمندش سامر هارمن روی این کتاب داستان مصور کار کرده است. او توضیح می دهد: «نمیخواستم که داستان برادرم فراموش شود. یک متن بدون تصویر نمی توانست این‌طور تأثیر گذار باشد. در این داستان، این خود احمد است که زندگیش را تعریف می کند». یک شهادت تکاندهنده. ـ شازده کوچولو در سرزمین ملاها، نوشته معصومه رئوف بشری دوست و سامر هارمن. منتشر شده توسط انتشارات انجمن نویسندگان.

وبلاگ نقد ادبی، کریستی فو ۰۲/۰۶/۲۰۱۹

شازده کوچولو در سرزمین ملایان، من می دانستم که این کتاب با چیزهایی که من پیش از این خوانده ام متفاوت خواهد بود… درحالیکه من خواندن این کتاب را تمام کرده ام… قلبم ریش شده است. بیش از یک تاریخچه، این کتاب بیداری وجدان نسبت به بشریتی است که بارها و بارها لگدمال شده است. در نتیجه من سریعاً به آنچه که در این باره اندیشیده‌ام می‌پردازم. اما این بر عهده شما است که آنرا کشف کنید و ایده مشخص خودتان از واقعیت را داشته باشید. داستان به روانی بیان شده است و نقاشی‌ها با پاراگراف‌های توضیح، تکمیل شده است. هم‌چنین ذکر وقایع تاریخی به خواننده اجازه می دهد که بخوبی در آن شرایط قرار بگیرد. اما آنچه که به داستان بر می گردد… خیلی سخت بود. من تقریباً با هر صفحه‌ای گریستم. از سوی دیگر چه‌طور می‌توان با خواندن این کتاب، نگریست؟ چه اشک اندوه باشد و چه خشم. داستان احمد، داستان یک مقاوم، یک انقلابی شجاع است که خواهان آزادی بود. اگر من فقط یک داستان ساده تخیلی را می‌خواندم این‌طور تحت تأثیر قرار نمی‌گرفتم؛ اما با دانستن این‌که این داستان مصور همه‌اش واقعی است خواندنش را برایم سخت کرده بود. آخرین صفحات کتاب ما را به مکان‌های مختلفی می‌برد و هم‌چنین با کسانی که احمد در زندگیش با آن‌ها بوده، آشنا می سازد. نتیجه‌گیری: این کتاب داستان ارزش‌ها، آزادی، انتخاب و شجاعت است. این داستان یک خلق از ورای یک مرد و یا شاید کودکی است که سریع رشد کرد. این کتاب باید خوانده شود؛ و باید مورد حمایت قرار بگیرد.

روزنامه کویتی السیاسه ۲۲ ژانویه ۲۰۱۹ نویسنده: نزار جاف

شازده کوچولو در سرزمین آخوندها داستان مخالفت با یک رژیم جسم آدمی درمانده و روح او آزرده می‌شود هنگامی که زندگی از جان‌مایه نشاط بخش و از چشمه سرشاریش به دور افتد، برهوتی می‌شود که وزش نسیم سحرگاهان و قطرهای شبنم رهایش کرده باشند، هم از این روست که جسم، بسیار نیازمند آن‌چیزی است که او را به وجد آورد و عطر رازهای هستی را در تمامی زاویای او بپراکند تا با شیدایی و شیفتگی در قبال این راز بزرگ، رقصان شود. چه بسا پیکرها و جان‌هایی که لبریز از پویایی و تلاش بوده‌اند و بعد احساس فرسودگی می‌کنند و سرزندگی خود را از دست می‌دهند؛ چنان پروانه‌ای که او را از بهشتی خوش آهنگ، به کویری خشک و سوزان پرتاب کرده باشند، بدین‌گونه است که کابوس نابودی بر او حاکم می‌شود و در انتظار لحظه‌ای باقی می‌ماند که برای آخرین بار بال‌های خود را به حرکت در آورد؛ اما جسم و جان احمد رئوف بشری دوست، او که همان شازده کوچولویی در سرزمین آخوندهاست، نه درمانده شد و نه آزرده، هنگامی که سر از برهوت آخوندهای ایران درآورد، بلکه او این را به جان خرید که روند زندگی را بپیماید و به چالش در چنین برهوتی برای جستجوی چشمه‌ی زندگی برخیزد، همان‌گونه که فرهاد این کار را کرد، او با تیشه خویش به درهم کوفتن اسطوره کوهی به‌پاخاست که راه‌بند جریان یافتن آبی که شیرین از آن می‌نوشید، گشته بود.

شازده کوچولو در سرزمین ملایان، کتاب مصوری است که داستان ایستادگی و پایداری یک جوان ایرانی را به تصویر می‌کشد. جوانی که در انتظار تغییر بزرگی بود که پس از سرنگونی شاه در ایران جریان داشت. آغاز یک فصل و دورانی نوین، اما آنچه جریان داشت، گذاری بود از یک دوره زمانی به فصل ظلمانی و به یکی از تاریک‌ترین تاریکی‌های آن، اما او تسلیم نشد و به چنین سرنوشت هولناکی تن در نداد، بلکه تصمیم گرفت به رویارویی با آن پرداخته و تا ژرفای مصاف با سیاهی شب حاکم بر ایران پیش بتازد، و تا این‌که خود را فدیه ساختن بهار در انتظار ایران نماید.

معصومه رئوف بشری دوست، خواهر شازده کوچولوست، او در ژرفای روح خویش، دردی را از زخم اعدام برادرش در یکی از شب‌های تابستان ۱۳۶۷، حمل می‌کند که وصف ناپذیرست. او از طریق این کتاب مصور که به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی ترجمه شده است؛ داستان زندگی برادرش را از دوران کودکی تا زمان رسیدن خمینی به قدرت و در دورانی که برادرش را به سیاه‌چال‌های خوفناک آخوندها انداختند، بازگو می‌کند و این جنبه را روشن می‌سازد که چه‌گونه جوانی سرشار از زندگی و امید و خوش‌بینی و آینده نگری نسبت به یک زندگانی آرام و سراسر خوشبختی، مسیر زندگی‌اش را تغییر داد تا یک عضو سازمان مجاهدین خلق شود تا که مهرش به خلق و میهنش، عشقی بی‌نظیر باشد. آن‌گونه که شاعر مبارز ایرانی فقید، حیدر رقابی، خلق خود را از طریق دخترش خطاب قرار میدهد که: «از توفانها در سیاهی شب‌ها می‌گذرد تا آتش‌ها در کوهستان‌ها برافروزد.