۴۷۶
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۶۸: | خط ۶۸: | ||
| پانویس = | | پانویس = | ||
}} | }} | ||
'''فاطمه امینی''' یکی از اعضای سازمان [[مجاهدین خلق ایران]] بوذ که در ۱۶ اسفند سال 1353 دستگیر و در زیر شکنجههای فراوان کشته | '''فاطمه امینی''' (زادروز .....وفات 25مرداد سال 1354) یکی از اعضای سازمان [[مجاهدین خلق ایران]] بوذ که در ۱۶ اسفند سال 1353 دستگیر و در زیر شکنجههای فراوان کشته شد،او اولین زن مجاهدی بود که در دوران نبرد مسلحانه با رژیم شاه در زیر شکنجه کشته شد<ref name=":0" /> | ||
== زندگینامه == | == زندگینامه == | ||
«فاطمه امینی» در شهر مشهد متولد شد<ref name=":0">سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://event.mojahedin.org/events/5261/ شهادت مجاهد قهرمان فاطمه امینی، اولین زن شهید مجاهد خلق]</ref> او از سال ۱۳۴۱ فعالیت های سیاسی خود را علیه شاه آغاز می کند و در فاصله کوتاهی به کمک جمعی از دوستانش انجمن زنان مترقی را تشکیل می دهد. در آن زمان او در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد تحصیل میکرد. وی در سال 1343 از دانشگاه فارغالتحصیل شد و به تدریس در دبیرستانهای دخترانه مشهد مشغول شد و در عین حال سعی می کرد آنها را با مسائل سیاسی-اجتماعی آشنا کند.<ref name=":1">کمیسیون زنان شورای ملی مقاومت ایران - [http://www.women.ncr-iran.org/fa/%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D8%A7%D9%87-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DB%8C/2123-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C سمبل پایداری و استقامت]</ref> | «فاطمه امینی» در شهر مشهد متولد شد<ref name=":0">سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://event.mojahedin.org/events/5261/ شهادت مجاهد قهرمان فاطمه امینی، اولین زن شهید مجاهد خلق]</ref> او از سال ۱۳۴۱ فعالیت های سیاسی خود را علیه شاه آغاز می کند و در فاصله کوتاهی به کمک جمعی از دوستانش انجمن زنان مترقی را تشکیل می دهد. در آن زمان او در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد تحصیل میکرد. وی در سال 1343 از دانشگاه فارغالتحصیل شد و به تدریس در دبیرستانهای دخترانه مشهد مشغول شد و در عین حال سعی می کرد آنها را با مسائل سیاسی-اجتماعی آشنا کند.<ref name=":1">کمیسیون زنان شورای ملی مقاومت ایران - [http://www.women.ncr-iran.org/fa/%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D8%A7%D9%87-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DB%8C/2123-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C سمبل پایداری و استقامت]</ref> | ||
خط ۸۲: | خط ۸۲: | ||
== زندان و شکنجه == | == زندان و شکنجه == | ||
فاطمه امینی که در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ حین اجرای یک قرار دستگیر گردید. به او شوک دادند، برادرش را به اتاق بازجویی او آوردند و خواهر و برادر را جلوی هم شکنجه کردند، اما فاطمه حاضر به لو دادن اطلاعات نشد. او را به یک تخت فلزی بستند و زیرتخت، گاز پیکنیکی پرشعله روشن کردند. وقتی تخت داغ شد یکی از شکنجهگران با پاهایش روی شکم فاطمه رفت و این طوری پشت فاطمه سوخت. بدن سوختهاش عفونت کرد و دو ماه در بیمارستان بود. کمی که بهتر شد دوباره شکنجهها شروع شد. اما فاطمه یک بار به منوچهری که او را شکنجه می کرد، گفته بود: <ref name=":3" /><blockquote>«شماها هنوز این را | فاطمه امینی که در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ حین اجرای یک قرار دستگیر گردید. به او شوک دادند، برادرش را به اتاق بازجویی او آوردند و خواهر و برادر را جلوی هم شکنجه کردند، اما فاطمه حاضر به لو دادن اطلاعات نشد. او را به یک تخت فلزی بستند و زیرتخت، گاز پیکنیکی پرشعله روشن کردند. وقتی تخت داغ شد یکی از شکنجهگران با پاهایش روی شکم فاطمه رفت و این طوری پشت فاطمه سوخت. بدن سوختهاش عفونت کرد و دو ماه در بیمارستان بود. کمی که بهتر شد دوباره شکنجهها شروع شد. اما فاطمه یک بار به منوچهری که او را شکنجه می کرد، گفته بود: <ref name=":3" /><blockquote>«شماها هنوز این را نفهمیدید که اگر من می خواستم حرف بزنم و این حسابها را بکنم ،این همه شکنجه را تحمل نمی کردم و همان موقع که سالم بودم بجهها را لو می دادم. می خواهید همرزمانمان را معرفی کنم تا شماها انها را هم مثل من شکنجه کنید؟<ref>دیکشنری - [http://dictionary.sensagent.com/%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87%20%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C/fa-fa/ فاطمه امینی]</ref></blockquote>برادر فاطمه امینی می گوید:<blockquote>«پس از ملاقاتی که در اوایل اسفند 1353 در منزل یکی از هواداران با فاطمه داشتم قرار شد 5 شنبه 15اسفند برای مذاکراتی درباره یک سری مسائل امنیتی مجدداً با وی در خیابان بهار ملاقات نمایم. من صبح همان روز قبل از موعد قرار ملاقات در حالیکه از منزل بههمین منظور خارج شده بودم در خیابان بهوسیله مأموران دستگیر شدم. آنها بلافاصله مرا به زندان اوین و یک راست به اتاق بازجویی بردند. من یک ساعت بعد با فاطمه قرار داشتم بهعلاوه قرار بود که در این ملاقات مبلغ 20هزار تومان برای کمک به سازمان مجاهدین به وی بدهم که در موقع دستگیری همراهم بود. پس از ساعت قرارم را سوزاندم. مسأله پول نیز لو نرفت. تا این زمان هنوز نمیدانستم که چگونه و از کجا لو رفتهام. روز بعد از دستگیری من، فاطمه نیز دستگیر شد. در این موقع بود که سرنخی از دستگیریها را پیدا کردم. صبح روز بعد مرا از سلول به اتاق بازجویی بردند. در اتاق بازجویی [[پرویز خدایاری]] و یک بازجوی دیگر به نام فرامرزی (که بازجویی از من را به عهده داشت) و [[ازغندی]] معروف به منوچهری و چند مزدور دیگر حضور داشتند. صدای فریاد زنی از اتاق مقابل بلند بود. پرویز خدایاری خطاب به من گفت: این صدای کیست؟ همینکه از پشت پنجره کوچک در به داخل نگاه کردم فاطمه را با دست و پای بسته مشاهده کردم که یک نفر معروف به اسفندیاری مشغول شکنجه وی بود. او را با چشمان بسته و به شکل صلیب محکم به تخت بسته بودند و با یک کابل ضخیم به سرتاسر بدن و کف پاهایش شلاق میزدند. پس از لحظاتی که این صحنه را تماشا کردم مرا به اتاق قبلی برگرداندند. آنگاه خدایاری به من گفت: «هر چه کردیم او حرف نزده. اجازه کشتن او را گرفتهایم. برو به او بگو حرف بزند، خلاصه اگر کاری نکنی که او حرف بزند وی را خواهیم کشت». پاهای فاطمه غرق خون شده بود. پس از لحظاتی فاطمه که دیگر از شدت شکنجه رمقی برایش نمانده بود از حال رفت و بیهوش شد و دو مرتبه با ریختن آب روی سر و بدنش به هوش آورده شد. <ref name=":3" /></blockquote>دكتر [[سيمين صالحي]] در كتاب "دادوبيداد"(1)، در خاطرهاي باعنوان "زيباي خفته" از "فاطيه امینی" مينويسد:<blockquote>[بازجو] منوچهری ([[ازغندی]]) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمیزنه، ما از بالا تخت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجهاش کنیم. بازهم حرف نمیزنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟.</blockquote><blockquote>چشمم را در اتاقی باز کردند.دختری لاغر و تکیده،با چشمهای بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت.آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت. سئوال احمقانهای بود. </blockquote><blockquote> او فاطمه امینی بود.فاطی روح والايی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچهها را تکتک با تمام قلبش رفيقانه میپرستيد. فاطی میگفت که خودش پيش از پيوستن به مبارزة مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه میگفته "چيزی جلوی من نگين که زير شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود.به فاطی گفتم بايد راه برود وگرنه خون توی رگها لخته میشود. به کمک من از جا بلند شد. لنگلنگان و آهسته قدم برمیداشت. دور دوم سرش گيج رفت. روی زمين درازش کردم يک لحظه بیهوش شد. بعد چشمهای زيبا و پرمهرش را گشود و پرسيد: "چی شد؟" گفتم: "بیهوش شدی." آهی کشيد و گفت: "اگه مرگ اينطور باشه، چه راحته!"<ref name=":2">دیدگاه ها - [http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=9677 فاطمه امینی-«زیبای خفته»]</ref></blockquote><blockquote>هنوز زخمهايش را نديده بودم. روز بعد وسايل پانسمان و مسکن و آنتیبيوتيک خواستم به سرعت همهچيز را آورند. قيچی، چاقوی تيز جراحی، داروی مسکن و... همه آن چيزهايی که يک لحظه هم دست زندانی نمیدهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هيچکس نبود. همهچيز را داده بودند دست من. با آن قرصها میشد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگيریام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای اين فکرها نبود. اول بايد زخمها را پانسمان میکردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوختهاش برداشتم، خشکم زد. به زخمها نگاه میکردم و تمام بدنم میلرزيد. خيلی سوختگی ديده بودم؛ دختر پانزدهسالهای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پايين همهجايش سوخته بود، کارگرهايی که در کارخانه میسوختند و به بيمارستان سينا میآوردند، اما زخمهای فاطی چيز ديگری بودند، دلخراش بودند. عميق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.<ref name=":2" /></blockquote><blockquote>فاطی حالِ نزار مرا حس کرد، گفت: "شروع کن!" دستهايم میلرزيد و قلبم تير میکشيد. نمیدانم عمقِ سوختگی بود يا عمقِ قساوت که اينچنين مرا منقلب کرده بود. باورم نمیشد انسانی بتواند انسانی ديگر را به عمد اين چنين بیرحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زير بازجويی بودم، نعرههای دردآلودِ بسياری را شنيده بودم، پاهای ورمکرده و زخمی خودم و زندانيان ديگر را ديده بودم، دخترم را در زندان و شرايطی سخت بهدنيا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. ديگر خشونت و درد جزيی از زندگی روزمرهام شده بود، اما وضع فاطی حکايت ديگری بود؛ تک و تنها، تکيده و ضعيف... يک مشت آدمِ رذلِ جنونزده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند. حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند میخواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.</blockquote><blockquote>پوستهای مرده را میچيدم، انگار تارهای قلبم را قيچی میکردم. متشنج بودم و دستهايم میلرزيد. ولی اشکهايم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هيچ نمیگفت. حتی تکان نمیخورد. يک طرف بدنش نيمهفلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهايش رسيدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آنچنان در ذهنم نقش بسته که بدن نيمهفلج و زخم پاهايش برايم به خاطرهای محو و کمرنگ تبديل شده. روز بعد ازش پرسيدم: "با چی تو رو اين جور سوزوندن؟" ساده و کوتاه گفت: "زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ايستاد و پشتم به آهنهای داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا میترسم بازم شکنجهام کنن!"<ref name=":2" /></blockquote><blockquote>من هم میترسيدم. با اينکه از او چيزی نمیپرسيدم، ولی از فحوای کلامش فهميدم که خيلی اطلاعات دارد. ساواک هم اين را میدانست. چند سال بود که در مبارزه بود.</blockquote><blockquote>بايد کاری میکرديم که از حدتِ شکنجه بکاهيم و زمان را بخريم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هيچچيز در طول زمان پايدار نيست. تجربة آدم در برابر بازجويی و شکنجه بيشتر میشود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: "فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما میتونيم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخليهشده رو بديم. اين که اشکالی ندارد، حتماً بچهها خونهرو تخليه کردهان." اما فاطی نمیخواست هيچچيز به دست ساواک بيفتد. میگفت: "درخت کهنسالی با شاخههای زيبايی در اون خونه هست که نمیخوام به دست اينا بیفته ...</blockquote><blockquote>فاطی را کشتند. از اوّل نقشه کشتن او را در سر داشتند. امّا چطوری او را کشتند؟ آیا ذرّه ذرّه زیر شکنجه و درد کشته شد؟ يا آنطور که دلش میخواست به طور ناگهانی؟</blockquote><blockquote>جهنمی ساخته بودند که در آن مرگ به معنای رهائی بود.»<ref name=":2" /></blockquote> | ||
== بازجویی == | == بازجویی == |
ویرایش