کاربر:Shahab/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۸۰: | خط ۸۰: | ||
== تختی و مرگش؛ بعد از چهل سال سؤالی بی پاسخ == | == تختی و مرگش؛ بعد از چهل سال سؤالی بی پاسخ == | ||
روز هجده دی ۱۳۴۶ روزنامههای تهران با خبر احتیاط آمیزی منتشر شدند که حکایت از خودکشی غلامرضا تختی قهرمان محبوب کشتی داشت. اما پیش از انتشار خبر در روزنامههای به شدت سانسور شده، در حالی که هنوز شبکههای خبری رادیو و تلویزیون، اینترنت و حتی خطوط مستقیم تلفن بین شهری رواج نداشت، مردم خبر را دهان به دهان گردانده و دستهای پنهانی را عامل قتل او دیده بودند. | |||
از جمله دلایلی که برای ضدیت دستگاه امنیتی با تختی ذکر میشد و شایعات مربوط به قتل تختی را باورپذیر میکرد، وابستگی او به جبهه ملی، و علاقه اش به دکتر محمد مصدق بود که نظام پادشاهی - بعد از کودتای ۲۸ مرداد - تلاش میکرد تا نامش برده نشود و یاران و همفکران او را در هر فرصت به بند میکشید. | از جمله دلایلی که برای ضدیت دستگاه امنیتی با تختی ذکر میشد و شایعات مربوط به قتل تختی را باورپذیر میکرد، وابستگی او به جبهه ملی، و علاقه اش به دکتر محمد مصدق بود که نظام پادشاهی - بعد از کودتای ۲۸ مرداد - تلاش میکرد تا نامش برده نشود و یاران و همفکران او را در هر فرصت به بند میکشید. | ||
خط ۹۲: | خط ۹۲: | ||
== '''قهرمان مردم''' == | == '''قهرمان مردم''' == | ||
غلامرضا تختی تمام مشخصات یک قهرمان تودهها را در جهان دو قطبی داشت. در محله فقیرنشین جنوب تهران به دنیا آمد، پدرش تاجری ورشکسته بود که زود درگذشت و او را با تنگدستی یتیم گذاشت. تختی همراه کار، ورزش کرد تا بیست سالگی که برای اولین بار ورزش او را به اروپا برد [مسابقات کشتی کاپ فرانسه] که در آن مدالی نگرفت. اما در شهری که در اوج مبارزات نهضت ملی نفت بود شهرت یافت و به دیدار دکتر مصدق رئیس دولت نائل آمد و شد از هواداران وی. | غلامرضا تختی تمام مشخصات یک قهرمان تودهها را در جهان دو قطبی داشت. در محله فقیرنشین جنوب تهران به دنیا آمد، پدرش تاجری ورشکسته بود که زود درگذشت و او را با تنگدستی یتیم گذاشت. تختی همراه کار، ورزش کرد تا بیست سالگی که برای اولین بار ورزش او را به اروپا برد [مسابقات کشتی کاپ فرانسه] که در آن مدالی نگرفت. اما در شهری که در اوج مبارزات نهضت ملی نفت بود شهرت یافت و به دیدار دکتر مصدق رئیس دولت نائل آمد و شد از هواداران وی. | ||
تختی در زمان دولت دکتر مصدق در دو مسابقه بینالمللی دیگر درخشید، در هلسینکی ۱۹۵۱ نایب قهرمان جهان شد و سال بعد هم همان مدال را تکرار کرد و در اینجا با کودتای ۲۸ مرداد برای مدتی دچار غمزدگی شد. او در سال ۱۹۵۶ در استرالیا قهرمان المپیک شد و در سال ۱۹۵۸ در صوفیه بلغارستان مدال نقره جهان را کسب کرد. | تختی در زمان دولت دکتر مصدق در دو مسابقه بینالمللی دیگر درخشید، در هلسینکی ۱۹۵۱ نایب قهرمان جهان شد و سال بعد هم همان مدال را تکرار کرد و در اینجا با کودتای ۲۸ مرداد برای مدتی دچار غمزدگی شد. او در سال ۱۹۵۶ در استرالیا قهرمان المپیک شد و در سال ۱۹۵۸ در صوفیه بلغارستان مدال نقره جهان را کسب کرد. | ||
خط ۱۰۷: | خط ۱۰۴: | ||
== '''تشکهای در پرواز''' == | == '''تشکهای در پرواز''' == | ||
در سالهای آخر زندگی، دستگاه ورزشی بنا به تصمیم مقامات امنیتی، از تمرینهای تختی جلوگیری میکرد و به هر شکل میکوشید از حضور او در مجامع بینالمللی که با استقبال کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مخالف رژیم روبرو میشد، جلوگیری کند. | در سالهای آخر زندگی، دستگاه ورزشی بنا به تصمیم مقامات امنیتی، از تمرینهای تختی جلوگیری میکرد و به هر شکل میکوشید از حضور او در مجامع بینالمللی که با استقبال کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مخالف رژیم روبرو میشد، جلوگیری کند. | ||
خط ۱۲۱: | خط ۱۱۴: | ||
== '''مرگ هواداران''' == | == '''مرگ هواداران''' == | ||
مخالفت دستگاه انتظامی و امنیتی با دفن تختی در احمدآباد [مزار دکتر مصدق] و کنار شهدای سی ام تیر، خود از جمله عواملی بود که به شایعات دامنههای تازه داد تا سرانجام با موافقت خانواده شمشیری [از طبقه اصناف و همفکران تختی در هواداری نهضت ملی] در آن جا که فاصله اندکی با مزار شهدای سی تیر داشت به خاک سپرده شد. | مخالفت دستگاه انتظامی و امنیتی با دفن تختی در احمدآباد [مزار دکتر مصدق] و کنار شهدای سی ام تیر، خود از جمله عواملی بود که به شایعات دامنههای تازه داد تا سرانجام با موافقت خانواده شمشیری [از طبقه اصناف و همفکران تختی در هواداری نهضت ملی] در آن جا که فاصله اندکی با مزار شهدای سی تیر داشت به خاک سپرده شد. | ||
میزان محبوبیت تختی را شاید بتوان از آن جا نشانه زد که با انتشار خبر مرگ او هفت تن در شهرهای مختلف کشور خود را کشتند که از همه فجیع تر قصابی در کرمانشاه بود که خود را به قناره انداخت و یادداشت بزرگی بر شیشه مغازه اش گذاشت که "جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست." | میزان محبوبیت تختی را شاید بتوان از آن جا نشانه زد که با انتشار خبر مرگ او هفت تن در شهرهای مختلف کشور خود را کشتند که از همه فجیع تر قصابی در کرمانشاه بود که خود را به قناره انداخت و یادداشت بزرگی بر شیشه مغازه اش گذاشت که "جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست." | ||
خط ۳۱۹: | خط ۳۰۹: | ||
== به یاد شهلا توکلی همسر غلامرضا تختی == | == به یاد شهلا توکلی همسر غلامرضا تختی == | ||
منابع و منیرو روانی پور ـ تاچند ساعت دیگر …بدنی که روزگاری زیباترین بدن جهان بود …چشمانی که درخشش اقیانوس وارش تو را شگفت زده میکرد و قلبی که باید عاشقانه میتپید به زیرخاک میرود تا به قول هملت کرمها از آن سور وساتی بسازند …. | |||
مراسم ختم در مسجد جامع شهرک غرب از ساعت ۶ تا هفت و نیم روز شنبه | |||
بعد از ساعتها تردید گفتم به غلامرضا…پسرم از سرکار آمده بود …روزی هشت ساعت کار تا نان مفت نخورد …. بغلم کرد و گریه …گفتم این هم بخشی از زندگی است …مرگ بخشی از زندگی است اما برخی میخواهند همه زندگی باشد …حرف زدم باهاش …. کاش آن جا بودی کمتر غصه میخوردی پسرک …آن جا…آن جا… | بعد از ساعتها تردید گفتم به غلامرضا…پسرم از سرکار آمده بود …روزی هشت ساعت کار تا نان مفت نخورد …. بغلم کرد و گریه …گفتم این هم بخشی از زندگی است …مرگ بخشی از زندگی است اما برخی میخواهند همه زندگی باشد …حرف زدم باهاش …. کاش آن جا بودی کمتر غصه میخوردی پسرک …آن جا…آن جا… | ||
خط ۴۶۸: | خط ۴۵۹: | ||
مادربزرگ با اینکه دیگران غلام را ببینند و دوست داشته باشند مخالفتی نداشت، اما هیچوقت راضی نشد خودش مقابل دوربین رسانهها قرار بگیرد. حتی در حد یادداشت و نوشتن خاطرات هم چیزی از خودش بهجا نگذاشت. خانم روانیپور میگوید: «این مدت که ما ایران نبودیم، زیاد با هم چت میکردیم. سالها بود به او میگفتم بنویس. البته اخیراً شروع کرده بود، ولی بازهم جرات نمیکرد همه چیز را بنویسد.» | مادربزرگ با اینکه دیگران غلام را ببینند و دوست داشته باشند مخالفتی نداشت، اما هیچوقت راضی نشد خودش مقابل دوربین رسانهها قرار بگیرد. حتی در حد یادداشت و نوشتن خاطرات هم چیزی از خودش بهجا نگذاشت. خانم روانیپور میگوید: «این مدت که ما ایران نبودیم، زیاد با هم چت میکردیم. سالها بود به او میگفتم بنویس. البته اخیراً شروع کرده بود، ولی بازهم جرات نمیکرد همه چیز را بنویسد.» | ||
و حالا در نوادا نزدیک غروب است. غلامرضا – که دیگر کوچک نیست – از سر کار آمده. دیگر وقتش شده که خبر را از مادرش بشنود. منیرو مینویسد: «بغلم کرد و گریه… گفتم این هم بخشی از زندگی است. مرگ بخشی از زندگی است، اما برخی میخواهند همه زندگی باشد.» | |||
{{پانویس}} | |||
== منابع == | |||
{{پانویس}}پانویس<ref>به یاد شهلا توکلی همسر غلامرضا تختی - https://rahekargar1358.wordpress.com/2014/06/20/6742/</ref>{{پانویس}} |
نسخهٔ ۱۶ فوریهٔ ۲۰۱۸، ساعت ۱۶:۰۳
زندگینامه غلامرضا تختی
غلامرضا تختی (۵ شهریور ۱۳۰۹ در تهران - ۱۷ دی ۱۳۴۶ در تهران) همچنین مشهور به لقب «جهانپهلوان»، کشتیگیر ایرانی و در فرهنگ ورزشی ایران، به اعتقاد برخی نماد پهلوانی است. او فعال سیاسی و عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران بود.
تختی در المپیک ۱۹۵۶ ملبورن به همراه امامعلی حبیبی نخستین مدالهای طلای تاریخ ورزش ایران در بازیهای المپیک را کسب کرد. او با یک مدال طلا و دو مدال نقرهٔ المپیک، دو طلا و دو نقرهٔ قهرمانی جهان و یک طلای بازیهای آسیایی در فهرست برترینهای قرنفیلا در جایگاه سیزدهم قرار دارد. وی یکی از سه کشتیگیر ایرانی (در کنار امامعلی حبیبی و عبدالله موحد) است که تصویر آنها در تالار افتخارات فیلا نصب شدهاست.
مزار تختی در ابن بابویه شهر ری واقع شدهاست.
زندگی
غلامرضا تختی در روز ۵ شهریور ۱۳۰۹ در خانوادهای متوسط در محلهٔ خانی آباد در تهران به دنیا آمد. «رجب خان» (پدر تختی) غیر از وی دو پسر و دو دختر دیگر نیز داشت که همهٔ آنها از غلامرضا بزرگتر بودند. «حاج قلی»، پدر بزرگ غلامرضا، فروشندهٔ خواربار و بنشن بود.
نخستین واقعهای که در کودکی غلامرضا روی داد و ضربهای بزرگ و فراموش نشدنی بر روح او وارد کرد، آن بود که مرحوم پدرش برای تأمین معاش خانواده ناچارشد خانهٔ مسکونی خود را گرو بگذارد. شادروان تختی به لحاظ مشکلات خانوادگی فقط ۹ سال در دبستان و دبیرستان منوچهری خانیآباد درس خواند شادروان تختی در مصاحبه ای با اشاره به فقر و مشقت زمان نوجوانی اش میگوید «با آن که علاقه فراوانی به ورزش داشتم، مجبور بودم که در جستجوی کاری برآیم. زندگی، نان و آب، لازم داشت. برای مدتی به خوزستان رفتم و در ازای روزی هفت یا هشت تومان، کار کردم. دنیا در حال جنگ (جنگ جهانی دوم) بود، زندگی به سختی میگذشت.»
در سال ۱۳۲۹ به سبب علاقه به کشتی و ورزش باستانی به باشگاه پولاد رفت. به دلیل علاقه و استعداد وافری که نسبت به کشتی نشان داد مورد توجه مرحوم «حسین رضی زاده» مدیر آن باشگاه قرارگرفت.
آشنایی با ورزش
غلامرضا، ورزش را از نوجوانی آغاز کرد. ورزش ابتدا برای او نوعی تفنن و سرگرمی بود. در همان اوان، خیال قهرمان شدن، مدتی او را به وسوسه انداخت اما از همان نوجوانی که تازه به فکر باشگاه رفتن افتاده بود، اعتقاد داشت که ورزش برای تندرستی و سلامت جان و تن هر دو لازم است.
تختی که پس از بازگشت از خوزستان (مسجد سلیمان) روانه خدمت سربازی شده بود، در سربازخانه با استفاده از فرصتها و توجهات فراهم شده، به ویژه تشویق و حمایت دبیر وقت فدراسیون کشتی که در دژبان ارتش فعالیت داشت، تمرینات کشتی خود را بار دیگر آغاز کرد. تختی خود در این باره میگوید: «وقتی در سال ۱۳۲۸ در مسابقه بزرگ ورزشی (کاپ فرانسه) شرکت کردم، در همان اولین ضربه فنی شدم. اما تمرینهای جدی و سختی که در پیش گرفتم، مرا یاری کرد تا حقیقت مبارزه را درک کنم، اگر چه شور پیروزی در سر داشتم، اما کار و کوشش را سرآغاز پیروزی میدانستم.»
به این ترتیب تختی با تمرین و پشتکار مثال زدنی رفته رفته خود را از میان بازندهها بیرون کشید و سرانجام در سال ۱۳۳۰ در وزن ششم(۷۹ کیلوگرم) به عضویت تیم ملی درآمد.
وی در نخستین دوره مسابقههای کشتی آزاد قهرمانان جهان (هلسینکی، ۱۹۵۱) با وجود آن که هنوز ۲۱ سال داشت، نایب قهرمان جهان شد.
مسابقات سال ۱۹۵۱ هلسینکی (فنلاند) برای تختی آغار راهی بود که طی ۱۵ سال آینده با کسب دهها پیروزی و فتح سکوهای متعدد قهرمانی در بزرگترین میادین بینالمللی کشتی ادامه یافت.
غلامرضا تختی در سال ۱۳۳1 (1952) در نخستین حضور خود در رقابتهای المپیک با کسب شش پیروزی و قبول یک شکست در برابر «دیوید جیما کوریدزه» از شوروی صاحب نشان نقره شد. وی در این مسابقهها توانست حیدر ظفر ترک را که سال پیش با غلبه بر تختی قهرمان جهان شده بود را شکست دهد.
تختی در دومین دوره مسابقات جهانی که در خرداد ماه ۱۳۳۳(1954) در توکیو برگزار شد، در وزن هفتم (۸۷ کیلوگرم) به رقابت پرداخت که با وجود پیروزیهای درخشان و شایستگی فراوانی که از خود بروز داد با قبول یک شکست غیرمنتظره در برابر «وایکینگ پالم» سوئدی از راهیابی به فینال بازماند و در نهایت عنوان چهارمی این وزن را به دست آورد.
طرح ملی غلامرضا تختی برای ورزش ایران
قهرمان جهان و المپیک که چهار ماه به ۳۶ سالگیاش مانده، از علاقه خود به «نهضت ورزشی» سخن میگوید:
«چند دوره قهرمانسازی را کنار بگذاریم و تماسهای خارجی و مسابقات جهانی را به حداقل برسانیم. با همکاری مردم و امکانات بیشتر سعی کنیم ورزش را از کودکستان تا کارخانه تعمیم بدهیم.»
غلامرضا تختی می گفت : که در صورت اجرای چنین طرحی، «نتایج حیرتانگیزی» خواهیم گرفت و مهمترینش این است که «خصلت جوانمردی و ملیتخواهی را در مردم برمیانگیزیم. باین طریق با الکل، اعتیاد، بیماری و بلاهای دیگر نیز مبارزه میشود.»
او معتقد است «استعدادهای جوان ما با زهراب اعتیاد و فساد دارند میخشکند» و در توضیح طرح خود از «ریشهکنی یاس و ذلت در نسل جوان با بهرهگیری از سنتهای باستان برای زنده نگه داشتن نجابت و شرافت» صحبت میکند.
روزهای مدیریت کوتاه منوچهر قراگوزلو و پس از او پرویز خسروانی بر سازمان تربیت بدنی است. طرحی که پرافتخارترین ورزشکار المپیکی مطرح میکند با استقبال که مواجه نشد هیچ، حتی او را فرا نمیخوانند برای شرحی دقیقتر از آنچه برای توسعه ورزش کشورش در سر دارد.
تختی برای ایجاد دگرگونی در نظام ورزش کشور اعلام آمادگی کرده بود اما در عمل، امکان فعالیت در رشته تخصصی خودش را هم نداشت.[۱]
مقطع حساسی در زندگی تختی است. شش هفته بعد برای آخرین حضور جهانیاش راهی آمریکا میشود. با خداحافظیاش از کشتی، تمایل او برای هدایت تیم ملی مطرح میشود اما مخالفتها باعث شد در مسابقات جهانی ۱۹۶۷ دهلی، او جایی در جمع رحمتالله غفوریان، پرویز سیروسپور و منصور رییسی نداشته باشد. مسابقاتی که حدود یک ماه پیش از مرگ تختی برگزار شد.
کسی که ایدهای ملی برای مبارزه با «استعمال سیگار و ریشهکنی یاس» داشت، خود در برابر هوشنگ ابتهاج، با آنکه میداند دوربین روشن است و فیلم میگیرد، سیگار تعارفی ابتهاج را رد نمیکند. با آخرین لبخندی که مقابل دوربینهای فیلمبرداری از او به یادگار مانده، دود سیگاری که ه. الف سایه گیرانده بود را فرومیدهد.
فعالیتهای سیاسی
ساواک از حضود تختی و دیگر یارانش و ممانعت از دفن مصدق در محلی کنار شهدای سی تیر، سومین ضربه روحی در مدتی کوتاه به غلامرضا تختی بود. اولینش رفتاری بود که دستگاه با وی میکرد تا به مسابقات جهانی نرسد و در انتخابها شکست بخورد که کار به جاهای سخت رسیده بود، دومی روزی بود که او را از خانه اش بردند به زندان قزل قلعه، سه ساعتی تنها نشانده بودند در اتاقکی و بعد هم در فاصله هر نیم ساعت یکی آمده بود و پرخاش کنان نامش را پرسیده بود و چون پاسخ داده بود غلامرضا تختی، بازجو گفته بود پس آن جهان پهلوان]…] کیست؛ و این گفتگو پنج شش بار تکرار شده بود تا غروب. بدون این که اجازه بدهند تا به دستشویی برود. بعد هم رهایش کرده بودند تا در جلو مرکز هسته ای دانشگاه در امیرآباد منتظر وسیله ای بماند. این یعنی بالاترین شکنجهها برای کسی که خجالتی بود و در همان زمان از درد به خود میپیچید و ساعتی بعد در مرکز خدمات پزشکی خیابان تخت جمشید بیهوش شد از درد.
آخرین برگ از دیدارها در فصل تختی، روز چهار یا پنج دی ماه سال ۱۳۴۶ است. تلفنی قراری هست رفتهام به چهارراه پهلوی سابق و ولی عصر امروز روبروی تیاتر شهر گلفروشی شاه غلام (رزنوار) همراه با مجتبی مهدوی و منتظرم تا تختی برسد. شاه غلام گفت همین دوروبرهاست. تا برسد فتحالله شاگرد شاه غلام، یکی از همولایتیهایش را آورده بود و دوربینی هم از جایی اجاره کرده که این میخواهد عکسی با جهان پهلوان بیندازند. دو عکس انداخته شد. در یکی من و شاگرد شاه غلام در طرفین او و در دیگری او و دو جوان در طرفینش. بعد راه میافتیم به سوی باشگاه دخانیات که مسلم اسکندر فیلابی آن جا تمرین میکرد. کت و شلواری (از کجا ؟) برایش گرفته بود که در عقب مرسدس آبی بود. با مجتبی مهدوی و من در راه تا دخانیات و برگشت بیشتر سخن از بابک است
دو روز بعد از آشوب مرگ تختی آن عکس هنوز در دوربین اجاره ای بود که ظاهر شد.
از اینجا قصه زندگی دختر دانشجویی بیست ساله و پیوندش با مرد فرشته سیرتی که در چشم شهر رستم شکست ناپذیر مینمود، و در ذات نجیب و مهربان و شکننده، به پایان رسید. همه آن فضایی که نگذاشته بود این زندگی روندی عادی بگیرد و با آمدن بابک چنان شود که تختی آرزو داشت، یک باره باز شد. ماشین توهم و فشار، حالا با سرعت بیشتر به راه افتاد. اینک دیگر کسی نبود که دست به سینه رندان زند.
در خانه تختی در الهیه جمعیت موج میزد. شهلا که میرسد با بابک در بغل، رنگی به رو ندارد اما آن قدرش توان هست که بابک را نگاه دارد. او را به کس نمیداد، چسباندهاست به خود و مبهوت داشت رفت و آمد را نگاه میکند. بزرگترها و در راسشان مهندس حسیبی و آقای توکلی، دوستان تختی، امیرخان و آقای جیره بندی در اتاق کوچک دم دری نشستهاند. جوان ترها پراکنده که ناگهان فغان از حیاط و از بخشی که زنان بلند شد. شیون میکردند. مافی قهرمان بوکس شهرری، مست و دیوانه سر، از دیوار پریده و آمده تا شهلا را بکشد، چاقویی تیر و آخته در دستانش. عجب پس آنچه ساختند و در گزارشها پرداختند و در روزنامههای عصر آمد، باور شدهاست.
مردها مافی را دستگیر کردهاند. مسلم اسکندر فیلابی او را گرفتهاست. مرد میلرزد و فریاد زنان هی تکرار میکند که جهان بی جهان پهلوان معنا ندارد، و میافتد زمین شیون کنان. یک ساعتی صرف گفتگو با مرد شد تا دریابد که چنان نیست که شنیده و بعد خواست تا شهلا حلالش کند. شهلا وارد اتاق شد با نگاهی خالی، مرد که کم مانده بود قاتل شود بر زمین میافتد گریه کنان. مصلحتاندیشی حکم میکند که این ماجرا را پلیس نداند. گمان این است که دلیلی دیگر پیدا میکنند برای پراکندن شایعات علیه همسر پهلوان. اما خبر سخت صبح هنگام میرسد مافی در حمامی در شهرری خود را کشتهاست؛ و همزمان قصابی اهل کرمانشاه. مافی وصیت کردهاست تا کنار جهان پهلوان دفن شود، در حالی که هنوز قافله درگیر است که تختی را کجا دفن کند.
شهر تنها ماندهاست
و حالا شهری که مدام برایش قصه میساخت، ماندهاست دست خالی. آن قهرمان نامدار کشتی که به سودای وکالت مجلس، هر آنچه خواستند علیه تختی گفت حالا باید چه میکرد. مربی اش که تختی در حضور او هرگز نمینشست باید چه میکرد که آن همه ناسزا بافت. تختی خود همواره گفت گرفتارند بابا؛ و شانه بالا انداخت یعنی حرفشان را نزنید.
حالا باید قهرمان را هر کس مناسب حال مرثیه ای بسراید که سزاوارش بود اما سزاوارش نبود که در اسطوره سازی تا جایی روند که عزیزترین او را در هدف بنشانند و این عزیزترین شهلا توکلی بود
یک سو آنها بودند که داستان مرگ تختی را تبدیل به قصه ای پلیسی کردند تا بی هزینه مبارزه ای کرده باشند با نظام و یک سو هنوز تختی دفن نشده کتابچه ای ساختند یعنی که این تقویم تختی است و از هتل به درآمده و در صفحات اول دی ماهش نوشتند «از دست این خسته شدم» و در برخی صفحات از زبان تختی برای مادر شهلا صفاتی به کار بردند که باورش ممکن نبود که پهلوان این کلمات را اصلاً بداند. چندان عجله داشتند که خط تقویم جعلی هیچ شباهتی به خط کودکانه تختی نمیبرد و همان اول، کار به سخره کشیده شد.
این دو تیغه جعل و فریب بابک و مادرش را هدف گرفته بودند. چنین بود که وقتی در مراسم هفتم برای نخستین بار شهلا به ابن بابویه رفت، انگار پالتو سیاه جهان پهلوان بر تن داشت و در آن گم شده بود. شبحی بود از آن فرشته سان که سال پیش رسید و با خودش آفتاب آورد در زندگی تختی. اما شهلا توکلی نه رودابه بود و نه تهمینه. او دانشجوی پرشور و دقیق و فهیم دوران خود بود. پس آرام بابک را برداشت و به امن خانه پدر برگشت. نه شنید که چه میگویند نه گذاشت که کسی برایش نقل کند. بابک تا پنج شش سالش شده بود گمان داشت آقای توکلی پدر اوست.
گاه هم که دوستداران ساده دل تختی قصد آن کردند که از بابک یک رستم بسازند و وی را به زور از شهلا گرفتند و به میدان کشاندند، بازشهلا درد کشید و گذاشت تا این هم از سر بگذرد. در این فاصله درس هم خواند، در دانشگاه نزدیک بود به دکترای رشته خود که خالی شدن اطراف و اندیشیدن به مسوولیتهایش، وی را به کار کشاند در همان دانشگاه تهران به کار پرداخت. کسی نبود که میهمان قصههای ساخته این و آن شود، در عین حال عاقل تر از آن بود که به سودای جدال با جهل به میدانی درآید که خواب زدگان میداندار آنند.
زندگی را از کام همه پلیدیها بیرون کشید. همه آنها را که از کوچکی قامت خود جز با اسطوره ساختن زندگی نمیتوانند، تنها گذاشت. بهانه به دست هیچکس نداد، سکوتش از سر تمکین به سرنوشت معین شده برای بیوههای محترم نبود، سکوتش انتخابی عاقلانه بود در سرزمینی که مزد گورکنان در آن از بهای آزادی آدمی افزون باشد. محتشم زیست و این احتشام را در ذات داشت و قرض نگرفته بود.
شهلا توکلی یک نمونه است اما بسیار نیست، نمونه زنی که به جدال با تصویر دیگران ساخته برمیخیزد. به ساز شهر نمیرقصد، تصویر ساختگی زن مظلوم و زن ستمدیده را انتخاب نمیکند. وقتی تنها پاداش زندگیش یعنی بابک با منیرو همسرش و غلامرضا دیگری که در زندگیشان دمیده بود عزم سفر کردند، شهلا نقش سنتی را پس زد، میگفت باید در شرایط بهتر زندگی کنند، این حق هر کسی است که میفهمد. سر انجام وقتی خانه پاکیزه و زیبایش را گذاشت و در سکوت به بیمارستان رفت، از هیاهوی بعد از مرگ هم در امان نماند.
بدین گونه بود که شهلا توکلی که یک سال نام تختی را از جهان پهلوان گرفت و در بقیه عمر این نام را همراه فرزندش با خود حمل کرد، بجاست به عنوان الگویی به طراز آید. او که تراژٰدی را دید اما اسیرش نشد. سهمش از روزگار باید بیشتر از اینها میبود اما در سکوتش معنایی بود که باید آن معنا را از زبان عاقلان شنید، از آنان که میدانند هیچ افسانه ای به اندازه واقعیت غریب نیست.
جهان پهلوان درست به خواستگاری رفته بود.
تختی و مرگش؛ بعد از چهل سال سؤالی بی پاسخ
روز هجده دی ۱۳۴۶ روزنامههای تهران با خبر احتیاط آمیزی منتشر شدند که حکایت از خودکشی غلامرضا تختی قهرمان محبوب کشتی داشت. اما پیش از انتشار خبر در روزنامههای به شدت سانسور شده، در حالی که هنوز شبکههای خبری رادیو و تلویزیون، اینترنت و حتی خطوط مستقیم تلفن بین شهری رواج نداشت، مردم خبر را دهان به دهان گردانده و دستهای پنهانی را عامل قتل او دیده بودند.
از جمله دلایلی که برای ضدیت دستگاه امنیتی با تختی ذکر میشد و شایعات مربوط به قتل تختی را باورپذیر میکرد، وابستگی او به جبهه ملی، و علاقه اش به دکتر محمد مصدق بود که نظام پادشاهی - بعد از کودتای ۲۸ مرداد - تلاش میکرد تا نامش برده نشود و یاران و همفکران او را در هر فرصت به بند میکشید.
نه تنها بهروز افخمی، کارگردان سینما که فیلم جهان پهلوان ساخته علی حاتمی را به پایان رساند، بلکه بسیاری از کسانی که در چهل سال گذشته بر زندگی و مرگ غلامرضا تختی قهرمان پرآوازه کشتی ایران تحقیق کردهاند ترجیحشان این بودهاست که برای مرگ او دلیل قطعی عنوان نکنند.
یک سال قبل از مرگ تختی، هنگام درگذشت دکتر مصدق، کشتیگیر اسطوره ای ایران با اخطار مأموران نظامی و امنیتی هم حاضر نشد از رفتن به احمدآباد منصرف شود و به افسران میگفت دستگیرم کنید.
بابک تختی، تنها بازمانده غلامرضا تختی که اینک قصه نویس و منقد ادبی است در روایتی که گرد آورده، درجست و جوی پدر، همچنان این سایه ابهام را در پایان قصه زندگی محبوبترین ورزشکار تاریخ ایران دیده و شنیده و ثبت کردهاست.
قهرمان مردم
غلامرضا تختی تمام مشخصات یک قهرمان تودهها را در جهان دو قطبی داشت. در محله فقیرنشین جنوب تهران به دنیا آمد، پدرش تاجری ورشکسته بود که زود درگذشت و او را با تنگدستی یتیم گذاشت. تختی همراه کار، ورزش کرد تا بیست سالگی که برای اولین بار ورزش او را به اروپا برد [مسابقات کشتی کاپ فرانسه] که در آن مدالی نگرفت. اما در شهری که در اوج مبارزات نهضت ملی نفت بود شهرت یافت و به دیدار دکتر مصدق رئیس دولت نائل آمد و شد از هواداران وی.
تختی در زمان دولت دکتر مصدق در دو مسابقه بینالمللی دیگر درخشید، در هلسینکی ۱۹۵۱ نایب قهرمان جهان شد و سال بعد هم همان مدال را تکرار کرد و در اینجا با کودتای ۲۸ مرداد برای مدتی دچار غمزدگی شد. او در سال ۱۹۵۶ در استرالیا قهرمان المپیک شد و در سال ۱۹۵۸ در صوفیه بلغارستان مدال نقره جهان را کسب کرد.
در همین فاصله بود که زلزله بوئین زهرا رخ داد؛ زلزله ای که ویرانگر بود و به دنبال آن ناتوانی دستگاه دولتی برای عملیات کمک و امداد، موسسات جهانی را به ایران کشاند. اما در این میان، موجی که تختی در تهران به راه انداخت ناگهان جلوه ای دیگر به مبارزات اجتماعی داد.
اول کار او که یک کامیون در اختیار گرفته بود در محلات پرجمعیت با بلندگو از مردم میخواست به زلزله زدگان کمک کنند. واکنشها چنان باورنکردنی بود که بلافاصله نیکوکاران به راه افتادند. دهها کامیون به وی سپرده شد و مردم میرسیدند و رخت و لباس و پول به تختی میسپردند.
در سالهای ۱۹۵۸ و ۱۹۵۹ مدال طلای مسابقات آسیایی توکیو و مسابقات جهانی تهران او را به اوج رساند. گرچه در المپیک رم نایب قهرمان جهان شد اما در مسابقات جهانی ۱۹۶۱ ژاپن مدال طلا کسب کرد.
وقوع حوادث پانزده خرداد (۱۳۴۲/۱۹۶۳) نظام را نسبت به فعالیتهای اجتماعی گروههای مخالف بسیار حساس کرد. بعد از این بود که با توجه به بی اعتنائی تختی به اخطارهای دستگاه ورزشی و امنیتی و ادامه ارتباطش با جبهه ملی، به عنوان یک ناراضی شناخته شد. او در عین حال توسط هواداران نهضت ملی در تشکل تازه جبهه ملی دوم به عنوان عضوی از شورای مرکزی برگزیده شد. دیگر به نام و محبوبیتی رسیده بود که ربطی به پیروزیهایش روی تشک کشتی نداشت.
تشکهای در پرواز
در سالهای آخر زندگی، دستگاه ورزشی بنا به تصمیم مقامات امنیتی، از تمرینهای تختی جلوگیری میکرد و به هر شکل میکوشید از حضور او در مجامع بینالمللی که با استقبال کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مخالف رژیم روبرو میشد، جلوگیری کند.
یک بار که هیچ باشگاه و تشکی، و هیچ حریف قدری برای تمرینهای تختی پیدا نشد دو روز مانده به مسابقات انتخابی، هوادارانش در کاروانسرایی در محل زادگاهش خانی آباد، تدارک چیدند و از خانههای اطراف مردم به بامها رفته و تشکهای خود را به وسط کاروانسرا میانداختند. او وقتی با انبوه تشکهایی روبرو شد که از خانهها آمده بود، عشق و علاقه اش به مردم بیشتر میشد و خشم مخالفان نیز.
همزمان با انتشار خبر مرگ تختی در اتاقی در یک هتل در خیابان تخت جمشید [طالقانی] که فاصله چندانی هم با مرکز سازمان اطلاعات و امنیت کشور نداشت، به دستور حکومت برگهایی از دفترچه تلفن تختی به روزنامهها داده شد که از اختلافات خانوادگی اش حکایت داشت، امری که هرگز باور نشد. روز بعد که خبرنگار عکاس روزنامه اطلاعات توانست از داخل پزشکی قانونی از جسد تختی عکسی بیندازد که بدن او را بعد از کالبدشکافی نشان میداد، این ظن عمومی را تقویت کرد که علاوه بر قتل شکنجه ای هم در کار بودهاست.
از فردای آن روز چاپ هر نوع خبر و گزارشی دربارهٔ تختی و مرگش در روزنامهها ممنوع شد و جا بازماند برای اذهان تا با کمال آزادی، هر چه میخواهند را در قالب واقعیت بپذیرند.
مرگ هواداران
مخالفت دستگاه انتظامی و امنیتی با دفن تختی در احمدآباد [مزار دکتر مصدق] و کنار شهدای سی ام تیر، خود از جمله عواملی بود که به شایعات دامنههای تازه داد تا سرانجام با موافقت خانواده شمشیری [از طبقه اصناف و همفکران تختی در هواداری نهضت ملی] در آن جا که فاصله اندکی با مزار شهدای سی تیر داشت به خاک سپرده شد.
میزان محبوبیت تختی را شاید بتوان از آن جا نشانه زد که با انتشار خبر مرگ او هفت تن در شهرهای مختلف کشور خود را کشتند که از همه فجیع تر قصابی در کرمانشاه بود که خود را به قناره انداخت و یادداشت بزرگی بر شیشه مغازه اش گذاشت که "جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست."
در همان زمان یک قهرمان بوکس از شهرری تحت تأثیر اطلاعاتی که در روزنامهها چاپ شد به قصد قتل شهلا توکلی همسر تختی به خانه وی حمله برد که چون ناکام ماند و دریافت که تختی در وصیت نامه خود با محبت از وفاداری او یاد کرده و تنها یادگار خود را به او سپرده، همان شب در حمامی در شهرری خود را کشت. او که با یک روز تأخیر با تختی مرده بود، در چند قدمی غلامرضا تختی دفن شدهاست.
بدین گونه است که مردم ایران هنوز هم بعد از ۴۰ سال قهرمان ملی و محبوب خود را فراموش نکردهاند و هر ساله با حضور بر سر مزار تختی در ابن بابویه شهرری یاد و خاطره این پهلوان بزرگ را گرامی میدارند و در آن قصیده بلند سیاوش کسرائی شاعر نامدار ایران را میخوانند که گفت «جهان پهلوانا صفای تو باد.»
غلامرضا تختی؛ آبروی ورزش ایران
هفدهم دی، چهل و دومین سالگرد درگذشت غلامرضا تختی است و طبق سنتی که همه ساله اجرا میشود، مراسم یادبودی در گورستان ابنبابویه تهران برگزار خواهد شد.
مراسمی که امسال، مهدی تختی برادر غلامرضا تختی به اتفاق فرزند و نوه تختی در آن غایب هستند. مهدی تختی شانزده روز قبل – اول دی- از دنیا رفت. بابک تختی نیز به اتفاق همسرش منیرو روانی پور داستاننویس و فرزندشان غلامرضا، خارج از ایران هستند.
غلامرضا تختی(۱۳۴۶–۱۳۰۹)
بلافاصله پس از سوت داور، چند قدمی به عقب میرفت، سپس با گارد باز، برمیگشت وسط تشک تا بشود قهرمان المپیک ملبورن. قهرمان سال ۱۹۵۹ جهان. قهرمان بازیهای آسیایی.
تختی بود و میانکوبهای کشنده. سگکهای خرد کننده. دست در شکنهای ناب و درخت کنهای معرکه در معرکه.
اولین مرد طلایی ورزش ایران در المپیکها، اولین نفر است در تاریخ ورزش ایران که بحث بیمه ورزشکاران را مطرح کرد و تا آخر عمر، یک تنه پای حقوق بازنشستههای ورزش ایستاد و آینه دق سران قپه دار ورزش شد.
عکسهایی از غلامرضا تختی
مدالآوران ایرانی المپیک؛ غلامرضا تختی
کتابها، ویژهنامهها و گزارشهای بیشماری در چهار دهه اخیر دربارهٔ زندگی، روحیات منحصر به فرد و صفات اخلاقی غلامرضا تختی منتشر شدهاست.
اسم او در ایران بر سر در ورزشگاهها، محلات، خیابانها، مدارس و میادین نقش بسته، به نامش فیلم سینمایی ساخته شده و جزئیات زندگیاش نقل شفاهی کوی و برزن بوده.
اما دربارهٔ کیفیت فنی کشتیها و نحوه مبارزه او خبری از تحقیقات جامع و منابع متعدد نیست. تختی مبتکر شیوه های خاصی از مبارزه کردن در خاک و سرپا در کشتی است که حتی در محافل این ورزش نیز مغفول ماندهاست.
از هفده سال عضویت او در تیم ملی پنج دقیقه ویدئو نیز وجود ندارد. مربیان کشتی در باشگاهها، مرام تختی را به شاگردانشان توصیه میکنند اما از آموزههای تاکتیکی او چندان نیاموخته اند که به دیگری بیاموزند.
خاستگاه تختی زورخانه است و استقامت فوقالعادهاش مرهون گود. جنگیدن تا آخرین نفس در وضعیت سرپا و زیرگیری از دیگر مشخصههای او در امتداد مبارزه است.
تختی را میتوان نخستین کشتیگیر آزادکار ایرانی دانست که طراحی تاکتیکی با در نظر گرفتن مختصات هر مسابقه را مدنظر قرار داد. منشأ این قضیه، نه کمکاری یا ناتوانی سایر قهرمانان هم نسل او بلکه چند وجهی بودن استعداد و تواناییهای تختی در کشتی بود.
وفادار و سخدری از خراسان آمده بودند و به گونههای مختلف فن لنگ از کشتی باچوخه متکی بودند. حبیبی از مازندران میآمد و مجهز به سرسختی و ظرافتهای کشتی لوچو.
تختی نیز مثل زندی و اغلب قهرمانانی که به المپیک ۱۹۴۸ لندن رفتند، از گود زورخانه آغاز کرده بود. با این تفاوت که سبک کشتی گرفتن زندی عمیقاً پهلوانی و درگیرانه بود؛ معلوم و مستقیم. یعنی گره خورده به سنت کشتی کلاسیک در ایران زمین و مشخصا انعطافناپذیر.
اما تختی چنانچه از دست نوشتههایش نیز پیداست، رقبایش را آنالیز میکرد و بر اساس روش مبارزه آنها به مصافشان میرفت. در تحلیل حریفان چنان دقیق بود که حتی جزئیات رفتاری و خلق و خوی آنان را نیز جدی میگرفت.
واکاوی شخصیت تیمها و ورزشکاران حریف با چنین جزئیاتی، امروزه بخشی از وظایف گروه آنالیز در ورزش حرفهای جهان است.
او در یادداشتهایش نه فقط تحلیل فنی رقبا که پوزخند و تکبر حیدر ظفر (ترکیه)، خشکی، سماجت و رنگ چشم و موی آناتولی آلبول (شوروی)، پر مو بودن بدن وایکینگ پالم (سوئد) یا نحوه قوز کردن روسها روی سکوی قهرمانی را نیز ثبت میکرد. در این یادداشتها حتی از تفسیر آناتومیک رقبای درجه سه اهل آفریقای جنوبی و استرالیا نیز غافل نبودهاست.
تختی چنان حرمتی برای مبارزه مدبرانه و مبتنی بر عقل قائل بود که در یادداشت خود برای مسابقات جهانی ۱۹۵۹ تهران، اشتباهات نابخردانه روی تشک را معادل «گناه» دانست.
بر اساس دانش تجزیه و تحلیل بود که پیشبینیهای او برای مسابقات جهانی ۱۹۵۹ تهران، در مقایسه با دوستان خبرنگارش در مجله کیهان ورزشی دقیق از آب درآمد. او گفته بود:
- ایران سه مدال طلا میگیرد.
- سیراکوف سختترین حریفم است ("بین تمام رقبا او در فرق سرم جا دارد").
- نمایندگان سه وزن اول ایران ناکام میشوند.
- ولادیمیر سیناوسکی بدون چون و چرا قهرمان میشود.
- حبیبی در وزن پنجم و گئورگی شرتلادزه در وزن ششم میدرخشند.
- قهرمان میشوم.
- در وزن ششم فقط سه یا چهار امتیاز کسب میکنیم.
تمام این پیشگوییها روی تشکهای تهران نیز رخ داد.
بدعتگذار در خاک
سگک کلاتههای تختی عالی بود. عباس زندی نیز در این فن تبحر داشت. به طور کلی کشتی گیران باشگاه پولاد در اجرای سگک کلاته شهره بودند. کرمانشاهیها از نیمه دوم دهه ۵۰ شمسی توانستند این فن را تکامل ببخشند.
تفاوت تختی با سایر همدوره ایهایش در اجرای سگک کلاته و ریزهکاریها و گیج کردن حریف در نحوه اجرای فن بود. به این نحو که او همزمان کلیدکشی را هم آغاز میکرد و با از هم گسیختگی تمرکز حریف روی پاها و دستانش، بلافاصله او را روی پل میبرد.
کنده استانبولی و کنده یک چاک را هم به خوبی اجرا میکرد. تصاویر متعددی از حالتهای مختلف اجرای این تکنیک توسط تختی وجود دارد. از جمله عکس مشهور روی جلد مجله کیهان ورزشی که او دارد کنده پالم سوئدی را میتاباند.
متقابلاً واهمهای از گرفتن زیر رقبایی که کنده کشهای قهاری بودند نداشت. به طور غریزی با بیومکانیک کشتی آشنا بود. محل استقرار پاهایش هنگام زیرگیری، بالاگرفتن سر و گردن، ادامه حرکت پس از رسیدن به پاهای حریف و شوک کتف راستش به شکم حریف را در بازه زمانی کوتاهی اجرا میکرد تا کنده اش بالا نیاید.
در اجرای میانکوب زبده بود. دست در مخالف را هم اجرا میکرد. تکنیکی که پس از او محمد خادم ان را تکامل بخشید.
درختکن های تختی نیز خصوصاً مقابل رقبای غیر اصلی زبانزد بود. نمونه درختکنهای تختی را عباس جدیدی و سپس رضا یزدانی تکامل بخشیدند.
تختی در خاک، فرهنگ تازه ای به کشتی ایران آورد. قبل از تختی همه متکی به سرپا و فنون لنگ بودند و توی خاک، حداکثر کنده میکشیدند و سگک مینشستند. او با انواع سگک و کلید کشی، ارزشهای برابر سرپا و خاک را به تثبیت رساند.
تختی یگانه کشتیگیر ایرانی است که در چهار المپیک شرکت کرده و در سه دوره موفق به کسب مدال شده. شرح رقابتهای او در هر چهار المپیک در ادامه آمدهاست.
المپیک ۱۹۵۲ هلسینکی - نقره
دیوید جیماکوریدزه اولین طلایی تاریخ کشتی شوروی در المپیک هاست. او برای تاریخساز شدن، مدال زرین ۷۹ کیلوگرم را در نبردی نابرابر از دور گردن تختی قاپ زد.
جیماکوریدزه فقط پنج کشتی گرفت و حتی به بنگت لیندبلاد سوئدی باخت. اما تختی ۷ بار به روی تشک آمد و جز رقابت پرماجرا با نماینده شوروی، در بقیه کشتیها پیروز شد.
ابتدا آندره برنار از فرانسه را ضربه فنی کرد و سپس پشت ویکو لاهتی از فنلاند را به تشک دوخت. لئون گینوس از آرژانتین نیز با ضربه فنی مغلوب جوان ۲۲ ساله ایرانی شد.
حیدر ظفر از ترکیه که سال قبلش در همین شهر طلای جهانی تختی را نقره کرده بود، این بار تقاص سختی پس داد و با اختلاف امتیاز مغلوب شد.
گوستاو گوکه از آلمان غربی هم امتیازی از تختی نگرفت تا با چهار پیروزی و همین یک شکست از دور رقابتها خارج شود.
دیوید جیماکوریدزه از شوروی در شب چهارم مقابل تختی ایستاد. او در اولین کشتی به لیندبلاد سوئدی باخته بود و با ۴ امتیاز منفی به روی تشک آمد.
تختی اما فقط دو امتیاز منفی داشت.
شوروی پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بار دیگر به المپیک بازگشته بود. تختی حضور و نمایش کشتی گیران آنها را به شعبدهبازی تشبیه کرد و سال ۱۳۳۸ نوشت: «در هلسینکی همه از این غریبهها وحشت داشتند.»
جدال جیماکوریدزه و تختی با ابهامات داوری همراه شد. تختی هرگز دربارهٔ داوری اظهار نظر نمیکرد و دربارهٔ این کشتی نیز در یادداشتهای خود به جملات زیر اکتفا کرد:
«من او را خاک کردم. در خاک به پلش بردم، اما سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر هم که قصد درو کردن داشتم، پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد تا نتیجه ۲–۱ شود. اگر قانون امروز (۱۳۳۸) بود، من و او مساوی بودیم.»
در کتاب جامع تاریخ المپیاد، از پیروزی ضربه فنی تختی در برابر گئورگی گوریکس (مجارستان) که دچار مصدومیت شده بود به عنوان پایان رقابتهای این وزن یاد شدهاست.
المپیک ۱۹۵۶ ملبورن – طلا
تختی ۲۶ ساله در این المپیک در ۸۷ کیلوگرم کشتی گرفت. ابتدا ژاکوب ترون بلند قامت و عضلانی از آفریقای جنوبی را ضربه فنی کرد و سپس رابرت استکل کانادایی را.
میتسوهیرو اوهیرا از ژاپن و کوین کوت از استرالیا را هم با ضربه فنی پشت سر گذاشت. یعنی تختی ۶۰ دقیقه وقت قانونی چهار مبارزه ای که باید برگزار میکرد را در هجده دقیقه به پایان رسانده بود.
سپس مقابل بوریس کولایف عضلانی و کوتاه قامت قرار گرفت. تصاویر بسیاری از کولایف موجود است. او شباهت فیزیکی بسیاری با الدار کورتانیدزه دارد.
سایت ossetians.com که با سه زبان به معرفی فرهنگ، تاریخ و مشاهیر اوستیا میپردازد، بوریس کولایف را مردی با «اراده و نیرویی مافوق انسانی» معرفی کردهاست.
او در جشنواره جهانی ۱۹۵۵ ورشو بالاتر از تختی روی سکوی نخست ایستاد. در المپیک اما نبرد نزدیک و نفسگیر تختی با کولایف بی هیچ افت و خیزی به سود تختی به پایان رسید.
کولایف که سال ۲۰۰۸ درگذشت، در صفحه زندگینامه اش مندرج در سایت اوستیاییها گفتهاست: «کشتی مساوی تمام شد. ۱۵ دقیقه منتظر بودیم تا داوران نفر برنده را معرفی کنند. همه فکر میکردند من برنده ام زیرا نمایشی هجومی ارائه کرده بودم. داور اهل آلمان غربی بی انصافی کرد و رای به تختی داد. تختی بعد از کشتی به من گفت طلا حق تو بود و حتی به من گفت بیا این مدال را بگیر».
فیلم آن مبارزه موجود نیست و نمیتوان صحت اظهارات کولایف را تأیید کرد. اما تختی خودش سه سال پس از المپیک نوشت: «من ۱۵ دقیقه فقط کولایف را هل دادم و مسابقه را از او بردم.»
تختی و کولایف در مسکو و دیدار تیم به تیم ایران و شوروی نیز با هم کشتی گرفتند که منجر به برتری نماینده ایران شد. کولایف این بار اعتراضی نداشت.
در المپیک ملبورن، تختی پس از نبرد فرساینده با کولایف مقابل پیتر بلر آمریکایی قرار گرفت. او دربارهٔ این حریف خود نوشتهاست: «قدی رشید، بدنی ورزیده و خیلی قشنگ داشت. هرکس میدید فکر میکرد پرورش اندام کار است.»
حبیبالله بلور سرمربی وقت تیم ملی ایران دربارهٔ رقابت تختی با پیتر بلر میگوید: «تختی در همان زیر اولی که رفت، پیشانیش خورد به زانوی آمریکایی و چشمهایش ورم کرد، طوری بود که ممکن بود دکتر ادامه مسابقه را منع کند. در هر صورت تختی کشتی را با یک فشاری شروع کرد و یک تندر خورد رفت روی پل. اگر میباخت سوم میشد.»
تختی اما با ۹ امتیازی که گرفت به برتری رسید تا روی سکوی قهرمانی، نمایندگان آمریکا و شوروی در دو سمت چپ و راست او بایستند.
المپیک ۱۹۶۰ رم – نقره
تختی در چهار المپیک ۲۴ بار روی تشک رفت که حاصل آن ۲۰ پیروزی، یک مساوی و سه شکست بود. رکوردی دست نیافتنی در تاریخ کشتی ایران. او همچنین ۱۵ کشتی را با ضربه فنی به سود خود خاتمه داد که از این حیث، در سطج جهان نیز رکوردی کمنظیر است.
او در رم ابتدا دوستش غلام محی الدین سخی از افغانستان و سپس پاتریک پارسونز از استرالیا را ضربه فنی کرد. شینجی کاوانو از ژاپن هم با ضربه فنی به تختی باخت.
گئورگی گوریکس رقیب قدیمی تختی در المپیک هلسینکی که اهل مجارستان بود و دارنده پنج مدال جهانی در کشتی آزاد و فرنگی است، با ضربه فنی به تختی باخت.
هرمانوس فن زیل از آفریقای جنوبی پنجمین نفری بود که با ضربه فنی مقابل تختی مغلوب شد تا او بدون امتیاز منفی، در شب ششم برای کسب مدال طلا به مصاف عصمت آتلی از ترکیه برود که پنج امتیاز منفی داشت.
حتی یک مساوی هم میتوانست تختی را به دومین طلای المپیک برساند. اما پیش از مسابقه ذهن او را به سمت دیگری سوق دادند. به او میگفتند اگر آتلی را هم مثل پنج رقیب قبلی ضربه فنی کنی، رکوردی جاودانه در المپیک به جا میگذاری. میگفتند باید دهکده المپیک را بلرزانی.
تختی با کفشهای سیاه چرمی اش روی تشک آمد. بند کفش را دور مچ پا گره زده بود. جورابهای سفیدش را هم طبق عادت، تا زده بود روی لبه کفش. موهایی کوتاهتر از همیشه و عضلاتی تفکیک شده. اندام تختی هیچ وقت خوشتراش تر از روزهای المپیک رم نبود.
فیزیک عصمت آتلی چنین مختصاتی نداشت. او تنومند بود و یغور. روستایی کوتاه قامت اما پر زور اهل آدانا که دستی هم بر نواختن تار داشت.
در بازیلیکا دی ماسینزو که بارگاه قیصرها در هزارههای قبل بود، تختی میتوانست جدال محتاطانه المپیک قبلی در برابر کولایف را تکرار کند. او اما با استراتژی هجومی روی تشک رفت، همانطور کشتی گرفت که مطلوب عصمت آتلی بود.
وقتی آتلی به یک امتیازی که میخواست رسید، در لاک دفاعی خزید و هرچه تختی زد به در بسته خورد. این جمله مشهور تختی پس از نایب قهرمانی در آن رقابت هاست: «طلا توی مشتم بود؛ انداختمش آتلی برداشت. مفت چنگش.»
عکس اعلام رای داور در کتاب جامع المپیک رم منتشر شده. عکسهای سکو نیز موجود است. در تمام این تصاویر، چهره تختی مبهوت است و ترس خورده. گویی از خواب آشفتهای بیدار شده.
المپیک ۱۹۶۴ توکیو – چهارم
پس از مسابقات جهانی ۱۹۶۲ تولیدو، تختی در نوزدهم مرداد ۱۳۴۱ رسماً با کشتی وداع کرد. او پس از مسابقات جهانی آمریکا، همانجا در نیویورک عمل جراحی را انجام داد.
المپیک ۱۹۶۴ که رسید علاقمندان کشتی خواستار حضورش در تیم ملی شدند و در سالن فعلی هفت تیر واقع در پارک شهر، شعارهایی چون «نور دو دیده کجایی بیا؛ رستم دوران کجایی بیا» را سر میدادند تا او را روی تشک برگردانند.
محمد آهنچی رئیس فدراسیون بود و عباس زندی هم سرمربی. فدراسیون کشتی هم رسماً خواستار بازگشت تختی به روی تشک شد.
عطا بهمنش در این باره نوشتهاست: «در نهان گروهی از دست اندرکاران دوست داشتند که تکلیف یکسره شود و برای همیشه پرونده تختی بسته شده و از دردسر رهایی یابند.»
اردوی تیم ملی در محل دانشکده افسری تشکیل شد، سیدرضا سکاکی مدیر اردو بود. نیمه شبی صدای گریه شنید و تختی را روی پلههای راهرو دید.
به اتاق تختی رفت، لباسهای او را آورد و به اتفاق، محل اردو را ترک کردند. برای آرام گرفتن تختی، قدری در شهر پرسه زدند و سرانجام در رستوران فرودگاه مهرآباد قهوه نوشیدند.
تختی به سکاکی گفته بود: «روز تمرین حریف ندارم، افراد هم وزنم را وامیدارند که با من تمرین نکنند. بی ادبی و بی حرمتی رواج دارد. گروهی تشویقم کردند که دوباره برگردم، حالا هم وسیله ای شدهاند که روحیه ام خراب شود و اردو را ترک کنم».
نقل است که در اردو وقتی روی تخت دراز کشیده و بی صدا مجله کیهان ورزشی را ورق میزد، یکی از مربیان با الفاظ تند، به او پرخاش کرده و مجله را از دستش بیرون کشیده بود.
در المپیک نیز به رغم آن که گفته شده بود او پرچم دار کاروان ایران است، در لحظات آخر پرچم را به نصرتالله شاهمیر از فدراسیون شنا سپردند. همو که پس از قهرمانی واترپلو در بازیهای آسیایی ۱۹۷۴ تهران، با کت و شلوار به داخل استخر پرید.
عطا بهمنش دربارهٔ حاشیههای بازگشت مجدد تختی نوشتهاست: «به خداوندی خدا و به انسانیت قسم دیدم و شنیدم که آرزوی باخت تختی را داشتند و روزی که جدول برای پهلوان ما تمام شد، شاد بودند که سرانجام به آنچه میخواستند رسیدند.»
تختی در المپیک توکیو ابتدا ایمره ویگ از مجارستان را با امتیاز عالی از پیش رو برداشت. در شب دوم هم تونی بوخ از انگلستان را ضربه فنی کرد.
وقتی تختی در فواصل استراحت به کنار تشک میآمد، به جای سرمربی تیم ملی این عبدالله خدابنده عضو ۵۷ کیلوگرمی تیم ملی بود که تر و خشکش میکرد.
شونیچی کاوانو ژاپنی که سال ۲۰۰۹ درگذشت، حریف سوم تختی بود. او نیز فقط ۱:۴۸ دقیقه مقاومت کرد و ضربه فنی شد.
سیزدهم اکتبر ۱۹۶۴ بود. همین که تختی از تشک پایین آمد، عطا بهمنش میکروفن را جلوی او گرفت: نظر شما را برای فردا میخواستم سئوال کنم.
تختی که نفس نفس میزد پاسخ داد: فردا حریفان بزرگی پیش رو دارم.
بهمنش دوباره پرسید: این درست ولی میدانید که در ایران مردم مشتاق هستند صدای شما را بشنوند.
تختی آن جمله مشهورش را به زبان آورد و پاسخ داد: «من به مردم تعظیم میکنم.»
روز بعد، تختی با احمت آییک از ترکیه سرشاخ شد و با یک خاک باخت. حالا برای کسب مدال برنز که میتوانست تنها مدال برنز دوران قهرمانی اش در مسابقات جهانی و المپیک باشد، باید از سد سعید مصطفیاف از بلغارستان عبور میکرد.
اطراف تختی چنان خلوت شده بود که به جای سرمربی و کمک مربیان، این منوچهر برومند عضو تیم ملی وزنهبرداری بود که کنار تشک میآمد و پاهایش را ماساژ میداد.
برومند در شرح آن کشتی گفتهاست: "شش دقیقه اول، تختی پل رفت و سه امتیاز داد. اما اوایل شش دقیقه دوم، حریف بلغاری را سه بار پی در پی خاک کرد و ۳–۳ مساوی شد. همین نتیجه تا پایان تغییر نکرد و برنز به مصطفیاف رسید.
این تنها مساوی تختی طی چهار دوره حضورش در المپیک بود.
تختی پس از مسابقه به برومند گفته بود: «همین مدال برنز برای این بلغاری کاملا ارزش دارد و در زندگی اش مؤثر خواهد بود».
به یاد شهلا توکلی همسر غلامرضا تختی
منابع و منیرو روانی پور ـ تاچند ساعت دیگر …بدنی که روزگاری زیباترین بدن جهان بود …چشمانی که درخشش اقیانوس وارش تو را شگفت زده میکرد و قلبی که باید عاشقانه میتپید به زیرخاک میرود تا به قول هملت کرمها از آن سور وساتی بسازند ….
مراسم ختم در مسجد جامع شهرک غرب از ساعت ۶ تا هفت و نیم روز شنبه
بعد از ساعتها تردید گفتم به غلامرضا…پسرم از سرکار آمده بود …روزی هشت ساعت کار تا نان مفت نخورد …. بغلم کرد و گریه …گفتم این هم بخشی از زندگی است …مرگ بخشی از زندگی است اما برخی میخواهند همه زندگی باشد …حرف زدم باهاش …. کاش آن جا بودی کمتر غصه میخوردی پسرک …آن جا…آن جا…
ــ
منرو روانی پور ـ انتشار عکسهایی از شهلا توکلی دربستر بیماری کاردرست وقشنگی نبود …زنی که هرگز اورا کسی ژولیده ندید و یکی از شیکترین زنان دیار ما بودوعاشق زیبایی. دلش نمیخواست که خاطره زیباییها از ذهن مردم پاک شود …. ایشان عکسهای فراوان و زیبایی در تمام سنین ازجوانی تا میان سالی تا همین امسال دارد واگر قانون نانوشته ضد زیبایی و ضد جوانی حاکم برمطبوعات و سنت ما اجازه انتشار عکسهای زیبای اورا نمیدهد درست وانسانی نیست که دورغ بگوئیم از پدر او یک صاحب منصب بسازیم و اورا جزو طبقه اشراف بدانیم …او فرزند یک کارمند ساده بود که درکنار چهار برادر و یک خواهر زندگی شاد و خوبی را میگذراند .. خانواده ای که نه ثروت چندانی داشتند ونه جزو طبقه اعیان واشراف بودند اما شاد زندگی میکردند …جرم شهلا توکلی زیبایی و جوانی او بود مثل جرم همه جوانهایی که زیبا هستند و جوان …. کشتارگاه سنت فقط با گفتن حقیقت است که درش تخته میشود نه خیال بافی …ومن بنا دارم در این کشتارگاه را به سهم خودم گل بگیرم…
ــ
«بابک تختی عزیز،
انتظار شنیدن خبر اندوهناک رفتن بانو شهلای دوستداشتنی را نداشتم با آنکه میدانستم چند ماهی است، درد و بیماری با او پنجه درانداخته امّا سرزندگی و عشقش به فرزندتان غلامرضا، به شما و همسرتان، به هنر، به ایران، به مردم و بردباری احترام برانگیزش در برابر نامهربانیها و نارواییها مرا امیدوار میکرد که حریف پلید را بر زمین خواهد افکند، افسوس تن نازنینش تاب نیاورد، یاد وقار و آرامش بزرگوارانهاش همیشه با من خواهد بود.
با مهر-اصغر فرهادی-تهران»
ــ
مهدی رستم پور
در سالنامه ۱۳۸۴ روزنامه شرق نوشتم تختی «توتم» قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله میکشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه.
میخواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدورهایها و نوچهصفتهای محیط کشتی. حسدشان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساسترین نقطه برای داش مشتیها و قلچماقهای تهران: زن زیبای آزادهاش که حقوق خود را میشناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرورفته در سنتهای خودساخته. گولاخها، با سبیل تاج هدهدی میگفتند: «چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز…»
از یکیشان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسیهایش پوکر بازی کند!
در عکسهای عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشستهاند. نه زندهنام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد دربارهٔ حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسیاس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا «زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه» را خواند و تختی، خندان به شهلا مینگریست. سپس «زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا». حالا شهلا میخندید که سبز نافذ چشمهایش نیفتاده در عکسهای سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگینتر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزنکشی، باید با زائدههای زندگی سرشاخ میشد.
زورخانه، خانهاش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانیکارهایی که قداره میکشیدند جای کباده.
– توی «کوچه خیابون» مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعهآفرینی کوچه و خیابان! این نا امنترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانههایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه ۴۰، نرینههای سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب میشد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخممرغی نبود. تیغ در جیب نمیگذاشت. تفریح تختی، پیادهروی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشتههایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه میگذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُلقُل غیرت بابا شملهای قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم بههم زدنی، چگونه چپاندید افسانههای خانمان براندازتان را؟
کشتیگیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش «خانم هاویشام»! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.
انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول میتوانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریعتر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رئیس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمیخواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال ۵۸ ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاهحسینی در میان گذاشت، همان داشمشتیها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد میکرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمیده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانهای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچهاش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاههایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمیآمد. موزاییکهای ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبریاش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی ۱۳۴۶، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگردشان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کتدامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچهبازهای دهه چهل.
خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در امالقرای خطبههای خوابآور. در دیار نوحههایی که کلنگ میکوبند تا آببند چشممان را بشکافند. در کشور سوگسرودهها، نالههایت را فروخوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفتههایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله خانباجیها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره میافکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمیبینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسیات شاخههای ظریفی داشت، میوههایش سنگهای ریز.
به غلامرضا پیوستهای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشمنواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.
سیام بهمن ۱۳۴۶ تاج نقرهای نشانده بودی روی طرهها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاهترینِ بختها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسیتان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم سینههای شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدیتان مبارک در محفل فرشتگان
ــ
سامان رنجبر
حقایقی دربارهٔ درگذشت شهلا توکلی، همسر تختی
و دیگر رازی نماند
ساعت چهار صبح به وقت نوادا، تلفن زنگ خورد. بابک تختی بود از ایران، تنها فرزند جهان پهلوان. صدایش غم عالم را داشت اما سعی میکرد محکم حرف بزند. گفت: «تمام شد…»
مادر بیمارش، شهلا توکلی، همسر پر رمز و راز تختی، در گذشته بود.
منیرو روانی پور، همسر بابک، به رختخواب برگشت. فکر اینکه حالا چطور خبر را به پسرشان غلامرضا بدهد، بیخوابش کرد. پسر جوان شب قبل باشگاه بوده و حسابی خسته است، دیر بیدار میشود. منیرو رفت توی آشپزخانه و چای گذاشت. با خودش فکر کرد: «دلش را ندارم. باید بگذارم بعد از ظهر که از سر کار برمیگردد، آنوقت به او بگویم. غلام تصوری از مرگ مادربزرگش، شهلا ندارد.»
این سو در تهران، صبح است و دهانها به گفتن و چشمها به دیدن آغاز کردهاند. مثل تمام هفته گذشته، سوژه اصلی جام جهانی است و فوتبال.
در تهران روزنامهها این خبر را پوشش میدهند. هر کدام به شیوه ای که غم خانواده تختی را بیشتر میکند. یکی از روزنامهها نوشته: شهلا توکلی در ۸۰ سالگی درگذشت، تنها و در خانه سالمندان.
بابک با رد این شایعات میگوید: «مادرم به کمک یک پرستار و در منزل خودش زندگی میکرد و هرگز در خانه سالمندان نبود. آنقدر هم دوست و فامیل در تهران داشت که دائم کنارش بودند و هیچوقت تنها نماند. او تا دو ماه پیش هم در خانه خودشان بود اما شدت بیماری باعث شد در بیمارستان بستری شود. ضمناً مادرم در ۶۸ سالگی از دنیا رفت اما نوشتند که در سن ۸۰ سالگی فوت کرده!»
از سوی دیگر انتشار بی اجازه عکسهای شهلا توکلی آنهم در وضعیت بیماری و بیهوشی برای خانواده تختی شوکه کننده است. منیرو روانیپور، نویسندهای که همواره منتقد سنتهای ضدانسانی بوده، در صفحه فیسبوکش نوشت: «انتشار عکسهایی از شهلا توکلی دربستر بیماری کار درستی نبود. زنی که هرگز کسی او را ژولیده ندید و یکی از شیکترین زنان دیار ما بود و عاشق زیبایی. دلش نمیخواست که خاطره زیباییها از ذهن مردم پاک شود… اگر قانون نانوشته ضد زیبایی و ضد جوانی حاکم بر مطبوعات و سنت ما اجازه انتشار عکسهای زیبای او را نمیدهد درست و انسانی نیست که دروغ بگوئیم… جرم شهلا توکلی زیبایی و جوانی او بود.»
اشاره روانیپور به دستکاری عکسهای عروسی شهلا و پوشاندن موهای او در مطبوعات ایران است.
نمیتوانند اسطوره تختی را بشکنند
درگذشت شهلا توکلی قابل پیشبینی بود. سطح هوشیاری او به شدت پایین آمده و بر اثر بیماریهای متعدد و کهولت سن، در وضعیت نامناسب جسمی به سر میبرد. به همین دلیل، بابک تختی که چند سالی است همراه با همسر نویسنده اش منیرو روانی پور، برای تحصیل و انتشار کتابهای غیرقابل چاپ او به آمریکا مهاجرت کرده، اواسط ماه گذشته به تهران آمد.
بابک در سفر قبلی هم از دوستان خبرنگارش خواسته بود خبر مربوط به بیماری شهلا را منتشر نکنند. گرچه این خبر پنهان نماند و تیتر اول هفتهنامه «تماشاگران امروز» شد ولی هیچکدام از رسانهها به خود اجازه انتشار تصویر پیر و بیمار همسر آقا تختی را ندادند. البته تا پیش از دستبهکار شدن کارمندان سایت تسنیم!
دبیر سرویس ورزشی یک خبرگزاری میگوید: «ما هرگز چنین کاری را نمیکردیم. اخلاق روزنامهنگاری میگوید اول باید از اطرافیان آن شخص اجازه گرفته شود. دوم هم اینکه هیچ ایرانی باوجدانی نمیتواند قبول کند که در ازای مبلغی دستمزد یا بالا بردن تعداد بازدیدکننده سایت، تصویر خانواده اسطوره ایران را در ذهن مردم خراب کند. این عکسها مردم را به شدت ناراحت کرد.»
خاکسپاری
صبح پنجشنبه ۲۹ خرداد، پیکر شهلا توکلی در قطعه ۱۴ بهشت زهرای تهران آرام گرفت. در این مراسم از حضور چهرههای سرشناس ورزشی خبری نبود و فقط علیرضا رضایی، قهرمان سابق ۱۲۰ کیلو و جمعی از دوستان بابک تختی حضور داشتند.
آیدین آغداشلو یکی از شرکت کنندگان در بدرقه همسر جهان پهلوان بود. همچنین لطفالله میثمی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق ایران، دقایقی بر سر مزار شهلا توکلی صحبت کرد و خاطراتی از روز خاکسپاری غلامرضا تختی و جمعآوری کمک به زلزله زدگان تعریف کرد که با اشکهای او همراه بود.
بابک تختی از کلیه دوستان و علاقه مندانی که به این مراسم آمدند تشکر کرد، ولی همچنان پی گیر اخبار اشتباهی که در نشریات چاپ شده و انتشار بدون اجازه تصویر مادرش در بستر بیماری بود.
این یک فیلم هندی نیست
ایران سرزمین شایعات است و زندگی پرتنش و مرگ رازآلود غلامرضا تختی، باعث شد راست و دروغهای بسیاری در مورد این مرد و خانوادهاش سر زبانها بیفتد. واقعیت اینکه نهتنها بابک، بلکه شهلا توکلی به شدت از رسانهها دوری میکردند و کمتر کسی چیز زیادی از این خانواده میداند. دلیل قهر شهلا، چیزهاییست که پس از درگذشت قهرمان در روزنامهها منتشر شد. او نزدیک به نیم قرن سکوت کرد تا همه قصهای که میپسندیدند را باور کنند: دختر سرهنگ پولدار دلباخته قهرمان خوشسیمای پایین شهر میشود. ازدواجی که یک ایران با هیجان اخبارش را در هفتهنامهها دنبال میکردند، تولد نوزادی که عکسش در آغوش تختی چاپ شد و بعد… فاجعهای که گرچه مدرکی در دست نبود اما باز همه دوست داشتند بگویند: ساواک تختی را کشت!
این روایت آدم را یاد کلیشههای فیلمهای فارسی میاندازد. اما اگر از نزدیکان شهلا بپرسید، چیز دیگری برای تعریف کردن دارند که از اساس با روایت کوچه و بازار متفاوت است. آنها شهلا توکلی را اینطور توصیف میکنند: پدر شهلا نه پولدار بود و نه نظامی؛ یک کارمند ساده راهآهن بود که گرچه تختی هم کارمند همان اداره بود ولی همدیگر را نمیشناختند.
یک عضو مسن خانواده میگوید: «خانواده تختی و توکلی از نظر مالی تقریباً برابر بودند، اما از نظر فرهنگی نه، اصلاً! مردم برای اینکه این قصه را تبدیل کنند به یک فیلم هندی. بارها اصل داستان گفته شده ولی باز همه برمیگردند سر داستان مرد فقیر و زن ثروتمند. راستش شهلا حق داشت که همیشه خودش را پنهان میکرد.»
پدر و مادر شهلا اهل ساری بودند. یک خواهر و چهار برادر داشت. ایمونولوژی خواند و در دانشگاه تهران، در بخش آزمایشگاه خون کار میکرد. میگویند بیشتر کشورهای اروپایی را گشته بود. عاشق سینما، کتاب و سفر بود. باید از منیرو روانیپور دربارهٔ علاقه شهلا به ادبیات بپرسیم. میگوید: «او ادبیات را میشناخت. اخیراً در صفحه فیسبوکش برای من نوشت که: از سفیدی کاغذ نترس و بنویس. اشاره به متنی بود که من نوشته بودم و در مجله «سینما و ادبیات» منتشر شده. نوشته بود این روزها اینقدر کتاب بد میخواند که حیرت میکند!»
منیرو اضافه میکند: «هجده سال میشناختمش، اما هیچوقت یک کلمه دربارهٔ هیچکس نگفت. ابداً کسی را قضاوت نمیکرد. از قضاوت کردن دربارهٔ دیگران میترسید، چون دربارهٔ خودش بد قضاوت شده بود. به هرکس هم که میتوانست کمک میکرد. برایش فرق نداشت خانواده زندانی باشد یا شهید و جانباز جنگی.»
و اشکهای غلامرضا
هفده سال پیش نمایشنامهای با عنوان «رستم ازشاهنامه رفت» اجرا شد. این تئاتر ۱۲ شب بیشتر اجازه نمایش پیدا نکرد و زود تعطیلش کردند. نویسنده این کار منیرو روانیپور بود. او به یاد میآورد: «غلامرضای من خیلی کوچک بود، شاید دوماهه. شهلا هم دزدکی آمد و نمایش را دید و زود رفت.»
در سالهای بعد از تولد غلامرضای کوچک، شهلا توکلی یک هدف یا به عبارت بهتر «یک عشق» تازه در زندگی پیدا کرده بود. دور تا دور طبقات کتابخانه و روی میزهای منزلش پر بود از عکسهای غلام در ژستهای مختلف: روز اول مدرسه، در حال ورزش، در لباس قهرمان کودکیاش مثل اسپایدرمن.
شهلا این عکسها را به یک خبرنگار داد تا در مجله ای چاپ کند. از او قول گرفت که عکسها را به او برگرداند اما عکسها در دفتر مجله گم شدند و مهمترین دلخوشی شهلا از بین رفت.
مادربزرگ با اینکه دیگران غلام را ببینند و دوست داشته باشند مخالفتی نداشت، اما هیچوقت راضی نشد خودش مقابل دوربین رسانهها قرار بگیرد. حتی در حد یادداشت و نوشتن خاطرات هم چیزی از خودش بهجا نگذاشت. خانم روانیپور میگوید: «این مدت که ما ایران نبودیم، زیاد با هم چت میکردیم. سالها بود به او میگفتم بنویس. البته اخیراً شروع کرده بود، ولی بازهم جرات نمیکرد همه چیز را بنویسد.»
و حالا در نوادا نزدیک غروب است. غلامرضا – که دیگر کوچک نیست – از سر کار آمده. دیگر وقتش شده که خبر را از مادرش بشنود. منیرو مینویسد: «بغلم کرد و گریه… گفتم این هم بخشی از زندگی است. مرگ بخشی از زندگی است، اما برخی میخواهند همه زندگی باشد.»
منابع
- ↑ سایت بیبیسی فارسی - طرح ملی غلامرضا تختی برای ورزش ایران
پانویس[۱]
- ↑ به یاد شهلا توکلی همسر غلامرضا تختی - https://rahekargar1358.wordpress.com/2014/06/20/6742/